تاریکخانه

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

تاریکخانه

من نمیدونم آیا هر کدوممون یه سرنوشتی داریم یا تصادفی عین یه پر با نسیم به این طرف و اون طرف میریم.ولی فکر میکنم شاید هردوی اینها درست باشه.شاید هردوی اینا در یه زمان اتفاق میفته...فارست گامپ

مترجم و نویسنده سینمایی
دانشجوی دکترای مطالعات تئاتر در دانشگاه چارلز جمهوری چک
لیسانس زبان روسی ازدانشگاه شهیدبهشتی
فوق لیسانس ادبیات نمایشی از دانشگاه تربیت مدرس
فارغ التحصیل دوره فیلمسازی از انجمن سینمای جوانان ایران

سابقه همکاری با روزنامه بانی فیلم، مجله فیلم نگار، 24، سینمااعتماد، بولتن جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان اصفهان،سایت های سینماسینما و...

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۰ ثبت شده است

بهاریه ای درباره سینمای سی ساله کشورمان

بهاریه ای درباره سینمای سی ساله کشورمان

ایمان بیاوریم به پایان فصل سرد

روزهای سختی بود.کم کم یاد گرفته بود که زمانه به هیچ کس وفا نمی کند و هرکاری که بخواهد انجام دهد یا باید دل کسی را بسوزاند یا دست به دامن راه های نامتعارف شود.می دانید کودک سر به زیر و تازه از آب و گل در آمده آن سالها نه خیلی دلش به ظرفیت های محدود خانواده خوش بود و نه چیزی از رفاه و پیشرفت و تلاش فردی خودش می دانست.خانواده هم الحق که او را در این برحه و شرایط نه تنها راهنمایش نکردند و از تجربه شان استفاده نکردند که حتی با سهل انگاری ها و افراط های ب یموردشان به رشد ناقص او کمک کردند.واقعیت این بود وقتی همه چیز به یکباره عوض شد.کودک بیچاره هم به ناچار می بایستی خود را عوض می کرد،چیز دیگری می شد و از ابتدا و این بار با نگاه ها و تفکرات عده ای دیگر که اتفاقا با خود او هم سر و کار نداشتند جلو می رفت.پس طبیعی بود که دچار سردگمی شود،چند باری راهش را گم کند،اسیر درگیری ها و ناملایمتی های بی مورد بالا سری هایش شود و حتی از یک جایی شروع کند به سرکشی وطغیان.

اما با عوض شدن دوباره شرایط انگار بار دیگر داشت متولد می شد،جان می گرفت و به امید روزنه تازه ای به خودش امید میداد.البته در همان دوران قبل هم بی انصافی است که از بعضی هنرها و دستاوردهایش چشم پوشید اما چون همگی زیر سایه بگیر و ببندهای سخت گیرانه دور و بری هایش پنهان می شدند این روشنی ها نمود پیدا نمی کرد.اما دوره جدید انگار می خواست همه چیز را زیر و رو کند.به یکباره همه چیز در رابطه با این کودک حالا دیگر  سر و شکل گرفته رنگ دیگری پیدا می کرد.و باز هم عده ای دیگر آمدند و دوباره سرپرستی او را به عهده گرفتند.ظاهرا که می دانستند چه می خواهند و خیلی هم خودشان را دلسوز می دانستند و انصافا هم که کارهای درخشانی کردند.یک دوران خوب و طلایی که همیشه حسرتش را می خوریم.لااقل به لحاظ بازدهی که می دیدیدم و دریافت هایی که از گوشه و کنار مشاهده می کردیم.در آن زمان بود که جشن تولدش به بیست سالگی نزدیک می شد و با مهمانهایی که در جشن حاضر می شدند و کارنامه ای که هر سال تحویلمان می داد نشانگر فصل تازه ای در دوران زندگی خودش بود.دیگر داشتیم امیدوار می شدیم.ذوق کرده بودیم و به داشتن همچین ثمره ای می بالیدیم.حتی در انسوی مرزها هم ثمره مان داشت نتیجه می داد.نگاهمان می کردند و حتی تحسینمان هم کردند و خلاصه هر کسی که میرسید لب به تحسین می گشود.اما انگار شرایط همیشه یک شکل نمی ماند و باز هم این بار انگار افراط های این طرفی داشت کاردستش می داد.فضایی که باز بود و بگیر و ببندهای که این بار دیگر بنا به مصلحت خاص هم نبود.حالا دیگر سلیقه ها هم عوض شده بود،اصلا آدم ها سلیقه ای شده بودند هر کسی با هر نگاهی که داشت و دست بر قضا صاحب نظر هم بود نظرش را اعمال می کرد و این وسط هم این ثمره بیچاره چاره ای جز حرکت کردن با این بادِ باد آورده نبود.او می رفت و به دنبالش جریان می ساخت و حتی عده ای را جمع می کرد که یا مخالف بودند یا موافق.یا اینکه اصلا هیچ چیز نبودند ولی فقط بودند.و همین برایشان کافی بود.البته این جدا از عده دیگری بود که کلا برای سرگرمی و خالی نبودن عریضه می آمدند و حرفی می زدند و دری هم به تخته می کوبیدند.هر چه باشد رسم آن موقع سر و صدا کردن بود و هرکه سر و صدای بیشتری به راه می انداخت آدم مهمتری بود و صدایش به همه جا می رسید.هر چه می گذشت هر چقدر که می آمدند و می رفتند این متاع دست به ابزار شده فق در نقش یک کلیشه بود تا به مقصد مورد نظرِ البته نامعلومش برود.که با زهم در طول این مدت کار خودش را کرد.تشویق شد،گله شنید و حتی افتخار هم آفرید.

حالا بهار دیگری است.سال نویی دیگر و طبعا ثمره سی و چند ساله هم محصولات تازه ای به بار خواهد داد.محصولاتی که تا همین چند ماه پیش در جشن تولد سی سالگیش برای اولین بار پیش چشم دلسوزان و متخصصان قرار گرفت.از هر جا گفتند.شکایت کردند برخی راضی بودند و این یکی را هم تمام کردند.حالا دوره دیگری است.انگار در ظاهرا خیلی دلشان برایش سوخته،به فکر سرپناه تازه اند، سرپناه قدیمی اش را فاکتور گرفتند و خودشان دست به کار شدند.و همه اینها در حالی است که این ثمره حسابی جایش را در دنیا باز کرده باب طبع عده بسیاری شده ،مورد تاییدشان است و حتی بزرگترین جایزه آنها را هم از آن خود کرده و این یعنی لااقل او مسیر خودش را رفته.مسیری که می بایست طی می کرد و نه ان چیزی که بهش دیکته می کردند یا می خواستند باشد.

باری،از پس این طوفانهای عظیم،این بهارها و همه دورانهایی که طی شده همه بدون شک به فکر عاقبتش بودند.دلشان برایش می تپیده و می خواستند به بهترین شکل ظاهرا رشد کند.اما به جز همه آن دستاوردهای مثبت و در مسیرش هنوز راه زیادی مانده،خیلی کار دارد تا به آن نقطه طلایی اش برسد.نه اینکه با تعداد بالای محصولاتش لب به تحسین بگشایند و از خودشان بگویند و حمایتهای بی دریغشان(!).

اما ما چاره ای نیداریم جز داشتن میزانی امید،کمی تلاش و مقداری دغدغه.باید نگرانش بود تا به دادش برسند.باید برایش دل سوزاند تا به فکر بیفتند.پس در آستانه تازه ترین بهار سینما این ثمره چند ده ساله سرزمینمان که از همان سی سال پیش وارد دوره تازه ای شد و همیشه تلاش شد تا از گذشته امتحان پس داده اش گذر کند و چشم بپوشانند یک آرزوی ماندگار می کنم.

به قول گدار که می گفت سینما باید سنگی باشد که سکوت را بشکند امیدوارم حالا که این تعبیر کمی برعکس شده به جای آنکه سکوت سنگ مرگ سینما باشد کمی اندیشه،یک مشت ذهنیات سازنده و میزانی همدلی از نوع عملی اش در دستور کار همه این دلسوزان و دوستان که به فکرند ولی فکر خودشان، در سینما قرار بگیرد.