تاریکخانه

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

تاریکخانه

من نمیدونم آیا هر کدوممون یه سرنوشتی داریم یا تصادفی عین یه پر با نسیم به این طرف و اون طرف میریم.ولی فکر میکنم شاید هردوی اینها درست باشه.شاید هردوی اینا در یه زمان اتفاق میفته...فارست گامپ

مترجم و نویسنده سینمایی
دانشجوی دکترای مطالعات تئاتر در دانشگاه چارلز جمهوری چک
لیسانس زبان روسی ازدانشگاه شهیدبهشتی
فوق لیسانس ادبیات نمایشی از دانشگاه تربیت مدرس
فارغ التحصیل دوره فیلمسازی از انجمن سینمای جوانان ایران

سابقه همکاری با روزنامه بانی فیلم، مجله فیلم نگار، 24، سینمااعتماد، بولتن جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان اصفهان،سایت های سینماسینما و...

۳ مطلب در دی ۱۳۹۱ ثبت شده است

داستان دنباله دار دفتر دوم؛صفحه اول-قسمت دوم

 کم کم به زحمت خودم را از روی کاناپه بلند می کنم و به سختی می روم که حاضر شوم.الان دقیقا یک هفته می شود که دفتر نرفتم و موبایلم هم پر از میس کال های بچه های روزنامه است که یا مثلا نگرانم شده اند یا اینکه خواسته اند ببینند اگر خیال ندارم برگردم تکلیفشان را بدانند و خودشان را معطل نکنند.از آن همه خرت و پرتی که پریروز  خریده بودم و یخچال را پر کرده بودم فقط سه پر ژامبون مانده با دو بطری کوکا و دو بسته شیر که تاریخشان مال دیروز بوده .تا وقتی آیدا بود هر قدر هم که شیر می خریدم او بالاخره یک جور انها را سر و سامان می داد و انواع اقسام خوراکیها را باهاشان درست می کرد.و من هم به خیال اینکه هنوز آیدایی هست به عادت همیشه همانقدر شیر می خریدم و حالا دو تایش مانده و احتمالا بریده اند.به همان چند پر کالباس قناعت می کنم و یک بطری کوکا بر می دارم و می روم دوباره سر جایم  و نگاهی حسرت بار به ظرفشویی و اپن آشپزخانه می کنم و به سرعت نگاهم را می دزدم.راستش ته دلم احساس کوچکی می کنم. یک جور وابستگی که انگار حالا که کسی در خانه نیست من هم مانده ام معطل و بلاتکلیف.

برای همین از چیزی که می خورم هیچ نمی فهمم و همه حواسم پی عاقبت تلخ و سیاه خودم است و اینکه واقعا کجای کارم ایراد داشته که حالا باید به جای غذای گرم در کنار همسرم نان خشک و کالباس مانده سق بزنم!خوب هم که فکر میکنم باز همه حق را به خودم می دهم.نه اینکه عادت کرده ام در تیترهای روزنامه مدام ادای بی طرف ها را دربیاورم و مثلا کاری نکنم که به کسی بر بخورد این است که در زندگی عادی خودم هم یکجوری مرتب می خواهم وسط بایستم و حتی در قبال کاری که خودم هم انجام داده ام مسئول نباشم.اما واقعا در این یک مورد ابدا هیچ تقصیری متوجه من نیست.

دقیقا آخرین باری که به خاطر این بساط خرافات و جادو و جمبل با هم یک دعوای مفصل کردیم را به خاطر دارم.مثل همیشه برای بستن صفحات ویژه نامه تا اخر شب در دفتر بودم و آن قدر که همه چیز قاطی شده بود و مطالب در آخرین لحظه آماده شدند به عادت کارهای دقیقه نودی مجبور بودم چند شبانه روز را سفت و سخت کار کنم.این بود که شب که خسته و منگ آمدم خانه همین که خواستم آخرین سیگار مانده در جیبم را که پس از ترک دو روز پیشم هنوز توی قوطی جا خوش کرده بود، دود کنم دیدم آیدا یک جایی را مثل سکو جلوی آشپزخانه درست کرده و یکی از این دستگاه های بخار مصنوعی هم گرفته و همه خانه را دود و بخار برداشته.چند نفر از همین رفقای خل تر از خودش را هم نشانده و دارد برایشان نسخه طالع بینی هند باستان می پییچد.و آن ها هم چنان با هیجان از طالعشان ذوق زده یا گرفته می شوند که انگار همان لحظه دارند آینده موهومشان را در گوی خانم جادوگر نظاره می کنند!

این دقیقا همان وقتی بود که دو روز قبلش با آیدا اتمام حجتم را کرده بودم و بنا را بر این گذاشتیم اگر خیلی دلش می خواهد به این کارهای ابلهانه اش ادامه دهد میتوانم جایی را برایش دست و پا کنم و هر از گاهی  هر که را خواست ببرد آنجا و هر چقدر می خواهد دروغ و خرافه ببندد به نافشان. این را طوری گفته بودم که مثلا قبلش کلی بهش تشر زده بودم و بارش کرده بودم.برای همین دیدن آن منظره در آن لحظه و با آن شرایط برایم خیلی غیر منتظره و پیچیده بود.داد که زدم هیچ بلکه رفتم طرف دستگاه بخارش و انداختمش بیرون و حسابی از خجالت خودش و دوستان محترمش هم در امدم!مثل همیشه چون از پسم بر نمی آمد بغض کرد و چشمانش گرد شدند.و با همان حالت معصومانه و غریبش که من تحملش را نداشتم هیچ چیز نگفت و همان شب بساطش را جمع کرد و رفت.آن شب واقعا دلم به حالش سوخت و بیشتر از همه برای ذهنیات و روحیات لطیفش که به خاطر یک مشت کتاب و کلاس و مزخرفات یک عده چطور آلوده و خراب شده بود.حتی خواستم همان شب بروم دنبالش  و قضیه را حل کنم.اما در آن شرایط همه چیز برایم ثابت مانده بود.

جرقه همه این مصیبت ها از همان پیشنهاد احمقانه کتایون زده شد.وقتی یک شب زنگ زد و یک ساعت با آیدا حرف زد و هوایی اش کرد و از دوره های شبانه محفل چینی و هندی برایش گفت و دختر را حسابی آشفته کرد.کتایون از دوستان مشترک قدیممان بود که سالها در هند زندگی می کرد و آخرین بار برای عروسیمان آمده بود و سفره عقد را هم به روش عجیب و غریبی ترتیب داده بود.اما چطور شده بود که یکهو تصمیم گرفت سراغ آیدا را بگیرد  و آن مزخرفات را در گوشش بخوان  هنوز برای خودم هم سوال است.به غیر از دوره های هفتگی که در خانه ویلایی خودش برگزار می کرد چند محفل خصوصی هم زیر نظر او در چند جای شهر برگزار می شد که آیدا همه آنها را به همراه کتی رفته بود.

دوره ای شده بود که فقط صبح ها که می زدم بیرون آیدا را می دیدم که ولو شده بود روی تخت و روی میزش هم پر از خرت و پرتهای جادو و سحر و رمالی بود.اما خودش می گفت اینها علم فراموش شده ای است که به کمک کتی و چند نفر دیگر می خواهند در ایران گسترشش بدهند.در حقیقت طالع بینی جدید را بر مبنای تئوری های هندی و چینی ابداع کنند.و هر بار که قیافه  کج و ماوج مرا در برابر تعریف هایش می دید چهره اش در هم می رفت و متهم می شدم به روشنفکرنمایی پست مدرن و سبک مغزی! 

موضوع از وقتی برایم جدی شد که می دیدم به تدریج آدم های مشکوک و معلوم الحالی با آیدا رفت و آمد دارند و آیدا هم چنان با استقبال تحویلشان میگیرد و با هم بحث و جدل می کنند که فکر کردم اگر همین طور پیش برود حتما یک جای زندگیمان لنگ می شود.

حتی یکبار که موضوع را با مادرش درمیان گذاشتم وقتی رفتار متوقعانه و طلبکارانه اش را دیدم کلی خورد توی ذوقم و به همه چیز متهم شدم.از سنتی بودن و بسته بودن فکر تا محدود کردن و محبوس کردن دختر دلبندش.راستش آنها هم اساسا با این قبیل مسایل بیگانه نبودند.اصلا خانوداه آیدا که اتفاقا وضع مالی خوبی هم داشتند به شدت خرافاتی  و در بعضی موارد به شکلی باورنکردنی معتقد به کف بینها و رمالها بودند حتی وقتی برای خواستگاری با مادرم -آن موقع که زنده بود- رفته بودیم خانه شان  بعدها ازخود آیدا شنیدم که یک کف بین آورده بودند تا با دیدن اوضاع  و شرایط خواستگاری آینده دخترشان را پیش بینی کند!   

برای همین خودم را اسیر بین یک مشت آدم خرافاتی و وسواسی می دیدم که هیچ چاره ای جز کنار آمدن باهاشان نداشتم.از طرفی تحمل وضع اسفبار خانه که هر روز توسط خانم به انواع تزیینات و دکوراسیون ها مزین می شد را هم نداشتم.  این اواخر کتی یک سری فیلم بهش داده بود که یک عده مرتاض و کف بین هندی در حال آموزش و پرد برداشتن از رازهای زندگی وکارهایشان بودند.مثل همان فیلم مزخرفی که عاقبت پنج مرتاض را نشان می داد که هر روز دو بطری نوشابه شکسته را تا آخر می جویدند و عده ای هم پس از مراسم پیاده روی روی ذغال سنگ داغ،برنامه صخره نوردی از روی میخ های سرخ شده با آتش را داشتند.و طوری در فیلم -که توسط خود کتی زیرنویس شده بود- از فواید و کراماتشان می گفتند که انگار دارند از رازهای تردستی هایشان پرده بر می دارند.  

از همان موقع بود که رفتم سراغ در آوردن ستونی در روزنامه درباره عادتهای خرافه پرستی و همین بود که حرص آیدا را درآورد.وقتی دید شوهرش هر روز دارد در روزنامه مستقلش که زیر نظر هیچ جا نبود پنبه همه کارها و اقدامات خیرمندانه آنها را می زند بیشتر عصبی می شد و دو سه باری هم یک دعوای مفصل کردیم و برای اولین بار آیدا را آن طور عصبی و آشفته می دیدم.ولی راستش این تنها راهی بود که به نظرم می توانست قدری آیدا را از کارهایش منصرف کند .لااقل باعث می شد با گاردی که در این مورد علیه من می گیرد به فکر زندگی تباه شده اش بیفتد .دلم برای آیدای اوایل زندگی خیلی تنگ شده بود.آن طور که از آرزوهایش می گفت  و چقدر عاشق معصومیت چشم هایش بودم .ولی می دیدم که آن چهره چطور دارد برایم و جلوی چشمان خودم ذره ذره آب می شود .واقعا برایم سخت بود.

نه از آن آدمها بودم که زور بگویم و مدام بهش امر و نهی کنم و نه طاقت این را داشتم که هر بار ماجرای تازه ای را شروع کند و بیشتر از این در این باتلاق بی حد و مرز فرو برود.آن روزها حالم خیلی بد بود .یعنی طوری بود که هر شب شیرین یک پاکت سیگار را تمام می کردم و پشت بندش هم قهوه تلخ می خوردم و بیشتر از گذشته ترتیب ریه و سلامتی ام را می دادم. مرتب به آیدا و زندگی بیهوده مان فکر می کردم. یا عکس های عروسی مان را نگاه می کردم و مدام کتی را نفرین می کردم.کارهای روزنامه تلنبار شده بود و من بی تفاوت فقط بی خوابی می کشیدم و فکرهای احمقانه می کردم .یکبار هم که تصمیم گرفتم بروم سراغ کتی و روراست حرف بزنم، آنقدر با حرفهای صد من یه غازش حالم را به هم زد و دم از آزادی و مانیفست های مزخرف زنانه اش زد که ترجیح دادم اگر قرار است به طریقی آیدا را را از این قضیه بکشم بیرون از طریق کتی نباشد.زن چهل ساله درشت هیکلی که با کلی گردنبند و طلای آویزان به هیکلش و آرایش مزخرفش که شبیه همه چیز می کردش جز آدم.  بعد تصورش را بکنید در تمام مدت که دارد باهاتان حرف می زند با ناخنهایش ور برود و با مانی کور بیفتد به جانشان.

طبعا با چنین فردی نمی توان منطقی حرف زد و از وضعیت موجود عاقلانه صحبت  کرد.واقعا هم یادم نمی آید چطور شد که از طریق یکی از دوستانم با او آشنا شدم و فهمیدم در کار گرافیک هم هست و می تواند در روزنامه به کارمان بیاید.البته آن موقع با چیزی که الان شده بود زمین تا آسمان فرق داشت و حداقل می توانستم صاف زل بزنم توی چشمش و حرفم را بزنم.کاری که این بار جز یک دفعه از انجامش عاجز بودم.

همه این فکرها درحالی عین چرخ و فلک جلوی چشمم می چرخد و رد می شود که تلفن برای بار چهارم دارد زنگ می خورد و خودش را خفه می کند  و من وقتی به خودم می آیم می بینم از وقتی که تصمیم گرفتم بروم حاضر شوم خیلی گذشته و در این ماه چندمین باری است که درگیر این فکر و خیالات و آنچه تا به امروز به سرم آمده می شوم و از کارهایم می مانم.

سعید است.می خواهد ببیند که این چند روز کجا بوده ام،چه غلطی می کردم و آیا بالاخره مطالب آخر هفته این ماه را اماده کرده ام یا نه که پاسخ طبعا منفی است  و البته قول اینکه حتما در اسرع وقت آماده شان می کنم و الان هم دارم می آیم دفتر.راستش از کار در روزنامه هم واقعا خسته شدم.لااقل حالا که دارم فکر میکنم و میبینم شاید اگر کار دیگری داشتم که میتوانستم به آیدا  بیشتر برسم و حواسم بهش باشد شاید الان گرفتار این مصیبت نمی شدم  و مجبور نبودم آخر ماه بروم دادگاه تا جواب پس بدهم!

دبیر اجرایی یک روزنامه مستقل که تیراژ بالایی هم ندارد و حداقل  قشر روشنفکر و فرهنگی جامعه سراغش می روند و توانسته در این مدت مخاطبش را پیدا کند.اما یک جایی واقعا کار تکراری و خسته کننده می شود و پیش خودت می گویی آیا واقعا مزخرف تر از این کارهم در دنیا وجود دارد؟ در حالیکه شاید خیلی وقت ها عاشق کارت بودی و از اینکه صاحب چنین شغلی هستی خیلی هم راضی به نظر می رسیدی .ولی هر چه که هست در این برحه با همه فراز و نشیب هایش پس از چند سال فعالیت های مختلف روزنامه نگاری وقتی پشت سرم را نگاه می کنم و روزگار الانم را هم می بینم به این نتیجه می رسم که حسابی بز آورده ام  و واقعا خیلی عقبم!هم از زندگی و هم از خودم.نه به خیلی چیزها رسیده ام و نه از خیلی چیزها دست کشیده ام.انگار در زمان و شرایط گم شده ام و ثابت مانده ام.و برای حرکت دوباره نیازمند یک ضربه ام .یک شوک دیگر و یک اتفاق اساسی که تکانم دهد.هر چند از ادامه اش دل خوشی ندارم  ولی لااقل از وضعیت فعلی خیلی بهتراست.به سرانجام کارم که فکر می کنم،سوار ماشین شده ام و دارم از پارکینگ خارج می شوم .بدون اینکه حواسم باشد به مش سیف الله سلام کنم و جواب احوال پرسی چند جمله ایش را بدهم....

رهاش کن بره رئیس

رهاش کن بره رئیس....

به تصویر کشیدن دنیای ذهنی شخصیت در یک فیلم بیش از هرچیز نیازمند شناخت صحیح و جزئی نگرانه خود شخصیت است.اینکه بتوانی شخصیت را در هر بزنگاهی قرار دهی و او فارغ از داده هایی که تو در ابتدا به او بخشیده ای بتواند عکس العمل مناسب را انجام دهد.این یعنی همان تکامل شخصیت که به جز سیر صعودی طبیعی اش در فیلمنامه مسیر دیگری را نمی تواند بپیماید.چنین شخصیتی حتی اگر با مساله ای ورای فیلمنامه و داستان رو به رو شود آن قدر پخته و کامل شده که دیگر خودش می تواند با تصمیم گیری به بهترین شکل، راهش را هموار کند.

همچنین برای به تصویر کشیدن پیشینه شخصیت، اهدافش و کارهایی که انجام داده یا نداده اگر گام اول را درست برداشته باشیم و داده های مناسبی که به شخصیت دادیم به اندازه کافی کامل باشد مسیر راحتی را در پیش داریم.چون دیگر این خود شخصیت است که با کنش و واکنش هایی که انجام می دهد به تدریج خودش را به مخاطب می شناساند.هر رفتار و برخورد او در موقعیت های مختلف نشانگر یک ویژگی و خصیصه رفتاری و شخصیتی اوست.عکس این قضیه نیز صادق است.یعنی زمانی که که داده های شخصیتمان جایی آن قدر ناقص و بی اهمیت باشد که شخصیت در چنین موقعیت هایی بدون اینکه بخواهد دست نویسنده را برایمان رو می کند.

علی در "چیزهایی هست که نمی دانی" ، که به لحاظ شخصیتی نمونه روشنی برایش در سینمای ایران به یاد ندارم از این جهت قابل اهمیت است که حداقل در برداشت اول می دانیم با چه شخصیتی رو به رو هستیم.می دانیم منفعل بودنش و سکوتش،رفتار گاه عجیب و سردش همه و همه با یک پیش زمینه همراه است و حالا که به اینجا رسیده برایمان دیگر مهم نیست که در گذشته چه کرده یا چه بلایی سرش آمده.حالا و در این برهه فقط کاری که او انجام میدهد مهم است.چون در همین روابط و برخوردهای گاه به ظاهر ساده است که با جزئیات شخصیت او آشنا می شویم و حتی از یک جایی می توانیم او را پیش بینی کنیم.اتفاقا همین سکوت و انفعال گاه بیش از حد شخصیت است که به مرور ما را با جزئیات آشکار و نهانش آشنا می کند.از همین سکوت ها ما عشق او را می فهمیم،رنج او را و دغدغه های ذهنی اش را درک می کنیم.روایت قصه هم البته به این مهم کمک می کند و نقشی اساسی در درک ما نسبت به این شخصیت دارد.

تا اینجا همه اینها در فیلم به خوبی جای گرفته است و ما به مرور با شخصیت علی؛راننده تاکسی درون گرا و خسته آشنا می شویم.از روابطش سر در می آوریم.از علایقش و آنچه را که دوست داشته یا برایش دلپذیر است.اما از جایی فیلمنامه کمی دچار گسستگی و چند پارگی در روایت خود می شود و این دقیقا از همانجایی می آید که علاقه به چند گانگی و دربر داشتن چندین سبک مختلف ظاهرا مد نظر نویسنده بوده و همین مساله باعث شده تا با یک آشفتگی گنگ و بعضا غیر قابل درک در فیلم رو به رو شویم.شاید در نگاه اول بیشترین نزدیکی شخصیت مرکزی فیلم را با تراویس بیکل؛قهرمان کالت تمام عیار اسکورسیزی در راننده تاکسی حس می کنیم.و حتی جایی در فیلم ظاهرا فیلمساز بدش نمی آمده که چنین قیاسی کنیم و در یکی از دیالوگهای یکی از مسافرانِ معلوم الحال! علی می توانیم چنین قصدی را استنباط کنیم.که البته یکی از بهترین پرداخت ها و دیالوگ نویسی ها به نظرم برای همین شخصیت نوشته شده.مترجمی که با دغدغه های عجیب و البته آشنایش در طول مسیر علی را با نوع خاص زندگی کردن و انواع و اقسام دردهای ذهنی و روحی اش آشنا می کند.اساسا این شیوه معرفی شخصیت و به دنبال آن پرداخت مناسب می تواند کمک بسیاری به نویسنده کند تا از آفت همیشگی تفصیل در معرفی حذر کندبه شرطی که مانند همین، دیالوگهایی مناسب و نه حتی اضافی و صرفا فلسفی وار را در بر داشته باشد.این دوگانگی درروایت و حتی به نحوی در ساختار شاید از اطمینان زیاد نویسنده به قهرمانش می آید.از آنجا که او به قدر کفایت قهرمان را درذهن خود ساخته و پرداخته و ظاهرا با همین خیال سعی کرده او را پیش چشم مخاطب نیز بنمایاند.غافل از اینکه برای درک و حتی همذات پنداری مناسب به چیزی بیش از چند دیالوگ، انفعال و سکوت نیاز داریم.اگر حتی الگوهای پیشین موجود را در نظر بگیریم باز هم راننده این فیلم چیزی برای دردمند بودن کم دارد.نه اینکه با منطق قصه مشکلی دارم که اتفاقا در چنین آثاری منطق روایت، خود از دل کنش ها و رفتار قهرمان بیرون می آید.اینکه مثلا گذشته این آدم چه بوده یا اینکه دغدغه اش برای اینکه در یک آژانس کار کند آن هم با چنین ماشینی چیست خیلی نه مساله فیلم است نه مساله مخاطبِ پیگیر فیلم.یا حتی نوع برخورد و رابطه اش با سیما که می دانیم هردویشان می دانستند با اینکه علاقه ای میانشان وجود دارد اما با این اوصاف به نفع هیچ کدامشان نیست که به وصال هم برسند.پس فقط همدیگر را می شناسند،با هم قهوه می خورند،از زندگی همدیگر می گویند و خیلی هم که بخواهند به رابطه شان عینیت ببخشند همدیگر را سرزنش می کنند آن هم به خاطر رفتار سردشان و بی تفاوتیِ گاه عذاب آورشان.نه اینها به هیچ وجه برای در جریان قرار گرفتن روایت فیلم اهمیتی ندارد.چیزی که مهم است مساله علی با دنیای پیرامونش است.رفتارش با آدمها و حتی تنفرش از آنها.اینکه آشنایی اتفاقی او با زنی چرا باید دگرگونش کند و او را از زندگی روزمره و تکراری جدا کند مهم است.بخشی از اینها را در قالب دیالوگ می فهمیم و بخشی را هم از کنش های خود شخصیت.ولی نه آنقدر که به خودمان بقبولانیم و حتی به او حق بدهیم.چه بسا که حتی در دل همین پرداختها و تمرکزهای روی جهان پیرامون علی خیلی از منطق های به ظاهر ساده هم به هم می خورند که چون همگی در سایه شخصیت پر افت و خیز علی پنهان می شوند خیلی به چشم نمی آید.بر خلاف تراویس راننده تاکسی که تنها نقطه مشترکش با علی بیگانه بودن با دنیای پیرامون است در اینجا علی شکست تازه ای نمی خورد.او شکست هایش را پیش از این خورده یا لااقل باید این گونه باشد.او اعتمادهایش را کرده و نتیجه شان را هم قبلا دیده و حالا صرفا در حال گذار از یک مقطع گذرا و به ظاهر معمولی است.مقطعی که در آن برشی از اتفاقات روزمره را می بینیم با یک تفاوت بزرگ، که آشنایی او با یک شخصیت تازه،متفاوت و شاید تا حدی نزدیک به خودش است.اگر تراویس قصد داشت در اقدامی انتحاری علیه سیستم برخیزد و انتقام بگیرد اینجا قهرمان آنقدر منفعل و بی انگیزه است که حتی حاضر به تسلیم شدن هم نیست.اگر در راننده تاکسی قهرمان داستان از پس یک درد عظیم می آید و حالا در حالیکه می خواهد به خود بقبولاند که می توان در آرامش هم زندگی کرد اما باز هم خود اوست که شکست می خورد آن هم به خاطر آدم هایی به مراتب پست تر از دشمنان دوران جنگش، در اینجا علی سعی می کند هر طور که شده از ساده ترین وقایع زندگی برای خودش روزمرگی بسازد.دوست دارد همه چیز را رها کند،اسیر نشود و بی جهت خود را درگیر نکند.این روزمرگی البته بسیار درست و کارآمد در فیلم نمایان است.تک قابِ هر روزه اتاق محقرش در دل طبیعتِ سبز و اعمالی تکراری مثل فراهم کردن غذای گربه و درست کردن قهوه همگی در جهت نشان دادن همین اصلی ترین مساله زندگی علی است.که اتفاقا او نه تنها از آن رنج نمی برد که حتی تلاشی هم برای تغییرش نمی کند.او فقط به دنبال تجربه لحظه هاست.دنبال یک جور رهایی عمیق که به او توان ادامه زندگی بدهد.شاید او واقعا چیزی برای گفتن نداشته باشد اما قطعا می داند چه باید بگوید.نه، او ترسی ندارد،فقط برای حرف زدن یک دلیل محکم می خواهد و یک انگیزه قوی تر.چیزی که او را از دنیای اطرافش جدا می کند و در غاری محبوس می کند نفهمیدن آدم هاست.آدم هایی که هر کدام به نوبه خود قصه ای دارند و حتی گذشته ای.اما ضرورت زندگی کردن و ماندن به هر شکل به آنها یاد داده تا از یک شیوه پیروی کنند و خود را پشت نقاب دلخواهشان پنهان کنند.خودشان نباشند و تلاشی هم برای پیدا کردن واقعیت وجودیشان نکنند.چون ظاهرا این گونه زیستن بهتر جواب می دهد.علی از همه اینها فراری است  ترجیح می دهد چیزی نگوید،کاری نکند و فقط جریان داشته باشد.راه سختی را انتخاب کرده ولی بدون شک عاقبتش را هم سنجیده.

از لحاظ پرداختن درونیات علی و عملکردش در برابر مشکلات پیرامونش، فیلمنامه برگ برنده های زیادی دارد که به چند نمونه اش اشاره شد اما از جهت یکپارچگی روایت و یکدست بودن منطق های کلی داستان از جهاتی دچار آشفتگی است که این از همان اعتماد بیش از حدی که گفتم می آید.اعتمادی که نویسنده به قهرمانش کرده و قهرمان هم البته نویسنده را راضی کرده.ولی تا پیش از مرحله نگارش!از وقتی که کار نوشتن شروع می شود دیگر باید همه تفکرات و قراردادهای خصوصی میان نویسنده و شخصیت ها منقطع شود.و قضیه وارد فاز جدی تر و عینی تری شود.حالا باید قراردادهای جدیدی با ناظرِ اصلی اثر بسته شود.این بار باید مخاطب اقناع شود و باور کند.دیگر نه باید کاری با پیش فرض های مخاطب داشت،نه فیلم هایی که دیده و نه حسابهایی که روی فیلم باز کرده.او از وقتی که شروع می کند به تماشای فیلم انگار تا به حال هیچ فیلمی ندیده و شما نخستین کسی هستید که می خواهید برایش قصه تعریف کنید .منظورم داستان گویی به شکل مرسومش نیست که حتی در نوع ابزورد و نامتعارفش باید بتوانید تا پایان فیلم او را قادر به تحمل کردن فیلم کنید.با این توجیه "چیزهای هست..." از جهاتی موفق عمل کرده و از جهاتی هم شکست خورده است.چند پارگی فیلمنامه در روایت و چندگانگی اثر باعث می شود حتی مخاطب کمی حرفه ای تر هم به سادگی دست نویسنده و فیلمساز  را بخواند و دیگر از اثر استقبال نکند.اما نوع پرداخت جزئی نگرانه به خصوص روی شخصیت مرکزی فیلم آن قدر وسوسه برانگیز و قابل قبول هست که به تنهایی باعث اعتماد مخاطب به فیلم شود.پس با فیلمی طرفیم که پیشنهاد تازه ای دارد،به شکلی نه چندان کامل مسائلش را بیان می کند و ما را با سطح تازه ای از سینما که خیلی وقت است فراموش کرده ایم آشنا میکند و سعی دارد در ساده ترین شکل ممکن قصه هم بگوید.قصه ی برشی از زندگی یک قهرمان قبل از اینِ تنها، که در جواب ساده ترین مشکلات اطرافیانش می گوید:"رهاش کن بره رئیس".

ماهی گیرها عاشق می شوند

 

ماهی گیرها عاشق می شوند

 چیزی که باعث می شود «صید قزال آلا در یمن» حداقل با فاصله ای اندک از دیگر فیلم های کمدی رمانتیک کلیشه ای بالاتر باشد، شناخت خوب و درست کارگردان از فضا و چینش منطقی موقعیت های داستان است. قرار دادن یک بستر مناسب برای پرداخت قصه ای امتحان پس داده، کلیشه ای و آشنا باعث شده تا عملا با فیلمی طرف باشیم که علاوه بر اینکه جنس خودش را خوب می شناسد از همه ظرفیتهای ممکن برای هر چه بهتر پیش رفتن روایت فیلم استفاده می کند. چرا که هالستروم کارگردانی است که نشان داده علاقه به تجربه های مختلف دارد و خودش را هیچگاه محدود یک موقعیت و فضای خاص نکرده و البته تجربه چنین فضایی را پیشتر در نمونه موفق «شکلات» داشته است. اما کمی درباره چگونگی به سرانجام رسیدن روایت فیلم به همان مولفه شیرین وصال در این دست فیلم ها توضیح دهم.
اول از همه اینکه اساسا با استفاده های ابزاری و حتی گاه بی مورد کارگردان از مسائل به اصطلاح روز و داغ جهان که شامل جنگ های رسانه ای و فریب های پوپولیستی مضحکی است که آن مشاور وزیر از آنها بهره می گیرد و حسابی مخش را به کار می اندازد تا مثلا ذهن جهانیان را از مسائل اصلی منحرف کند، مشکل اساسی دارم و معتقدم به هیچ عنوان موفق عمل نمی کند. دست کم تا آنجایی که وارد بستر اصلی نشده و خودش را به نحوی با داستان اصلی گره نزده است. و این یعنی همان بهره گیریِ تبلیغاتی فیلم از موضوعاتی که ظاهرا برای انگیزش مخاطبِ پی گیر این روزها به کار گرفته می شوند. اما برگ برنده فیلم آنجایی است که با قرار دادن یک رابطه کلیشه ای عشقی و از یک جایی مثلثی، مخاطب را دچار یک آشنایی زدایی هوشمندانه می کند و در حالیکه شخصیت زن فیلم(با بازی امیلی بلانت) کماکان در انتظار عشق اول خود مانده و از او ناامید شده- که برای خدمت در ارتش به افغانستان اعزام شده-حالا همان پاسخ معمول را به مخاطب می دهد و به پیشنهاد شخصیت مرد فیلم(با بازی اوان مک گرگور) که او نیز با یک درگیری زناشویی ساده همسرش را ترک کرده، جواب مثبت می دهد.
در واقع بارزترین ویژگی که این فیلم را از سایر همتایانش متمایز می کند همین پیچیدگی هر چند ظاهری است که در معادلات مرسوم این ژانر به وجود می آورد و جالب تر اینکه با یک بستر قابل توجه و تازه ای هم این کار را می کند.
شیخ یمنی ثروتمندی که ساکن انگلیس است تصمیم می گیرد در یک اقدام محیر العقول در کشورش قزال آلا پرورش دهد. به همین جهت توسط مشاور یک شرکت انگلیسی از دکتر آلفرد جونز که متخصص گونه قزال آلا است می خواهد تا با آنها همکاری کند و سرد مزاجی ها و سخت گیری های آلفرد که بالاخره می پذیرد ریسک کند و پا به یمن بگذارد. اما از همین جا دوباره فیلم با یک سری مشکلات جدی ادامه پیدا می کند.عده ای که به بهانه ورود غربی ها به آن منطقه که معلوم هم نیست دقیقا مشکلشان چیست سعی در تخریب این پروژه دارند و حتی یکبار هم به جان شیخ سوء قصد می کنند. مشکل اینجاست است که این موضوع به هیچ عنوان کارکرد منطقی ندارد و فقط باعث می شود که در پایان که باز هم دردسر دیگری را درست می کنند بستری فراهم شود تا به آن نقطه پایانی همچون همه کمدی رمانتیک ها برسیم.
ولی فیلم به همین کلیشه ها هم نگاهی تنوع طلبانه دارد و هرچند که تا حد زیادی نسبت به آنها وفادار می ماند اما دست کم آنقدر در شکل گیری شخصیت ها وموقعیت هایش درست عمل می کند که در انتهای فیلم از خودمان و وقتی که برای تماشای فیلم گذاشته ایم ناامید نمی شویم. حتی در قسمت هایی همچون مستندهای دریایی که به شکلی جذاب و ملموس زندگی آبزیان و ماهیان را به نمایش می گذارد-شاید چون بی بی سی تهیه کننده فیلم است- خودش را به چنین فضایی نزدیک می کند و اگر از علاقه مندان و پیگیران ماهی و ماهیگیری باشید بدون شک فیلم هر چه که برایتان نداشته باشد در این یک مورد رضایتتان را جلب خواهد کرد. ولی اگر نسبت به این رشته علاقه خاصی ندارید و سرتان برای اینجور ماجراجویی ها درد نمی کند بهتر است فقط به داستان عاشقانه فیلم توجه کنید که حالا بر حسب تصادف بر سر یک پروژه پرورش ماهی است. یک پروژه که در نگاه اول شاید خیلی ها را متعجب کند چون حرف زدن درباره پرورش قزل الا آن هم در جایی مثل یمن همان طور که آلفرد در خود فیلم خودش را به آب و آتش می زند یک شوخی بیشتر نیست. ولی انگار همه چیز باید تا جایی که امکان دارد پیش برود و راه خودش را پیدا کند. چون این یک کمدی رمانتیک مثلا متفاوت است که در آن می بینیم هنوز چند روز از رابطۀ به سرانجام رسیده زوج فیلم نگذشته که سر و کله عشق نجات یافته دختر پیدا می شود و او را ناخواسته از انتخاب پیشینش منصرف می کند. انگار که اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده و این است که کار را برای آلفردِ از همه جا رانده سخت می کند. ولی او با همه سردی و بی احساسی اش راه خود را می شناسد و گلیم خودش را بهتر از آب می کشد بیرون. حالا دوباره همه چیز بسته به پروژه پرورش ماهی است. یا در یمن می مانی و برای شیخ کار می کنی یا اینکه با یک هدف معمولی و پیش افتاده راه گذشته را در پیش می گیری.و فیلم دقیقا دارد انگشتش را روی این موضع می گذارد که موقعیت های تازه وقتی بوجود می آیند و به سرانجام می رسند که تو به ایمانت اعتقاد پیدا کرده باشی. و نه اینکه فقط آن را جزیی از خودت بپنداری. لازمه رسیدن به هدف های بزرگ پذیرش ایمان است و پرورش آن درون خودت. درست مثل ماهیگیری که مدت ها انتظار می کشد تا بتواند به صیدش برسد و هیچ خیالش نیست که چقدر زمان می گذرد و چه شرایطی را از سر می گذراند. شاید این فقط ایمان است که او را همچنان منتظر نگه داشته ولی خودش خبر ندارد. هر چند که این موضوع به دم دستی ترین شکل در فیلم مطرح می شود و اینجا تلاشی برای تنوع نمی شود.
ریتم خوب و معقول فیلم نیز به همه آنچه که قرار است انتظار داشته باشیم اتفاق بیفتد کمک می کند و هالستروم با استفاده از نماهایی چشم نواز و درخشان همه چیز را برای یک سفر ماجراجویانه مهیا می کند.
به غیر از آن درگیریهای نمادین مشاور وزیر ولی رابطه کمیک و کنایه آمیز میان او و وزیر با تمهیدات پیش پا افتاده و جالبی چون چت کردن آنها و برخورد های رئیس و مرئوسی وارونه به آن وجه دیگر فیلم که قرار است رویکردی انتقادی سیاسی هم داشته باشد تا حدی کمک می کند و حداقل باعث نمی شود فیلم را در سطح نگه دارد. هر چند که معتقدم اساسا چنین رویکردهایی در این نوع فیلم ها اگر فقط به قصد گره گشایی و مانع تراشی برای روند داستان صورت بگیرد نه تنها نتیجه عکس خواهد داشت که از یک جایی به بعد دیگر مخاطب هم این باج را نخواهد پذیرفت و حتی از همان رابطه اصلی فیلم، همان داستان رمانتیک مثلا متفاوت هم دلگیر خواهد شد و قید ادامه فیلم را خواهد زد.
«صید قزل آلا در یمن» با ایجاد یک بستر مناسب و باورپذیر زمینه خوبی برای پرداخت داستانِ کم و بیش آزموده اش ایجاد می کند و با تفاوت هایی که در نوع روایت، شخصیت پردازی و گره گشایی انتخاب می کند راه خودش را حداقل با فاصله ای اندک از چنین فیلم هایی جدا می کند. به عبارتی نشانمان می دهد هر چقدر هم که در بیان احساسمان ضعیف و سطحی عمل کنیم حتی اگر یک ماهیگیر یا کارشناس ماهی هم باشیم باز هم عشق راهش را به رویمان نبسته است و هنوز می شود معجزه ای چیزی بشود و عاشق بشویم.