تاریکخانه

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

تاریکخانه

من نمیدونم آیا هر کدوممون یه سرنوشتی داریم یا تصادفی عین یه پر با نسیم به این طرف و اون طرف میریم.ولی فکر میکنم شاید هردوی اینها درست باشه.شاید هردوی اینا در یه زمان اتفاق میفته...فارست گامپ

مترجم و نویسنده سینمایی
دانشجوی دکترای مطالعات تئاتر در دانشگاه چارلز جمهوری چک
لیسانس زبان روسی ازدانشگاه شهیدبهشتی
فوق لیسانس ادبیات نمایشی از دانشگاه تربیت مدرس
فارغ التحصیل دوره فیلمسازی از انجمن سینمای جوانان ایران

سابقه همکاری با روزنامه بانی فیلم، مجله فیلم نگار، 24، سینمااعتماد، بولتن جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان اصفهان،سایت های سینماسینما و...

۳۲ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

لینک مطلب در سایت سینماسینما

فیلمها می توانند درس های زیادی به ما بدهند. از جمله اینکه چگونه درس بدهیم. در اینجا فهرست کلاسیک هایی در کلاس درس را از «مدرسه راک» تا «بودن و داشتن» با هم می خوانیم. فهرستی که البته بر خلاف دیگر نمونه ها کالتِ محبوب «انجمن شاعران مرده» را در بر ندارد ولی چند نمونه از قدیمی تر های آن را شامل می شود!

معلم مهدکودک ۲۰۱۸

سارا کولانجِلو

برای کودکان غیرمعمول نیست اگر از همان ابتدا در موقعیت های مختلف معلم خود را مامی یا دَدی خطاب کنند. برای اکثر بچه ها این افراد بزرگسال نخستین کسانی هستند که بیرون از محیط خانه بخش زیادی از زمان های عاطفی خود را با آنها می گذرانند. دلبستگی ها به شکل قابل درکی قوی می شود و بسیاری از دانش آموزان بزرگتر در راه کسب موفقیت، بخش زیادی از عاقبت خوش خود را نثار معلمی می کنند که الهام بخش آنها بوده یا به آنها باور داشته است. چنین آثار مثبت و ماندگاری بسیار قدرتمند هستند. اما اثر متقابل این امر چیست؟ یعنی اثری که روی خود معلمان گذاشته می شود.

درحالیکه رابطه دانش آموز-معلم به طور واضح و ضروری یک رابطه نامتعادل است، اما همچنان ارتباطی دوطرفه است که می تواند واکنش های عمیقی را از بخش بالغ تر رابطه استخراج کند. «معلم مهد کودک» ساخته سارا کولانجلو، بازسازی فیلمی به همین نام از نداف لاپید کارگردان اسرائیلی در سال ۲۰۱۴، نمونه خوبی در این زمینه است. لیزا(مگی جیلینهال) معلم کهنه کار ناحیه ستاتِن آیلند است که در برگزاری کلاس شب شعر ناموفق است. یک روز متوجه می شود یکی از شاگردهای پنج ساله اش به نام جیمی یکی از شعرهای پرشور خود را می خواند. 

وقتی لیزا متوجه فقدان هر گونه اشتیاق یا پشتیبانی در خانواده او می شود، تصمیم می گیرد این نابغه خردسال را به شیوه خودش تربیت کند(تا آنجا که کارهای او را به نام خودش هم می فروشد) همین مساله او –و البته جیمی- را به ورطه خطرناکی می کشاند. فیلم گیراست و غالبا شخصیت غافلگیرکننده ای برای مطالعه دارد که ایده های هنری، مالکیت، بلندپروازی و هر آن چیزی که می توان آنها را پرورش داده یا تباه کرد را مورد واکاوی قرار می دهد. فیلم همچنین نگاه نافذی دارد به زندگی درونی معلم و اینکه چطور رابطه او با دانش آموزانش شکل می گیرد. 

دختران متحدالشکل ۱۹۳۱

لئونتاین ساگان

دختران متحدالشکل یا در حالت ایده آل و  بر اساس سختگیری های مدرسه شبانه روزی در پروس، «متحدالشکل بودن»!  این اتحاد زمانی آزمایش می شود که مانوئلای (هرتا تیل) احساساتی که عزادار مادرش است، از راه می رسد. به نظر می آید او ترکیبی از احساسات طردشدگی و میلی قوی به معلم زیبا و همدلی برانگیزِ خود، فراولِن فون بِربورگ را باهم دارد. معلمی که در برابر احساسات پرشور مانوئلا، او را پس نمی زند. اما چنین رابطه ای زیر نگاه تحریک آمیز زنان جوان دیگر و سختگیری خانم مدیر، عواقب بدی را در پی دارد.

فیلم نقطه تحولی در سینمای عجیب و غریب آلمان است. اقتباس لئونتاین ساگان (و سرپرست فیلمنامه نویسش کارل فروئِلیش) از نمایشنامه کریستا وینسلوئه به طرز تکان دهنده ای صادقانه و البته بی پروا در نمایش صحنه های جنسی است. این مساله به نوبه خود پیچیدگی بیشتر و احتمالا تفسیرهای خود-مخربی را همچون ابهام دوروتا ویک و محدودیت فراولین سبب می شود. 

فیلم در مجموع نگاهی اندوهناک و البته تحریک آمیز به ضد قدرت طلبی دارد و همان چیزی است که می توانست باعث شود نظام سوسیالیسم ناسیونالیستی خیلی زود بر کشور غلبه نکند و آلمان متحد شود.

خداحافظ آقای چیپس! ۱۹۳۹

سم وود

این پدر همه فیلم های سینمایی با معلم هایی الهام بخش (جنگل تخته سیاه، انجمن شاعران مرده، قطعه موسیقی آقای هالَند و…) زندگی و حرفه معلمی متواضع و بعدتر بیوه ای بدون فرزند و یک مدیر به نام آقای چیپینگ را دنبال می کند. او به عنوان شخصی بی تجربه و تا حدی مانند یک کارآموز وارد مدرسه ممتاز شبانه روزی بروکفیلد می شود. اما همان زمان که به شخصیتی محبوب و سالخورده بدل می شود می تواند مشتاقانه در بستر مرگ خود این چنین ادعا کند که:

« تو گفتی این یه ترحمه. من هیچ وقت بچه ای نداشتم. ولی تو اشتباه می کنی. من دارم! من هزار تا از اونا دارم»

رمان پرفروش جیمز هیلتون فقط پنج سال زودتر ظاهر شد. با این وجود در اکران تابستان ۱۹۳۹، تنها چند هفته پیش از شبحِ ویران کننده جنگ جهانی دوم، فیلم پراحساس و معرکه سم وود همانند یک بیانیه نوستالژیک برای زمانهایی با معصومیت و مهربانی بیشتر عمل کرد. فیلم البته شخصیت و جهانی بیش از حد منزه دارد که به راحتی می توان آن را به سخره گرفت (که به طور بی رحمانه ای در کمدی های تلویزیونی انگلیسی مورد هجو قرار گرفت) با این حال رابرت دونات کارش را درست انجام داده. گریم سنگین، اجرایی که جایزه اسکار را برایش به همراه داشت و جاذبه ای ابدی برای آسودگی ها و سنت های ساده تر زندگی، همگی ادامه می یابند تا در برابر آزمایش هایی سخت تر از یک پارودی مقاومت کنند!

تقدیم به آقای معلم، با عشق   ۱۹۶۷

جیمز کالاوِل

«پس تو اون برّه تازه ای هستی که باید قربونی بشه یا باید بگم همون بره سیاه؟» (از دیالوگ های فیلم)

بیراه نیست اگر بگوییم دبیرستان لاندن داکس هرگز کسی را چون سیدنی پواتیه به خود ندیده است. از آن طرف قلدرهای مرکز شهریِ دبیرستان نیز برای معلم گینه ای-بریتانیایی جدیدشان، به گونه هایی بیگانه و غریب می مانند. سیدنی پواتیه را طوری تنبیه می کنند تا کنترلش را به یکباره از دست می دهد و این همان لندنِ پرنوَسانی است که واقعا باید در دهه ۶۰ بشناسید.

همانند عنوان فیلم و آهنگ پرطرفدار «لولو»، فیلم از این می گوید که دشمنی دوطرفه خیلی زود جایش را به عشق می دهد و شرافت و همدلی معلم، حمایت بچه ها را بر می انگیزاند. 

آن سال برای پواتیه بسیار فوق العاده شروع شد. (این فیلم، «در گرمای شب» و «حدس بزن کی به مهمونی شام میاد» همه در یک بازه شش ماهه اکران شدند) این تصویری فرمولی شده اما صمیمانه است از یک دوره و یک پرسونای خاص. اگر رویای مارتین لوترکینگ کمی بعدتر شکست می خورد، پواتیه روی پرده سینما می توانست آن را بسیار واقعی تصویر کند!

انتخابات ۱۹۹۹

الکساندر پاین

می توانید تصور کنید چه جور نوجوانی در برابر هیچ چیز متوقف نمی شود تا رئیس شورای دانش آموزی دبیرستان شود؟ و چه جور معلمی یک کمپین کامل را اجیر می کند تا جلوی آنها را بگیرد؟ هجویه سیاسی و خیره کننده الکساندر پاین، تریسی فلیکِ فراتر از حد انتظار را با بازی ریز ویترسپون در برابر جیم مک آلیسترِ عصبانی با بازی متیو برودریک به رقابت وا می دارد. خشم مک آلیستر در برابر عزمِ ظاهرا اجتناب ناپذیرِ فلیک برای قدرت (به ویژه بعد از رابطه تریسی با همکار سابق جیم و اخراجش از مدرسه) باعث می شود جیم، پُلِ عشقِ ورزش، محبوب، آسیب دیده ولی احمق را وادار کند تا تریسی را به مبارزه بخواند. پس از آن خواهر همجنسگرا و تلخ اندیش پل وارد رقابت می شود و نتیجه کارزار تقریبا غیرقابل پیش بینی می شود.

فیلمنامه تند و تیز پاین و همکار همیشگی اش، جیم تیلور، جهنمی از طعنه هاست. اما سیاست های ۲۰ ساله مان را به خوردمان می دهد. خب چرا که نه؟ دست نشانده بیچاره برودریک، اسیر نفرت و شهوت می شود و به کثیفیِ الهه انتقام نابالغش بازی می کند و ویرتسپون که در کار خودش بهترین است در اجرایی خلاف نمونه های مشابه دخترکوچولوی شایسته درونش را به جنونی کنترل شده مسلح می کند تا اوماها را دوباره عالی کند. به فلیک رای بدید! (اشاره به دیالوگ فیلم)   

تخته سیاه ۲۰۰۰

سمیرا مخملباف

این فیلم به شکل قابل توجهی بصری است. گروهی از مردان در کوهستان های ناهموار پرسه می زنند و تخته سیاه های بزرگ مستطیلی شکل را مانند حیوانات باربر یا پرندگانی زمینی با بالهای عجیب به پشت خود بسته اند. اینها معلمانی هستند که ناامیدانه به دنبال دانش آموزانی در منطقه ای متغیر و  بی نام و نشان می گردند. (احتمالا کردستان در نزدیکی مرز ایران و عراق). اما چه کسی به درس و کتاب احتیاج دارد وقتی بیشتر نشانه های مهم خواندن حمله های هوایی دشمن است؟ و چه کسی به حساب نیاز دارد. اگر حسابِ بزرگتر این باشد که آیا قاچاق کالا در آینده می تواند باعث زنده ماندنمان شود؟ 

سمیرا مخملباف فقط ۲۰ سال داشت وقتی این تمثیل زیبا را ساخت (نویسنده و تدوینگر آن پدرش، فیلمسازی کهنه کار است) اما حس بی زمانی و اغلب ناامیدی به فیلم یک حس خرد کهن می دهد. در واقع تنها آموزش آکادمیکی که به نظر می رسد در این منطقه عملیاتی دشمن بتوان تاب آورد همان سنت شفاهی قصه گویی است و تخته سیاه ها نیز خودشان کاربری بهتری مانند وسیله استتار، برانکارد، سپر یا چرخ دستی پیدا می کنند. تفسیری دردآور از «تحصیل، تحصیل ،تحصیل» (اشاره به نمایشنامه ای انگلیسی درباره مدارس این کشور در دهه ۹۰)

بودن و داشتن ۲۰۰۲

نیکولاس فیلیبرت

یک مدرسه روستایی فرانسوی کوچک با یک کلاس مشترک، دانش آموزانی از سن چهار تا یازده سال و یک معلم مجرد میانسال به نام ژرژ لوپز. کارگردان فیلم؛ نیکولاس فیلیبرت در یک دوره شش ماهه، به شکلی نامعلوم رخدادهای روزانه میان دیوارهای مدرسه و پشت آنها را مورد مطالعه قرار داده و تغییرات آرام در ریتم فصل ها و اینکه چطور لوپز به بچه ها در تکالیف مدرسه شان و درس های بزرگترِ زندگی کمک می کند را به تصویر می کشد. به طور کلی پشتکار صبورانه و حساسیت مهارشده معلم (و کارگردان) کاملا بدل به یک ماروِل حقیقی می شود. «هرچیزی که تو اونجا می ذاری» لوپز به سادگی می گوید «بچه ها همیشه برش می گردونن» (از دیالوگ های فیلم)

فیلمی بدون فیلمنامه و دست کم گرفته شده که به زیبایی و البته بصرفه تولید شده است. «بودن و داشتن» یک لذت سینمایی مدرن و کمیاب را به نمایش می گذارد-تجربه ای که حتی در مستندهای این روزها ( که در آنها مگس روی دیوار هم وزوز می کند و مرتب این طرف و آن طرف می رود) هم یافت نمی شود- تا  فیلمی را تجربه کنیم که به سادگی هم به سوژه ها و هم به مخاطبانش اجازه می دهد تا در لحظه سیر کنند. و ما خیلی خوش اقبالیم که این نعمت را داریم.

مدرسه راک  ۲۰۰۳

ریچارد لینکلیتر

دووی فین( جک بلیک) اساساً معلم نیست. او یک شکست خورده است. یک خود-درگیر، کسی که می خواهد یک ستاره راک باشد. مرد-کودکی که از گروه خود رانده شده و نزدیک است از سوی بهترین دوستش هم از خانه اش طرد شود. او جایگزین مربی ی به نام ند شنیبلی (مایک وایتِ فیلمنامه نویس) می شود . دوویِ ناامید با هدف کسب یک شغل موقت، تماسی تلفنی از طرف مدیر یک مدرسه را به جای ند جواب داده و  خود را در یک مدرسه خصوصی به جای او جا می زند. آن هم فقط به این خاطر که دریابد کلاس جوان و باهوشش ویژگی های یک گروه راک کشنده را دارند یا نه. و اگر آنها بتوانند والدین کوته فکر و مدیر خشمگین خود و هوادار سابق استیو نیکز؛روزالی مولینز (جووان کیوزاک)را فریب دهند، همین بچه ها می توانند به او کمک کنند تا بالاخره در «مسابقه بندها» پیروز شود. 

اثر سرزنده و همه پسند ریچارد لینکلیتر یک سرگرمی هالیوودی تمام عیار است که با نقش شورانگیز و سفارشی بلیک به بار نشسته است. بچه ها بازیگران تصنعی صحنه مدرسه نیستند و می توانند واقعا بازی کنند و فارغ از اینکه چه جور سلیقه موسیقی داشته باشید، مشکل بتوان در برابر فیلمی مقاومت کرد که سرود و درس کلاسش «براش بجنگید!» است. (اشاره به ترانه گروهی «براش بجنگید!»)

نیمه نیلوفر ۲۰۰۶

رایان فلیک

معلمانِ الهام بخش بچه های سرسخت را رام می‌کنند. این خط داستانی همانطور که این فهرست تاکنون نشان داده، یکی از محبوبترین زیرژانرهاست. مدخل های ضعیفتر معلمان ایده آل گرایشان را  کمی بیش از حد ایده آل می کنند. فیلم مستقل و معصومانه رایان فلیک و آنا بودِن در برابر این وسوسه مقاومت می کند و معلمی متعهد و کاریزماتیک را به نمایش می گذارد که مانند نوجوانان بروکلینیِ عاقل کلاسش ناسازگار و بهم ریخته است. همانطورکه دن دون (رایان گوسلینگ)با اعتیادش به مواد مخدر مبارزه و مشکلات زندگی اش را حل و فصل می کند، رابطه افلاطونی و مملو از احساسی که با یکی از دانش آموزان؛ درِی (شاریکا اِپس) شکل می گیرد، می تواند هر دوی آنها را نجات دهد.

راحت می توان مهارت و قدرت نیمه نیلوفر را دست کم گرفت. اما فیلم کاملا کلیشه معلم های خوب ، گنگسترها و حتی دلال مواد دلربا (آنتونی مکی) که معمولا بالا می آورد را کنار می زند تا به عمق شخصیت های مخالف دست پیدا کند. گوسلینک هیچ وقت این قدر خوب ظاهر نشده و هیچ گاه شایسته اسکار آن هم در نخستین فیلمش نبوده است. به غیر از او فلیک، بودِن، اِپس و مَکی همگی در یک سطح قرار دارند.

کلاسِ درس ۲۰۰۸

لورن کانته

مجموعه هماهنگ لورن کانته؛ فیلم برنده نخل طلای کن که به شکلی عجیب و به سرعت بیش از یک دهه را پشت سر گذاشته است، با اصالتِ کمتر فیلمی می تواند برابری کند. فیلم بر اساس خاطرات طولانی یک سال فرانسوا بگادو معلم زبان فرانسه (که در اینجا نسخه ای نمایشی از خود را بازی می کند) در یک مدرسه راهنمایی چند نژادی در پاریس است و استعاره ای از یک جامعه چندنژادی، چند ایده ای و چندزبانی را نشان داده و تضاد اجتماعی، به هم ریختگی، ناکامل بودن و در نهایت حقیقت واقعی مدرسه (زندگی) را به نمایش می گذارد.

کانته معمولا سیستم های دولت و قدرت را به بوته نقد می کشاند. از زندگی و کار دفتری (در فیلم «وقت تمام شد») تا تجارت گردشگری جنسی («به سمت جنوب») و تاثیرشان روی کسانی که تصمیم گرفتند وارد این مقوله شوند. نقاط ضعف و شکست های فرانسوا و دانش آموزانش، برای درک خود و یکدیگر به شکلی نیشدار ولی عاری از هر گونه احساس به بیننده منتقل می شود. تماشاگر در انتها با احساساتی رها می شود که فرانسوا در آزمون خودش با همانها شکست می خورد. آزمونی درباره همه آن چیزی که او در طول سال آموخته بود. با این حال همه اینها پرسش هایی هستند بسیار دشوار، بدون پاسخ هایی آسان.

اعترافات ۲۰۱۰

تِتسویا ناکاشیما

معلم ها با روش های غیرقراردادی شان در فیلم ها معمولا پیش پاافتاده به نظر می آیند. اما آلوده کردن دانش آموزان با خون آلوده به HIV در پاکت های شیر حتی برای یک حماسه انتقام جوییِ پیچیده ژاپنی هم می تواند کمی زیاده روی به حساب آید. با این وجود این درسی است که خانم موریگوچی(تاکاکو ماستو) برای برانگیختن احساس ندامت در دو پسر نوجوان و گستاخ کلاسش به خاطر کشتن دختر جوانش می دهد و این فقط کنش آغازین فیلم تتسویا ناکاشیما است که برنده جوایز مختلفی شده و این اثر را بر اساس رمان پرفروش کانائه میناتو ساخته است.

روند وقوع رخدادها تغییر می کند، نوجوانان بیشتری به کام مرگ کشیده می شوند و در انتها مشخص نیست آیا خانم موریگوچی کاملا دیوانه شده یا همچنان در راهنمایی شاگردانش برای «کشاندنشان به مسیر درست» به بیراهه کشیده شده است. با این حال استفاده زیاد از اسلوموشن و زوایای دوربین نامتعارف، به علاوه استفاده مکرر از قطعه کمتر شنیده شد گروه «رِدیوهد» ( آخرین گل ها)، و شیوه خاص ناکاشیما در بهره گیری از محتوای بصری –که تا حدی به بی حسی مخاطب کمک می کند- اتمسفر مدرسه را غنی می کند. فیلم نقدی است بی رحمانه بر شکست سیستم های آموزشی یا یک تریلر دیوانه وار که برای این مدرسه بیش از حد آرام است. این طور نیست؟ می شود درباره اش بحث کرد!

منبع : مؤسسه فیلم بریتانیا (BFI) 

۷ می ۲۰۱۹

گزارش مردم گریز

لینک مطلب در سایت سینماسینما

جنجال های جشنواره فجر همواره جزیی جدایی ناپذیر از این تنها رویداد سینمای مهم کشور است. از واکنش های متناقض صاحبان آثار پیش از جشنواره گرفته تا ژست های عجیب و غریب در نشست های خبری و بیانیه های شگفتی آور در روز اختتامیه و پس از آن، جشنواره فجر را همواره به یکی از پرحاشیه ترین رویدادهای هنری تبدیل کرده است. یکی از نمونه های متاخر آن صحبت های یک سویه و خارج از عرف شهاب حسینی در نشست خبری فیلم شین بود. صحبت هایی که نه تنها در محلی نامناسب عنوان شد بلکه با هر متر و معیاری در قامت یک بازیگر با سابقه -حسینی- نمی گنجید. قبل از آن بگویم که همیشه برایم جالب بود چرا در فیلم ها و سریال های مذهبی یا ارزشی از نام کامل و با پیشوند «سید» او استفاده می شود و در دیگر فیلم ها به نام مرسوم او کفایت می کنند. مثلا ًدر تیتراژ فیلم «دل شکسته» یا سریال «شوق پرواز» نام سید شهاب الدین حسینی را می بینیم و در فیلمی مثل درباره الی شهاب حسینی! در عامدانه یا غیرعامدانه بودن این اتفاق بحثی ندارم. چرا که نفس چنین اتفاقی ناخواسته باعث ایجاد زیست دوگانه ای می شود که بازیگر ناگزیر به پیروی از آن است.
شهاب حسینی بازیگر خوبی است و جایگاه خود را پس از سالها تلاش به دست آورده است. موضع گیری های اخیر او اما همه تلاش هایش را برای آنچه در طی این سالها به دنبالش بوده زیر سوال می برد. موضع گیری گزینشی او در برابر رخدادهای اجتماعی و واکنش هایش به انتخاب شخصی یک فیلمساز پیشکسوت و از طرفی ژست مزورانه و نوع دوستانه اش بابت گله مندی از عدم حضور یکی از بازیگران محبوب پیش از انقلاب، تنها ملغمه ای ایجاد می کند که فقط خود او می تواند از دام آن رهایی یابد. ادبیاتی که حسینی با استفاده از آن به قضاوت دیگران و توجیه رفتار خود می پردازد همان چیزی است که در برهه هایی افراد دیگر را به آن محکوم می‌کند. در اینکه هر کس می تواند اعتقادات خود را داشته باشد و به آن پایبند باشد شکی نیست. آدمها می توانند فارغ از اعتقاد، گرایش و مذهب در کنار هم و در مسالمت آمیزترین شکل ممکن زندگی کنند و به ابراز نظر بپردازند. بی آنکه باعث رنجش دیگری شوند یا به قضاوت بی رحمانه بپردازند. مشکل اما وقتی است که همین آقای به اصطلاح ثابت قدم به نقد رفتار فیلمسازی می پردازد که همه در یکرنگی و صداقت او اتفاق نظر دارند. فیلمهایش چه خوب و چه بد، جهان بینی خودشان را دارند و مخاطبان آثارش در طی چندین نسل به وجود آمده اند. او نه به جشنواره نیاز داشته و نه چیزی از آن بدست آورده است. حتی تحویل گرفتن فیلم جرم هم از سوی جشنواره چیزی به ارزش های او اضافه نمی کند. مسعود کیمیایی سالهاست که با دنیای ذهنی خودش رفتار می کند و فیلم می سازد. دنیایی که در مقایسه با روزگار فعلی دیگر رنگی از واقعیت ندارد. آدمها در آن مدتهاست چهره عوض کرده اند و اخلاق و منش قهرمان هایش در برابر دنیای امروز به شوخی می ماند. نقد چنین دستگاه فکری و محکوم کردن چیزی که شخصی ترین انتخاب هر هنرمندی است، نه تنها چیزی از صاحب دیدگاه کم نمی کند بلکه اعتبار و شهرت منتقد را نیز زیر سوال می برد. منتقدی که خود بر خلاف دیدگاه هایش برای حضور در نشست های مختلف یک چهره را انتخاب می کند و اتفاقا از آن بیشترین منفعت را هم می برد. گاه تسیلم است و مرید و سید شهاب الدین و گاه منتقد است و طلبکار و فقط شهاب! در مهمترین بزنگاه هایی که باید جواب پس بدهد و اذهان را روشن کند سکوت اختیار می کند و برعکس با انتخاب رفتاری خلاف جهت عموم سعی در توجیه کارهایی دارد که مسببانش نیز در رفع و رجوع آن عاجز مانده اند.
شرکت کردن یا نکردن در جشنواره اگر انتخابی شخصی نباشد قطعا اجباری هم نیست. فیلمساز، بازیگر یا هر عضوی از یک اثر هنری به خواست خود می تواند جشنواره ای را تحریم کند و بنا بر اعتقادات و ادله ای که دارد، از حضور در آن پرهیز کند. این منطقی ترین و بی ضررترین روش اعتراض در همه جوامع است. بی آنکه توهینی صورت گیرد یا آسیبی به کسی وارد شود.
هنر آن است که بدون وارد کردن زخمی، نوک پیکان انتقادمان را سمت فرد یا افرادی بگیریم که مسبب حال کنونی هنرمندان و مردمی هستند که امروز بیشتر از همیشه برآشفته اند. برآشفته از زبان تلخ و بی محابای هنرمندی که روزگاری در دل خیلی ها جا داشت و همین مردم بودند که این جایگاه را برایش به ارمغان آوردند. برای تغییر هیچ وقت دیر نیست آقای حسینی! برای عذرخواهی و طلب بخشش نیز.

زنگارِ استخوان/ درباره «خانه پدری» و حواشی آن

لینک مطلب در سایت سینماسینما

ماجرای توقیف سلیقه ای فیلم های سینمای ایران علی رغم داشتن مجوزهای قانونی در ایران سابقه ای طولانی دارد. از نمایش جشنواره ای فیلم خط قرمز مسعود کیمیایی و ممنوعیت دائمی اش از اکران گرفته تا نمونه متاخر و فیلم آشغال های دوست داشتنی که پس از چندین سال بالاخره رضایت مسئولان را جلب کرده و حاضر به نمایش آن شدند. اتفاقی که هربار دقیقا پس از اکران عمومی، بدون توجیه بودن دلیل آن را برای همه آشکار می سازد و فقط مسئولیت بار روانی و روحی وارد بر تولیدکنندگان را بر دوش متولیان امر باقی می گذارد. یادمان نرفته اتفاقی که برای به رنگ ارغوان حاتمی کیا رخ داد و چندین سال بعد با تغییر دولت وقت فیلم در جشنواره به نمایش در آمد و در چندین رشته نیز نامزد دریافت جایزه شد. اتفاقاتی از این دست تنها ریشه در یک چیز دارد  و آن عدم هماهنگی دستگاه های مسئول و عدم وجود آیین نامه ای مدون است که بر مبنای آن هیچ نهاد و ارگان غیر مسئولی قادر به توقیف یا جلوگیری از پخش هیچ فیلمی با مجوز قانونی نشود.

خانه پدری فیلمی است درباره رفتارهای ناصواب مردمان این سرزمین که در طول تاریخ بر پایه های سنت های نادرست باعث ایجاد عقب ماندگی های فکری و ضررهای جبران ناپذیر بر پیکر خانواده و جامعه شده است. فیلمی که با شناخت درست جغرافیا و شخصیت های قصه ، روایت درستی از تعصبات غلط یک فرد و تفکر و آثار جبران ناپذیر آن بر خانواده ارائه می دهد.  کیانوش عیاری به عنوان یک فیلمساز باسابقه با شناخت درست هر موضوع با جزییاتی مثال زدنی به آن می پردازد. این را در همه ساخته های سینمایی و تلویزیونی اش نشان داده است. چیزی که باعث می شود خانه پدری از یک فیلم معمولی فراتر برود، دقیقا همین جزییاتی است که عیاری با توجه به آن و در فصل های مختلف فیلم به آن پرداخته است.

دخترکشی اصولا به عنوان یک جنایت متعصبانه شناخته می شود و عامل آن معمولا پدر دختر است. او بنا به دلایلی نظیر فقر، ترس از آبرو، دفاع از ناموس دست به چنین جنایتی می زند و و بنا بر گزارش سازمان ملل در سال ۲۰۰۰ ، پنج هزار قتل در این زمینه ثبت شده است. در کشورهای جهان سوم اصولا این نوع جنایات به دلیل ترس از آبرو و دفاع از تمامیت خانواده صورت می گیرد و بر خلاف توجیه گذشته آن که  مانند دوران جاهلیت عربستان، به دلیل بدون آینده دیدن فرزند دختر، فرزندان خود را زنده به گور می کردند، در دوران جدید و در جوامع و خانواده هایی با دانش اندک فرهنگی، این جنایت از روی خدشه دار شدن اعتبار و آبروی پدر خانواده انجام می شود. خانه پدری با دست گذاشتن روی این ایده تاثیر چنین جنایتی را بر نسل های بعدی یک خانواده نشان می دهد و با نشان دادن یک خانه قدیمی به عنوان ناظر و شاهد، تاثیر یک انتخاب و یک باور غلط را در سرنوشت تمامی ساکنان آن به تصویر می کشد. چنین فیلمی قاعدتا فیلم شیرینی نخواهد بود و با توجه به نوع قصه ممکن است موجب آزار ذهن بیننده شود. همانطور که بسیاری از اتفاقات و اشتباهات رخ داده در این سرزمین روح بسیاری را آزرده و جان افرادی را گرفته است. برای تماشای چنین فیلمی باید حافظه تاریخی داشت و به جای سرکوب کردن سازندگان آن، به خود و نتیجه رفتارها و تعصبات بیجا فکر کرد. تعصباتی که هنوز هم با همه پیشرفت های شکل گرفته در ریشه برخی از خانواده ها نفوذ کرده و افراد بدون توجه به چرایی و عاقبت کار خود، جنایاتی را مرتکب می شوند که در برابر جنایت رخ داده در این فیلم، دریایی هستند در برابر قطره. کسانی که در شورای پروانه ساخت و نمایش با ساخت و نمایش این فیلم موافقت کردند و پس از عبور از گردنه های دشوار تولید و اکران فیلم نهایتا رای به نمایش آن دادند، طبعا با همه اجزای سازنده فیلم موافق بوده اند. قطعا به اعتبار کارگردان با سابقه آن او را شایسته پرداختن به چنین موضوع حساسی دانستند و احتمالا در پس ذهن خود به او دستمریزاد هم گفته اند. اما بر پایه گزاره نانوشته و از اساس غلط «هر فیلم نماینده فرهنگ و تاریخ سراسر مثبتِ یک سرزمین است»، عده ای در نهادی غیر مسئول احساس کردند خانه پدری در حال دروغ نمایی بر اساس قصه ای خیالی است که ایران به هیچ عنوان جغرافیای آن نبوده و نخواهد بود. این می شود سرنوشت یک فیلم پس از ۹ سال توقیف و چند نمایش جشنواره ای و یک روز اکران عمومی! چنین دوستانی با علم به اینکه ما در کشور آمارهایی داریم و دنیا هم از این آمارها مطلع است پیش خود فکر کرده اند تا وقتی می شود درباره هوا و زمین فیلم ساخت چه نیازی است به فیلم ساختن درباره یک زیرزمین و اتفاقاتی که در آن افتاده!

دختری که در فیلم توسط پدر و برادر کوچکش کشته می شود، در زیرزمین خانه پدری دفن می شود. این خانه تا چند نسل بعد میزبانان ساکنان آن است و عواقب این جنایت فصل مشترک همه آنها. گویی برخورد زنگار استخوان های این دختر در زیرزمین خانه پدری، به نوایی گوشخراش بدل شده بر همه ناعدالتی ها و حق کشی هایی که در طول تاریخ بر سر زنان این سرزمین روا شده است. صدایی که حتی با گل گرفتن در زیرزمین و توقیف چندباره فیلم هم خاموش نخواهد شد!

سفرت به سلامت عزت الله خان

لینک مطلب در سایت سینماسینما

عباس آقا سوپرگوشت اجاره نشینها احتمالاً شیرین ترین کاراکتر نچسبی است که تاریخ سینمای ایران به خود دیده است. صاحبخانۀ خانه خراب کُنی که آسایش مستأجرها یک پاپاسی برایش ارزش ندارد و به هر قیمتی که شده می خواهد از شر خانه و ساکنانش خلاص شود.  همانقدر که مادر برایش مهم است، به منفعت طلبی هم بها می دهد با شلوغ کاری سعی میکند رشته امور را به نفع خودش در دست بگیرد و لحظه ای کم نیاورد.

همه این ویژگی ها بدون شک تا حدی در سناریوی مهرجویی نوشته شده است. تا قدری توسط خود کارگردان تعریف شده و تا حدی به واسطه ترکیب خوب و بجای سازنده به بار نشسته. اما این انتظامی است که نقش را به سیاق خودش رنگ آمیزی و برای همیشه ثبت کرده. بازیگری که با کوله باری اندوخته و تجربه از اساتید بنام با حضور در هر اثری نگاه ها را به آن اثر معطوف می کرد و نیت ها را برای روبرو شدن با آن تغییر می داد. هنرمندی به وسعت یک تاریخ تجربه و زیستن در اتمسفر سرزمینی که بر صحنه های نمایشش قد کشیده بود. آرتیستی که فیلم متوسط و ضعیف در کارنامه ش ندارد و برای بررسی هر فیلم یا نمایشی که او در آنها حضوریافته بی شک بایدبه دنبال یک توجیه یا دلیل قابل اعتنا بود. انتظامی جز نسل آن دسته از بازیگرانی بود که  با سبک و چارچوب های مشخص در بازی خود زمینه حضور و یادگیری هنرمندان دیگری را در سینما و تئاتر پدید آوردند. واژه «بود» بیش از حد غم انگیز است. شاید فکر میکردیم او از آن کسانی است که همواره بوده و باید باشد. بازی کند، پیام بدهد ، حضور پیدا کند و هر سال در سالروز تولدش هنرمندانی را ببینیم که در کنارش حضور یافته اند و برای سلامتی اش آرزو می کنند. در زمره هنرمندانی که در هشتاد و چند سالگی مثل هنرمند ۵۰ ساله چنان می درخشد که انگار تازه سینما را کشف کردند. بازی اش در فیلم مهجور «شب» در کنار یکی از آخرین حضورهای مرحوم شکیبایی که پیشتر در هامون در کنار یکدیگر خوش درخشیده بودند، گواه همین امر است. شاید هر طور دیگری فکر کنیم، کسی جز انتظامی برای نقش «دبیری» بددهن و کم حوصله هامون به ذهنمان نرسد. آنطور که برای «رسول رحمانی» عاشق پیشه روسری آبی بازیگر دیگری را متصور نیستیم. واقعیت این است که انتظامی چنان خود را با نقش ها عجین کرده و در آنها حل شده که با گذشت سالها وقتی دوباره به آن ها نگاه میکنیم، فارغ از کیفیت فیلم یا سناریو سخت است به کس دیگری جز او در آن نقش فکر کنیم. انتظامی بازیگری را زندگی کرد و به راستی برازنده عبارت آقای بازیگر است. به این شاخه از هنر سینما و تئاتر اعتبار بخشید و احتمالا تا همیشه بر صدر خواهد ماند. چنان که در مستند «و آسمان آبی» خود را شاگرد بزرگانی چون بیضایی و سمندریان میدانست، کمتر کسی است که از بودن در کنار او نیاموخته باشد یا متوجه تواضع و منش والایش نشده باشد. از حلقه طلایی نسل اولی ها که روزگاری مردان شماره یک صحنه های نمایش بودند حالا فقط علی نصیریان سرپاست و هنوز هم حضوری باصلابت در این عرصه دارد- خداوند استاد کشاورز را هم به سلامت دارد- بخش مهمی از کارنامه پربار انتظامی مرهون کارنامه دو تن از بزرگان سینمای این مملکت یعنی مرحوم حاتمی و جناب مهرجویی است. از «گاو» که انتظامی با آن بیش از پیش شناخته شد و یکی از اولین جوایز سینمایی بین المللی را برای ایران به ارمغان آورد تا فیلمهای تاریخی حاتمی که اتفاقاً چند روز پیش از فوت انتظامی سالروز تولدش بود. سبک بازی خودآموخته و آمیخته به حرکات مختلف صورت و تنوع در لحن از جمله ویژگی های بارز بازیگری انتظامی است. حد اعلایش را احتمالا در «بانو» مهرجویی می بینیم و نمونه مینیمال و تکنیکال ترش را مثلا در خانه ای روی آب. انتظامی در همه عمر ۹۴ ساله اش دو سیمرغ بلورین گرفت، انبوهی جایزه داخلی و خارجی دریافت کرد، با کارنامه ای درخشان و انتخاب هایی دقیق در فیلم ها و نمایش های متعدد و چندین سریال تلویزیونی ایفای نقش کرد. موزیسینی درجه یک را تربیت کرد و در فراق همکاران و دوستان بسیاری حضور یافت، نامه نوشت و غمگین شد. مجسمه ها و سردیس ها از او ساخته و نامش بر سردر سالن ها و تماشاخانه هایی حک شد. آخرین نامه و درخواستش از رئیس جمهور همچنان در سایت های مختلف می چرخد و صحنه های پس از مرگش در «روز فرشته» با بازی درخشانش، بیشتر از گذشته کمدی مرگ آگاهی را به خاطر می اورد. یکشنبه برای همیشه با بدرقه اندهناک دوستان و همراهانش به تن سرد خاک سپرده شد و یاد و نامش تا همیشه بر پیشانی هنر این سرزمین باقی خواهد بود.  اگر همه اینها برای آدم عزت به ارمغان نمی آورد پس عمر با عزت چیست؟ سفرت به سلامت عزت الله خان!

نگاهی به چهار راه استانبول/ درام سوزی در پلاسکو

لینک مطلب در سایت سینماسینما

رویدادهای واقعی همواره بستری بوده اند برای قصه پردازان و فیلمسازان جهان، تا از دل واقعه مخاطب را با ابعاد بیشتر و ملموس آن روبه رو کنند و در ضمن آن قصه ای واقعی یا خیالی را در دنیایی دراماتیک به نمایش بگذارند. از هالیوود که ید طولایی در این ماجرا دارد تا غالب کشورهایی که دارای صنعت سینما هستند به چنین موضوعاتی پرداخته اند و نتیجه یا درخشان بوده، یا شکست خورده و از یاد مخاطب رفته است.
«کیایی» دست روی رخدادی می گذارد که هنوز صحنه ها و کم و کیفش در ذهن مخاطب تازه است. زمان زیادی از آن نگذشته و تقریبا از خلال عکس ها و ویدیوها عمق فاجعه را دریافت کرده. خبری از احتمال تحریف یا تحقیقات گسترده تاریخی نیست. فیلمساز فقط باید با یک روایت درست و قصه ای مناسب مخاطب را با خود همراه کند. صدالبته که برای چنین فیلمی تکنیک لازم است، مهارت کارگردانی نیاز است. اما قصه خوب باعث می شود چنین بستری هدر نرود. «چهارراه استانبول» از این منظر ناموفق است. قصه ای کلیشه ای و تکراری در فیلم جریان دارد. قصه ای که البته مبتلابه جامعه هم هست. افراد زیادی هم با آن سرو کار دارند ولی قاب سینما و پرده عریض به چیزی بیش از یک همذات پنداریِ صرف نیاز دارد. پلاسکو در چهارراه استانبول بستری می شود تا عاقبت شخصیت ها وگره های فیلمنامه فیصله پیدا کنند. آتش سوزی ساختمان ظاهرا مشکلات بسیاری را در فیلم حل می کند و کارگردان را از پرداخت های دیگر روی شخصیت ها نجات می دهد.
جلوه های ویژی تصویری البته بسیار خوب کار شده اند. کمک زیادی به فیلم و حس واقعی اتمسفر آن کرده اند و به فیلم سر و شکل داده اند. کیایی از این نظر کارگردان قابل اعتمادی است. اما همچون فیلمهای اخیر کارگردان همواره با یک چرخه نه چندان هفدمند ولی تزیین شده و خوش فرم طرف هستیم که فقط در مدت تماشای فیلم در سینما کفایت میکند. نمیتوان بعد از پایان فیلم به آن فکر کرد و آنچه در این مدت گذشته را مرور کرده و به نتیجه ای منطقی رسید. بیایید پلاسکو را با یک ساختمان دیگر یا اصلا یک رخداد دیگر عوض کنیم. اگر بنا به مهم نبودن خود پلاسکو در فیلم بود و فقط خود واقعه برایمان اهمیت داشت پس دیالوگ ها نسبتا شعاری بهمن به فرنگیس درباره سرنوشت جنس های ایرانی و چینی و بی فکری مسئولان هیچ کارکردی ندارد. جز اینکه به مخاطب بفهماند در حال تماشای فیلمی درباره آتش سوزی یکی از بزرگترین و قدیمی ترین ساختمان های تجاری پایتخت بوده است. چیزی که میخواهم بگویم این است که برای واقعه ای با این ابعاد، درام فیلم بسیار نحیف است. تقریبا چیزغیرقابل پیش بینی وجود ندارد و بازی موش و گربه ای که میان طیف فقیر و غنی در فیلم به راه می افتد-که پرداخت بسیار بهترش را در «خط ویژه» دیدیم- کمکی بهمان نمی کند. مشکل اینجاست که کارگردان هم میخواسته وارد ماجرای پلاسکو و حواشی اش نشود هم در جاهایی صلاح دانسته از معایب و اتفاقات آن روز کذایی بگوید. برای همین همه چیز در سطح می ماند. از مسئولانِ غیر مسئولی که به جای کمک کردن به مدیریت بحران سنگِ جلوی پای امدادرسان واقعی بودند تا مردمی که مثل همیشه به جای کمک به روانسازی مسیر، دوربین به دست در حال تهیه محتوا برای صفحه های شخصی شان.
به همین علت می گویم چهارراه استانبول می توانست تبدیل به فیلمی بهتر و ساختارمندتر شود اگر کارگردان حداقل تکلیفش را با خودش مشخص می کرد. کیایی در سه فیلم قبلی خود علاقه اش به ساختار دایره ای فیلمنامه را نشان داده. به نظرم در همه اینها خط ویژه موفق ترینشان بوده. طنز خاصی که او در زبان شخصیت ها می گنجاند همیشه برای مخاطب قابل توجه است و باعث تلطیف ریتم سریع فیلم می شود. ریتمی که او در ایجادش تبحر خاصی دارد. چهارراه استانبول یک فیم معمولی است با بازی های معمولی که سحر دولتشاهی و مسعود کرامتی قابل قبول ترینشان اند. فیلمی درباره ابعاد مختلف و چرایی حادثه پلاسکو نیست. فیلمی درباره فاصله فقیر و غنی هم نیست. فیلمی سرگرم کننده است که لحظاتی شما را یاد زمستان دوسال پیش می اندازد و تشویشی که پایتخت و کشور را فرا گرفته بود و به اندازه همان لحظات هم با آن همراه می شوید. همذات پنداری می کنید و بعد از عاقبت شخصیت ها در قابل پیش بینی ترین وجه ممکن در تانکر شیر، احتمالا فراموشش کنید.

نگاهی به یکی از نمایش‌های روی صحنه؛ «مرزداران»/ اینجا آخر دنیاست!

لینک مطلب در سایت سینماسینما

برای یک نمایش هیچ چیز به اندازه یک متن خوب و به قاعده نمی تواند سبب موفقیت شود. در روزگاری تئاتر ایران در برخی موارد به تقلید از سینمای ستاره محور و خالی از دغدغه و محتوا به دنبال جذب مخاطب با عناصری سطحی و گیشه ای است، اجرای نمایش های بی ادعا و ساختارمندی در سالن های کوچک و به دور از حاشیه باعث خوشحالی است. مرزداران دقیقا از این دست نمایش هاست. گروهی کوچک با هزینه ای شخصی به اتکای ذهن و قلم و مهارت خود و بدون هیچ پشتوانه دولتی یا خصوصی این روزها آخرین اجراهای خود را در یکی از کوچکترین سالن ها در زیرزمین تئاتر شهر روی صحنه می برند. روایتی از چند سرباز خطوط مرزی ایران که در شرایطی سخت و طاقت فرسا در حال به پایان رساندن خدمت سربازی خود با مشکلاتی مواجه می شوند که برای مخاطب بسیار قابل لمس است. نویسندگان به دور از تکلف و غلوهای معمول، با استفاده از ترکیب قومیتی و گوناگونی فرهنگی سعی در ارائه جامعه کوچکی دارند که هوای ماندن و ساختن دارند اما سرآخر کم می آورند. نمایش با یک شوک اولیه شروع شده و در ادامه در جهت گره افکنی از چرایی و چگونگی رخداد، شباهت وضعیت دیگر شخصیت ها به نتیجه این شوک را نشان می دهد. طنز کلامی موجود در گفتگوهای شخصیت ها که غالبا تنش زا و موقعیت محور است به ایجاد هرچه بهتر ارتباط میان مخاطب کمک شایانی می کند. هرچند معتقدم در برخی صحنه ها حد اوج و فرود تنش میان کاراکترها از دست بازیگرها خارج می شود و در مرز باریکی میان پس زدن و درنیامدن قرار می گیرد. انگار که تنش موجود بیش از آن چیزی است که روی صحنه می بینم و شخصیت ها از قبل مشکلات خاص دیگری با یکدیگر داشته اند که البته این به خودی خود ضعف محسوب نمی شود. طراحی صحنه ساده و بی تکلف است و این برای نمایشی که تمرکز خود را روی دیالوگ و شیمی میان کاراکترها گذاشته نکته مثبتی است. یکی از بهترین شخصیت های نمایش که به نظرم جا داشت تا ابعاد بیشتری از او در متن نشان داده شود، سربازی است که در نگاه اول ما را یاد «گومر پایل»، سرباز چاق فیلم «غلاف تمام فلزی» می اندازد. لارنس اگرچه به اندازه «قربان» این نمایش کم رو نبود ولی از جهت نمایش یک روی کاملا متفاوت در انتها عمر هر دو شخصیت، شباهت بسیاری با یکدیگر دارند.
نمایش، میزانسن های پیچیده ای ندارد و به درستی همه چیز در جهت نمایش روزمرگی و دشواری موقعیت تنظیم شده. مرزداران نمایشی تماما مردانه است که به سیاق متن های این چنینی تماشاگر را خسته نمی کند. نمایشی است کاملا بومی در ستایش ضرورت خودباوری میان مهمترین- ولی در ظاهر کم اهمیت ترین- عناصر دفاعی یک کشور. انگار برای یک مرزدار مهمتر از همه حفظ مرزهای شخصی و ذهنی است. با چنین مرزهایی می توان از هجوم غیر مرزبانی کرد. ایستاد و جان را سپر کرد. ارزش این نمایش وقتی دوچندان می شود که بدانیم هر دوی نویسندگان و کارگردانان نمایش اولین تجربه حرفه خود را تجربه کرده اند. اولین و احتمالا سخت ترین راه ها را رفته اند و به اجرایی یکدست و قابل بحث رسیده اند.

چرا برای «عصبانی نیستم» باید عصبانی بود؟

لینک مطلب در سایت سینماسینما

فارغ از اینکه فیلم «عصبانی نیستم!» را دوست ندارم و معتقدم فیلمساز در فرم و شیوۀ بیان خوب عمل نکرده و درجاهایی سردرگم است، ولی طریقه برخورد با این فیلم در این چند سال، از تلخ ترین سناریوهایی است که تنها در سینمای ما و فقط با چنین مختصاتی می تواند اتفاق بیفتد. فیلمی به دلیل برخورد سلیقه ای مسئولان ارشد و اعتراضات دسته جات و گروه هایی که اصولا هیچ نقشی در تصمیم گیری های کلان و سیاست گذاری های وزارتخانه عریض و طویلی چون فرهنگ و ارشاد ندارند، به مدت ۴ سال به محاق می رود. دولت ها عوض می شود ، مسئولان جدید می آیند سرکار. اعتراض گروه ها- فیلم را دیده یا ندیده- همچنان پابرجاست. انگیزش سیاسی و موضع گیری یکطرفه حرف اول را میزند. شنیدن حرف طرف مقابل به فتنه گری و بی بصیرتی تعبیر می شود و اساسا هرگونه اقدام برای نمایش فیلم و سپردن قضاوت به عهده مخاطب امری خطا و نابخشودنی تلقی می شود!

بشمارید تعداد فیلمهایی که تا کنون به دلایل مختلف توقیف شدند، سرو صدا به پا کردند، از پرده پایین کشیده شدند یا به خاطر ساخته شدنشان عده ای به خیابان ریختند و در نهایت بدون هیچ اتفاق مهمی اکران شدند، به خانه های مردم رفتند و در میان آنها نقد شدند. در واقع به قول فیلمنامه خوب بهرام بیضایی، اتفاق خودش نمی افتد! عده ای ناآگاهانه اتفاق را خلق می کنند. می روند به استقبال حاشیه. مثل کاری که با فیلم قصه های بنی اعتماد کردند. فیلمی که پخش شد، به شبکه خانگی آمد و توسط عده ای هم تجلیل شد. برخی با یک خط کش ذهنی ایستانده اند ببینند تیغ حاۀیه کدام فیلم بُرنده تر است. با کدام فیلم می شود بیشتر دیده شد و در کانون توجه قرار گرفت. تماشای دقیق فیلم برایشان ذره ای اهمیت ندارد. وجود حواشی و ادعاهای اثبات نشده درباره محتوای فیلم، محلی از اعراب ندارد. این موج است که برایشان مهم است. حفظ یک فضای خلق الساعه که درون آن بتوانند برای خود برای خود حکمرانی کرده و بیانیه صادر کنند.

«عصبانی نیستم!» به قشری توهین نمیکند. دست کم دروغ پردازی هم نمی کند. قصه جوانی را روایت می کند که در این سالها مشابهش را کم نداشته ایم. از فضایی می گوید که خیلی هایمان در اینجا و آنجا درباره اش حرف زده ایم و برایش لطیفه و جملات نغز فراوان ساخته ایم. دست می گذارد روی یکی از احساسات مهم جوان پر مشغلۀ جامعه امر؛ز، خشم و عصبیت همه جانبه. حالا دوستان در همه این مدت فکر کرده اند فیلسماز اساسا با چه جرأتی درباره عصبانیت یک جوان فیلم ساخته و در آن، دوره ای از وضعیت سیاسی و فرهنگی ایران را نقد کرده. دوره ای که اتفاقا سردمدار محترمش این روزها خودش تیغ نقد را گذاشته بر روی سیستم و همه چیز را نقد می کند.( این را از این جهت می گویم که در جایی از فیلم، صدای ایشان را مستقیم روی فیلم می شنویم. چیزی که به نظرم خوب از کار درنیامده و وضعیت فیلم را به لحاظ فرم دچار خدشه کرده است.)

آقایان وزیر سابق و اسبق یا از همه چیز بی خبرند یا وعده وعید بدون پشتوانه می دهند یا از اساس همه چیز را منکر می شوند! ضرورت وجود سندی به نام پروانه ساخت و پروانه نمایش با همه بروکراسی کاری ها و مصائیبی که در همه این سالها داشته، در چنین موقعیتی به کار می آید. که در مقابل وعده های چندباره، فیلم تا پای اکران می رود تبلیغ می شود و با دریافت یک بیانیه یا یک اولتیماتوم از یک گروه خودجوش، نمایشش در وضعیت فعلی صلاح دانسته نمی شود! فیلم به فیلم یا دوره به دوره هم فرقی نمی کند. می خواهد بانوی مهرجویی باشد، باشو غریبه کوچک بیضایی باشد یا خواب تلخ امیریوسفی یا این اواخر خانه دختر شاه حسینی. جنجال باید از یک جایی شروع شود. سردمداران و تصمیم گیرندگان یکی دو نفر نیستند.  مصلحت سینما و فرهنگ را که مخاطب نمی بایست درک کند، هر گروه و دسته و دلواپسی به نوبه خود باید وارد میدان شود و وزیر مملکت را تهدید کند! به راستی که نام فیلم قرینه غریبی دارد با وضعیتی که برایش رخ داده. گزاره ای  است از زبان شخصیت اصلی فیلم که آموخته در مواقع حساس و بحرانی که خشم به سراغش می آید، آن را زیرلب تکرار کند. ولی در واقع دست اندرکاران فیلم بیشتر از همه در این موقعیت عصبانی اند. بازیگری که به خاطر مصلحت اندیشی نمی تواند جایزه اش را برای فیلم دریافت کند. تهیه کنندگان و سرمایه گذاران از دست به دست شدن نسخه قاچاق و پرده ای فیلم بین مردم و احتمالا آقایان وزرای قبلی و فعلی و همه کسانی که سهمی در سیاست گذاری اکران و مصلحت اندیشی های خاصش دارند، ترجیح می دهند به آموختۀ شخصیت اصلی فیلم عمل کنند و تا اطلاع ثانوی عصبانی نباشند!

نگاهی به «سارا و آیدا» / شیرجه درون حوض!

لینک مطلب در سایت سینماسینما

مازیار میری را باید جزء آن دسته از فیلمسازانی قلمداد کرد که در آغاز دهه هشتاد سربرآوردند و بعد از ساخت فیلم هایی شخصی وارد قلمرو سینمای اجتماعی شدند. سینمایی که قصه گوست، دغدغه دارد اما هیچ وقت «همه چیز تمام» نیست. همیشه تا نیمه نردبان بالا می رود و به یکباره همه چیز را رها می کند. از به آهستگی و پاداش سکوت گرفته تا کتاب قانون و سعادت آباد که به اوج خودش می رسد. تلاش قابل تقدیر او در حوض نقاشی هر چقدر با درخشش بازیگرانش آنطور که باید به هدف نَنشست در اثر تازه او حتی همین تلاش هم دیده نمی شود.
در سارا و آیدا با فیلمنامه ای طرف هستیم که ابایی ندارد از سادگی. تا جایی که همین سادگی آنقدر عیان و پرحفره از کار در می آید که هر نوع پیچیدگی، آشکارا از قصه بیرون می زند. قصه بی تعارف نخ نماست. وارد کردن یک کلیشه به رابطه دو دوست و خلق فضایی زنانه نه تنها مشکلی را حل نمی کند که از جایی به بعد مخاطب را خسته می کند. یک طرف ماجرا شوهر و برادری است نامرئی که مسبب همه خرابی هاست و یک طرف دوراهی قدیمی وجدان و نیاز مالی. این درواقع تنها ایده قابل قبول فیلم است. منتهی آنقدر بی مقدمه رو و آنقدر نپخته رها می شود که در عمل راه را برای هیچ گونه پردازش و نتیجه گیری ای باز نمی گذارد. فارغ از قیاس مع الفارغِ بضاعتِ تکنیکی و ذهنی سینمای ما و سینمای آمریکا صرفاً قصد دارم ظهور و بروز چنین ایده ای را در فضایی درست بیان کنم. به یاد بیاورید جایی از فیلم «پرواز» ساخته رابرت زمه کیس را که خلبانِ الکلیِ محکوم در دادگاه، در دوراهی مشابهی گرفتار می شود. یا باید رای به الکلی بودن مهمانداری بدهد که دستش از دنیا کوتاه شده و قائله را به نفع خودش تمام کند یا اینکه برای همیشه از پرواز منع شود. مشخص است که قصه و نگاه هر دو فیلم چیز دیگری است. معلوم است که زمه کیس چیز دیگری گفته و میری حرف دیگری. اما بزنگاه ها مشابه است. سارا در مذان اتهام است. یا باید رای به گناهکار بودن رفیق صمیمی و ازدنیا رفته اش بدهد یا اینکه رجوع کند به وجدانش و خطای خود را گردن بگیرد. مساله این است که فیلمنامه نویس دستش از جایی به بعد کاملا برای مخاطب رو می شود. مخاطب می داند سارا بالاخره اعتراف می کند. می داند به هر حال وجدان خفته اش بیدار می شود. او دنبال چیز دیگری است از فیلم. از نویسنده یک غافلگیری تازه می خواهد. برداشت یک ایده ی قبلا کاشته شده شاید. ولی آنقدر همه چیز معمولی برگزار می شود که فیلم به شکلی کاملاً سرد تمام می شود. پتانسیلی که می توانست فیلم را به اثری حداقل قابل قبول تبدیل کند، کاملا می سوزاند. بدون تعارف میری در این فیلم عقبگرد عجیبی داشته. مساله بر سر فیلم ساختن و فیلم نساختن نیست. موضوع، حفظ حداقل هاست. کیفیتی است که میری آن را دست کم با چند اثر خود کسب کرده و مهمترین وظیفه ش به عنوان فیلمسازی که دغدغه دارد، محافظت از آن است. از متن و قصه که بگذریم بازی ها نیز در سطحی کاملا متوسط قرار می گیرند. هیچ تلاش بخصوصی برای ارائه پیچش های شخصیتی از سوی بازیگر دیده نمی شود. من به عنوان تماشاگر پیگیر نمی توانم سارا و آیدا را در مدیوم سینما از کارگردانی که پیشتر سعادت آباد و یا پاداش سکوت را ساخته تصور کنم. معمولا چالش هر مخاطب با فیلمی که تماشا می کند، غافلگیری ها و آشنایی زدایی هاست که اثر برایش به ارمغان می آورد. مروری است که بر داشته های مخاطب می کند و خانه تکانی است که به ذهن او می دهد. سارا و آیدا حتی به مرز چنین انتظاری هم نزدیک نمی شود. آن کیفیتی که انتظار داریم از رابطه میان این دو دوست شکل بگیرد، نمی گیرد. چالش ذهنی و کلنجار درونی سارا با خود در حد بدخلقی با نامزدش و دیدن یک دابسمشِ دونفره و زمزمه آهنگی باب روز است و واقعا در همین حد هم باقی می ماند. شخصیتی داریم که ظاهرا دوست پسری صاحب نفوذ و منفعت طلب است که اتفاقا معقول ترین بازی را هم میان باقی بازیگران دارد. اما حتی او هم نتوانسته کمکی به افزایش سطح انتظارات ما از فیلم بکند. فیلم را در بهترین حالت می توان یکبار دید. تماشایش در سینما چیز تازه ای به مخاطب اضافه نمی کند. همانطور که به کارنامه میری و فیلمنامه نویس خوش قریحه اش!

نگاهی به «دانکرک» کریستوفر نولان/ گاهی به آسمان نگاه کن

لینک مطلب در سایت سینماسینما

برخی رخدادها آنقدر ظرفیت های نهان دارند که اگر صدها کتاب و فیلم هم درباره شان نوشته و ساخته شود باز هم میتوان بُعد تازه ای از آنها یافت و با نگاهی دیگر به رویداد نگریست. مثل اسپیلبرگ و فهرست شیندلرش، کوبریک و غلاف تمام فلزی اش، کاپولا و اینک آخرالزمانش و … انگار داستان جنگ، سهم و دنیای تازه هر فیلمساز اهل دانش و مهارتی است. کاری که نولان در فیلم آخرش با داستان گرفتاری سربازان انگلیسی و فرانسوی در ساحل دانکرک می کند. نولان موفق می شود خودش را بعنوان فیلمسازی که بر ابزار مسلط است و نبض تماشاگر را خوب می شناسد بیش از پیش اثبات کند. میان ژانرها مرزی نشناسد و حتی در چنین فیلمی نیز نشانه ها و بزنگاه های خاص خودش را کار بگذارد.

به حق او را باید فیلمساز کاربلدِ پرورشِ قهرمان دانست. فرقی نمی کند سه گانه ای از کمیک بوک های مارول را به فیلم برگرداند یا قصه اورژینالی درباره روانشناسی خواب یا سفر در زمان بسازد. قهرمانِ نولان خوب بلد است قصه را آغاز کند و در مؤخره ای حساب شده سهمش را از فیلم و تماشاگر بگیرد. خواه بتمنی باشد که به خاطر حفظ جانِ شهروندان ِگاتهام، با بمب هسته ای بر فراز خلیج ناگزیر به نابودی شود خواه خلبانی باشد که پس از پایان قائله، به برزخِ پایان یافته در جسمِ یک جت جنگیِ شعله ور بنگرد. دانکرک روایتی است بازتعریف شده از کلیشۀ یقین و باور که در چارچوب قواعد پیش می رود، اِبایی از غافلگیری تماشاگر ندارد و از تراژدیِ جنگ و مرگ دامنه ای از امیدواری و بردباری می سازد. اگر آخرین قسمت از سه گانه بتمن را فارغ از تمام ضعف هایش، پایانی موَقَر بر یک قهرمان بارها تکرار شده در نظر بگیریم، دانکرک را بی ارتباط با آن نمی توان یافت. خلبانی تمام روز در آسمان به امیدِ قطع راه ارتباطی دشمن به پرواز می گذراند و دست آخر وقتی کلاه و نقاب از چهره برمیدارد، که تکاوری های او و دیگران در آسمان و دریا و زمین باعث نجات جان هزاران سرباز شده و چاره ای جز تماشای گدازه های آتشِ افروخته بر سواریِ آهنی اش ندارد. مقایسه کنید با بروس وین سرمایه دار نوع دوستی که قواعد ارتش سایه ها را بر هم میریزد و با هدف گرفتن خواب از چشم تبهکاران و بدکاران تا پای بدنام شدن و مرگ در گاتهام هم پیش می رود.       نولان درواقع فیلم ساده و بی تکلفی ساخته و به دور از پیچیدگی های معمول خود در روایت و متن، توانسته تاثیر خودش را به نحوی مطلوب بگذارد. احساسات تماشاگر را برانگیزد و هیولای مخوف جنگ را در بستری همه جانبه به معرض نمایش بگذارد. بی اینکه به طور مستقیم قدم به آنطرف جبهه نبرد بگذارد، سمت خودی ها و البته هموطنانش می ایستد و در معرکه آسمانی و دریایی اش، هراس و پیروزی را توأمان و در قد و قامتی استاندارد تصویر می کند. در قامت ملوان بی ادعایی- با بازی خوب رایلِنس -که حتی از لاشه شناورِ هواپیما هم نمی گذرد تا مبادا زنده ای در آن طعمه مرگ شود تا جوان های کم سن و سالی که در میدان نبرد جولان می دهند  و به قهرمان هایی بی سر وصدا بدل می شوند. معتقدم نولان در دانکرک فقط جنس و ژانر جدیدی را تجربه کرده وگرنه عینک فیلمسازی اش و نوع نگاهش به قهرمان همان است که بود.

اگر زمانی فَن های متعصب نولان او را کوبریک عصر حاضر قلمداد می کردند، شاید پر بیراه نباشد که دست کم به لحاظ گونه های متنوع فیلمهایش این تعبیر را تا حدودی نزدیک بدانیم. وسواس خاص و انتخاب های دشوار او در انتخاب محل دقیق وقوع رخداد برای فیلمبرداری تا انتخاب به دور از کلیشه بازیگران همه نشان از این دارند که فیلمساز مستعدِ ما در انتخاب هایش دقیق است. از نقدها گریزان نیست و به دغدغه های شخصی اش هرگز پشت نمی کند.

فیلم پیچیده و پرسرو صدایی مثل «میان ستاره ای» می سازد و و دو طیف متضاد از تماشاگران را ایجاد می کند و بعد از آن فیلم خوش ساختِ ساده ای مثل دانکرک را رو می کند. زمانی پرفروش ترین فیلم سال را کارگردانی می کند و بی توجه به بی اعتنایی های آکادمی اسکار، همچنان بر مسیر خود استوار می ماند. دانکرک را باید برای نولان نقطه عطفی در نظر گرفت. به ایستگاهی می ماند که فیلمساز در جلدی تازه ابتکاراتش را به معرض نمایش می گذارد. همانقدر بی تکلف و همان قدر با وسواس. درست مانند یک بلاک باستر ۱۴۰ دقیقه ای و تریلری پر زرق و برق. انگار پای جنگ که به میان بیاید حتی فیلمسازها هم ساده می شوند.

توقیف کیلویی چند؟

در آستانه روز خبرنگار و نقدی بر حاشیه این روزهای نشریۀ هتاک/ توقیف کیلویی چند؟

لینک این مطلب در سایت سینماسینما

اینکه تنها ارگان ناظر بر فعالیت مطبوعات در برابر خطا و تخلف یک نشریه، اختیاری از خود نداشته باشد، چیز جدیدی نیست. به هر حال قرار است متولی هر امری محدود به یک نهاد نباشد و حوزه فرهنگ برای همه مُشاع باشد! برای صدور مجوز کنسرت، حکم وزارت ارشاد علی السویه است و حتی ابلاغیه هم تاثیری در روند گذشته ندارد. چنین بدعت هایی وقتی دردسرساز می شوند که در تریبون ها و سخنرانی ها برای مردم حرف از قانون و تقدس آن بزنیم اما در جای دیگر خلاف آن را اجرا کنیم. اینکه چرا باید یک نشریه وابسته به یک نهاد خودجوش به خودش اجازه توهین و افترا به قشری از جامعه را بدهد جای سوال ندارد.

اینکه در پوشش دین و روایت سعی در عادی جلوه دادن عمل خود می کند هم چیز عجیبی نیست. عجیب آنست که بالاترین دستگاه قانونی و قضاوت باید حکم نهاد متولی امر را نادیده بگیرد و در صورت تکرار تخلف هم واکنشی نشان ندهد. بی قانونی واقعا شاخ و دم ندارد. نشریات مخالف را زنجیره ای کرایه ای خواندن و خود در مسیر دیگری رفتار غلط نشان دادن مصداق عدم اعتقاد به اصول اولیه چنین حرفه ای است. فیلمی را ندیده به باد نقد گرفتن و توهین به سازندگانش با هیچ کدام از موازین شرعی و اخلاقی همخوانی ندارد. داعیه ارزشی داشتن و دلواپس بودن به حرف و سرمقاله نیست.

هر کس را با عملش می سنجند و با رفتاری که دارد قضاوت می کنند. من اصلا کاری به گذشته نشریات و اتفاقات و رخدادهایی که به آنها نسبت می دهند ندارم. اینکه چه افرادی از دفتر آن نشریه بیرون آمدند و با همان تفکر وارد چه وادی های دیگری شدند هم محلی از اعراب ندارد. صحبت سر امروز آدم هاست. رفتاری که امروز از خودشان نشان می دهند و حرفی که روی کاغذ می آورند. مگر رسالت روزنامه نگار جز این است که بازتاب اجتماع را منعکس کند؟ از درد و مشکل بنویسد و پیشنهاد حلش را بدهد؟ مگر قداست قلم به همین نیست که نگاهی را تغییر دهد و رفتاری را تعدیل کند؟ پیشرو باشد و باعث ایجاد حرکت شود. آیا این زیر پا گذاشتن همه اصول و ارزشها نیست که به یکی از محبوب ترین و نازک طبع ترین اقشار جامعه در لفافه حدیث و دین توهینی آشکار کنیم؟ آیا تعریف آن کلمه را جدای از معنای ضمنی اش در روایت، در فرهنگ لغت هم جستجو کردیم ؟ به معنایش در باور عموم جامعه و تاثیرش در آحاد آن فکر کرده ایم؟ آیا نیتمان اصلاح است یا صرفا حاشیه سازی ژورنالیستی. قبول کنیم دوره این نوع عوام فریبی ها و دروغ پردازی ها سر آمده.

هنرمند را نمی شود آلت دست کرد و در قالب و محدوده ای گنجاند. نمی شود از مردم جدایش کرد و در جزیره ای دیگر ادعای مردم داری کردن داشت. این رفتارها فقط مردم را دلزده و دین زده می کند و باعث می شود تا همه را با یک چوب برانند. از همه چیز به تنگ بیایند و از سر لجبازی هم که شده چیزی باشند که شاید خودشان هم نخواهند. قبول کنیم مسیر هر چیزی موانعی دارد. اقتضائاتی دارد و با دیکته کردن و دستورالعمل و سفارش تغییرپذیر نیست. از این لاک سنگی پرحجم بیرون بیایید و قدری در جامعه نفس بکشید. بر روی خطاهایتان خط بکشید و با اصرار بیجا مشکلات تازه ای را ایجاد نکنید. دستگاهی که ناظر است، مسئولی که متولی است بدون پا پس کشیدن از مسئولیت محوله عمل کند و حرفش مدام تغییر نکند. با صحبت کردن با فلان عالم دینی از حکم خودش پشیمان نشود و تناقض های عجیب به وجود نیاورد. هنرمند ذهن پویایی دارد حواسش به جزییات است و اگر ببیند برایش ارزشی قائل نیستید فضا را تنگ می بیند. اگر ضابطه داریم و قانونی که مدون است چرا باید با سلیقه و نظر و سفارش رایتان برگردد؟ چرا جماعتی را معطل یک تصمیم کنید.

تکلیف آن دسته که دلشان برای گوش دادن به یک موسیقی خوب لک زده و از تراکم پایتخت به دورند چیست؟ چه پاسخی برای او داریم؟ آیا نشسته اید آسیب شناسی کنید چرا باید این هجمه علیه هنر ایجاد شود. کجای کار را غلط رفته اید و کجا کوتاهی کرده اید. مملکتی که این همه مفاخر موسیقی و تئاتر و سینما دارد چرا باید این همه محدودیت ایجاد کند. خسته نشدید از این بازی گرو کشی سیاسی نخ نما شده؟ دیوار کوتاه تری از هنر پیدا نکردید و می خواهید همه چیز شش دانگ در تملک خودتان باشد. خودتان برایش نقشه بکشید خودتان بهش مجوز بدهید و خودتان از هستی ساقطش کنید. داستان آشنایی نیست این چرخه؟ خدا نکند با این کارتان بر پیکره تفکر و یا نسلی تیشه بزنید. خدا نکند به خاطر بازی سیاسی حرفی بزنید که فردا عکسش را عمل کنید. آقایان مسئول و متولی فرهنگ، دلواپسانِ صاحب نشریه و ظاهرا دغدغه مند، دوره دستورالعمل و فرمایش و تعیین تکلیف خیلی وقت است به سر آمده. هنر این عصر این است که با زبان مردم حرف بزنید. طوری که درکتان کنند و پَسِتان نزنند . طوری که بهتان اَنگ تکراری بودن نزنند و در خلوت و گفتگوهای گروهیشان پشت سرتان حرف نزنند. یاد بگیرید لنز چشم هایتان را به اندازه نگاه مردم باز کنید!