تاریکخانه

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

تاریکخانه

من نمیدونم آیا هر کدوممون یه سرنوشتی داریم یا تصادفی عین یه پر با نسیم به این طرف و اون طرف میریم.ولی فکر میکنم شاید هردوی اینها درست باشه.شاید هردوی اینا در یه زمان اتفاق میفته...فارست گامپ

مترجم و نویسنده سینمایی
دانشجوی دکترای مطالعات تئاتر در دانشگاه چارلز جمهوری چک
لیسانس زبان روسی ازدانشگاه شهیدبهشتی
فوق لیسانس ادبیات نمایشی از دانشگاه تربیت مدرس
فارغ التحصیل دوره فیلمسازی از انجمن سینمای جوانان ایران

سابقه همکاری با روزنامه بانی فیلم، مجله فیلم نگار، 24، سینمااعتماد، بولتن جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان اصفهان،سایت های سینماسینما و...

۱ مطلب با موضوع «محمود پاک نیت» ثبت شده است

وسعت خاطره ها ار باغ کازرون تا دروازه جنت

منتشر شده در نشریه درون پروازی هواپیمایی آتا شماره 4 مرداد 1393

گفتگو با محمود پاک نیت درباره شیراز

وسعت خاطره ها ار باغ کازرون تا دروازه جنت

از چه زمانی کارتان را در شیراز شروع کردید و تا چه سالی آنجا بودید؟

من ازکودکی در شیراز بزرگ شدم  و از سن هفد سالگی که کار تئاتر را شروع کردم همزمان با تحصیل فعالیت های هنری هم انجام می دادم . تا اینکه در سال 74 به دلایلی خودم را بازخرید کردم و به تهران آمدم.

کمی از خاطراتتان در شیراز و فعالیت هایتان برایمان بگویید.

به هر حال شیراز پر است از خاطره های مختلف. شهری زیباست که در دنیا به عنوان پایتخت فرهنگی آن را می شناسند  و یکی از مهمترین پایتخت های ایران در زمان باستان بوده. از همان دوران کودکی در خانواده و محل تحصیل خاطره های زیادی داشتیم. تا وقتی که وارد کار هنری شدم و همزمان با درس خواندن کار تئاتر هم می کردیم و با اساتید مختلفی که آنجا بودند آشنا می شدیم. همان دوران با رضا رادمنش گروه تلاش را راه اندازی کردیم و در قالب تئاتر نوجوانان فعالیت می کردیم. بعد ها این گروه به گروه آریا ملحق شد که گروه حرفه ای تری بود و استاید حرفه ای تئاتر آنجا فعال بودند. کارهایی که در دوران نوجوانی می کردیم پر از خاطره بود برایمان. آن موقع گروهمان تازه پا گرفته بود و محل تمرین بهمان نمی دادند و مجبور بودیم با دردسر در حیاط خانه فرهنگ شماره یک که در خیابان فردوسی شیراز بود تمرین کنیم و کارهایمان را ارائه دهیم. همانجا بلیت فروشی می کردیم و از دانشجویان می خواستیم که بلیت کارمان را بخرند و آنها را تماشا کنند. رفته رفته باعث شد که فکرهای بزرگ تری داشته باشیم.  وقتی که وارد گروه آریا شدیم خب فضای متفاوتی داشت با گروه خودمان. حرفه ای تر بود  و همانجا تئاتری تاریخی کار کردیم با عنوان "نابغه دودمان آریامنه" که اولین کار حرفه ای ما به حساب می آمد. همزمان گروه خودمان را هم داشتیم  و با مجید افشاریان جداگانه کار می کردیم.  خب آن زمان افراد فعال در گروه ها خیلی کم بودند .  ما همینطور که کار می کردیم از گروه های دیگر هم می آمدند کارمان را می دیدند و علاقه مند می شدند با ما کار کنند. به تدریج تبدیل به گروه خاصی شدیم  و با همه گروه ها کار می کردیم. مثلا اکثر کارهای اسماعیل خلج که نمایش های کارگاهی بود و دکور چندانی نمی خواست را اجرا می کردیم. به همین شکل پیشرفت خاصی برایمان به وجود می آمد و با افراد مختلف کارهای سختی انجام می دادیم. تا اینکه گروه تلاش از هم پاشید  و هر کس برای خودش کار کرد. از آن موقع من به صورت سیار در گروه های مختلف کار کردم. با آقای سپاسدار کار می کردم و همین طور در کارهای عروسکی مهدی فقیه فعالیت می کردم.  حتی پوسترهای کارهای آقای فقیه را هم انجام می دادم چون هر ازگاهی که اجرا داشتند می آمدند و در این زمینه هم فعالیت می کردم.

تا اینکه در سال 67 تئاتری با آقای افشاریان اجرا می کردیم که آقای احمد جو آمدند و این تئاتر را دیدند و از من برای بازی در فیلم "شاخه های بید" دعوت کردند. اساتید بزرگی مثل آقای مشایخی، آقای هادی اسلامی – که هم تهیه کننده بودند و هم نقش یکی از شخصیت های اصلی فیلم را به عهده داشتند-  در آن فیلم حضور داشتند. این اولین فیلم من بود که در میمه اصفهان کار کردیم که از طرف دفتر پیوند فیلم نامی ساخته می شد. همان زمان آقای احمد جو می خواستتند سریالی با عنوان پسر خاله ها که بعدها شد روزی روزگاری بسازند و از من دعوت به همکاری کردند. آن زمان به دلیل اینکه من کارمند اداره فرهنگ و هنر بودم و فعالیت های سینمایی و تلویزیونی ام زیاد شده بود، اجاز نمی دادند که مدام بیایم و بروم. برای همین خودم و همسرم را باز خرید کردم و در سال 74 به تهران آمدم.

به نظرتان لهجه چقدر می تواند برای بازیگر محدودیت ایجاد کند؟

آن زمان در تئاتر به ما می گفتند که نباید لهجه داشته باشی. از همان دوران که آموزش می دیدیم این را بهمان می گفتند. چون به هر حال نمایشنامه های خارجی کار می کردیم و باید بدون لهجه حرف می زدیم. در تمرین ها هم هر جا که دیالوگ ها به سمت لهجه می رفت ازمان می خواستند که اصلاحش کنیم. ولی در برخی کارها نیاز بود که با لهجه شیرازی حرف بزنم و کارگردان می خواست و من هم صحبت می کردم. مثل سریال روزی روزگاری که چهار لهجه را ترکیب کردم و حاصلش آن لهجه خاص شد.

معمولا چند وقت به چند وقت به شیراز سفر می کنید؟

خب به دلیل اینکه پسرم در شیراز زندگی می کند و اقوام  و به قولی رگ و ریشه مان آنجاست، زیاد به شیراز سفر می کنم. مثلا همین عید هجده روز در شیراز بودم.

شیراز امروز با شیراز گذشته چقدر متفاوت است؟

به هر حال هیچ چیزی ساکن نمی ماند. سکون خودش باعث خرابی می شود. همه چیز رو به پیشرفت است. و می بینیم در هر زمینه ای پیشرفت صورت گرفته. در شیراز هم همینطو راست. با گذشته خیلی فرق کرده. اخیرا هم که خط متروی شیراز راه اندازی شده. از طرفی جوانهایمان آگاه تر شده اند. مطالعه شان بیشتر شده. با اینترنت سر و کار دارند. هر چه پیشرفت بیشتر باشد طی مرور زمان جوان فعال تر و پویاتری می بینیم و این واقعا جای شکر دارد که امروزه بیشتر به دنبال تحرک و پویایی هستند.

اولین چیزی که با شنیدن نام شیراز به ذهنتان می آید چیست؟

راستش اولین چیزی که به ذهنم می آید و همین حالا هم که شما تماس گرفتید ذهنم رفت به آن سمت، دروازه کازرون و تالار ابوریحان است. به دلیل اینکه مدتها آنجا کار می کردم و خاطرات زیادی در آنجا دارم. اخیرا هم فضای دروازه کازرون تغییر کرده. مثلا بازارچه ای آنجا بود که ماهی فروشی و سبزی فروشی داشت و ما هر وقت می خواستیم خرید کنیم می رفتیم به آن بازارچه.  یا مثلا آقایی بود که توی کوچه ای همان اطراف پالون الاغ می فروخت و متوجه شدم که فوت کردند. بسیاری از افرادی که آنجا می شناختم از دنیا رفتند. وضعیت به گونه ای بود که آن قدری که وقتم را در تالار ابوریحان می گذراندم در خانه نمی گذراندم. همه کار هم می کردیم. ظاهرا فقط خیاطی نمی کردیم که  آن هم کار افراد دیگری بود که البته برای کارهای عروسکی کار خیاطی هم می کردیم. خانه هم که می رفتیم آنقدرخسته بودیم که دیگر توانی نداشتیم و فقط می خوابیدیم. مگر آنکه قرار بود متنی چیزی برای کارمان حفظ کنیم و فقط برای همان وقت می گذاشتیم.  به هر حال فضای زندگی هنری در شهرستان و حتی در تهران فضای خاصی بود و عشق خاصی را می طلبید. متاسفانه  الان با اینکه آگاهی ها بیشتر شده ولی عشق به کار کمتر شده. جوان ها بیشتر به دنبال شهرتند در صورتی که همان موقع اولین درسی که ما می دادند این بود که خودنمایی را از خودتان دور کنید و سعی کنید کار فرهنگی کنید . ولی الان می بینم آنهایی که دنبال کار هنری می روند هدفشان مشهور شدن است. دنبال این نیستند که خودشان را به آن چیزی که می خواهند متصل کنند و به دنبالش بروند.

کدام اماکن یا مناظر دیدنی شیراز را بیشتر دوست دارید؟

اماکن تاریخی را واقعا دوست دارم چون اساسا تاریخ را دوست دارم. تخت جمشید، آرامگاه سعدی ،حافظ همه اینها را واقعا دوست دارم و هر بار که می روم شیراز حتما تجدید دیداری با اینها می کنم.  شیراز محل زندگیمان بوده و همانطور که گفتم همه آن را به عنوان پایتخت فرهنگی می شناسند . شخصیت های بزرگی هم در این شهر بودند. مثل حافظ، سعدی، خواجوی کرمانی که البته با اینکه کرمانی است ولی اینجا به خاک سپرده شده. برای همین همه این فضاها برایم خیلی جذاب است و هر وقت که می روم شیراز بهشان سر می زنم و البته به فضای کاری قدیم خودم هم سر می زنم. خیابان هنگ و زرهی و از آن طرف باغ جنت و شهرک شهید دستغیب که محل زندگیمان بوده. و واقعا همینجا می خواهم بگویم دست کسی که این باغ جنت را به پارک تبدیل کرده درد نکند. چرا که این منطقه و مردمش واقعا به همچین فضایی احتیاج داشتند.

وظیفه مسئولین در قبال این شهر زیبا و مردمانش چیست؟  چه چیزی حق این شهر را ادا می کند؟

مسئولین برای این مردم هر کار کنند کم کرده اند.این یک واقعیتی است. یعنی نمی توانیم یک جایی بگوییم دیگر بس است و نمی خواهد کار کنند. چون جمعیت رو به افزایش است و طبعا نیاز مردم هم بیشتر می شود. من واقعا به کسانی که در راس امور هستند می گویم هر کاری برای این مردم انجام دهید کم کرده اید و از آنجایی که شیراز را به عنوان زادگاه و محل زندگیم، مال خودم می دانم ازشان تقاضا دارم مردم را فراموش نکنند. بدانند که مردم در هر شرایطی قدردان آنها هستند. برای مردم کار کنند و فقط به فکر میز و صندلیشان نباشند.