تاریکخانه

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

تاریکخانه

من نمیدونم آیا هر کدوممون یه سرنوشتی داریم یا تصادفی عین یه پر با نسیم به این طرف و اون طرف میریم.ولی فکر میکنم شاید هردوی اینها درست باشه.شاید هردوی اینا در یه زمان اتفاق میفته...فارست گامپ

مترجم و نویسنده سینمایی
دانشجوی دکترای مطالعات تئاتر در دانشگاه چارلز جمهوری چک
لیسانس زبان روسی ازدانشگاه شهیدبهشتی
فوق لیسانس ادبیات نمایشی از دانشگاه تربیت مدرس
فارغ التحصیل دوره فیلمسازی از انجمن سینمای جوانان ایران

سابقه همکاری با روزنامه بانی فیلم، مجله فیلم نگار، 24، سینمااعتماد، بولتن جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان اصفهان،سایت های سینماسینما و...

فیلسوفی که سینماگر شد یا سینماگری که فیلسوف بود

منتشر شده در شماره 1946 روزنامه بانی فیلم-16 اسفند 1389

به مناسبت دوازدهمین سالمرگ استنلی کوبریک

فیلسوفی که سینماگر شد یا سینماگری که فیلسوف بود

استنلی کوبریک کارگردان خودساخته آمریکایی،یکی از ستایش شده ترین  مولفان سینمای مدرن است که فیلمهایش را هم در انگلیس و هم در آمریکا ساخته است.در مقایسه با جان هیوستون،فیلمهای کوبریک پایه ادبی غنی تری دارند.تقریبا همه پروژه های او به نوعی اقتباس های ادبی بودند.علاوه بر بیان و سبک خاص سینمایی ،کوبریک پس از خود صدها آرشیو مختلف و لوازمی مرتبط با فیلمهایش را باقی گذاشت.

جک نیکلسون درباره روش کاری او چنین گفته:"فقط به صرف اینکه تو یک کمال گرا باشی به این معنی نیست که حتما آدم کاملی هستی.ولی کوبریک هما کامل بود هم کمال گرا."

استنلی کوبریک  در خانواده ای از طبقه متوسط در نیویورک متولد شد.پدرش جک،پزشک بود .خواهر کوبریک باربارا در 1934 متولد شد.وی درباره برادرش این طور گفته:استنلی برادر خیلی حسودی بود،ولی با من بسیار خوب بود" گرترود،مادر کوبریک وی را تشویق کرد تا مطالعه کند و بیشتر وقتش را صرف کتاب کند.کوبریک در دبیرستان تافت تحصیل کرد اما برنامه اش برای رفتن به کالج به خاطر نمره های پایینش به سرانجام نرسید.کوبریک اولین دوربینش را در سن سیزده سالگی از پدرش گرفت.او در خانه یک تاریکخانه نیز داشت.کوبریک برای نشریه مدرسه شان عکس می گرفت و در سن شانزده سالگی  اولین عکسش را به مجله look فروخت.پس از فارغ التحصیلی او به عنوان عکاس وارد مجله لوک شد.در مصاحبه ای آرتور جونتون کوبریک را پسری نابغه نامید و به او توصیه کرد که عکسهای بسیاری بگیرد نه فقط ده تا یا بیست بلکه صدها عکس بگیرد....

در سال 1950 کوبریک از مجله خارج شد و به دهکده گرینویچ عزیمت کرد و نخستین فیلم مستندش با عنوان روز جنگ(1951) را ساخت.فیلم درباره دنیای مشتزنی بود.در طول این دوره او همچنین در مسابقات برای جایزه شطرنج بازی می کرد.دومین فیلم کوتاه او،کشیش پرنده(1952)بود و کوبریک آن را به کمپانی RKOفروخت.نخستین تجربه کارگردانی کوبریک به فیلم ترس و آرزو(1953) برمی گرددکه با کمک مالی پدرش و با بازی پاول مازورسکی ساخته شد.کار بعدی وی به نوعی یک ضد جنگ وجود گرا بود که بعدا توسط خودش بازسازی شد.فیلم بعدی او بوسه قاتل(1955) با بازی فرانک سیلویرا،جیمی اسمیت،ایرن کین و جری جارت نیز با سرمایه ای شخصی تولید شد.کوبریک فیلمسازی جنگجو بود.جمعه ها وقتی می خواست زمانهای بیکاری اش را حساب کند دو ساعت فیلمبرداری را متوقف می کرد.

کوبریک در سال 1954 کمپانی تولیدی را با جیمز بی هریس تشکیل داد و اولین فیلم مستقلش را با عنوان قتل(1956) با بازی استراینگ هایدن ساخت.با داستانی از جنگ جهانی اول وی فیلم راه های افتخار(1957) را بر اساس رمان همفری کاب ساخت.کوبریک توانست خودش را به عنوان نماینده نسلی آینده درا و امیدوارکننده میان کارگردانان هالیوود نشان دهد.فیلمنامه راه های افتخار دوباره توسط جیم تامسون و خود کوبریک نوشته شد.ولی کرک داگلاس تقاضا کرد که آنها به کار اصلی بازگردند.با این وجود برخی منتقدان از نتیجه راضی نبودند و در این میان لوئیس بروس با کنایه این چنین گفت :آنهایی که این کارگردان که پیش از این مثلا عکاس بوده را تحسین کردند قطعا افسوس خواهند خورد. زوایای دوربین در راههای افتخار خیلی پیچیده نبود و برخی از انها رو ی هوا و بی تفاوت رها شده بودندجدای اینکه نقش کرک داگلاس در این فیلم هیچ تغییری نکرد و و اندکی کم رنگ نشد که این خود جای بحث خواهد داشت.

در سال 1958 کوبریک با کریستین سوزان هارلن بازیگر و هنرمند ازدواج کرد و برای چند سال با خانواده اش به هالیوود عزیمت کرد.پس از اینکه او از کارگردانی فیلم سربازهای یک چشم در کمپانی شخصی مارلون براندو انصراف داد تصمیم گرفت یک فیلم جنگی دیگر بسازد.فیلمی با عنوان سرهنگ آلمانی .وقتی آنتونی مان از فیلم اسپارتاکوس که در یونیورسال تولید می شد اخراج شد کوبریک برای این کار استخدام شد.گروه تولید که شامل کرک داگلاس که پیش از این در راههای افتخار با کوبریک هماره بود می شدند و همچنین ستاره هایی چون لارنس الیویه،ژان سیمون،چارلز لاوتون و پیتر اوستینف نیز در فیلم بازی می کردند .فیلمنامه توسط دالتون ترومبو که جز لیست سیاه هالیوود محسوب می شد نوشته شده بود.اسپارتاکوس موفقیت عظیمی پیدا کرد به خصوص در شوروی که باعث شورش بردگان علیه کارفرمایانی شد که اغلب دارای گرایشات مارکسیستی بودند.ولی رئیس جمهور وقت،جان اف کندی همچنان در کاخ سفید پنهان شده بودتا فیلم را در اولین نمایشش در کمپانی وارنر ببیند.

 

همان طور که پیش بینی می شد پروژه بعدی کوبریک گرفتار سانسور شد . کوبریک به انگلیس رفت تا فیلم لولیتا(1962) را با کمپانی مترو گلدوین مه یر بر اساس رمان جنجالی ولادیمیر نابوکوف بسازد.کوبریک خود نیز کتاب را از معدود رمانهای عاشقانه مدرن خوانده است. داستان فیلم نیز از این قرار بود که جیمز مانسون با صاحبخانه فربه اش،هامبرت ازدواج می کند تا به دختر 12 ساله اش ،لولیتا نزدیک تر شود.لولیتا در واقع چراغ زندگی هامبرت بود و دختر توسط وی مورد آزار و اذیت قرار می گرفت.پس از انکه وینتر فرار می کند هیچ چیز جلوی هامبرت را نمی گیرد و او لولیتا را به سفر برده و از متلی به متل دیگر در رفت و آمد هستند.با این وجود،لولیتا با کوییلتی(پیتر سلرز)دکتر فاسد فرار می کند. نابوکوف پس از تماشای فیلم آن را ناامیدکننده خواند و خود فیلم بعدها به خاطر صحنه های بی پرده و گاه صریحش با محدودیت هایی مواجه شد و درخود آمریکا نیز برای تماشاگران زیر 18 سال ممنوع شد

 دکتر استرنج لاو(1964)کمدی سیاهی از عملیات اتمی بود.در پایان فیلم که اسلیم پیکنز بمب را در آسمان حمل می کند و وی لین آواز "دوباره تو را خواهیم دید؛ آواز جنگ جهانی دوم" را می خواند.و این بار نیز منتقدان چیزهای مختلفی درباره کارگردان گفتند.فیلیپ هارتونگ این چنین می گوید"وقتی برخی از منتقدان  اکنون استنلی کوبریک را پسر نابغه می نامند من متعجب می شوم که چرا این تاکید روی نابغه نیست چرا که به نظر من کوبریک قطعا یک نابغه است ."در آن زمان این پسرنابغه  36 ساله و چندین فیلم ساخته بود.فیلم بعدی کوبریک سفر علمی تخیلی و فلسفی در داخل و خارج فضا با نام ادیسه فضایی:2001 بود .

ادیسه فضایی تبدیل به یکی از ماندگارتین فیلمهای تاریخ سینما شد اگر چه در اولین نمایشش تقریبا فاجعه بود.به  طوی که نیویورک تایمز آن را به شکل باورنکردنی کسل کننده خواند است.و آرتور جونیور نیز این طور گفته که "از نظر اخلاقی پر مدعا ،از نظر فکری مبهم و بی اندازه طولانی..."فیلم در واقع از داستان کوتاه آرتور کلارک ؛نگهبان(1948) به کوبریک الهام شده بود.ولی بیشتر بن مایه آن تقریا تازه بودند.در سکانس افتتاحیه فیلم یک نور مبهمی در صحنه ماقبل تاریخی اش ظاهر می شود و به شکل رمزآلودی خانواده ی میمون ها را برای استفاده از استخوان ها به عنوان ابزار و سلاح نشان می دهد.قطعات ریچارد استراوس و همچنین اسپارک زاراتوسترا(1869) برای موسیقی فیلم مورد استفاده قرار گرفت.داستان از زمان گذشته تا سال 2001 پیش می رود.اکنون بیگانه ای مصنوعی در ماه پیدا شده است.او سیگنالهای مخربی را به سیاره مشتری ارسال می کند. یک سفینه فضایی  که توسط کامپیوتری به نام HAL 9000 هدایت می شود به ماموریتی برای جستجو در نقاط دوردست فرستاده می شود.Hal برای تجربه احساسات انسانی برنامه ریزی شده است.او دچار یک شکست عصبی می شود و سعی می کند گروه را مرتب کند.دیو بومن  HAL را که پیش او اعتراف می کند را تخلیه می کند"دیو،من ترسیدم.مغزم داره خالی میشه..."  و به تدریج دیو  به مقصد می رسد.پس از سفری در اعماق فضا و مجموعه ای از تغییرات روحی و جسمی ،او تبدیل به یک جنین و ستاره ای کوچک می شود .این صحنه ها واقعا تاثیرگذار است.بخشی از  جذابیت فیلم نیز این است که فیلم بزرگ و عمیقی بدون آنکه به گفتار و دیالوگ متکی باشد و تنها با تکیه بر تصویر و موسیق ریچارد استراوس،جاناتان استراوس و جیورجی لیگتی قادر است مخاطب را درگیر کند. فیلم کاملا در مشکلاتش غرق می شود، استفاده فیلم از رنگ و فضا، پرداختی فانتزی به جزئیات علمی و تخیلی اش که  برخی جاها میان کسالیت بی اندازه و خواب آورش در نوسان است. ایده کلارک در داستان نگهبان این بود که غریبه هایی که سیاره ما را در راههای دوری دیده بودند می توانند حدس بزنند که یک روز هوش و قدرت فکری شانمی توانند بر زمین غلبه کنند.آنها احتمالا علاقه مند به تمدن ما هستند اگر ما تنها بتوانیم با گذشتن از فضا و خروج از سیاره خود توانایی مان را برای نجات یافتن نشان دهیم.این همان مبارزه ای است که دیر یا زود همه باید ببینند.

در "یک پرتقال کوکی(1971)"که بر اساس نهمین رمان آنتونی برگس ساخته شد،کارگردان همچنان آزمایشهایش را پیرامون جهان آینده ادامه می دهد.اگر چه به نظر می رسید فیلمی کلاسیک و مدرن است ولی نقدهای مختلفی را دریافت کرد.استنلی کافمن درباه فیلم نوشت:"برخی چیزها خیلی جدی با استعداد کوبریک غلط از آب درآمدند.من نمی خواهم تفکر او را به خطر بیندازم.ولی چیزی که هست و در واقع از دو فیلم قبلی او به وجود آمده برای من مبهم است.من به هیچ وجه نمی تونم چیز درست و معقولی درباره یک پرتقال کوکی بگویم،فقط اینکه فیلم خیلی کسل کننده بود،همین".در پرتقال کوکی الکس مل کام و دوستانش وقتشان را در لبنیاتی کورووا می گذرانند با اینکه آنها هیچ کس را اذیت نمی کنند و آسیبی به همدیگر رنمی رسانند.ناگهان الکس زنی را می کشد و توسط دوستانش تسلیم پلیس می شود.در زندان او رفتارهای لودویکو را تحمل می کند و هدف رفتارهای غیر اجتماعی اش قرار می گیرد.الکس دوباره به خیابان های شهر باز می گردد و دیگر نمی تواند به پشه ای آسیب برساند،خشونت برایش بی معنی شده.و زیر نظر دوست و قربانیهای سابقش  که حالا پلیس شده، ، از شکنجه ها زجر می کشد.پس ازآن او سعی می کند خودکشی کند،الکس می گوید:"من حالم کاملا خوبه "و نوری شیطانی در چشمانش برق می زند.مانند همه فیلمهای کوبریک،موسیقی نیز نقشی اساسی در این فیلم دارد.قطعه Ode to Joy بتهوون  و آواز در باران جین کلی زمانیکه الکس به زنی باردار حمله می کند و عنوان بندی پایانی می اید، شنیده می شود."اگر ما تصمیم بگیریم آدمی را دوست داشته باشیم،ما مجبوریم الکس را به عنوان کسی که نماینده نیست و عضو آن است دوست بداریم"این را برگس می گوید."بهتره که دنیایی از خشونت که درآگاهی کامل اتفاق می افته داشته باشم ،خشونت به عنوان عملی آگاهانه ،تا جهانی که تحت شرایط مطلوبی باشد و همه چیز در آن خوب و بی مساله باشد."

در سال 1974کوبریک ساکن انگلستان شد،چون می خواست آزادی بیشتری را تجربه کند ولی او در تمام زندگی اش یک نیویورکی باقی ماند.در این دوره بیست و پنج ساله او دو فیلم بر اساس رمانهای اروپایی و دو فیلم درباره تاریخ و وحشت آمریکا ساخت.وی همچنین قصد داشت فیلمی بر اساس زندگی ناپلئن بسازد.کوبریک در واقع شیفته شخصیت ناپلئون بود که چگونه شخصی این چنین مستعد توانسته چنین اشتباهات زیان باری را مرتکب شود.حامیان کوبریک وقتی سرگئی بوندارچوک فیلم واترلو را در سال 1971 را با بازی رد استایگر کارگردانی کرد و در گیشه شکست خورد از پروژه کنار کشیدند.فیلم بعدی کوبریک،بری لیندون(1975) بود که از رمان کوچک تاکرای اقتباس شده بود و در تقلیدی از تام جونز شد آن را با سرعت بسیار ساخت.به گفته خود کوبریک:من روبانی را از گردنم باز کردم و آن را جایی در خورم پنهان کردم.اگر شما آن را یافتید،مال شماست.شما مختارید هر جایی را دنبال آن بگردید.و من فکر می کنم از شما خیلی کمترم اگر نتوانید آن را بیابید"اگر چه فیلم برنده چهار اسکار شد ولی از نظر تجاری با شکست مواجه شد.جان لندو درباره فیلم گفته:"تصاویر کوبریک چیزی را اضافه نمی کردند و مثالهای گیج کننده راوی فیلم بهتر از آن بودند"

درخشش(1980)، فیلم سبک گرا و ترسناک،بر اساس رمان استفان کینگ فیلم بعدی کوبریک بود.جک توراس(جک نیکلسون) نویسنده ای بود که در فصل زمستان به هتلی می رود تا داستان تازه ای بنویسد.در این هتل خلوت او کم کم دیوانه می شود و می خواهد پسرش دنی و همسرش وندی را به قتل برساند.کینگ خودش از برخورد با کوبریک با داستانش راضی نبود وو کتابش را در سال 1997 به یک مینی سریال تلویزیونی برگرداند.با غلاف تمام فلزی(1987) کوبریک با فیلم اینک آخرالزمان کاپولا و جوخه الیور استون در رشته بهترین فلیم که همه به جنگ ویتنام مرتبط بودند رقابت کرد.

کوبریک سرانجام در 8 مارس 1999بر اثر حمله قلبی در خواب در منزلش در خیابان آلبانا درگذشت .آخرین فیلم او چشمان کاملا بسته داستان بیرحمانه ای بود با بازی تام کروز و نیکول کیدمن.موسیقی عنوان فیلم قطعه second waltz از آلبوم شماره 2 دیمیتری شوستاکوویچ،Jazz suit  بود.کوبریک خود گمان می کرد بهترین فیلمی است که تا کنون ساخته.فیلم حول داستان عقده های روحی بود که گریبانگیر شخصیتهای اصلی بود،ویلیام هارفورد و همسرش آلیس در رابطه ای با یک دریانورد و چند غریبه در تصوراتشان سرمیکنند.برخی صحنه های خشن فیلم برای تماشاگران امریکایی دوباره تدوین شد.سازمان های هندو فیلم را به خاطر شعری که از یکی از کتابهای قدسشان،باگاوادگیتا که در یکی از سکانس های جشن خوانده می شود توهین آمیز خواندند.

چشمان کاملا بسته بر اساس رمان آرتور شنیتسلر؛داستان رویا(1926) که قبلا توسط ولفگانگ گلوک در سال 1969 ساخته شده بود باردیگر توسط کوبریک ساخته شد و تنها تفاوتش هم این بود که این را کوبریک ساخته و همین برای تماشاگران کافی بود. 

بی روح و حتی کسل کننده تر از اِمی

منتشر شده در شماره 1944 روزنامه بانی فیلم-14 اسفند 1389

به بهانه پخش تلویزیونی مراسم اسکار

بی روح و حتی کسل کننده تر از اِمی

باید ها و نبایدهای مجریان اسکار

حقیقت این است که پخش تلویزیونی مراسم اسکار امسال یکی از بدترین ها بود .واقعا باید گفت چرا دو بازیگر ستاره حتما می توانند مجریان خوبی برای چنین مراسم مهمی باشند.علی رغم همه حرفها درباره مراسم و تقدیرهای مکرر اما باید گفت بازنده اصلی دوشنبه شب کسی نبود جز جیمز فرانکوی جوان،چرا که او به هیچ وجه نتوانست از عهده اجرای مراسم برآید.اگر سری به اینترنت زده باشید خواهدی دید که در سایتهای دیگر نیز پیرامون این مساله بحث شده و همه به اتفاق از اجرای ضعیف فرانکو ناراضی بودند.چیزی که واضح است این است که فرانکو هیچ ارتباطی با اجرا به خصوص در شب به این مهمی ندارد.آیا واقعا صحبتهای او آن هم در مقابل میلیارد بیننده تلویزیونی می تواند جالب باشد؟احتمالا فقط دیوید لترمن از این ماجرا خشنود خواهد شد چرا که تا مدت ها به خاطر برخی مسائل در اجرا دچار محدودیت شده بود.در کنار او آن هاتاوی بود که حداقل توانست با برخی حرکات همچون آواز خواندن و شوخ طبعی هایش تا حدی از عهده این کار بر آید.ولی فرانکو واقعا انگار از مراسم عقب بود و اصلا در آن فضا حضور نداشت و دائما سعی می کرد آن لبخند خاص چشایری اش(نام گربه ای کارتونی) را تا پایان مراسم حفظ کند.اما مشکل کجا بود؟واقعا چه دلیلی برای انتخاب فرانکو وجود داشت؟اجرای او بیشتر شبیه به اجراهای صحنه ای می ماند تا یک مجری.هاتاوی اما حداقل سعی کرد با طنزی که داشت کمی گرمای مراسم را حفظ کند.در حقیقت پس از افتتاحیه قدرتمند ، از پیش کار شده و شیرین مراسم که در آن فرانکو و هاتاوی در بخش نامزدهای بهترین فیلم اشاره ای هم به الک بالدوین و مورگان فریمن می کنند انگار کنترل مراسم از دستشان خارج می شود و مسیرشان را گم می کنند.هاتاوی سپس با کنایه ترانه ای را که پیش از این تا آخرین لحظات قرار بود با هیو جکمن اجرا کند را می خواند.و ناگهان فرانکو بدون هیچ دلیلی و احتمالا برای جذابیت در توری ظاهر می شود.جدای از همه اینها این اجرای سرد و کسالت بار احتمالا دلیلی بود برای اینکه نشان دهند اجرای مراسم آن قدر ها هم کار پیچیده ای نیست و هر کس دیگری می تواند از عهده آن برآید. اما آکادمی باید به این نکته توجه کند که بر اساس نوشته های متعدد و نگاه بینندگان برای اجرای مراسم تنها ستاره بزرگی بودن کافی نیست.شما احتیاج دارید عده زیادی را در طول مراسم سرگرم کنید.(بدون قصد توهین ولی باید گفت که فرانکو و هاتاوی در قلب مردم جایی نداشتند،اگر چه که ستاره های بزرگی هستند).در جایی از مراسم ریکی گراویس ناگهان زیر خنده می زند و فرانکو به او عکس العملی نشان می دهد که اصلا جالب نبود.همه اینها به این معناست که او نمی تواند یک مجری باشد چرا که برای مجری بودن باید فعالیت بیشتری انجام داد نه اینکه مانند فرانکو همچون مجسمه ای نظاره گر حضار در سالن بود.او همچنین می بایست برای معرفی جوایز اجرای بهتری ارائه می داد و تماشاگران را سرگرم و آنها را در طول مراسم با خود همراه می کرد.او خیلی کسل به نظر می رسید و مانند این بود که انگار به شخصیتیش در فیلم آناناس فوری بازگشته است!

بدتر از همه این بود که تهیه کنندگان برنامه انگار در پی مقایسه یا نقبی به فرانکو در کنار بالدوین و بیلی کریستال بودند ضمن اینکه ظاهرا علاقه ی وافری هم به باب هوپ داشتند.در واقع همه اینها مجریان خوبی بودند به علاوه که تماشاگران که از ستاره ها دیگر خسته شده بودند با اجراهای کریستال ذوق زده  شده و بادیدن وی هیجان بسیاری از خود نشان دادند.گویی مجری مراسم هیچ تفاوتی با بازیگر فیلم 127 ساعت ندارد.کریستال این موضوع را به خوبی می داند که هدف مجری آن بالا سرگرم کردن افرادی است که در حال تماشای مراسم هستند.اگر شما بخواهید یک پوشش خبری سه ساعت و سی دقیقه ای داشته باشید و ساعت ها نیز صرف پوشش مراسم فرش قرمز که پیش از آغاز برنامه اصلی برگزار می شود، شود راهی ندارید جز اینکه به نوعی تماشاگران را سرگرم کنید چرا که آنها احتمالا نمی خواهند برای مدتی طولانی روی نیمکت ها بنشینند و برای این کار نتیجه ای هم نگیرند.قطعا با کمی حس طنز و بذله گویی می توان به جذابیت مراسم افزود و به سمت چیزهایی رفت که به نظر می توانند تماشاگران را هیجان زده کنند و این حس متقابل را دریافت کنند.

فرانکو تقریبا نیمی از زمان مراسم را خیلی سرد و بی روح گذراند و نیمی دیگر همچون نورافکن های سالن ایستاده بود و مرتب لبخند می زد که با آن لبهای کوچکش بیشتر به تحقیر شبیه بودند تا وسیله ای برای جذب مخاطب.هاتاوی نیز سعی کرد تا به او کمک کند ولی موفق نشد و می توان گفت این بده بستان میان این دو مجری حتی اندکی هم شبیه اجرای دو نفره و موفق بالدوین و استیو مارتین در سال گذشته نبود.خارج از اینها  آن هاتاوی بازیگر فوق العاده ای است و استعداد بی نظیری دارد ولی شاید نتوان برای اولین بار اجرای چنین مراسمی را به صرف چهره بودنش به او واگذار کرد.بیشتر جوکهایی که آنها در مراسم می گفتند انگار هیچ حسی را ایجاد نمی کرد چرا که آنها باید دقت کنند که همه افرادی که شاهد مراسم هستند دقت بسیاری دارند و تقریبا متوجه همه چیز هستند.

البته که همه اعتراضات متوجه  فرانکو و هاتاوی نیست .گروه تلویزیونی پخش مراسم نیز از همان ابتدا ضعیف عمل کرد و قربانی همان چیزی شد که بیشتر این نوع برنامه های زنده می شوند.مساله دیگر اینکه جوایز متعلق به همه افرادی است که در سینما حضور دارند  نه فقط ستاره ها،تهیه کنندگان،کارگردانان یا نویسنده ها ولی حقیقت این است که افراد کمی هستند که علاقه مند بخش های جنبی و فنی سینما مثل تدوین،نور،صدا و یا چهره پردازی باشند برای همین باید به شکلی مراسم را اجرا کرد که آنها احساس خستگی یا کسالت نکنند..تلاشهای بهتری نیز می شد برای اجرای بهتر بخش جایزه ها صورت بگیرد چرا که همه تماشاگران بی برو برگرد منتظر آغاز این بخش از مراسم هستند چه این قسمت با تاخیر شروع شود چه حتی به سرعت و خیلی اتوماتیک وار به پایان برسد.اگر بخواهیم منصف باشیم در واقع اسکار امسال به جز اندکی خلاقیت ها فاقد جذابیت و گرمای لازم بود و حتی کمی هم کسل کننده بود .باید دید که آکادمی برای سالهای بعدی چگونه می خواهد برای این شب تاثیر گذار که تنها یکبار برای اهالی و علاقه مندان سینما رخ می دهد چه تدبیری بیندیشد.واقعیت این است که هیچ کس حاضر نبود 11 دلار بپردازد تا مراسم امسال را به این شکل تماشا کند .شاید آکادمی اسکار در باره سینما و فیلم باشد ولی پخش آن در واقع یک برنامه تلویزیونی به حساب می آید.در پایان اینکه با این وجود هیچ کس از اینکه به علت خواب یا کار دیگری مراسم امسال را از دست داده افسوس نخواهد خورد.چیزی که مهم است مجریان و به عبارتی میزبانان مراسم هستند .چرا که یک مجری خوب باید بتواند به نحو احسنت از عهده مراسم بر آید و نه چیز دیگر.اسکار امسال با افت شدیدی که در اجرا و پخش مراسم داشت از این نظر نتوانست مخاطبان را راضی کند.

منبع:  Hollywood reporter

 

 

سام پکین پا،شاعر خشونت

منتشر شده در روزنامه بانی فیلم 1 اسفند 1389

به بهانه سالروز تولد سام پکین پا

سام پکین پا،شاعر خشونت

سام پکین پا با خشونت های شاعرانه و زیبایی مبارزات فیلمهایش شناخته می شود. پکین پا متولد 21 فوریه 1925 در فرسنوی کالیفرنیا ،یکی از فیلمسازان مستقل هالیوود بود که فیلمهایش بسیار جنجالی و بحث انگیز بوده است.او بیشتر به خاطر وسترن های خون آلود و بدیعش همچون این گروه خشن شناخته می شود.بیشتر فیلمهای تقلیدی پکین پا در سالهای آغاز فعالیتش، برای رسیدن به سبکی خاص از سینما برای بیان حس وحشیگری انسانی بود.

از او به خاطر خشونتهای به ظاهر تحسین برانگیزش روی پرده بسیار انتقاد شده است.پکین پا همیشه هدفش را حفظ کرده تا حس مخاطبان را به حرکتهای توصیف ناپذیری برانگیزد.

"من بسیار به تخلیه هیجانی معتقدم"وی در مصاحبه ای این طور توضیح داده:" مردم از مسیری که من در آن خشونت را می پرورانم گله میکنند، در حقیقت چیزی که آنها می گویند این است:به خاطر خدا اینها را به ما نشان نده،ما نمی خواهیم از این خشونت چیزی بدانیم."

پکین پا از اولین مهاجران کالیفرنیا بود که یا دام دار بودند یا آسیابان.پدر و پدربزرگش قاضی بودند ولی پکین پا در یک گله بزرگ شد.روح مستقل پیشینه و تربیت او  تمام زندگی و کار او را تحت الشعاع قرار داد.وقتی او نوجوانی بیش نبود آنقدر دردسرساز بود که پدرش او را به مدرسه نظامی فرستاد تا او را کمی آرام کند.

پکین پا در طول جنگ جهانی دوم در نیروی دریایی آمریکا خدمت کرد.پس از جنگ،در کالج فرسنو با ماری سلاند آشنا شد که در گروه های تئاتری فعالیت داشت.او در کلاسهای نمایش ثبت نام کرد و شروع به کارگردانی نمایشنامه و فعالیتهای هنری کرد و سرانجام با سلاند ازدواج کرد.ازدواجی که پانزده سال به طول انجامید و ثمره اش سه دختر و یک پسر بود.

پس از کسب درجه عالی نمایش از دانشگاه کالیفرنیای جنوبی پکین  پا شغل اداره وسایل صحنه را برای یک شبک تلویزیونی بدست آورد.وی به دلیل امتناع از پوشیدن لباس مخصوص سر صحنه از تلویزیون لیبرایس که یک موسیقی دان بود اخراج شد.او بعدها به عنوان کارگردان گفتگوها و نویسنده نیمه وقت فیلمها کارش را ادامه داد.وقتی وی دستیار دان سیگل شد ، در نوشتن فیلمنامه به او کمک کرد و همچنین نقش کوتاهی را در فیلم حمله مرده دزدها (1956) ایفا کرد.او سپس به تلویزیون بازگشت و روی فیلمنامه وسترن هایی چون Gunsmoke کار کرد.در سال 1960،پکین پا مشغول نوشتن و کارگردانی سریال تلویزیونی غربی بود که نهایتا بعد از سیزده اپیزود منتفی شد.

حتی در روزهای اولیه حضورش در هالیوود،این جذبه خاص پکین پا در نشان دادن خشونت و نوعی سرسختی بود که کار او را پیش برد.او یک بار پیشنهاد فیلمنامه ای را به کمپانی دیزنی داد که با انتقادهای بسیاری رد شدو دلیلشان هم برای این کار این بود:"تیراندازی های بسیار،و جانوران ناکافی".نخستین فیلمی که پکین پا کارگردانی کرد همراهان قاتل، وسترن محصول 1961 بود که با عقاید جسورانه و تازه ای همراه بود.ولی فیلم پخش محدودی داشت و زیاد هم مورد توجه قرار نگرفت.همان سال او برای دیگر فیلم کابوی اش؛  Ride the high country مورد تحسین بسیاری قرار گرفت، فیلمی با بازی جوئل مک کریا در نقش نماینده قانون سابقی که تلاش می کند امانت و درستکاری از دست رفته اش را دوباره بازیابد.منقد مشهور،مایکل سارگاو در مورد فیلم چنین گفته:"این فیلم از قهرمان داری کف نفسی تجلیل می کند". "ولی هر فریم با حسی ازهمین کف نفس برای مرد همراه با عشق،صمیمیت و شکوهی است که انرژی خاصی را در خود دارد."

شخصیت تندخوی  پکین پا و میل شدید او به نارضایتی خلاقانه باعث شد وی از کارگردانی فیلم پسر سینسیناتی برکنار شود و با تهیه کننده اش بر سر فیلم بعدی؛ کشتی بزرگ درگیر شود.در نتیجه فیلم در سطح وسیعی با المان های پکین پا تعدیل شد و در گیشه هم شکست خورد.پکین پا تقریبا در هالیوود به شخصیت مطرود و منفوری تبدیل شده بود که قادر به کارگردانی کار دیگری نبود،او فیلمنامه هایی برای فیلمهای پسران درخشان و Villa rides که فیلمی درباره  جوان انقلابی مکزیکی،پانچو ویلا بود،نوشت و همچنین کار در تلویزیون را به عنوان نویسنده و کارگردان ادامه داد.

"وقتی او در حال ساخت فیلمها بود برای برخی از ما این طور احساس می شد که گویی در حال تماشای تصادفی در خیابان هستیم" این را پالین کیل منتقد مشهور در مصاحبه ای در سال 1999 با پکین پا یادآوری می کند."ما   احساس درماندگی می کنیم انگار او به این سرنوشت محکوم شده است.او این درماندگی را همیشه دوست داشت. نقشی که او در سینما و هالیوود داشت یک بازنده بود.و گرچه رقابت شدید بود ولی او احتمالا بزرگترین قربانی در تاریخ هالیوود به حساب می آمد."از نظر کیل،پکین پا آنقدر بزرگ بود تا به خاطر درگیری های افسانه ایش با مدیران استودیوها سرزنش شود." او به دشمنی آنها نیاز داشت تا خودش را تحریک کند.او نمی خواست جنگها ، سازش ها یا حتی پیروزی ها را معین کند.او می خواست خطی بکشد و مدیران را به این وسیله تحقیر کند.او به این سادگی ها آدمی منطقی نبود."

این گروه خشن

در سال 1969،فیلم این گروه خشن پکین پا به نمایش در آمد.در همان اولین نمایش افراد بسیاری در طول ده دقیقه ابتدایی فیلم از سالن خارج شدند.این فیلم برجسته تاثیر آمیخته ولی عمیقی بر مخاطبان خود گذاشت.بسیاری از کسانی که به سالن آمده بودند انتظار وسترنی مطابق جریان مرسوم را داشتند ولی در طول تماشای فیلم احساس کردند در هر جهتی مبارزه تازه ای را تجربه می کنند. سارگوی منتقد داستان فیلم را این گونه توصیف می کند:"یاغیان خاکستری که از مسیر شکارچیان می گریزند و ناخواسته از انقلاب مکزیکی در می آورند.".ولی فیلم بیشتر از اینهاست.نویسنده ای به نام چارلز رامیرز برگ  فیلم را در این جمله خلاصه کرده که"حمله ای رو به جلو به حساسیت های سینمایی".بعد از نمایش فیلم در اروپا فیلم در گیشه آمریکا با شکست مواجه شد و کمپانی را مجبور کرد  تا هشت دقیقه ی فیلم را از تمام نسخه های مجود در آمریکا کوتاه کند.

این گروه خشن یک حرکت نمایشی برای هالیوود در توصیف خشونت به حساب می آمدجدا از چیزی که برگ آن را "بی آلایش،و نوعی خشونت که در آن حتما صحنه های مستقیم خون و خونریزی نشان داده نمی شود و مانند برخی از آثار دیگر وحشتناک و گاه تهوع آور هم نیست ، می نامدحرکات دقیق طراحی شده فیلم،صحنه های آهسته قتل و خونریزی بیشتر از همه در سالهای بعد توسط کارگردانانی چون مارتین اسکورسیزی تا کوئنتین تارانتینو مورد تقلید قرار گرفت. بر اساس تمجید منتقدان از فیلم،نزدیکی پکین پا به خشونت در این گروه خشن بسیار رویایی و ملموس بود."رفتار پکین پا با هر عمل خشونت آمیزی به شکل هیجان زده ای دوپهلو بود.سارگو در این باره گفته است:"برداشت های پکین پا بین سرعت و بین نمایش موازی ضرب و شتم ها همانطور که او نقطه نظر ها را تغییر می دهد، قدرت درک و حس همدلی تماشاگر را نیز به چالش می کشد.

این فیلم بیش از هر فیلم هالیوودی به این نکته دست پیدا کرد که انگار برای مغشوش کردن مخاطب طراحی شده است و لوئیس بالاک نیز در این مورد گفته است:"ایده اولیه همان چالش است"."منظور یک مواجهه دراماتیک بوده است.و ماهیت آن در واقع یک نوع تضاد است.پالین کیل نیز اضافه می کند که نگرش شخصی پکین پا نسبت به اهدافش در فیلم دو بعدی بوده است."من به یاد می آورم زمانی که با او صحبت می کردم، در حال برنامه ریزی برای این گروه خشن بود و می گفت قصد دارد فیلمی بسیار وحشی بسازد که تماشاگر را در زشتی خشونت  متحیر کند و بینی اش را بر خاک بمالد.ولی تماشاگران نمی خواستند هیچ چیز خشونت آمیزی را  دوباره ببینند.با این وجود وقتی فیلم پخش شد ، افراد بی عاطفه ای هم بودند که از خونریزی های فیلم لذت می بردند.او از این بابت به نظر خوشحال می آمد  و  با همین دلیل، فیلم خود را توجیه می کرد". به علاوه این گروه خشن مخاطبان و منتقدان پکین پا را به دو بخش تقسیم کرد:عده ای که شیفته ابهام های اخلاقی و اقدامات فنی و جسورانه ی کاری او شدند و عده ای دیگر که از عقده های خشونت او متنفر شدند و به نظر می رسید که انگار مهارتهای او زیاد مورد توجه قرار گرفته است.همچنین پکین پا برای این گروه خشن، تنها جایزه اسکارش را در رشته بهترین فیلمنامه غیر اقتباسی دریافت کرد.

خشونت و نزاع

فیلم بعدی پکین پا،سرود کیبل هوگ از جرح و تعدیل ها و کوتاه کردن های تهیه کنندگان فیلم پس از درگیری های مکرر بین استودیو و کاگردان بر سر محتوی فیلم رنج برد.سپس،پکین پا به انگلیس رفت و فیلم سگهای پوشالی را با بازی داستین هافمن ساخت که در سال 1971 پخش شد.فیلم داستان بی رحمانه ای درباره تجاوز و انتقام بود ، با عناصری که به نظر منتقدان خشونت های بی خود و بی جهتی بیش نبود.فیلم توسط بسیاری به خاطر نمایش صحنه های خشونت آمیز و غیر اخلاقی صریحش مورد انتقاد قرار گرفت ولی توسط هواداران پکین پا برای نگرش ثابت و غیر قابل تغییر پکین پا مورد تمجید قرار گرفت.این رسوایی پکین پا به انجا رسید که او برای منتقدین اجتماعی تبدیل به نوعی آهنربا شده بود.سگهای پوشالی به خصوص توجه همگان را به تصویر پست کننده و بی رحمانه ای از زنان جلب کرد."پکین پا همیشه روی پرده یک ضد زن وحشتناک است"این را نویسنده زندگینامه اش ،دیوید تامسون گفته است.:زنان او غالبا یا بدکاره هستند یا ساده لوح یا خائن.آنها همچنین بسیار محکم هستند.به علاوه که زنان فیلم های او بسیار مجهول ، ساکت و مبتلا به نوعی پارانویای مردانه هستند.

پیکن پا همچنین بین دو حالت فرهنگی و جنجالی خود در نوسان بود ولی وقتی با کارگردانی دو ستاره آن دوره هالیوود ؛استیو مک کوئین و علی مک گرا در تریلر رمانتیک اکشن فرار مرگبار موافقت کرد کمی از سرسختی خود کاست .این فیلم در دسترس تر  بود و کمتر برای مخاطبان جریان اصلی سینما آزاردهنده بود و گیشه بسیار موفقی هم داشت.با بدست آوردن اندکی سرمایه پکین پا دوباره به بعد ماجراجویانه اش را با پت گارت و بیلی دکید،"یکی از فیلمهای بزرگ آمریکایی،گیج کننده وهیجان انگیز که در آن زیبایی افکار کهنه و خشن را رها می سازد."بازگشت.

بیشتر هواداران پکین پا با آثار بعدی او ناامید شدند،آثاری همچون فیلم وحشتناک اواسط دهه هفتاد او ،سرِ آلفردو گارسیا را برایم بیاورید!-داستان مردی که سر بریده شده ای را با خود حمل می کرد-قاتل نخبه و صلیب آهنی.این فیلم ها فاقد انرژی و تازگی کارهای اولیه او بودند و به نظر می رسید کارگردان ناامیدی را نشان می دهد که در جوهره اصلی خودش مانده است. پس از افت کیفی فیلمهایش،پکین پا سپس کپی از یک کمدی را به نام قافله بر اساس یک موسیقی پاپ کارگردانی کرد.تلاش پایانی او فیلم تعطیلات اُسترمان بود که خلاقانه ولی فاقد تمرکز لازم  بود و در سال 1983 پخش شد.

روحیه و ذات شخصی

در طول فعالیت حرفه ای تلاشهای پکین پا برای نمایش تصویری ناسازگار بر پرده دائما توسط مدیران استودیوها که در شکل و محتوای فیلم ها دخالت می کردند،بی نتیجه ماند.نبردهای او بر سر فیلمها و کار حرفه ایش از نمونه های افسانه ای هالیوود به حساب می آمد.همچنین پکین پا به عنوان کارگردان در فیلم هایش غالبا تفسیری عیله جنگ های جهانی داشت."فلسفه ضد تمرکز و استبداد او آنسوی سیاست مد روز بود."سارگو در این باره گفته است:"او به هیچ یک از این موارد توجه نمی کرد،چه شخص بانفوذ فیلم ،یک ایدئولوژیک و چه افرادی که طالب مد و سیاست های روز بودند..

زندگی شخصی سرکش پکین پا نیزتصویر مردانه ای که او بر پرده می ساخت را منعکس می کرد.او همچنین اعتیاد شدیدی به الکل داشت و تک رویی سرسخت بود که از بسیاری قرارداد های مرسوم اجتماعی پیروی نمی کرد .

در پی طلاقش از سلاند،او بار دیگر با هنرپیشه مکزیکی،بگونیا پالاسیوس ازدواج کرد که حاصلش یک فرزند دختر بود.پکین پا بعد از آن با زنی انگلیسی ازدواج کرد که مدت کمی به طول انجامید و دوباره با پالاسیوس ازدواج کرد و مجددا از او طلاق گرفت!

مساله دیگر در فیلمهای او این بود که قهرمانهای کارگردان روی پرده انگار تصویری از ناامیدی های شخصی فیلمساز را به نمایش می گذاشتند.

"پکین پا شکست را محترم می دانست،و از آن به عنوان عملی اعتراض آمیز یاد می کرد.قهرمانان پکین پا بازنده هایی تندخو بودند،مردانی خارج از زمان که به چیزی که بودند افتخار می کردند،و راه دیگری جز آن نداشتند همانطور که می دانستند هرگز زمان مناسب دیگری پیش نخواهد آمد تا به چنین رویاها و تصوراتی دست بیابند ".تامسون نیز با این مساله موافق بود و اشاره کرد که طرح داستانهای فیلمهای او  اگرچه معمولا در روزهای مرده در مرزهای آمریکا رخ می دهد ولی به نظر می رسد اوضاع نامساعد کارگردان را منعکس می کنند:"در فیلمهای او غالبا لحنی از خشونت در مردان مستعدی وجود داشت که برای شغلی که همیشه با نوعی تسویه کردن،فساد و خیانت سر و کار داشت اجیر شده بودند.آنها تلاش می کردند پیش از اینکه منطق حتمی این خود ویرانی را بشناسند، این کار را با افتخار انجام دهند .

این خودویرانگری بن مایه ثابتی در زندگی پکین پا بوده است.او با اعتیادش به الکل و بیماری و محدودیت های جسمی اش مبارزه کرد و به خاطر عواقب شیوه خاص زندگیش بیماری قلبی اش به تدریج پیشرفت می کرد و مجبور شد با یک دستگاه تنظیم ضربان باقی عمرش را ادامه دهد.

تا اینکه در دسامبر 1984،یک لخته خونی در ریه پکین پا یافت شد و او برای معالجه از پورتو والارتا در مکزیک به لس آنجلس عزیمت کرد.وی سرانجام در سن 59 سالگی در یکی از بیمارستان های حومه لس آنجلس در حضور کشیشی به نام پالاسیو درگذشت.

سرسختی پکین پا برای سینما حتی پس از مرگش نیز ادامه یافت.هنگامیکه نسخه تدوین کارگردان این گروه خشن در سال 1994 پخش شد و قسمتهایی از فیلم که توسط استودیو در سال 1969 تدوین شده بود دوباره ترمیم شد.اگرچه درجه سنی اصلی فیلم R  (بالای 16 سال)بود ولی آکادمی درجه بندی فیلم آمریکا برای آن درجه سنی بالای17 سال را تعیین کرد.این درجه بندی مجدد پخش دوباره فیلم را به نوعی تحت الشعاع قرار داد چون بیشتر سالنهای بزرگ سینما بسته شدند و برخی از خرده فروشهای فیلم هم از اینکه فیلم با درجه بالای 17 سال پخش شده مخالف بودند.با این وجو با گذشت سالها از مرگ پکین ،به نظر می رسید او هنوز ظرفیت و قدرت ایجاد جنجال و بحث را میان محافل هنری و مخاطبین دارد.

منبع: سایتهای اینترنتی

 

دنیایی از جذابیت های بی هدف

منتشر شده در شماره 1933 روزنامه بانی فیلم-30 بهمن 1389

دنیایی از جذابیت های بی هدف

درباره فیلم ولنتاین غمگین

فیلم قصه ای دم دستی و البته پرداختی پیچیده دارد.فیلم ولنتاین غمگین ساخته دریک سانفرانس مروری است بر بینهایت های زندگی. در ابتدا فیلم به شکلی کاملا جدا گانه پرداخت دقیق و همراه با جزئیاتی از زوج جوان  داستان (رایان گوسلینگ و مایکل ویلیامز) زمانیکه ازدواجشان به هم می خورد،ارائه می دهد.سانفرانس  که اولین فیلمش با نام Brother tied نخستین بار در جشنواره ساندنس 1998 نمایش داده شد ،  بیش از یک دهه بر روی این داستان عاشقانه کار کرده است. و این تلاشها خود را در هر یک از نماهای فیلم که به شکلی ماهرانه توسط فیلمبردارش آندری پاریک گرفته شده است نشان می دهد.

فیلم روایتی از یک رابطه چند گانه میان زوج جوان فیلم را از آغاز تا پایان اجباری آن نمایش می دهد.دعواها و آشتی های مکرر این زوج جوان باعث می شود تماشاگران فیلم بتوانند اتفاقات دیگر فیلم را حدس بزنند و در واقع این مسیر به همین شکل تا پایان ادامه دارد.

 بعلاوه، تاثیر های دوگانه ای که سانفرانس اغلب در قاب بندی های خود از آنها استفاده و آنها را به یک فرمول تبدیل می کند اغلب کسل کننده هستند  همانطور که جای خالی عناصر مهم دیگری نیز در فیلم حس می شود. آسانتر این بود که بفهمیم که کارگردان چه چیزی را می خواهد نشانمان دهد تا اینکه همه قراردادها و روش های او را بی چون و چرا بپذیریم.نماهای فیلم نیز اغلب ترکیبی از رنگهای گرم و تند  است که در نماهای بسته بیشتر اثرگذاری خود را نشان می دهد ولی این نیز کاری از پیش نمی برد.برخلاف فیلم عشق سگی ایناریتو، به غیر از برانگیختن احساسات و عواطف تماشاگر در نشان دادن 10 سال پایانی رابطه زوج جوان فیلم در واقع هیچ هدف برتر دیگری را دنبال نمی کند

فیلم اما همچون صفحه ای سفید میدان را برای خودنمایی بازیگرانش فراهم میکند.گوسلینگ و ویلیامز در واقع بهترین بازیهایشان را در این فیلم ارائه داده اند.مجموعه ای از بازیهای احساسی پیچیده با رعایت دقیق جزئیات که البته در بعضی موارد همچون زمانهایی که می خواهند به هم ابراز علاقه کنند با اندکی نوسان رو به رو می شود و رو به سردی می گراید.

همه این کششها و جاذبه ها اما نمی تواند جای خالی یک داستان مناسب را برای فیلم بگیرند و دقیقا در همین مسیر با شکست مواجه می شود.زمانی که سکانسهای پر زرق و برق فیلم می خواهند این خلا را پر کنند اما به دلیل نداشتن یک بستر مناسب با موفق نمی شوند.سانفرانس اما سعی می کنداین مساله را با قدرت تصویر و همین طور صدای فیلمش پنهان کند مثل حضور آن خرس زیبا در ایام خوشی زوج جوان که فقط در آن دوران او را می بینیم.اما به نظر می رسد چنین تلاشهایی در طول مسیر فیلم راه به جایی نمی برند.بسیاری از سکانس های کشدار فیلم مانند سکانسی که در آن زوج فیلم شبی را در مُتلی متروکه سپری می کنند که بسیار هم طولانی است این طور به نظر می آید که انگار می خواهند در فیلمی کوتاه استفاده کند.در کل اما داستان فیلم متفاوت است در اوایل داستان فیلم می خواهد با پرداختن به مرگ سگ زوج فیلم کمی کشش را برای تماشاگر ایجاد کند اما برای وارد کردن این کشش ها در بستر اصلی فیلم نمی تواند موثر باشد و همه اینها در نهایت به شکل مبهم و بدون تغییر رها می شوند.در مجموع،ولنتاین آبی به طرز عجیبی شبیه به فیلم Exploding girl به کارگردانی بردلی روست گری شده است.در آن فیلم زو کازان نقش دختری مبتلا به حملات عصبی را در یک کالج بازی می کرد.هر دو فیلم انگار نگرانی کمتری را برای کارگردان بابت داستان به همراه داشته اند تا مفهوم فیلم.جذابیتی چند جانبه که با نگاه هایی گذرا وگاه پنهانی کار را تا پایان پیش می برند.دو فیلم در عنوان نیز می توانند با هم مقایسه شوند.اما چیزی که روشن است این موضوع است که سانفرانس حساب ویژه ای روی قدرت و توانایی ویلیامز در ابراز حس نارضایتی اش در فیلم باز کرده است.نتیجه اما برعکس می شود و بیشتر گیج کننده به نظر می آیند. اما تصاویر فیلم همچنان قدرت و جذابیت خود را حفظ می کنند.شاید شما بتوانید این فیلم را همچون تابلویی بر دیوار خود بگذارید و آن را ببینید ولی احتمالا از این کار حالتان تغییر خواهد کرد....می خواهید امتحان کنید!

منبع: indiWire

10 فیلمی که می توانند در اسکار مورد توجه قرار گیرند

منتشر شده در شماره 1929 روزنامه بانی فیلم-25 بهمن 1389

10 فیلمی که می توانند در اسکار مورد توجه قرار گیرند

 

در حالیکه ساعاتی چند به اعلام نامزدهای نهایی اسکار هشتاد و سوم باقی نمانده است در این مطلب سعی داریم 10 فیلمی که انتظار می رود در اسکار امسال مورد توجه قرار گیرند را مورد بررسی قرار دهیم:

قوی سیاه

ترکیبی دیوانه کننده از عقده های روحی، و هنر متعالی؛اثر تازه دارن آرنوفسکی کارگردان تحسین شده ،پس از فیلم قبلی اش کشتی گیر،جهش تازه ای است که مطمئناً نظر اسکار را هم جلب خواهد کرد. همچنین فیلم می تواند سکوی پرتابی برای ناتالی پورتمن به عنوان بهترین بازیگر به خاطر  بازی اش در نقش یک هنرمند که موفق می شود در اجرای دریاچه قو نقشی را از آن خود کند، باشد .بارابارا هرشی نیز با حضور کوتاه و لی گیرایش در نقش مادر سلطه جوی پورتمن می تواند از بخت های نامزدی بازیگر مکمل به شمار آید.گرچه موضوع متظاهرانه ی فیلم و همچنین حواشی زیاد مربوط به اپرا و نمایشش می تواند به عنوان نقطه ضعفی برای فیلم تلقی شود.

 

مشتزن

فیلمهای با موضوع مشت زنی همیشه علاقه دارند در فصل اسکار به نمایش درآیند و مورد توجه آکادمی قرار گیرند. راکی،گاو خشمگین و عزیز میلیون دلاری تنها بخشی از این فیلمها بودند که در گذشته به موفقیت عظیمی در اسکار دست یافتند. پیش بینی ها  برای فیلم سرگذشت وار جسورانه ی دیوید اُ راسل که درباره مشتزن آمریکایی دسته سبک وزن ،میکی وارد است،کماکان مثبت است و بعلاوه که این فیلم زمینه ی خوبی برای بازیگرش مارک والبرگ بود که 5 سال برای برای نمایش این شخصیت بر پرده زمان صرف کرده است.اجرای والبرگ بعید است آنقدر جلوه کند تا اعضای آکادمی را برای اهدای جایزه بهترین بازیگر متقاعد کند ولی بازیگران نقش مکمل شانس زیادی در این زمینه دارند. .کریستین بیل که 13 کیلو از وزن خود برای بازی در نقش برادر ناتنی و معتاد به کراک والبرگ،دیک کم کرده است شانس زیادی برای نامزدی و البته دریافت جایزه دارد.و ملیسا لئو که پس از موفقیت و نامزدی اش در سال 2009 به خاطر بازی بی نظیرش در رودخانه یخ زده شانسی همچون بیل و بازیگر نقش مادر والبرگ دارد.

آغاز

تریلر فانتزی و مبهوت کننده کریستوفر نولان  هم به فیلم محبوب منتقدان و هم به فیلمی موفق در گیشه و افتتاحیه اش در اکران ماه جولای بدل شد.برای همین برای اعضای آکادمی مشکل خواهد بود تا در برابر چنین فیلمی مقاومت کنند.

آغاز همچنین می تواند نامزدی های بسیاری را در رشته های فنی بدست آورد اگرچه بعید است گروه بازیگران فیلم شانسی در اسکار داشته باشند.

نولان را باید خیلی بد شانس دانست خصوصا پس از آنکه فیلم بت منی اش،شوالیه تاریکی در اسکار بهترین فیلم 2009 ناکام ماند و البته این امید هست که با توجه به دو برابر شدن نامزدهای بهترین فیلم شانس زیادی را باید برای او و فیلمش در نظر گرفت.

 

حال بچه ها خوب است

داستان این فیلم که درباره بارداری های جدید و موضوع لقاح مصنوعی است ترکیبی موفق از یک کمدی ،درام و طرح  یک معضل اجتماعی است.این مساله نیز از موضوعات داغ این سالهای آمریکا است که با دو عامل حساسیت برانگیزی و محرک بودن در فیلم لیزا کالادنکو سر و کار دارد..آنت بنینگ، جولین مور و مارک روفالو همگی برای نقشهای اصلی فیلم رقابت می کنندکه در این میان بنینگ می تواند شانس زیادی برای کسب مجسمه طلایی برای بهترین بازیگر زن را داشته باشد.کالادنکو نیز ممکن است در فهرست بهترین کارگردان قرار گیرد اگرچه شانس اینکه در جمع نامزدهای بهترین فیلمنامه اورژینال قرار گیرد قوی تر است.

سخنرانی پادشاه

این تمایش تاریخی و جذاب و درامی ب ینقضص و با شکوه از دوره سلطنت یکی از پادشان انگلستان بدون شک از فیلمهای مورد علاقه اعضای آکادمی خواهد بود.همانطور که پوشش های خبری امریکا از نامزدی شاهزاده ویلیام همه جا پخش شده و جذابیت های زیادی همیشه همراه این خانواده های سلطنتی بوده است بعید به نظر می رسد که کار تازه تام هوپر دست خالی از اسکار امسال باز گردد.در حالیکه کالین فرث جایزه بهرتین بازیگر را برای بازی در فیلم یک مرد مجرد از دست داد اما با فرا رسیدن فوریه امسال می تواند با در خشِشش در نقش جرج ششم، فرمانروایی که مشکل لکنت زبان دارد در شب اسکار هم بدرخشد.جیوفری راش و بونهام کارتر نیز می توانند هر کدام نصیبی از جوایز امسال داشته باشند.راش که در نقش درمانگر عجیب لکنت پادشاه بازی متفاوت و کارتر نیز در نقش مادر ملکه آینده هر کدام نقش آفرینی های اثر بخشی را ارائه کرده اند.

127 ساعت

همان طور که دنی بویل اسکار ها را در سال 2009 با میلیونر زاغه نشین درو کرد آیا می تواند آن موفقیت را دوباره تکرار کند؟

این دقیقا به اشتیاق آکادمی برای تحمل فیلمی بر اساس شخصیت واقعی که هنوز هم حاضر است دارد.جیمز فرانکو احتمالا برای بهترین بازیگر برای نقش کوهنوردی که مجبور می شود کاری دشوار ، پس از آنکه دستش در یک صخره گیر می کند را انجام دهد، نامزد خواهد شد. با این وجود در حالیکه  عظمت کار بویل قابل چشم پشی نیست ولی شاید آکادمی این گونه فکر کند که بویل بیش از حد تحسین شده و جایزه های زیادی نیز گرفته است.

شبکه اجتماعی

روایت دیوید فینچر از مبدعان فیس بوک پر حرف و حدیث ترین فیلم سال گذشته بوده است ومنتقدان  همواره آن را ستایش کرده اند.بعید هم به نظر نمی رسد که در رشته بهترین فیلم از رقیبان جدی نباشد بگذریم که عده ای معتقدند حتی اسکار را هم به دست خواهد آوردفینچر در بخش بهرتین کارگردانی نیز از رقیبان جدی به شمار می آید والبته هیچ شکی هم در این مورد وجود ندارد.داستان آرون سورکین که سرگذشت شکل گیری یکی از بزرگترین شبکه های اجتماعی جهان را باز گو میکند نیز می تواند از شانس های جدی برای دریافت جایزه فیلمنامه اقتباسی به حساب آید.

جس آیزنبرگ، اندرو گارفیلد، و  جاستین تیمبرلاک نیز هر کدام این شانس را دارند که در رشته های مختلف بازیگری با یکدیگر رقابت کنند.و در حقیقت بعید به نظر می رسد که آکادمی حداقل در اعلام نامزدهایش این فیلم مهم فینچر را نادیده بگیرد

داستان اسباب بازی 3

این مساله که یک دنباله انیمیشن از پیکسار تا این حد محبوب شود و نتیجه ای تاثیر گذار و البته سرگرم کننده در پی داشته باشد را نمی توان در مورد فیلم دیگری جستجو کرد.هیچ فیلم انیمیشنی تا به حال موفق نشده جایزه بهترین فیلم را از آن خود کند.و تنها دو فیلم دیو و دلبر و بالا، محصول سال گذشته بودند که توانستند در این رشته نامزد دریافت جایزه شوند.برخی بر این باورند که دوران انیمیشن ها دیگر به سر آمده و این ژانر دیگر نمی تواند در شاخه ای تحت عنوان بهترین فیلم انیمیشن حضور داشته باشد و حتی در این مورد جایزه ای با اکراه در سال 2001 به شرک تعلق گرفت. حالا باید دید فوریه امسال می تواند تاریخ ساز شود؟ دیزنی که این گونه فکر می کند و حتی برای دو شخصیت محبوب خود وودی کابوی و بازِ فضانورد کمپینی جهت حمایت و حضور طرفدارانش تشکیل داده است.

شهامت واقعی

با توجه به اینکه جوئل و اتان کوئن با فیلم جایی برای پیرمردها نیست در سال 2008 حسابی شرمنده آکادمی شدند و سال گذشته هم با فیلم یک مرد جدی نامزد بهرتین فیلم شدند پس عجیب نیست که بازسازی آنها از وسترن 1969 ژان وین فقید در شاخه بهترین فیلم نامزد شود.

پس از اینکه سال گذشته جف بریجز بالاخره اسکار را به خانه برد امسال نیز این شانس را دارد برای بازآفرنی اش از مارشال یک چشم،روستر کاگبرن مورد توجه اعضای آکادمی قرار گیرد.بعلاوه مت دیمون نیز می تواند به خاطر نقش آفرینی اش در نقش یک سواره تگزاسی بی قانون در رشته بهترین بازیگر مکمل مرد در میان نامزدها قرار گیرد.

زمزمه هایی نیز پیرامون بازیگر نوظهور این فیلم،هایلی اسنفیلد به گوش می رسد  که باز ی برجسته ای در نقش دختر نوجوانی که به دنبال انتقام از قاتل پدرش است ارائه کرده است. و البته که نمی توان شانسی را برایش حداقل برای دریافت جایزه در مراسم امسال قائل بود.

استخوان زمستان

برخی معتقدند کمدی نیشدار مایک لی این شانس را دارد که در میان نامزدهای بهترین فیلم سال قرار گیرد.پس با این وجود می توان پیش بینی کرد که امسال نیز یکی از تولیدات مستقل که با امکانات محدودی نیز تولید شده در جرگه بهترین فیلمها جای گیرد.منتقدان داستان حال و هوا گونه دبرا گراینیک از زن جوانی که با تلاشهای بی امان خود سعی دارد پدر گمشده اش را پیدا کند و در این مسیر جامعه روستای دور افتاده خود را بار دیگر باز می یابد را دوست داشتند و آن را تحسین کردند.همچنین بازیگر نقش اول فیلم جنیفر لارنس می تواند به عنوان یکی دیگر از استعدادهای آینده دار و پر امید آینده مورد توجه قرار گیرد.

درست یا غلط این پیش بینی ها امشب و البته تا یک ماه دیگر یعنی 27 فوریه در کداک تیاتر لس آنجلس اعلام خواهند شد مشخص خواهند شد....پس تا آن موقع منتظر بمانید...

 

منبع:BBC

میان صخره ها و مسیری صعب العبور

منتشر شده در شماره 1928 روزنامه بانی فیلم-24 بهمن 1389

یادداشت گاردین بر فیلم تازه دنی بویل

میان صخره ها و مسیری صعب العبور......جیمز فرانکو در نقش آرون رالستون در 127 ساعت

پیش از این هرگز چنین چیزی را تا این حد انزجار آور روی پرده ندیده بودم.تا حدی که تماشاگران در طول نمایش فیلم مدام به عقب می رفتند و دستهایشان را بر سر خود می گذاشتند و وحشت کرده بودند.ولی کاری که در طول فیلم تازه دنی بویل؛127 ساعت صورت می گیرد بیشتر تحمل داستان واقعی و خسته کننده آرون رالستون است.جوان بیست و چند ساله ای که در سال 2003 در دره های زیبا و هیجان انگیزblue john در اوتاه کوه نوردی می کند و دستش به شکل ناگهانی در یک تخته سنگ گیر کرده و گرفتار می شود.پس از گذشت روزها با فریادهای وحشتناک،فشارهای غیر قابل تحمل ، مقاومت های جان فرسا و آب و آذوقه ای که تقریبا به مرز صفر رسیده است او بالاخره متوجه چاقویی می شود که همراه خود آورده است و شروع به حرکتی میکند که در اصطلاح سیاستمداران انتخاب سخت در مواقع اضطرار نام دارد..

جیمز فرانکو نقش رالستون را ایفا می کند  و نماهای نزدیکی که بیشتر زمان فیلم را در بر می گیرند و چهره اش که به خوبی حس تبدیل ورزشکاری از خود راضی و تندخو به پسری آرام و وحشت زده را به مخاطب القا می کند  به خوبی روی پرده نمایش داده می شود.حتی فکر کردن به آن لحظات نیز می تواند هر آدمی را به وحشت بیاندازد.و من در واقع به یاد آن لرزش و لکنت زبان مارلون براندو در فیلم اینک آخرالزمان افتادم زمانی که چند بچه که در قبایل دور آن جزیره زندگی می کردند و مبتلا به بیماری آبله بودند را مایه کوبی می کند و بعد که دوباره به آنجا باز می گردد به دنبال بزرگان قبیله می گردد که همه ی دستانی که او مایه کوبی کرده بود را قطع کرده بودند.("خدای من!این دیگه آخرشه!چطور می تونن چنین کاری رو بکنن...")

ورزشی که رالستون انجام می دهد نیز در واقع مشخص نیست.نه دقیقا نوعی راه پیمایی است نه کوه پیمایی،چیزی بین این دو.یک جور دره نوردی که اعتراف می کنم پیش از این هرگز آن را ندیده بودم.دره نورد در این ورزش باید خود را میان شکاف های صخره ها محکم نگه دارد و مواظب سنگ ریزه و تخته سنگ ها که هر لحظه امکان دارد بلغزند نیز باشد.این خود به تنهایی برای من وحشتناک و دلهره آور بود.بعلاوه که او پیش از آغاز سفر و در آغاز راهش با دو دختر کوه نورد جذاب روبه رو شده بود و حتی برای یک میهمانی با آنها قول و قرار هم گذاشته بود.رالستون سپس متکبرانه به سفرش ادامه می دهد و در نهایت آن حادثه هولناک برایش رخ می دهد.صخره های سنگدلی که میلیاردها سال از عمرشان می گذرد حالا در اعماق خود جسمی ترسان و لرزان را پنهان کرده اند و عظمت بیکران دنیای زمین شناسی و جغرافیا اکنون او را در خود فرو می برند.

نظر من درباره فیلم این بود که انتظار داشتم فیلمی واقع گرایانه درباره آرون رالستون  ببینم چیزی مثلا شبیه فیلم مستند جسورانه لمس خلاء(Touching the Void) اثر کلاسیک کوین مک دونالد در سال 2003.مستندی درباره کوه نوردان ناکامی که قصد صعود به رشته کوه های آند منتهی به پرو را داشتند.فیلمی این چنین بیشتر می تواند به آن چیزی که در ذهن و دل رالستون می گذشته نزدیک شود. و همچنین آن صحنه هایی که رالستون را نشان می دهد در حالیکه دارد فیلم خاطراتش را به سبک فیلم جادوگر بلر می سازد بیشتر مرا مشتاق کرد تا اثر واقعی آن را ببینم ولی خود رالستون آگاهانه نخواست تا این بخش از حواشی دردناک فیلم نشان داده شود.

در پایان می توان گفت که شکی در مهارت و استعداد دنی بویل نیست که توانسته دوباره آن تجربه دردآور رالستون به تصویر بکشدگرچه که صریحا نشان نداد که او چطور از آن مخمصه خلاص می شود.اجرای  به دور از احساس فرانکو بی نظیر است. و همچنین نماهایی که فیلمبردار فیلم آنتونی دود منتل از مناظر بکر آن منطقه شکار کرده است نیز شگفت انگیز است.

منبع: گاردین

درایر؛ بالن سوار، خبرنگار و البته فیلمساز!

منتشر شده ذر روزنامه بانی فیلم شماره 1924-19 بهمن 1389

برای صد و بیست و دومین سالروز تولد خالق مصائب ژاندارک

درایر؛ بالن سوار، خبرنگار و البته فیلمساز!

کارل تئودور درایر سوم فوریه 1889 در کپنهاگ متولد شد و  توسط زن خانه دار سوئدی به نام جوزفینا نیلسون(1855-1891) به فرزندخواندگی پذیرفته شد.سالهای اول و در واقع نیمی از عمر او دورانی آشفته و  متلاطم بود.ولی این  پسر کوچک سر انجام در خانواده درایر سرپناهی پیدا کرد و پدر خوانده اش نام کارل تئودور را بر او نهاد .طولی نکشید که مادر واقعی درایر درگذشت  و بر همین اساس بود که منتقدان شخصیت های تراژیک زنان فیلمهای او را برگرفته از زندگی واقعی و مشکلات پیرامونش می دانستند.

درایر از 1910 تا 1913 فعالیتش را به عنوان گزارشگر هوانوردی آغاز کرد و خودش نیز گواهینامه بالن سواری را در 1911 دریافت کرده بود و بالن سواری حرفه ای محسوب می شد.در طول فعالیت های روزنامه نگاری وی چندین فیلمنامه و نمایشنامه نیز نوشت که اولین  متن منتشر شده او دختر می فروش(راسموس اوتنسن 1912) بود که توسط کمپانی اسکادیناوی روسی تولید شد.در سالهای 1918 تا 1931 به عنوان مشاور فیلمنامه و نویسنده در کمپانی نوردیسک فیلم فعالیت کرد و همان جا اولین تجربه کارگردانیش را با فیلم رئیس جمهور (1919) آغاز کرد.در  طول سالهای 1920 تا 1930 درایر هفت فیلم که عمدتا فیلمهایی با تهیه کننده و لوکیشن هایی خارجی بودند را کارگردانی کرد.که از این فیلمها دو فیلم آلمانی،یک فیلم نروژی،یک فیلم فرانسوی و یک فیلم سوئدی بود.از 1926 تا 1931 درایر به همراه خانواده اش در پاریس زندگی کرد و همانجا مشهورترین فیلم و شاهکارش،مصائب ژاندارک را ساخت.

وقتی اولین فیلم ناطق او ؛خون آشام(آلمان 1932) در گیشه شکست خورد درایر که افسرده شده بود با استرس ناشی از این مساله و دیگر مشکلاتی که در زندگی شخصی داشت به تدریج از شدت این فشارها به کلینیکی در پاریس پناه برد.در طول اقامتش در پاریس در سال 1934 وی کارگردانی فیلمی که در سومالیا فیلمبرداری می شد را پذیرفت و همچنین فیلمنامه ای برای فیلم مردی در شن نوشت که پس از دو ماه کار سخت و فشرده به دلیل ابتلا به مالاریا ناچار شد به کپنهاگ باز گردد.

تا دهه سی به دلیل جو حاکم بر سینما و فیلم های کمدی و موزیکالی که سینماها را تسخیر کرده بودند هیچ تقاضایی برای سینمای درایر و سبک فیلمسازی او از سوی مخاطبان مطرح نمی شد.در سال 1936 درایر به کار قبلی خود روزنامه نگاری بازگشت و در طی 5 تا 6 سال بعد گزارش های مفصلی درباره زندگی شهری نوشت که نمونه ای از آنها با عنوان زندگی در میدان شهر در روزنامه B.T منتشر شد.

در سالا 1942 درایر سرانجام بخت این را یافت تا مستند کوتاه مادران خوب را با همکاری مشترک اداره دولتی فیلم  دانسک و موگنز اسکات هنسن برای نوردیسک فیلم بسازد.فیلم برای او فرصتی بود تا ثابت کند می تواند با یک بودجه و برنامه ی مشخص فیلم قابل توجهی بسازد.وی سال بعد تصمیم گرفت روز خشم ؛فیلمی درباره مرگ همسر کشیش جوانی بوسیله یک جادوگر را بسازد.این فیلم نیز برای درایر نقطه قوتی محسوب می شد هر چند که او باز هم نتوانست منتقدان را مجاب کند.پس از اولین نمایش روز خشم او به سوئد عزیمت کرد و در آنجا دو نفر(1945) را ساخت.فیلم که همچون نمایشنامه های مجلسی بود شکست همه جانبه ای برای درایر به حساب می آمد و خود او بعدها اقرار کرد که از حضور این فیلم در کارنامه اش راضی نیست .

پس از بازگشت به کپنهاگ او بار دیگر همکاری اش با دانسک کولتور فیلم و کمیته دولتی فیلم را از سر گرفت و با گذشت یک دهه وی هفت فیلم را کارگردانی کرد و برای چند فیلم فیلمنامه،طرح و ایده ارائه داد.

در سال 1952 درایر امتیاز ساخت  پروژه سینما تئاتر داگمار را دریافت کرد و باعث شد تا علاوه بر مسئولیت اجرایی و مالی بتواند بر فیلمی درباره عیسی ناصری که تمام عمر آرزوی ساختنش را داشت کار کند.ایده این فیلم اولین بار اوایل 1930 سراغ درایر آمد و او از آن زمان این روند را ادامه داده تا آن را به مرحله عمل برساند.و حتی اعتقاد داشت که با مهیا شدن مقدمات دشوار، کار را شروع خواهد کرد و همیشه در آپارتمانش در دالگاس چمدانی آماده داشت تا روزی بتواند آنجا را به مقصد اسرائیل ترک کند و این فیلم را بسازد.دو فیلم آخر او دنیا(1955) بر اساس نمایشنامه ای از کاج مونک و گرترود(1964) بر اساس نمایشنامه ای هالمار سودربرگ همچون روز خشم تولیدات قابل توجهی بودند. و علاوه بر این با تذکرهای مکرری که از وزارت دادگستری به تهیه کننده ها داده می شد تا کیفیت فیلم ها را ارتقا دهند تا به این وسیله ریسک مجوز تولیدات کاهش پیدا کند و بتوانند سینمایی در مسیر اهداف و تولیدات خود ایجاد کنند،درایر برای این موضوع نمونه ی مناسبی بود.

با نمایش فیلم دنیا این اولین باری بود که منتدان متفق القول فیلم را شاهکار می خواندند و درایر را تحسین می کردند.فیلم در جشنواره های جهانی نیز درخشید و موفق شد شیر طلاای جشنواره ونیز و جایزه گلدن گلوب بهترین فیلم خارجی را در سال 1955 بدست آورد.فیلم همچنین بحث هایی را در مطبوعات و برنامه های زنده دانمارک به دلیل لحن اثر و بیشتر به خاطر نوع تعریف درایر از معجزات دینی به راه انداخت.

گرترود که آخرین فیلم درایر بود، اولین نمایش جهانی اش در پاریس پیش از کریسمس 1964 برگزار شد.نمایشی که به یک افتضاح بدل شد و منتقدان یکصدا فیلم را کوبیدند و گزارش هایی از نمایش وحشتناک آن نوشتند.فیلم در نمایشی که دو هفته بعد در دانمارک داشت اگرچه به نمایش فاجعه آمیز پاریس تبدیل نشد و انتقادات تند و تیز منتقدان را به آن شکل در پی نداشت و البته در این میان برخی به نقاط روشن فیلم نیز پی بردند ولی باز هم بحث های زیاد و مقالات گسترده ای در اعتراض به فیلم شکل گرفت کهدفاعیات درایر و همچنین نامه طوولانی تدوینگر فیلم به روزنامه ها موثر واقع نشد.ولی افراد کمی به خصوص زنان اظهار داشتند که فیلم تجربه قوی و یگانه ای بود که تاثیر عمیقی در آنها ایجاد کرده است.

درایر در 20 مارس 1968 در سن 79 سالگی در حالی درگذشت که همسر ،دو فرزند  همچنین دانشجویان و علاقه مندانی  که درایر به آنها کمک بسیاری جهت ارائه سینمایی این چنین کرده بود را در انتظار خود گذاشت.

منبع: سایت رسمی کارل تئودور درایر

به بهانه نمایش فیلم تحسین شده پسر بابل در جشنواره فیلم فجر

به بهانه نمایش فیلم تحسین شده پسر بابل در جشنواره فیلم فجر

به عنوان نخستین فیلم مستقلی که پس از سالهای حکومت صدام در عراق ساخته شده پسر بابل اثر قابل تقدیری است که توانسته ترس و وحشت رایج میان مردم در سالهای اخیر را به خوبی نشان دهد.پسر بابل اثر قابل توجه محمد الدراجی  با استفاده از روایت ساده ای که بیشتر از سینمای ایران وام می گیرد احساس عمیق فقدان پدر فرزند و مادربزرگش را به نمایش می گذارد.همچنین موضوعاتی چون سیاستهای محلی ،تصرف آمریکایی ها و قساوت های کردها با ظرافت تمام  در پس زمینه فیلم قرار گرفته است تا تماشاگرانی که اساسا با وارد شدن در حلقه احساسی فیلمها مشکلی ندارند را با خود همراه کند.

بر اساس گفته ها،  ماجرای احمد و مادربزرگش که در جستجوی پسرش ،ابراهیم بوده در گزارشات MIA ثبت شده و گزارش دستگیری اش در سال 1991 هم موجود است.این داستان به شکل دردآوری تلخ است.در این مسیر همچنین ماجرای باج های فراتر از حد تصوری که صدام در زمان حکومتش می گرفته و منجر به کشته و مفقود شدن میلیونها عراقی شده را می بینیم.ماجرایی که بعدها با نبش بیش از سیصد قبر و جستجو برای یافتن نام و نشانی از آنها ادامه یافته است.واقعیت این است که تنها تماشاگرانی جسور و با دل و جرأت می توانند با این فیلم جاده ای که از کردستان عراق تا قبرهایی مملو از استخوان و جمجمه ادامه پیدا می کند همراه شوند.

داستان فیلم مربوط به سال 2003 و پس از سقوط صدام حسین است. بغداد هنوز در حال سوختن است و تاکید بر رفتار سربازان آمریکایی که می خواهند تصرف را امری اجباری جلوه دهند. ما احمد دوازده ساله(یاسر تالب) و مادربزرگ قد خمیده اش(شهزاد حسین) را در جاده خاکی خلوت و سوزانی می بینیم که منتظر وسیله ای هستند تا به نصیریه بروند.مرد حریصی که با بی میلی آنها را سوار می کند نیز نقش پر کردن خلاهایی که در پس زمینه داستان وجود داردرا ایفا می کند.که نمونه آن را در توضیح ماجرای انفال به احمد می بینیم و اینکه در واقع انفال قتل عام کردها و اعراب توسط صدام بوده است.

وی آنها را تا بغداد می برد و آنجا در پی اتوبوسی به مقصد نصیریه هستند.رابطه نزدیک احمد و مادربزرگش(ام ابراهیم) نخستین لحظات عاطفی فیلم را رقم میزند.همچنین احمد شر و شیطانی که در فیلم می بینیم بیش از آنکه مثلا به قربانیان بی گناه فیلمهای کیارستمی نزدیک باشد به بچه های جنگ زده افغانی در فیلم مخملباف شبیه است.همچنین حرفهای گستاخانه جوانی به نام تالب و مخالفت هایی که اغلب با مادربزرگ می کند به خصوص در مسیری که از مسجد تا غسالخانه و از زندان تا گورستان طی می کنند، ترکیبی از توازن کامل شخصیتها را پدید آورده است.در این سفر الدراجی فرصت این را می یابد تا بسیاری از مشکلات پس از جنگ که گریبانگیر مردم عراق شده را به نمایش بگذارد و این مساله را در شخصیتهای خوب کار شده اش بپروراند.مانند یکی از شخصیتهای مایلیخولیا گونه به نام موسی،یکی از اعضای سابق نیروی ویژه صدام حسین که بسیار باورپذیر از آب در آمده است.همچنین لحنی که فیلم به وسیله آن می خواهد حکومت را به خاطر آسیب هایی که پیش از این به مردم وارد کرده محتاج به نوعی بخشش و درواقع بدهکاری کند ، به شکلی کاملا ناهمگون در فیلمنامه ای که دربر دارنده ی نگرش های یهودی و مسیحی است، قرار گرفته که اتفاقا می خواهد از این طریق به ماجرای ابراهیم و اسحاق(ع) هم نقبی بزند ، ولی همه این انگاره های به ظاهر فلسفی نمی تواند اثر مطلوب را بر جای بگذارد و با احساسات خام دستانه ای که بعضا توسط بازیگران ابراز می شود کارکرد خاصی در فیلم پیدا نمی کند.

با اینکه فیلم داستانی ساده و گروه بازیگران ناشناخته ای دارد ولی مشخصا از مشکل کمبود بودجه رنج می برد.به خاطر همین در فهرست تهیه کنندگان فیلم که هر کدام سهمی در فیلم داشته اند نامهای زیادی از کشورهایی چون انگلیس،فرانسه و...به چشم می خورد.و برای همین است که در فیلم برخی از المان های فیلم های غربی را علاوه بر شخصیتهایی که اغلب قابل پیش بینی هستند می بینیم.هوش سرشار الدراجی و فیلمبرداری دقیق و بی نقص باعث شده  نگاه ها به سمت فیلم جلب شود و تماشاگران فیلم را تا پایان دنبال کنند.فیلم نخستین بار در جشنواره بین المللی فیلم خاورمیانه در ابوظبی به نمایش در آمد و پس از آن در جشنواره فیلم ساندنس نمایش داده شدو آنجا به رقابت با فیلمهایی مختلفی از سراسر جهان پرداخت.

.........................................................................

کارگردان:محمد الدراجی

فیلمنامه نویس:جنیفر نوریج،محمد الدراجی،میثال قاضی

بازیگران:شهزاد حسین،یاسر تالی،بشیر المجد

موسیقی:کاد آشوری

مدیر فیلمبرداری: محمد الدراجی،دوراید منجم

طراح لباس:آخلاس صدام

تدوین:پاسکال شاوانس،محمد جبارا

مدت زمان نمایش:91 دقیقه

محصول مشترک عراق،انگلستان،فرانسه

جوایز:

برنده جایزه سازمان حقوق بشر و صلح از جشنواره فیلم برلین

برنده جایزه ریندانس از جشنواره فیلمهای مستقل انگلیسی

برنده جایزه ویژه هیئت داوران از جشنواره ساندنس

 

منبع:Hollywood reporter

جذاب، ولی نه در حد انتظار

منتشر شده در روزنامه بانی فیلم شماره 1916-6 بهمن 1389

درباره فیلم وضعیت دشوار ساخته ران هاوارد

جذاب، ولی نه در حد انتظار

پیش از اینکه ران هاوارد کارگردانی همه فن حریف در ساخت تریلرهای و فیلمهای حماسی و حتی با ذهن زیبا سبب اسکاری شدن راسل کرو شود استعدادش را در ساخت کمدی های احساسی و موفق نشان داده بود.فیلمهایی چون والدین،The paper و حتی فیلم فانتزی مثل Splash .در فیلم های او بازیگران کمدی چون اسیو مارنین،مایکل کیتون و یا حتی تام هنکس جوان می توانند آزادانه حس طنز و شوخ طبعی را در رفتارهای معمول و رایج روزمره خود در رویارویی با مسائل نشان دهند که همین موضوع اثری دو چندان را در پی خواهد داشت تا اینکه رفتارها به صورت کاملا آشکار و گل درشت به نمایش در بیایند.

البته من خیلی مطمئن نیستم که وینس وان و کوین جیمز اولویت بیشتری نسبت به مارتین یا کیتون داشته باشند ولی در فیلم تازه هاوارد؛وضعیت دشوار آنها خوب هستند و به دور از اغراق های مرسوم بازی میکنند که همین برای این دو بازیگر موهبتی محسوب می شود چرا که آنها بیش از هر چیز از چالاکی و تیزهوشی خود در اجرا بهره می برند.که این موضوع برای وان به شکل کلامی و برای جیمز به صورت کاملا فیزیکی و حرکتی صدق می کند.که همین شرایط را برای به وجود آمدن کمدی فراهم می کند.در این فیلم آنها نقش دو دوست و همکار که در یک شرکت طراحی موتور کار می کنند را ایفا می کنند.نیک(جیمز) با جنوا(ویونا رایدر) ازدواج کرده در حالیکه رانی(وان) یک معتاد قمارباز که حالا دوباره به زندگی طبیعی خود بازگشته است و قصد دارد علاقه دیرینه اش به دوست قدیمی اش بت(جنیفر کاننلی) را ابراز و در نهایت با او ازدواج کند.در این میان رانی به طور کاملا اتفاقی در می یابد جنوا به مردی جوان و قوی هیکل به نام زیپ (چانینگ تاوم) نیز علاقه دارد و او حالا باید تصمیم بگیرد که این موضوع را برای دوستش بازگو یا آن را مخفی کند

قضیه ابتدا ساده به نظر می آید چرا که مثلا دو نفر از بهترین دوستان که یکی متوجه خطری برای آن یکی شده می تواند از او پنهان کند یا لااقل او را در مسیر درست راهنمایی کند.ولی فیلمنامه آلن لوب در این مسیر برخی دلایل باور پذیر را با هم ترکیب می کند که باعث می شود در تقابل با دیگر تضادهای فیلم خوب عمل کند.نیک و رانی برای ارسال یک موتور جدید برای کریسلر تحت فشار قرار گرفته اند.نیک نیز که نظر روحی و جسمی به هم ریخته است و جنوا نیز توسط رانی مجبور به بازگشت به زندگی عادی می شود ولی جنوا نمی پذیرد و همین نیز دوباره سبب نزاع تازه ای می شود.(فیلم از این نظر که مثلا چرا رانی نمی تواند احساسش را نسبت به بت بیان کند دو گانه عمل می کند  و برای همین وقتی می خواهد آن را به نحوی وارد فیلم کند غیر قابل باور و اضافی به نظر می رسد)رانی نیز سعی دارد به هر شکل کار درست را انجام دهد و فیلم با دیگر جذابیت هایش در مسیر این گره گشایی و به عبارتی افشاگری از مجموعه ای از رازها و دروغ ها که شخصیت ها به هم می گویند و تقلیهای روانی که در زندگی روزمره شان شکل می گیرد، بیشتر مورد توجه قرار می گیرد

وینس وان از وقتی که در نقش آن شخصیت وراج و عجیب را در wedding crashers ظاهر شد به نوعی علاقه خود را برای بازی در این شکل نقشها که در واقع یک مسیر بازگشت و تغییری در طول فیلم طی میکنند را ابراز کرده بود.به علاوه که او برای مدت مدیدی به تولید و بازی در این کمدی ها همچون  break up مشغول است در four Christmases یک زوج هنوز مجرد خانواد های از کف رفته خود را دوباره سر و سامان می دهند و در .couple retreat نیز یک زوج که نیاز به مشورت و تغییر دارند را نشان می دهد. وضعیت دشوار اما  بیشتر به  break up نزدیک تر است .هرچند که در آن فیلم جهان واقعی تری حاکم بود و از شوخی ها و دلقک بازی هایی این چنینی خبری نبود.

بر عکس کمدی های اولیه هاوارد اگرچه دیالوگ ها در وضعیت دشوار فاقد عمق و ظرافت لازم است ولی با حضور وان و نحوه بیان مونولوگ ها به صورت مکرر وی حداکثر تلاشش را برای اجرای خوب این نقش  با نوشته ای که البته معلوم نیست به چه صورت الهام شده و سیلی از کلمات پشت سر هم ، می کند.او نشانه هایی از انرژی سرشار و هوشمندانه خود را نیز در فیلم به نمایش می گذارد به خصوص زمانی که در یک سکانس طولانی و تقریبا جنون آمیز در رویارویی فیزیکی با زیپ که به دلیل مصرف مواد حالت طبیعی ندارد  ،(وقتی تاتوم خوشحال است و به نحوی در حال خیال پردازی و سیر در دنیای خود است)با یک اجرای بی نقص با او همدردی می کند و این به در یک کمدی فقط یک لحظه است و اتفاق لازم هم در این لحظه می افتد.

به نوعی اما می توان گفت درام برای فیلمی این چنین گرم و حتی گاهی متعادل  که با دو ستاره مرد، تماشاگر بیشترین زمان را صرف تعقیب آنها و رویارویی با برخوردها و مشکلاتشان می کندچندان مطلوب نبود و البته گاهی فیلم نیز از تماشاگر هم جا می ماند و فاقد کشش لازم می شد.جالب این است که در یک فیلم تجاری در قالب ژانر، هاوارد کار آزموده المان های جدی را با شوخی ها و دروغ های وان ترکیب می کند یا با جیمز شوخی و  او رادست می اندازد.(و درباره زنها هم فراموش می کند که هر دوی آنها اوایل در حال فریب دادن و توطئه چینی برای مردان هستند و این نیز در واقع نقبی به این مساله است که فیلمسازان دریافته اند شخصیت های مونث نمی توانند بار کمیک فیلم را به دوش بکشند پس بهتر است تقریبا هیچ چیزی در این زمینه به آنها نسپاریم) در عوض در درام می توان با دیالوگ ها و تک گویی های طولانی که نقش پاشنه آشیل فیلم را بازی می کنند و همه چیز را طولانی تر از آنچه هست نشان می دهند از آنها استفاده کرد، تا زمانی که در کلیشه های این گونه که اغلب دو مرد شخصیت اصلی هستند و آن قدر به نزدیک می شوند و درباره رفتارها و خصوصیاتشان سرنخ به تماشاگر می دهند که در نهایت فراموش می کنند همه اینها باید نزد مخاطب قابل باور باشند یا حداقل تماشاگر اندکی آنها را احساس کند..

و فیلم در اواخر خود تنها به وسیله عنق بازیها و کج خلقی هایی که به سبک اخیر فیلمهای جدید وان و جیمز نشان می دهند که البته کافی هم نیستند موفق می شود تماشاگر را با خود همراه کند.و موضوعی که باقی می ماند این است که شاید با همین ترکیب فعلی ولی با کمی تلاش بیشتر می شد فیلمی مطلوب تر و دوست داشتنی تر ساخت و در پایان نیز به ذکر این نکته بسنده می کنم که چه تلاشی برای این فیلم صورت گرفته باشد چه نه، بدون شک وضعیت دشوار نهایت آن نیست.

منبع:filmcritic.com

 

یک درام اروپایی

منتشر شده در روزنامه بانی فیلم شماره 1904-22 دی 1389

درباره فیلم در دنیایی بهتر محصول دانمارک

یک درام اروپایی

در دنیایی بهتر  نمونه دیگری  از درام های پیچیده انسانی اثر سوزان بیر و فیلمنامه نویسش آندرس توماس ینسن است.فیلم مخاطب را به تفکری عمیق و انتخاب میان آرامش و خشونت موجود جوامع متمدن امروزی و شرایط سخت حاکم بر جهان سومی ها وا می دارد.فیلم دوباره همان پی رنگ های سرگردانی ، فشار و سختی هایی را که در فیلم های قبلی کارگردان وجود داشت را دارد. فیلم هایی چون قلب های باز،برادران و پس از عروسی.که در واقع با همین فیلم ها بود که این دو نفر و شگردهایشان در نمایش این نوع درام معروف شد.

فیلم در سطح وسیعی در بازار بین المللی کن عرضه شد و مشتری هایی از آمریکا و کمپانی هایی چون سونی پیکچرز نیز به سراغ فیلم آمدند.برای همین فیلم باید در این راه نظرات مثبت بسیاری را از جانب منتقدان بدست می آورد و برای پخش کنندگان جهانی خود پس از عرضه موفق پس از عروسی(که در آمریکا 1.5 میلیون دلار و در در دیگر نقاط جهان 10 میلیون دلار فروش کرد)امتیاز خاصی را عرضه می کرد.

بیر در فیلم هایش همیشه مخاطب را در نامتعارف ترین و پیچیده ترین معماها و مشکلات و درام های واقع گرایانه ای که بین شخصیتها شکل می گیرد گرفتار می کند و حتی فرصتی برای اندکی تردید را نیز به او نمی دهد.

اینجا نیز شخصیت ها  و نوع رفتارشان با مشکلات و مسائل دردآور است.مایکل پرسبرانت که در نقش انتون بازی می کند،پزشکی است که با همسرش ماریان(دیرهولم) و دو پسرش در یک خانه زیبا در شهر کوچک ساحلی در دانمارک زندگی می کند و ماه های زیادی از سال را در یک کمپ پناهندگان آفریقایی می گذراند.و به همین دلیل میان این زوج درگیری هایی شکل میگیرد و حتی زن ادعا می کند مرد به او توجهی ندارد و به او خیانت کرده است تا آن جا که هر دو به طلاق رضایت می دهند.  پسر بزرگتر آنها الیاس(ریگارد)نیز نیز در این میان از زورگویی بچه های قلدر مدرسه رنج می برد.

در همان شهر،به تازگی خانواده ای از لندن آمده اند،کلاوس(تامسن) که به تازگی با مرگ همسرش که از سرطان جان باخته است کنار آمده ، در تلاش است تا پسرش  کریستین(نیلسن) که از فقدان مادرش عصبی و دور افتاده شده است را نیز تسکین دهد.

دو خانواده زمانی با هم رو به رو می شوند که کریستین در مدرسه از الیاس در مقابل بچه های زورگو حمایت می کند و در نتیجه ی آن، این دو با هم دوست می شوند.آنتون که دیگر آرام است و در پناهگاه همچون فرمانده ای حکمرانی می کند و دیگر به دنیا آوردن بچه های پناهنگان برایش تفریحی شده و همه کارها را به خوبی پیش می برد اما با این حال به خاطر ضربه ای که در دانمارک از مردی مکانیک به نام لارس(کیم بوندیا)می خورد سرخورده می شود و دیگر باز نمی گردد. پسرها نیز به دنبال آن به رهبری کریستین کار خطرناکی را شروع می کنند و تصمیم به انتقام از آن مرد می گیرند.بازی که با وجود عواقب وحشتناکش در نهایت با مداخله والدین آنها به پایان می رسد.

در واقع اگر روی این طرح کار بیشتری صورت می گرفت کارگردان نیز می توانست به وسیله اجراهای خوب فیلم کار را به شکلی منطقی تر جلو ببرد. چهره کاریزماتیک پرسبرانت که از پایه های اصلی فیلم به شمار می رود توانسته در مرز یک روستایی دانمارکی و ترس ها و فشارهایش به شکلی قابل باور حرکت کند و همچنین اجرای دو پسربچه فیلم و استالوارت دیرهولم که مدیون بازی گرفتن فوق العاده بیر است نیز از نکات مثبت فیلم به شمار می روند.

 کارگردان:سوزان بیر

فیلمنامه:آندرس تواس ینسن،بر اساس داستانی از سوزان بیر و خود ینسن

فیلمبردار:مورتن سابورگ

موسیقی:پرنیل بیش کریستنسن و مورتن ایگهولم

بازیگران:مایکل برسبرانت،ترین دیرهولم،اولریش تامسن،مارکوس ریگارد،ویلیام یانک نیلسن

مدت زمان نمایش: 113 دقیقه

نامزد گلدن گلاب2010 بهترین فیلم خارجی زبان

نماینده دانمارک در اسکار 2011

منبع: Screendaily