تاریکخانه

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

تاریکخانه

من نمیدونم آیا هر کدوممون یه سرنوشتی داریم یا تصادفی عین یه پر با نسیم به این طرف و اون طرف میریم.ولی فکر میکنم شاید هردوی اینها درست باشه.شاید هردوی اینا در یه زمان اتفاق میفته...فارست گامپ

مترجم و نویسنده سینمایی
دانشجوی دکترای مطالعات تئاتر در دانشگاه چارلز جمهوری چک
لیسانس زبان روسی ازدانشگاه شهیدبهشتی
فوق لیسانس ادبیات نمایشی از دانشگاه تربیت مدرس
فارغ التحصیل دوره فیلمسازی از انجمن سینمای جوانان ایران

سابقه همکاری با روزنامه بانی فیلم، مجله فیلم نگار، 24، سینمااعتماد، بولتن جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان اصفهان،سایت های سینماسینما و...

۵ مطلب با موضوع «نقد» ثبت شده است

در انتظار معجزه!

حوض نقاشی

در انتظار معجزه!

حوض نقاشی از همان ابتدا تکلیفش را با تماشاگر مشخص می کند.اینکه قرار است تا انتها با هر بزنگاهی تحت تاثیر قرار بگیرد و خیلی هم در بند منطق های مرسوم چنین فیلم هایی نباشد.شاید اصلا به همین خاطر هم هست که قصه اش را دیر شروع می کند و تا پیش از آن با نمایش مکرر روزمرگی های شخصیت های اصلی سعی در شناساندن فضا و آدم های قصه دارد. و البته در این میان از کنار بسیاری از ظرفیتهای آشنا و کاربردی قصه هم به آسانی می گذرد.فیلم مخاطب را پرتاب میکند به یک زندگی غریب و ساده که لااقل در اطراف خود کمتر دیده ایم و فیلمساز هم قرار است قصه این آدم ها را برایمان بگوید.پس همه چیز دست اوست و فقط خودش می تواند به نگاه ما به این قبیل افراد جهت ببخشد.این یعنی شروعی برای یک انتخاب. به همین جهت بزرگترین شانس را هم دارد.که می تواند به این وسیله فیلم و قصه اش را در ذهنمان ماندگار کند و یا خیلی چیزهای دیگر را عوض کند.اما پس چرا حوض نقاشی به چنین فیلمی بدل نمی شود و نهایتا از سطح یک فیلم متوسط رو به بالا فراتر نمی رود؟.علت به همانجایی باز می گردد که نویسنده در گیر و دار ایده اولیه فیلم خودش را محبوس کرده و با خلق خرده داستان های پیش پا افتاده و غیر ضروری سعی در جذب مخاطبش دارد.مخاطبی که به لطف حضور دو تن از بهترین بازیگران تا اینجای قائله را با فیلمساز همراه شده و باالطبع انتظار خارق العاده ای هم از سرانجام کار دارد.بزرگترین ایراد فیلم به نظرم عدم درک درست از آدم های قصه است و در نتیجه انتخاب نادرست بزنگاه های مناسب برای ایجاد بحران و گره افکنی های سطحی و غیر منطقی که تا انتها با آن روبه رو هستیم.پسری که قرار است نماینده اصلی تناقضات درونی میان این خانواده باشد.کسی که ظاهرا از پدر و مادرش بیشتر می فهمد و به همین دلیل از مقطعی توان کنار آمدن با نوع زندگی و رفتارهای دیرفهم آنها را ندارد،با یک بحران به ظاهر ساده از خانواده دل میکَند و به دنبال خوشبختی زودگذر به خانه ناظم مدرسه اش پناه می برد.البته اوضاع قصه و پرداخت شخصیت ها در آنجا هم دست کمی از خانه خودشان ندارد.ناظمی که قرار است به فصل مشترک میان فرزند و پدر و مادر ناتوانش بدل شود بی جهت منفعل نشان می دهد و در نهایت با یک پادرمیانی اجباری این تکلیف را از سر خودش باز می کند.با این وجود شوهر زن اوضاعش از همه خرابتر است.تا نیمه های فیلم که اصلا معلوم نیست مشکلش با خودش و دیگران چیست و بعد هم که مشخص می شود از کارش اخراج شده و عصبی است و این سیگار است که آرامش می کند در حالی که می تواند در یکی از فصل های مهم فیلم فکری به حال پسرک سرگردان کند و با حرفی چیزی کار ناتمام ناظم را به اتمام برساند بیشتر از یک تعمیرکار عینک عمل نمی کند و کاری را که پدر پسر از انجامش عاجز بود، او برایش انجام می دهد.تا به این ترتیب یکی دیگر از فرصتهای مهم دراماتیک فیلم از دست برود و چاره ای جز گفتگوی پدر و پسر آن هم در بدترین شرایط جغرافیایی نماند!جایی که پسرک در کلاس است و معلم در حال تدریس و پدر در یک اقدام کم نظیر راضی می شود از پشت پنجره با پسرش حرف بزند و اظهار پشیمانی کند که او را کتک زده.ظاهرا قرار است با صحنه ای دراماتیک و احساسی همگام با هدف اصلی فیلم رو به رو باشیم اما تصور کنید در چنین وضعیتی با حضور آن همه شاگرد باید بپذیریم که از پشت پنجره هم می شود تحت تاثیر قرار گرفت و مادر هم که گوشه حیاط در انتظار معجزه ای میان این پدر و پسر است.کمی سخت است اما چون از هدف نهایی فیلم آگاهیم چاره ای جز پذیرفتنش نداریم.به غیر از این اما نقش اساسی کُتلت و خواهر مرد را نباید از یاد برد! کتلتی که تبدیل به یک انگیزه قوی در پسر می شود تا بفهمد فقط اوست که از این غذا به سطوح آمده و اگر مادرش در پیتزا درست کردن تبحری ندارد لااقل در طبخ کتلت مهارت زیادی دارد و حتی در خانه ناظمش هم این کتلت است که طرفدار پیدا می کند.خواهر مرد اما بدون رودربایستی هیچ کارکرد منطقی یا دراماتیک جدی ندارد جز اینکه بفهمیم این دو طفل معصوم کسی را هم در این دنیا دارند و فقط خودشان نیستند و خودشان! و البته واکنش احساسی و عصبی مرد بعد از آنکه می فهمد زن ماجرای فرار پسرشان را بر خلاف توصیه او به خواهرش منتقل کرده، بدون وجود او امکان پذیر نبود! در این بین نقبی هم به مشکلات روز جامعه زده می شود و فکت هایی از تاثیر تحریم دارو و مشکلاتی از این دست آورده می  شود که با تلفظ ناصحیح مرد از این کلمه همراه است.که ظاهرا هدف این بوده که علی رغم تصور او از این مقوله که با یک خوانش اشتباه همراه است اما به هر حال تاثیرش همانی است که او انتظارش را ندارد .این مساله نیز با اینکه در جای درستی قرار دارد ولی باز در راستای همان هدف اولیه فیلم است که ذکر کردم.تحریک تماشاگر به هر نحو.با این حال کارگردان همه زورش را می زند که از این بین بهترین استفاده را از ظرفیتهای موجود بکند و حاصل کار را به فیلمی تبدیل کند که حداقل بشود از آن به عنوان فیلمی دغدغه مند و شریف یاد کرد.هدفی که به نظرم در وضعیت فعلی به آن نائل آمده و با اینکه در بسیاری از جاها الکن عمل می کند  اما حداقل به لحاظ به تصویر کشیدن عشقی کمیاب و نادر تا حدودی موفق بوده.عشقی که قرار است ما از میانه های راه و البته بحرانی ترین جای کار همراهش شویم.عشقی که جز سازش راه گریزی در آن نیست.به نظرم بیشتر از هر چیز این موضوع است که درفیلم اهمیت دارد و پررنگ جلوه می کند.هر چند که فیلمنامه اش ایرادهای بسیار داشته باشد.از صحنه های قابل اشاره ای که می توان به عنوان استفاده درست کارگردان از ظرفیت های موجود و در جهت هدف نهایی فیلم، از آن یاد کرد جایی است که مرد کشان کشان موتور گازی قرضی اش را راه می برد و آخرین نما روی موتور پر زرق و برقی است که کنار دیوار پارک شده.از این دست صحنه ها در فیلم کم نیستند ولی چون فیلمنامه به درستی چیده نشده دست کارگردان بیشتر از این باز نیست و این نهایت استفاده ای است که می تواند از مصالح موجود بکند.باید دید این تجربه چقدر نزد مخاطب موفق عمل می کند موفقیتی که اگر هم حاصل شود به جز بازی بازیگرانش که به نظرم در بسیاری از لحظات فیلم قابل تحسین است از اعتماد متقابل تهیه کننده و سرمایه گذار اصلی اش هم می آید.جایی که حوزه هنری پس از ماجرای پر از کش و قوس سال گذشته اش با سینماگران وارد مصالحه می شود و ظاهرا قرار است حاصل را اثر نمونه ای از آنچه که مورد تایید حوزه هنری است قلمداد کنیم.اینکه چقدر موفق بوده و حاصل این همکاری چقدر در روند سینمای ایران موثر است نیازمند کمی صبوری است و سعه صدر.شاید مثل شخصیتهای خود فیلم چاره ای جز سازش میان نهاد مزبور و سینماگران باقی نمانده باشد!آنآاا

رهاش کن بره رئیس

رهاش کن بره رئیس....

به تصویر کشیدن دنیای ذهنی شخصیت در یک فیلم بیش از هرچیز نیازمند شناخت صحیح و جزئی نگرانه خود شخصیت است.اینکه بتوانی شخصیت را در هر بزنگاهی قرار دهی و او فارغ از داده هایی که تو در ابتدا به او بخشیده ای بتواند عکس العمل مناسب را انجام دهد.این یعنی همان تکامل شخصیت که به جز سیر صعودی طبیعی اش در فیلمنامه مسیر دیگری را نمی تواند بپیماید.چنین شخصیتی حتی اگر با مساله ای ورای فیلمنامه و داستان رو به رو شود آن قدر پخته و کامل شده که دیگر خودش می تواند با تصمیم گیری به بهترین شکل، راهش را هموار کند.

همچنین برای به تصویر کشیدن پیشینه شخصیت، اهدافش و کارهایی که انجام داده یا نداده اگر گام اول را درست برداشته باشیم و داده های مناسبی که به شخصیت دادیم به اندازه کافی کامل باشد مسیر راحتی را در پیش داریم.چون دیگر این خود شخصیت است که با کنش و واکنش هایی که انجام می دهد به تدریج خودش را به مخاطب می شناساند.هر رفتار و برخورد او در موقعیت های مختلف نشانگر یک ویژگی و خصیصه رفتاری و شخصیتی اوست.عکس این قضیه نیز صادق است.یعنی زمانی که که داده های شخصیتمان جایی آن قدر ناقص و بی اهمیت باشد که شخصیت در چنین موقعیت هایی بدون اینکه بخواهد دست نویسنده را برایمان رو می کند.

علی در "چیزهایی هست که نمی دانی" ، که به لحاظ شخصیتی نمونه روشنی برایش در سینمای ایران به یاد ندارم از این جهت قابل اهمیت است که حداقل در برداشت اول می دانیم با چه شخصیتی رو به رو هستیم.می دانیم منفعل بودنش و سکوتش،رفتار گاه عجیب و سردش همه و همه با یک پیش زمینه همراه است و حالا که به اینجا رسیده برایمان دیگر مهم نیست که در گذشته چه کرده یا چه بلایی سرش آمده.حالا و در این برهه فقط کاری که او انجام میدهد مهم است.چون در همین روابط و برخوردهای گاه به ظاهر ساده است که با جزئیات شخصیت او آشنا می شویم و حتی از یک جایی می توانیم او را پیش بینی کنیم.اتفاقا همین سکوت و انفعال گاه بیش از حد شخصیت است که به مرور ما را با جزئیات آشکار و نهانش آشنا می کند.از همین سکوت ها ما عشق او را می فهمیم،رنج او را و دغدغه های ذهنی اش را درک می کنیم.روایت قصه هم البته به این مهم کمک می کند و نقشی اساسی در درک ما نسبت به این شخصیت دارد.

تا اینجا همه اینها در فیلم به خوبی جای گرفته است و ما به مرور با شخصیت علی؛راننده تاکسی درون گرا و خسته آشنا می شویم.از روابطش سر در می آوریم.از علایقش و آنچه را که دوست داشته یا برایش دلپذیر است.اما از جایی فیلمنامه کمی دچار گسستگی و چند پارگی در روایت خود می شود و این دقیقا از همانجایی می آید که علاقه به چند گانگی و دربر داشتن چندین سبک مختلف ظاهرا مد نظر نویسنده بوده و همین مساله باعث شده تا با یک آشفتگی گنگ و بعضا غیر قابل درک در فیلم رو به رو شویم.شاید در نگاه اول بیشترین نزدیکی شخصیت مرکزی فیلم را با تراویس بیکل؛قهرمان کالت تمام عیار اسکورسیزی در راننده تاکسی حس می کنیم.و حتی جایی در فیلم ظاهرا فیلمساز بدش نمی آمده که چنین قیاسی کنیم و در یکی از دیالوگهای یکی از مسافرانِ معلوم الحال! علی می توانیم چنین قصدی را استنباط کنیم.که البته یکی از بهترین پرداخت ها و دیالوگ نویسی ها به نظرم برای همین شخصیت نوشته شده.مترجمی که با دغدغه های عجیب و البته آشنایش در طول مسیر علی را با نوع خاص زندگی کردن و انواع و اقسام دردهای ذهنی و روحی اش آشنا می کند.اساسا این شیوه معرفی شخصیت و به دنبال آن پرداخت مناسب می تواند کمک بسیاری به نویسنده کند تا از آفت همیشگی تفصیل در معرفی حذر کندبه شرطی که مانند همین، دیالوگهایی مناسب و نه حتی اضافی و صرفا فلسفی وار را در بر داشته باشد.این دوگانگی درروایت و حتی به نحوی در ساختار شاید از اطمینان زیاد نویسنده به قهرمانش می آید.از آنجا که او به قدر کفایت قهرمان را درذهن خود ساخته و پرداخته و ظاهرا با همین خیال سعی کرده او را پیش چشم مخاطب نیز بنمایاند.غافل از اینکه برای درک و حتی همذات پنداری مناسب به چیزی بیش از چند دیالوگ، انفعال و سکوت نیاز داریم.اگر حتی الگوهای پیشین موجود را در نظر بگیریم باز هم راننده این فیلم چیزی برای دردمند بودن کم دارد.نه اینکه با منطق قصه مشکلی دارم که اتفاقا در چنین آثاری منطق روایت، خود از دل کنش ها و رفتار قهرمان بیرون می آید.اینکه مثلا گذشته این آدم چه بوده یا اینکه دغدغه اش برای اینکه در یک آژانس کار کند آن هم با چنین ماشینی چیست خیلی نه مساله فیلم است نه مساله مخاطبِ پیگیر فیلم.یا حتی نوع برخورد و رابطه اش با سیما که می دانیم هردویشان می دانستند با اینکه علاقه ای میانشان وجود دارد اما با این اوصاف به نفع هیچ کدامشان نیست که به وصال هم برسند.پس فقط همدیگر را می شناسند،با هم قهوه می خورند،از زندگی همدیگر می گویند و خیلی هم که بخواهند به رابطه شان عینیت ببخشند همدیگر را سرزنش می کنند آن هم به خاطر رفتار سردشان و بی تفاوتیِ گاه عذاب آورشان.نه اینها به هیچ وجه برای در جریان قرار گرفتن روایت فیلم اهمیتی ندارد.چیزی که مهم است مساله علی با دنیای پیرامونش است.رفتارش با آدمها و حتی تنفرش از آنها.اینکه آشنایی اتفاقی او با زنی چرا باید دگرگونش کند و او را از زندگی روزمره و تکراری جدا کند مهم است.بخشی از اینها را در قالب دیالوگ می فهمیم و بخشی را هم از کنش های خود شخصیت.ولی نه آنقدر که به خودمان بقبولانیم و حتی به او حق بدهیم.چه بسا که حتی در دل همین پرداختها و تمرکزهای روی جهان پیرامون علی خیلی از منطق های به ظاهر ساده هم به هم می خورند که چون همگی در سایه شخصیت پر افت و خیز علی پنهان می شوند خیلی به چشم نمی آید.بر خلاف تراویس راننده تاکسی که تنها نقطه مشترکش با علی بیگانه بودن با دنیای پیرامون است در اینجا علی شکست تازه ای نمی خورد.او شکست هایش را پیش از این خورده یا لااقل باید این گونه باشد.او اعتمادهایش را کرده و نتیجه شان را هم قبلا دیده و حالا صرفا در حال گذار از یک مقطع گذرا و به ظاهر معمولی است.مقطعی که در آن برشی از اتفاقات روزمره را می بینیم با یک تفاوت بزرگ، که آشنایی او با یک شخصیت تازه،متفاوت و شاید تا حدی نزدیک به خودش است.اگر تراویس قصد داشت در اقدامی انتحاری علیه سیستم برخیزد و انتقام بگیرد اینجا قهرمان آنقدر منفعل و بی انگیزه است که حتی حاضر به تسلیم شدن هم نیست.اگر در راننده تاکسی قهرمان داستان از پس یک درد عظیم می آید و حالا در حالیکه می خواهد به خود بقبولاند که می توان در آرامش هم زندگی کرد اما باز هم خود اوست که شکست می خورد آن هم به خاطر آدم هایی به مراتب پست تر از دشمنان دوران جنگش، در اینجا علی سعی می کند هر طور که شده از ساده ترین وقایع زندگی برای خودش روزمرگی بسازد.دوست دارد همه چیز را رها کند،اسیر نشود و بی جهت خود را درگیر نکند.این روزمرگی البته بسیار درست و کارآمد در فیلم نمایان است.تک قابِ هر روزه اتاق محقرش در دل طبیعتِ سبز و اعمالی تکراری مثل فراهم کردن غذای گربه و درست کردن قهوه همگی در جهت نشان دادن همین اصلی ترین مساله زندگی علی است.که اتفاقا او نه تنها از آن رنج نمی برد که حتی تلاشی هم برای تغییرش نمی کند.او فقط به دنبال تجربه لحظه هاست.دنبال یک جور رهایی عمیق که به او توان ادامه زندگی بدهد.شاید او واقعا چیزی برای گفتن نداشته باشد اما قطعا می داند چه باید بگوید.نه، او ترسی ندارد،فقط برای حرف زدن یک دلیل محکم می خواهد و یک انگیزه قوی تر.چیزی که او را از دنیای اطرافش جدا می کند و در غاری محبوس می کند نفهمیدن آدم هاست.آدم هایی که هر کدام به نوبه خود قصه ای دارند و حتی گذشته ای.اما ضرورت زندگی کردن و ماندن به هر شکل به آنها یاد داده تا از یک شیوه پیروی کنند و خود را پشت نقاب دلخواهشان پنهان کنند.خودشان نباشند و تلاشی هم برای پیدا کردن واقعیت وجودیشان نکنند.چون ظاهرا این گونه زیستن بهتر جواب می دهد.علی از همه اینها فراری است  ترجیح می دهد چیزی نگوید،کاری نکند و فقط جریان داشته باشد.راه سختی را انتخاب کرده ولی بدون شک عاقبتش را هم سنجیده.

از لحاظ پرداختن درونیات علی و عملکردش در برابر مشکلات پیرامونش، فیلمنامه برگ برنده های زیادی دارد که به چند نمونه اش اشاره شد اما از جهت یکپارچگی روایت و یکدست بودن منطق های کلی داستان از جهاتی دچار آشفتگی است که این از همان اعتماد بیش از حدی که گفتم می آید.اعتمادی که نویسنده به قهرمانش کرده و قهرمان هم البته نویسنده را راضی کرده.ولی تا پیش از مرحله نگارش!از وقتی که کار نوشتن شروع می شود دیگر باید همه تفکرات و قراردادهای خصوصی میان نویسنده و شخصیت ها منقطع شود.و قضیه وارد فاز جدی تر و عینی تری شود.حالا باید قراردادهای جدیدی با ناظرِ اصلی اثر بسته شود.این بار باید مخاطب اقناع شود و باور کند.دیگر نه باید کاری با پیش فرض های مخاطب داشت،نه فیلم هایی که دیده و نه حسابهایی که روی فیلم باز کرده.او از وقتی که شروع می کند به تماشای فیلم انگار تا به حال هیچ فیلمی ندیده و شما نخستین کسی هستید که می خواهید برایش قصه تعریف کنید .منظورم داستان گویی به شکل مرسومش نیست که حتی در نوع ابزورد و نامتعارفش باید بتوانید تا پایان فیلم او را قادر به تحمل کردن فیلم کنید.با این توجیه "چیزهای هست..." از جهاتی موفق عمل کرده و از جهاتی هم شکست خورده است.چند پارگی فیلمنامه در روایت و چندگانگی اثر باعث می شود حتی مخاطب کمی حرفه ای تر هم به سادگی دست نویسنده و فیلمساز  را بخواند و دیگر از اثر استقبال نکند.اما نوع پرداخت جزئی نگرانه به خصوص روی شخصیت مرکزی فیلم آن قدر وسوسه برانگیز و قابل قبول هست که به تنهایی باعث اعتماد مخاطب به فیلم شود.پس با فیلمی طرفیم که پیشنهاد تازه ای دارد،به شکلی نه چندان کامل مسائلش را بیان می کند و ما را با سطح تازه ای از سینما که خیلی وقت است فراموش کرده ایم آشنا میکند و سعی دارد در ساده ترین شکل ممکن قصه هم بگوید.قصه ی برشی از زندگی یک قهرمان قبل از اینِ تنها، که در جواب ساده ترین مشکلات اطرافیانش می گوید:"رهاش کن بره رئیس".

ماهی گیرها عاشق می شوند

 

ماهی گیرها عاشق می شوند

 چیزی که باعث می شود «صید قزال آلا در یمن» حداقل با فاصله ای اندک از دیگر فیلم های کمدی رمانتیک کلیشه ای بالاتر باشد، شناخت خوب و درست کارگردان از فضا و چینش منطقی موقعیت های داستان است. قرار دادن یک بستر مناسب برای پرداخت قصه ای امتحان پس داده، کلیشه ای و آشنا باعث شده تا عملا با فیلمی طرف باشیم که علاوه بر اینکه جنس خودش را خوب می شناسد از همه ظرفیتهای ممکن برای هر چه بهتر پیش رفتن روایت فیلم استفاده می کند. چرا که هالستروم کارگردانی است که نشان داده علاقه به تجربه های مختلف دارد و خودش را هیچگاه محدود یک موقعیت و فضای خاص نکرده و البته تجربه چنین فضایی را پیشتر در نمونه موفق «شکلات» داشته است. اما کمی درباره چگونگی به سرانجام رسیدن روایت فیلم به همان مولفه شیرین وصال در این دست فیلم ها توضیح دهم.
اول از همه اینکه اساسا با استفاده های ابزاری و حتی گاه بی مورد کارگردان از مسائل به اصطلاح روز و داغ جهان که شامل جنگ های رسانه ای و فریب های پوپولیستی مضحکی است که آن مشاور وزیر از آنها بهره می گیرد و حسابی مخش را به کار می اندازد تا مثلا ذهن جهانیان را از مسائل اصلی منحرف کند، مشکل اساسی دارم و معتقدم به هیچ عنوان موفق عمل نمی کند. دست کم تا آنجایی که وارد بستر اصلی نشده و خودش را به نحوی با داستان اصلی گره نزده است. و این یعنی همان بهره گیریِ تبلیغاتی فیلم از موضوعاتی که ظاهرا برای انگیزش مخاطبِ پی گیر این روزها به کار گرفته می شوند. اما برگ برنده فیلم آنجایی است که با قرار دادن یک رابطه کلیشه ای عشقی و از یک جایی مثلثی، مخاطب را دچار یک آشنایی زدایی هوشمندانه می کند و در حالیکه شخصیت زن فیلم(با بازی امیلی بلانت) کماکان در انتظار عشق اول خود مانده و از او ناامید شده- که برای خدمت در ارتش به افغانستان اعزام شده-حالا همان پاسخ معمول را به مخاطب می دهد و به پیشنهاد شخصیت مرد فیلم(با بازی اوان مک گرگور) که او نیز با یک درگیری زناشویی ساده همسرش را ترک کرده، جواب مثبت می دهد.
در واقع بارزترین ویژگی که این فیلم را از سایر همتایانش متمایز می کند همین پیچیدگی هر چند ظاهری است که در معادلات مرسوم این ژانر به وجود می آورد و جالب تر اینکه با یک بستر قابل توجه و تازه ای هم این کار را می کند.
شیخ یمنی ثروتمندی که ساکن انگلیس است تصمیم می گیرد در یک اقدام محیر العقول در کشورش قزال آلا پرورش دهد. به همین جهت توسط مشاور یک شرکت انگلیسی از دکتر آلفرد جونز که متخصص گونه قزال آلا است می خواهد تا با آنها همکاری کند و سرد مزاجی ها و سخت گیری های آلفرد که بالاخره می پذیرد ریسک کند و پا به یمن بگذارد. اما از همین جا دوباره فیلم با یک سری مشکلات جدی ادامه پیدا می کند.عده ای که به بهانه ورود غربی ها به آن منطقه که معلوم هم نیست دقیقا مشکلشان چیست سعی در تخریب این پروژه دارند و حتی یکبار هم به جان شیخ سوء قصد می کنند. مشکل اینجاست است که این موضوع به هیچ عنوان کارکرد منطقی ندارد و فقط باعث می شود که در پایان که باز هم دردسر دیگری را درست می کنند بستری فراهم شود تا به آن نقطه پایانی همچون همه کمدی رمانتیک ها برسیم.
ولی فیلم به همین کلیشه ها هم نگاهی تنوع طلبانه دارد و هرچند که تا حد زیادی نسبت به آنها وفادار می ماند اما دست کم آنقدر در شکل گیری شخصیت ها وموقعیت هایش درست عمل می کند که در انتهای فیلم از خودمان و وقتی که برای تماشای فیلم گذاشته ایم ناامید نمی شویم. حتی در قسمت هایی همچون مستندهای دریایی که به شکلی جذاب و ملموس زندگی آبزیان و ماهیان را به نمایش می گذارد-شاید چون بی بی سی تهیه کننده فیلم است- خودش را به چنین فضایی نزدیک می کند و اگر از علاقه مندان و پیگیران ماهی و ماهیگیری باشید بدون شک فیلم هر چه که برایتان نداشته باشد در این یک مورد رضایتتان را جلب خواهد کرد. ولی اگر نسبت به این رشته علاقه خاصی ندارید و سرتان برای اینجور ماجراجویی ها درد نمی کند بهتر است فقط به داستان عاشقانه فیلم توجه کنید که حالا بر حسب تصادف بر سر یک پروژه پرورش ماهی است. یک پروژه که در نگاه اول شاید خیلی ها را متعجب کند چون حرف زدن درباره پرورش قزل الا آن هم در جایی مثل یمن همان طور که آلفرد در خود فیلم خودش را به آب و آتش می زند یک شوخی بیشتر نیست. ولی انگار همه چیز باید تا جایی که امکان دارد پیش برود و راه خودش را پیدا کند. چون این یک کمدی رمانتیک مثلا متفاوت است که در آن می بینیم هنوز چند روز از رابطۀ به سرانجام رسیده زوج فیلم نگذشته که سر و کله عشق نجات یافته دختر پیدا می شود و او را ناخواسته از انتخاب پیشینش منصرف می کند. انگار که اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده و این است که کار را برای آلفردِ از همه جا رانده سخت می کند. ولی او با همه سردی و بی احساسی اش راه خود را می شناسد و گلیم خودش را بهتر از آب می کشد بیرون. حالا دوباره همه چیز بسته به پروژه پرورش ماهی است. یا در یمن می مانی و برای شیخ کار می کنی یا اینکه با یک هدف معمولی و پیش افتاده راه گذشته را در پیش می گیری.و فیلم دقیقا دارد انگشتش را روی این موضع می گذارد که موقعیت های تازه وقتی بوجود می آیند و به سرانجام می رسند که تو به ایمانت اعتقاد پیدا کرده باشی. و نه اینکه فقط آن را جزیی از خودت بپنداری. لازمه رسیدن به هدف های بزرگ پذیرش ایمان است و پرورش آن درون خودت. درست مثل ماهیگیری که مدت ها انتظار می کشد تا بتواند به صیدش برسد و هیچ خیالش نیست که چقدر زمان می گذرد و چه شرایطی را از سر می گذراند. شاید این فقط ایمان است که او را همچنان منتظر نگه داشته ولی خودش خبر ندارد. هر چند که این موضوع به دم دستی ترین شکل در فیلم مطرح می شود و اینجا تلاشی برای تنوع نمی شود.
ریتم خوب و معقول فیلم نیز به همه آنچه که قرار است انتظار داشته باشیم اتفاق بیفتد کمک می کند و هالستروم با استفاده از نماهایی چشم نواز و درخشان همه چیز را برای یک سفر ماجراجویانه مهیا می کند.
به غیر از آن درگیریهای نمادین مشاور وزیر ولی رابطه کمیک و کنایه آمیز میان او و وزیر با تمهیدات پیش پا افتاده و جالبی چون چت کردن آنها و برخورد های رئیس و مرئوسی وارونه به آن وجه دیگر فیلم که قرار است رویکردی انتقادی سیاسی هم داشته باشد تا حدی کمک می کند و حداقل باعث نمی شود فیلم را در سطح نگه دارد. هر چند که معتقدم اساسا چنین رویکردهایی در این نوع فیلم ها اگر فقط به قصد گره گشایی و مانع تراشی برای روند داستان صورت بگیرد نه تنها نتیجه عکس خواهد داشت که از یک جایی به بعد دیگر مخاطب هم این باج را نخواهد پذیرفت و حتی از همان رابطه اصلی فیلم، همان داستان رمانتیک مثلا متفاوت هم دلگیر خواهد شد و قید ادامه فیلم را خواهد زد.
«صید قزل آلا در یمن» با ایجاد یک بستر مناسب و باورپذیر زمینه خوبی برای پرداخت داستانِ کم و بیش آزموده اش ایجاد می کند و با تفاوت هایی که در نوع روایت، شخصیت پردازی و گره گشایی انتخاب می کند راه خودش را حداقل با فاصله ای اندک از چنین فیلم هایی جدا می کند. به عبارتی نشانمان می دهد هر چقدر هم که در بیان احساسمان ضعیف و سطحی عمل کنیم حتی اگر یک ماهیگیر یا کارشناس ماهی هم باشیم باز هم عشق راهش را به رویمان نبسته است و هنوز می شود معجزه ای چیزی بشود و عاشق بشویم.

شوریدگی از متن تا فرم

 

نقد فیلم شور شیرین

شوریدگی از متن تا فرم

فیلم به عنوان اثری که قرار است شرح ماوقع آنچه را که یکی از فرماندهان مهم و اساسی دوران دفاع مقدس انجام داده به تصویر بکشد تا حدودی موفق است.ولی مشکل دقیقا از همین جا شروع می شود.اینکه قهرمان فیلم؛محمود کاوه را باید به قدر کفایت بشناسیم و بعد به سراغ فیلم برویم.بدون شناخت قبلی از این شخصیت بالطبع با شخصیتی روبه رو خواهیم شد که قطعا دچار خلل هایی در شخصیت پردازی است.یعنی چنین شخصیتی آن طور که باید در فیلمنامه به مخاطبِ بی اطلاع معرفی نمی شود.اینکه همه با شنیدن نام او برآشفته می شوند و در هم می روند فقط از آنجا ناشی می شود که فیلمنامه نویس بنایش را گذاشته بر یک ادای دین و نه بیشتر.ادای دینی که هر چند تا حدودی بنا بر مستندات تازیخی اش و نوع روایتش به سرانجام می رسد اما حتی در چنین حالتی هم سوال های اساسی را در ذهن همان تماشاگر حتی مطلع باقی می گذارد.حتی همان داستانک فرعی که در واقع گریزی است به داستان اصلی جنگ میان منافقان بوکان و دولت وقت ،بدون هیچ کارکرد منطقی حکم یک ابزار آسان را برای فیلمنامه نویس پیدا می کند.اینکه پدری برای عروسی پسرش قصد سفر به سقز را دارد و در راه با درگیری منافقان اسیر می شود تا حدودی ما را با کلیت قصه و جزئیاتش آشنا می کند.اما اینکه به یکباره همه چیز رها می شود و با تدبیری سردستی از او به عنوان طعمه ای استفاده می شود که دشمن اصلی آنها را که بالطبع محمود کاوه است و ما هم بی هیچ چون و چرایی باید این موضوع را تا انتهای فیلم بر خودمان دیکته کنیم که محمود کاوه دشمن اصلی ضدانقلاب مستقر در بوکان است و آنها می خواهند سر به تن او نباشد ،سر به نیست کند.فقط به خاطر اینکه او قبلا پاسدار ارتش بوده و البته با رفتار و واکنشهایی که از او مب ینیم خیلی او را هم سنخ پسرش که او هم در ارتش است نمی بینیم.همه این اتفاقات در حالی می افتد که ما کماکان به دنبال این هستیم که چرا ضد انقلاب با محمود کاوه چنین مشکلی را داشته.ولی به علت ذیغ وقت می پذیریم و پیگیر ادامه داستان می شویم.داستانی که در ارائه چهره منافقین و مزدوران تا حدودی بی پرده و به جا از خشونتی عریان بهره می برد و ابایی هم ندارد که از نشان دادن برخی از جنایات آنها که اتفقا زبانزد هم شده طفره برود.ولی گاف اساسی فیلمنامه بدون شک آنجاست که وقتی آن پاسدار ارتش سابق که برای نجات جان خانواده اش مجبور می شود به عنوان نفوذی وارد دستگاه کاوه و هم رزمانش شود لو می رود و در ادامه درگیریها به کاوه و گروهش می پیوندد، دشمن یا حزب منافق هیچ اقدامی علیه او انجام نمی دهد.حال آنکه هم خانواده او و هم تا مقطعی پسر تازه دامادش در خدمت آنها هستند.ولی انگار نه انگار که او تا پیش از این با فرمانده آنها عهد کرده بود که برای آنها خبر بیاورد و کاوه و دار دسته اش را برایشان تحت نظر بگیرد.چه بسا که همین خبررسانی ها در دو شکل موازی برای دشمن و خودی آنقدر ابتدایی و ساده می نمایاند که نه مخاطب را دچار تعلیق یا نگرانی می کند و نه زمان می دهد تا با این تغییر ناگهانی کنار بیاید.حقیقت ان است که بازی با کلیشه ها آنقدر در این فیلم تکررای و قابل پیش بینی است که از یک جایی دیگر مخاطب خودش را دلخوش به صحنه های نزاع و درگیری و قتل عام فجیعانه هم رزمان کاوه می کند و اساسا از خیر تعقیب داستان و ادای دین مالوفش می گذرد.تعلل در نیرورسانی و ارائه مهمات نیز به جز یک جلسه که مثلا اشکال را دردستگاه دولت وقت می دانند جای دیگری به مخاطب نشان داده نمی شود.همه اینها را گفتم تا به این برسم که نوع ساخت فیلم جنگی در سینمای ایران به نحوی شده که حتی اگر قرار است بر اساس یک نمونه واقعی و مستند مانند همین فیلم باشد خود فیلم چیزی را جز تصاویری مستند وار و چند خرده داستان پیش پا افتاده ظاهرا برای درگیری حداقلی مخاطب و ارائه بدمن هایی تا یک جایی خبیث و از یک جایی به بعد هم به غایت بیعرضه چیز دیگری را به تماشاگر عرضه نمی کند.چرا که فیلمساز اصل را گذاشته بر پیش فرض های ذهنی و دانسته های حداکثری مخاطب و حالا وظیفه او فقط تصویر کردن آن مستندات و دراماتیزه کردنشان به شکلی تلویزیونی است.با چنین تعریف و استدلالی قطعا نه تنها در این زمینه پیشرفتی حاصل نمی شود که حتی از یک جایی حتی درجا زدن هم به حساب نمی آید و یک نوع گام نهادن در مسیر پیش افتاده ای تلقی خواهد شد که نه سرانجامی معقول در انتظار دارد و نه دستاورد نوظهوری.البته باز هم می گویم فیلم در ارائه آنچه که بر اساس مستنداتش ارائه می دهد تا حدودی موفق عمل می کند و نقش شهید کاوه را هم به عنوان کسی که ضربه نهایی را به گروهک های ضد انقلاب ساکن در بوکان می زند تا حد قابل قبولی به نمایش می گذارد.اما وقتی قرار است اثر را در قامت فیلمی در قالب ژانر تحلیل کنیم که می خواهد همه همّ و غمش را بگذارد برای به نمایش گذاشتن ارزشها و دلاوری های یک فرمانده ارزشمندِ جنگ باید علاوه بر اینکه با داستانی گیرا و در شکل درستش دراماتیزه شده، بستر مناسب و به جایی را فراهم می کند،اطلاعات دقیقی هم از شخصیت مورد نظر به مخاطب بدهد و این اصلا به معنی صرف زمانی طولانی برای معرفی شخصیت نیست و به این معنی هم نیست که با نوشته هایی تاریخچه مانند در انتهای فیلم مخاطب را شیرفهم کنیم.بلکه اگر جان کلامِ معنای مدیوم را دریافته باشیم و به قدرت جادوی درام حتی در یک فیلم جنگی این چنینی پی برده باشیم کافی است کمی تکنیک را چاشنی اش کنیم تا به یک فرم و ساختار درست برسیم که آن وقت حتی مخاطبی هم که نام محمود کاوه به گوشش نخورده با تماشای فیلم  آن چنان تحت تاثیر شخصیت و رشادت های او قرار می گیرد که همیشه و نه فقط در یک سئانس نود دقیقه ای چنین شخصیتی را در ذهن می سپارد.این همان استفاده درست از حداقل هاست که سینمای ما لااقل خیلی وقت است از انجامش ناتوان است.چرا که ظاهرا اعتقادی به فرم ندارد یا در اولویت بندی هایش دچار اشتباه شده و محتوا را اساس همه چیز حتی مدیوم می داند.این البته شیوه کار برخی فیلمسازان است که به تازگی به یک سبک هم بدل شده،به عبارتی؛ هر حرفی را که می خواهی بزن، فرقی نمی کند چه می خواهی بگویی،کافی است بنویسی و کمی فن یاد بگیری،دکوپاژ کنی و فیلم بسازی.تبریک می گویم تو حالا صاحب یک ایدئولوژی شدی ،از این به بعد تو را فیلمساز خطاب می کنیم!چنین روشی اگرچه پس از مدتی دیگر جواب نمی دهد و بسیار مقطعی و گذراست ولی به هر حال شاکله کار برخی از دوستان است که بی توجه به اصل موجودیت چنین هنری و مولفه های بنیادی اش با توجه به انگاشته های خود قواعد جدیدی وضع می کنند و حتی توجیه هم برای کارشان بسیار دارند.

شور شیرین اگرچه با اختلاف جزء آثار دفاع مقدس متوسط چند سال اخیر قرار می گیرد اما از یک جهت حائز اهمیت است.اینکه با یک طرح هر چند بسیار کلیشه ای و کلاسیک سعی کرده همه آنچه را  که بهشان اعتقاد دارد را در قالب شخصیت ها ، کنش ها ، واکنش ها و دیالوگ هایش در مدیوم سینما بگنجاند.اینکه چقدر موفق شده یا نه و اینکه آیا مسیر درستی را انتخاب کرده خیلی هدفش را کمرنگ نمی کند.دست کم از کلیشه هایش این طور بر می آید که حتی ابایی هم از وام گرفتن از نمونه های مشابه خارجی اش نداشته،هر چند که در عمل سایه ای از آن را هم نمی بینیم.ولی در هر صورت احیای یک ژانر محبوب و فراموش شده است و با زبان بی زبانی هم دارد به جنگیدن همه دلاوران افتخار می کند چرا که باعث شد دلیرانی همچون محمود کاوه از بسترشان پدید آید.از ادا و اصول های مرسوم هم خبری نیست.همه اینها خوب است و قابل تحسین ولی وقتی دوباره به شیوه ای که فیلمساز برای روایت داستان قهرمان پرورانه اش برگزیده نگاه می کنم افسوس می خورم.شور شیرین می توانست خیلی بهتر از این باشد اگر کمی جسارت سنت شکنی داشت و اگر فقط همه توجهش را معطوف شخصیت اصلی نمی کرد.اگر فقط کمی با چینش معقول تر و منطقی تر داستانک ها مرارت تحمل تکرار کلیشه ها را از مخاطب دریغ می کرد و اگر فقط همه چیز را به آن دیزالو چهره بدل و واقعی محمود کاوه در انتهای فیلم واگذار نمی کرد.

عاشقانه ای درباره سینما و عاشقانه هایش

اساسا سینمای ما در برحه ای به سر می برد که تماشای فیلمی خوب و ازشمند باید غافلگیرمان کند.عجیب است اما همین را هم غنیمت می شماریم که بدجوری سرگشته شده ایم.

اینجا بدون من فیلم خواستنی و نجیب بهرام توکلی دوباره در جشنواره به سنت همان اصل نداشتن های و هوی دیده نشد یا در سایه ماند.اما فیلمی نیست که بتوان بی تفاوت از کنارش گذشت.

باید خوشحال باشیم که چنین فیلمسازی به این شکل فیلمی می سازد و ما را با سینمای نابی که می شناسیم و جنسش را دوست داریم آشتی می دهد.واقعیت این است که اینجا بدون من بیشتر از هر چیزی فیلمی در ستایش سینماست.و حتی به عبارتی می توان تصور کرد همه آنچه می بینیم نیز خود فیلمی دیگر است و تجسم عینیت یافته ای از ذهنیات یک عشق فیلم است که حالا در تقابل با مشغله های روزمره به شکلی ملموس درگیر زندگی اش شده است.همانند امین در پرسه در مه و یحیی در پابرهنه در بهشت اینجا نیز با واگویه های از مرز گذشته شخصیت اصلی قصه روبرو هستیم.یک از خط گذشته دیگر که اینجا بر خلاف فیلم قبلی اتفاقا می داند چه می گوید و اطرافش چه می گذرد.او نویسنده است و نوشتن را حتی در گوشه انبار محقر تحویل بار ترک نمی کند.عاشق سینماست و فیلم ها را چندین بار در سینما می بیند.اما مساله او خواهر و مادرش است .او باید خود را از این وضعیت وارهاند.به مرگ هم فکر می کند اما هنوز هیچ نمی داند. روایت صادقانه زندگی مفلوک خانواده ای که آنچه که هستند را می پذیرند ولی برای وارهیدن از آن بیکار هم نمی نشینند.دختر ساده و مظلوم خانواده اسیر تقدیر رقم خورده ای شده و دلخوشی اش عروسک های شیشه ای شفافی است که با پاک کردن وسواسانه آنها شاید می خواهد غبار روزمرگی را از زندگی خود بروبد.او تحمل شلوغی را ندارد، حتی به مادرش دروغ هم می گوید.اما عاشق اوست ،عاشق برادرش و حتی وقتی خودش هم عاشق می شود تحمل تنش دوباره ای را ندارد و ویرانه می شود اما حق با اوست.

مادر قهرمان بی چون و چرای قصه است.او با همه ساده انگاری هایش اما لااقل تکلیفش را می داند.برای فرار از این وضعیت باید دست کم به فرزندانش سامان دهد.حسرت به دل است، بغض دارد، از بلاتکلفی بیزار است و برای تغییر وضع کنونی دست به هر کاری می زند.عاشق فرزندانش است، ذره ای به نقص فیزیکی دخترش بها نمی دهد و آن را در برابر دیگر ویژگی های او بی اهمیت به حساب می آورد.وقتی می فهمد دختر چشم پیش کسی دارد ذوق زده می شود.موقعیت می تراشد و بهانه می سازد که تازه وارد بی خبر از همه جا دختر را بپسندد.فقط همین را می بیند و همراه با رفتارهای گاه آزار دهنده اش حتی باعث جدایی هم می شود.حال دخترش خراب می شود اما او هنوز مادر است.احسان اما حسابش کماکان فرق می کند.او عاشق است،از دنیای دیگری می آید،قصه می گوید،می نویسد، دست و پا بسته است، در آروزی پرواز است و به فکر رهیدن.اما دلش پیش خانواده است.

توکلی با نخستین فیلمش همان قدر در جشنواره بیست و پنجم غافلگیرمان کرد که با پرسه در مه و روایت ذهنی یک آهنگساز از خط گذشته جادویمان کرد.اما حالا با اینجا بدون من و عشق به سینمایش حال عجیبی را برایمان به ارمغان آورده است.

حالا وقت آن است که بیش از اینها به او و سینمایش بها دهیم.بگذاریم دیده شود، حالا دیگر او امتحانش را پس داده. دیگر نوبت برداشت است.

ترکیب چهار نفره بازیگران حرفه ای و کاربلد فیلم اساسا قدرتی دارد که در هر لحظه فیلم با حضور هر کدام از آنها تاثیر عمیق خود را می گذارد.حضور درخشان صابر ابر در فیلم و حسی که در تمام مدت فیلم به مخاطب القا می کند آن قدر گیرا و جادویی است که به تنهایی کافی است تا فیلم را یک نفس ببلعیم و از دیدن چند باره اش لذت ببریم.همکاری مجدد آهنگساز جوان فیلم پس از تجربه درخشان پرسه در مه اینجا نیز تاثیرگذار است و به نظر می رسد که توکلی به شناخت خوبی از آدم های فیلم هایش و جنس کارشان رسیده است.

فیلم حکایت داستانی است که در یکی از درخشان ترین اقتباس های سینمایی از نمایشنامه شاهکار تنسی ویلیامز در سینمای ایران صورت گرفته است.نفس این مساله آن قدر غافلگیر کننده است که می توان به همین بسنده کرد .سینمای توکلی حالا دیگر مولفه های خود را شناخته و اساسا در به کار گرفتنش آن قدر نیز تبحر پیدا کرده که می تواند به سبک خاص او بدل شود.روایت ذهنی فیلمساز از قهرمان های داستانش حالا دیگر به یک خصیصه دوست داشتنی بدل شده،ما را به هزارتوی ذهن سیال شخصیت اصلی فیلم می کشاند،در لابه لای خاطراتش چرخ می زنیم با او همراه می شویم، می خندیم ، بغض می کنیم و حتی آرزوی مرگ هم می کنیم.و بعد به سیاق همین فیلم سرخوش از پایان مسرورانه این تفکرات خیال انگیز یک دست مریضاد حسابی به سینما می گوییم که چنین راویان با قدرتی دارد که می توانند سینما را حتی در ساده ترین شکلش به رخ بکشند.

داستان ساده است.احسان یک عشق فیلم است که حتی وقتی قصه هایش را می نویسد یا فیلم ریچارد بروکس را در سینمای خلوت می بیند ایمان دارد که به چه چیزی اعتقاد دارد .و حتی وقتی سرانجام کابوس چند شبه مادر و احسان بابت توهم متظاهرانه یلدا پایان می پذیرد و رضا وارد عمل می شود.حالا دیگر می توانیم باور کنیم فقط سینما است که چنین اثر و قدرتی دارد،  و آن چنان تاثیر گذار است که با هر متر و معیاری می تواند به اوج هیاهو های عاشقانه ای متصلمان کند که حتی تماشایش روی پرده هم می تواند به یک آرزو تبدیل شود.این گونه است که فیلمی به ظاهر کوچک اما در مقیاسی بزرگ باید چنین اثری در مخاطب بگذارد که تا مدتها پس از تماشای آن سرخوش از سرانجام یلدا و مادر روزی صدبار این بار به جان سینما دعا کند. همه اینها نشان از این دارد که فیلم خوب نه شاخ دارد نه دم.کافی است کمی دم دست تر باشیم.ضرری که ندارد.لااقل خودمان را شناخته ایم.

آری،فیلم حسابی جادویمان کرده،شاید پس از مدتها.ولی دست کم حسرت به دلم نماندیم.لااقل می توان تماشای دوباره اش را پیشنهاد کرد.در این اوضاع و احوالات خیلی هم بیراه نیست.