تاریکخانه

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

تاریکخانه

من نمیدونم آیا هر کدوممون یه سرنوشتی داریم یا تصادفی عین یه پر با نسیم به این طرف و اون طرف میریم.ولی فکر میکنم شاید هردوی اینها درست باشه.شاید هردوی اینا در یه زمان اتفاق میفته...فارست گامپ

مترجم و نویسنده سینمایی
دانشجوی دکترای مطالعات تئاتر در دانشگاه چارلز جمهوری چک
لیسانس زبان روسی ازدانشگاه شهیدبهشتی
فوق لیسانس ادبیات نمایشی از دانشگاه تربیت مدرس
فارغ التحصیل دوره فیلمسازی از انجمن سینمای جوانان ایران

سابقه همکاری با روزنامه بانی فیلم، مجله فیلم نگار، 24، سینمااعتماد، بولتن جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان اصفهان،سایت های سینماسینما و...

رهاش کن بره رئیس

رهاش کن بره رئیس....

به تصویر کشیدن دنیای ذهنی شخصیت در یک فیلم بیش از هرچیز نیازمند شناخت صحیح و جزئی نگرانه خود شخصیت است.اینکه بتوانی شخصیت را در هر بزنگاهی قرار دهی و او فارغ از داده هایی که تو در ابتدا به او بخشیده ای بتواند عکس العمل مناسب را انجام دهد.این یعنی همان تکامل شخصیت که به جز سیر صعودی طبیعی اش در فیلمنامه مسیر دیگری را نمی تواند بپیماید.چنین شخصیتی حتی اگر با مساله ای ورای فیلمنامه و داستان رو به رو شود آن قدر پخته و کامل شده که دیگر خودش می تواند با تصمیم گیری به بهترین شکل، راهش را هموار کند.

همچنین برای به تصویر کشیدن پیشینه شخصیت، اهدافش و کارهایی که انجام داده یا نداده اگر گام اول را درست برداشته باشیم و داده های مناسبی که به شخصیت دادیم به اندازه کافی کامل باشد مسیر راحتی را در پیش داریم.چون دیگر این خود شخصیت است که با کنش و واکنش هایی که انجام می دهد به تدریج خودش را به مخاطب می شناساند.هر رفتار و برخورد او در موقعیت های مختلف نشانگر یک ویژگی و خصیصه رفتاری و شخصیتی اوست.عکس این قضیه نیز صادق است.یعنی زمانی که که داده های شخصیتمان جایی آن قدر ناقص و بی اهمیت باشد که شخصیت در چنین موقعیت هایی بدون اینکه بخواهد دست نویسنده را برایمان رو می کند.

علی در "چیزهایی هست که نمی دانی" ، که به لحاظ شخصیتی نمونه روشنی برایش در سینمای ایران به یاد ندارم از این جهت قابل اهمیت است که حداقل در برداشت اول می دانیم با چه شخصیتی رو به رو هستیم.می دانیم منفعل بودنش و سکوتش،رفتار گاه عجیب و سردش همه و همه با یک پیش زمینه همراه است و حالا که به اینجا رسیده برایمان دیگر مهم نیست که در گذشته چه کرده یا چه بلایی سرش آمده.حالا و در این برهه فقط کاری که او انجام میدهد مهم است.چون در همین روابط و برخوردهای گاه به ظاهر ساده است که با جزئیات شخصیت او آشنا می شویم و حتی از یک جایی می توانیم او را پیش بینی کنیم.اتفاقا همین سکوت و انفعال گاه بیش از حد شخصیت است که به مرور ما را با جزئیات آشکار و نهانش آشنا می کند.از همین سکوت ها ما عشق او را می فهمیم،رنج او را و دغدغه های ذهنی اش را درک می کنیم.روایت قصه هم البته به این مهم کمک می کند و نقشی اساسی در درک ما نسبت به این شخصیت دارد.

تا اینجا همه اینها در فیلم به خوبی جای گرفته است و ما به مرور با شخصیت علی؛راننده تاکسی درون گرا و خسته آشنا می شویم.از روابطش سر در می آوریم.از علایقش و آنچه را که دوست داشته یا برایش دلپذیر است.اما از جایی فیلمنامه کمی دچار گسستگی و چند پارگی در روایت خود می شود و این دقیقا از همانجایی می آید که علاقه به چند گانگی و دربر داشتن چندین سبک مختلف ظاهرا مد نظر نویسنده بوده و همین مساله باعث شده تا با یک آشفتگی گنگ و بعضا غیر قابل درک در فیلم رو به رو شویم.شاید در نگاه اول بیشترین نزدیکی شخصیت مرکزی فیلم را با تراویس بیکل؛قهرمان کالت تمام عیار اسکورسیزی در راننده تاکسی حس می کنیم.و حتی جایی در فیلم ظاهرا فیلمساز بدش نمی آمده که چنین قیاسی کنیم و در یکی از دیالوگهای یکی از مسافرانِ معلوم الحال! علی می توانیم چنین قصدی را استنباط کنیم.که البته یکی از بهترین پرداخت ها و دیالوگ نویسی ها به نظرم برای همین شخصیت نوشته شده.مترجمی که با دغدغه های عجیب و البته آشنایش در طول مسیر علی را با نوع خاص زندگی کردن و انواع و اقسام دردهای ذهنی و روحی اش آشنا می کند.اساسا این شیوه معرفی شخصیت و به دنبال آن پرداخت مناسب می تواند کمک بسیاری به نویسنده کند تا از آفت همیشگی تفصیل در معرفی حذر کندبه شرطی که مانند همین، دیالوگهایی مناسب و نه حتی اضافی و صرفا فلسفی وار را در بر داشته باشد.این دوگانگی درروایت و حتی به نحوی در ساختار شاید از اطمینان زیاد نویسنده به قهرمانش می آید.از آنجا که او به قدر کفایت قهرمان را درذهن خود ساخته و پرداخته و ظاهرا با همین خیال سعی کرده او را پیش چشم مخاطب نیز بنمایاند.غافل از اینکه برای درک و حتی همذات پنداری مناسب به چیزی بیش از چند دیالوگ، انفعال و سکوت نیاز داریم.اگر حتی الگوهای پیشین موجود را در نظر بگیریم باز هم راننده این فیلم چیزی برای دردمند بودن کم دارد.نه اینکه با منطق قصه مشکلی دارم که اتفاقا در چنین آثاری منطق روایت، خود از دل کنش ها و رفتار قهرمان بیرون می آید.اینکه مثلا گذشته این آدم چه بوده یا اینکه دغدغه اش برای اینکه در یک آژانس کار کند آن هم با چنین ماشینی چیست خیلی نه مساله فیلم است نه مساله مخاطبِ پیگیر فیلم.یا حتی نوع برخورد و رابطه اش با سیما که می دانیم هردویشان می دانستند با اینکه علاقه ای میانشان وجود دارد اما با این اوصاف به نفع هیچ کدامشان نیست که به وصال هم برسند.پس فقط همدیگر را می شناسند،با هم قهوه می خورند،از زندگی همدیگر می گویند و خیلی هم که بخواهند به رابطه شان عینیت ببخشند همدیگر را سرزنش می کنند آن هم به خاطر رفتار سردشان و بی تفاوتیِ گاه عذاب آورشان.نه اینها به هیچ وجه برای در جریان قرار گرفتن روایت فیلم اهمیتی ندارد.چیزی که مهم است مساله علی با دنیای پیرامونش است.رفتارش با آدمها و حتی تنفرش از آنها.اینکه آشنایی اتفاقی او با زنی چرا باید دگرگونش کند و او را از زندگی روزمره و تکراری جدا کند مهم است.بخشی از اینها را در قالب دیالوگ می فهمیم و بخشی را هم از کنش های خود شخصیت.ولی نه آنقدر که به خودمان بقبولانیم و حتی به او حق بدهیم.چه بسا که حتی در دل همین پرداختها و تمرکزهای روی جهان پیرامون علی خیلی از منطق های به ظاهر ساده هم به هم می خورند که چون همگی در سایه شخصیت پر افت و خیز علی پنهان می شوند خیلی به چشم نمی آید.بر خلاف تراویس راننده تاکسی که تنها نقطه مشترکش با علی بیگانه بودن با دنیای پیرامون است در اینجا علی شکست تازه ای نمی خورد.او شکست هایش را پیش از این خورده یا لااقل باید این گونه باشد.او اعتمادهایش را کرده و نتیجه شان را هم قبلا دیده و حالا صرفا در حال گذار از یک مقطع گذرا و به ظاهر معمولی است.مقطعی که در آن برشی از اتفاقات روزمره را می بینیم با یک تفاوت بزرگ، که آشنایی او با یک شخصیت تازه،متفاوت و شاید تا حدی نزدیک به خودش است.اگر تراویس قصد داشت در اقدامی انتحاری علیه سیستم برخیزد و انتقام بگیرد اینجا قهرمان آنقدر منفعل و بی انگیزه است که حتی حاضر به تسلیم شدن هم نیست.اگر در راننده تاکسی قهرمان داستان از پس یک درد عظیم می آید و حالا در حالیکه می خواهد به خود بقبولاند که می توان در آرامش هم زندگی کرد اما باز هم خود اوست که شکست می خورد آن هم به خاطر آدم هایی به مراتب پست تر از دشمنان دوران جنگش، در اینجا علی سعی می کند هر طور که شده از ساده ترین وقایع زندگی برای خودش روزمرگی بسازد.دوست دارد همه چیز را رها کند،اسیر نشود و بی جهت خود را درگیر نکند.این روزمرگی البته بسیار درست و کارآمد در فیلم نمایان است.تک قابِ هر روزه اتاق محقرش در دل طبیعتِ سبز و اعمالی تکراری مثل فراهم کردن غذای گربه و درست کردن قهوه همگی در جهت نشان دادن همین اصلی ترین مساله زندگی علی است.که اتفاقا او نه تنها از آن رنج نمی برد که حتی تلاشی هم برای تغییرش نمی کند.او فقط به دنبال تجربه لحظه هاست.دنبال یک جور رهایی عمیق که به او توان ادامه زندگی بدهد.شاید او واقعا چیزی برای گفتن نداشته باشد اما قطعا می داند چه باید بگوید.نه، او ترسی ندارد،فقط برای حرف زدن یک دلیل محکم می خواهد و یک انگیزه قوی تر.چیزی که او را از دنیای اطرافش جدا می کند و در غاری محبوس می کند نفهمیدن آدم هاست.آدم هایی که هر کدام به نوبه خود قصه ای دارند و حتی گذشته ای.اما ضرورت زندگی کردن و ماندن به هر شکل به آنها یاد داده تا از یک شیوه پیروی کنند و خود را پشت نقاب دلخواهشان پنهان کنند.خودشان نباشند و تلاشی هم برای پیدا کردن واقعیت وجودیشان نکنند.چون ظاهرا این گونه زیستن بهتر جواب می دهد.علی از همه اینها فراری است  ترجیح می دهد چیزی نگوید،کاری نکند و فقط جریان داشته باشد.راه سختی را انتخاب کرده ولی بدون شک عاقبتش را هم سنجیده.

از لحاظ پرداختن درونیات علی و عملکردش در برابر مشکلات پیرامونش، فیلمنامه برگ برنده های زیادی دارد که به چند نمونه اش اشاره شد اما از جهت یکپارچگی روایت و یکدست بودن منطق های کلی داستان از جهاتی دچار آشفتگی است که این از همان اعتماد بیش از حدی که گفتم می آید.اعتمادی که نویسنده به قهرمانش کرده و قهرمان هم البته نویسنده را راضی کرده.ولی تا پیش از مرحله نگارش!از وقتی که کار نوشتن شروع می شود دیگر باید همه تفکرات و قراردادهای خصوصی میان نویسنده و شخصیت ها منقطع شود.و قضیه وارد فاز جدی تر و عینی تری شود.حالا باید قراردادهای جدیدی با ناظرِ اصلی اثر بسته شود.این بار باید مخاطب اقناع شود و باور کند.دیگر نه باید کاری با پیش فرض های مخاطب داشت،نه فیلم هایی که دیده و نه حسابهایی که روی فیلم باز کرده.او از وقتی که شروع می کند به تماشای فیلم انگار تا به حال هیچ فیلمی ندیده و شما نخستین کسی هستید که می خواهید برایش قصه تعریف کنید .منظورم داستان گویی به شکل مرسومش نیست که حتی در نوع ابزورد و نامتعارفش باید بتوانید تا پایان فیلم او را قادر به تحمل کردن فیلم کنید.با این توجیه "چیزهای هست..." از جهاتی موفق عمل کرده و از جهاتی هم شکست خورده است.چند پارگی فیلمنامه در روایت و چندگانگی اثر باعث می شود حتی مخاطب کمی حرفه ای تر هم به سادگی دست نویسنده و فیلمساز  را بخواند و دیگر از اثر استقبال نکند.اما نوع پرداخت جزئی نگرانه به خصوص روی شخصیت مرکزی فیلم آن قدر وسوسه برانگیز و قابل قبول هست که به تنهایی باعث اعتماد مخاطب به فیلم شود.پس با فیلمی طرفیم که پیشنهاد تازه ای دارد،به شکلی نه چندان کامل مسائلش را بیان می کند و ما را با سطح تازه ای از سینما که خیلی وقت است فراموش کرده ایم آشنا میکند و سعی دارد در ساده ترین شکل ممکن قصه هم بگوید.قصه ی برشی از زندگی یک قهرمان قبل از اینِ تنها، که در جواب ساده ترین مشکلات اطرافیانش می گوید:"رهاش کن بره رئیس".

  • حسین ارومیه چی ها

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی