تاریکخانه

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

تاریکخانه

من نمیدونم آیا هر کدوممون یه سرنوشتی داریم یا تصادفی عین یه پر با نسیم به این طرف و اون طرف میریم.ولی فکر میکنم شاید هردوی اینها درست باشه.شاید هردوی اینا در یه زمان اتفاق میفته...فارست گامپ

مترجم و نویسنده سینمایی
دانشجوی دکترای مطالعات تئاتر در دانشگاه چارلز جمهوری چک
لیسانس زبان روسی ازدانشگاه شهیدبهشتی
فوق لیسانس ادبیات نمایشی از دانشگاه تربیت مدرس
فارغ التحصیل دوره فیلمسازی از انجمن سینمای جوانان ایران

سابقه همکاری با روزنامه بانی فیلم، مجله فیلم نگار، 24، سینمااعتماد، بولتن جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان اصفهان،سایت های سینماسینما و...

۳ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

داستان دنباله دار دفتر دوم؛صفحه اول-قسمت دوم

 کم کم به زحمت خودم را از روی کاناپه بلند می کنم و به سختی می روم که حاضر شوم.الان دقیقا یک هفته می شود که دفتر نرفتم و موبایلم هم پر از میس کال های بچه های روزنامه است که یا مثلا نگرانم شده اند یا اینکه خواسته اند ببینند اگر خیال ندارم برگردم تکلیفشان را بدانند و خودشان را معطل نکنند.از آن همه خرت و پرتی که پریروز  خریده بودم و یخچال را پر کرده بودم فقط سه پر ژامبون مانده با دو بطری کوکا و دو بسته شیر که تاریخشان مال دیروز بوده .تا وقتی آیدا بود هر قدر هم که شیر می خریدم او بالاخره یک جور انها را سر و سامان می داد و انواع اقسام خوراکیها را باهاشان درست می کرد.و من هم به خیال اینکه هنوز آیدایی هست به عادت همیشه همانقدر شیر می خریدم و حالا دو تایش مانده و احتمالا بریده اند.به همان چند پر کالباس قناعت می کنم و یک بطری کوکا بر می دارم و می روم دوباره سر جایم  و نگاهی حسرت بار به ظرفشویی و اپن آشپزخانه می کنم و به سرعت نگاهم را می دزدم.راستش ته دلم احساس کوچکی می کنم. یک جور وابستگی که انگار حالا که کسی در خانه نیست من هم مانده ام معطل و بلاتکلیف.

برای همین از چیزی که می خورم هیچ نمی فهمم و همه حواسم پی عاقبت تلخ و سیاه خودم است و اینکه واقعا کجای کارم ایراد داشته که حالا باید به جای غذای گرم در کنار همسرم نان خشک و کالباس مانده سق بزنم!خوب هم که فکر میکنم باز همه حق را به خودم می دهم.نه اینکه عادت کرده ام در تیترهای روزنامه مدام ادای بی طرف ها را دربیاورم و مثلا کاری نکنم که به کسی بر بخورد این است که در زندگی عادی خودم هم یکجوری مرتب می خواهم وسط بایستم و حتی در قبال کاری که خودم هم انجام داده ام مسئول نباشم.اما واقعا در این یک مورد ابدا هیچ تقصیری متوجه من نیست.

دقیقا آخرین باری که به خاطر این بساط خرافات و جادو و جمبل با هم یک دعوای مفصل کردیم را به خاطر دارم.مثل همیشه برای بستن صفحات ویژه نامه تا اخر شب در دفتر بودم و آن قدر که همه چیز قاطی شده بود و مطالب در آخرین لحظه آماده شدند به عادت کارهای دقیقه نودی مجبور بودم چند شبانه روز را سفت و سخت کار کنم.این بود که شب که خسته و منگ آمدم خانه همین که خواستم آخرین سیگار مانده در جیبم را که پس از ترک دو روز پیشم هنوز توی قوطی جا خوش کرده بود، دود کنم دیدم آیدا یک جایی را مثل سکو جلوی آشپزخانه درست کرده و یکی از این دستگاه های بخار مصنوعی هم گرفته و همه خانه را دود و بخار برداشته.چند نفر از همین رفقای خل تر از خودش را هم نشانده و دارد برایشان نسخه طالع بینی هند باستان می پییچد.و آن ها هم چنان با هیجان از طالعشان ذوق زده یا گرفته می شوند که انگار همان لحظه دارند آینده موهومشان را در گوی خانم جادوگر نظاره می کنند!

این دقیقا همان وقتی بود که دو روز قبلش با آیدا اتمام حجتم را کرده بودم و بنا را بر این گذاشتیم اگر خیلی دلش می خواهد به این کارهای ابلهانه اش ادامه دهد میتوانم جایی را برایش دست و پا کنم و هر از گاهی  هر که را خواست ببرد آنجا و هر چقدر می خواهد دروغ و خرافه ببندد به نافشان. این را طوری گفته بودم که مثلا قبلش کلی بهش تشر زده بودم و بارش کرده بودم.برای همین دیدن آن منظره در آن لحظه و با آن شرایط برایم خیلی غیر منتظره و پیچیده بود.داد که زدم هیچ بلکه رفتم طرف دستگاه بخارش و انداختمش بیرون و حسابی از خجالت خودش و دوستان محترمش هم در امدم!مثل همیشه چون از پسم بر نمی آمد بغض کرد و چشمانش گرد شدند.و با همان حالت معصومانه و غریبش که من تحملش را نداشتم هیچ چیز نگفت و همان شب بساطش را جمع کرد و رفت.آن شب واقعا دلم به حالش سوخت و بیشتر از همه برای ذهنیات و روحیات لطیفش که به خاطر یک مشت کتاب و کلاس و مزخرفات یک عده چطور آلوده و خراب شده بود.حتی خواستم همان شب بروم دنبالش  و قضیه را حل کنم.اما در آن شرایط همه چیز برایم ثابت مانده بود.

جرقه همه این مصیبت ها از همان پیشنهاد احمقانه کتایون زده شد.وقتی یک شب زنگ زد و یک ساعت با آیدا حرف زد و هوایی اش کرد و از دوره های شبانه محفل چینی و هندی برایش گفت و دختر را حسابی آشفته کرد.کتایون از دوستان مشترک قدیممان بود که سالها در هند زندگی می کرد و آخرین بار برای عروسیمان آمده بود و سفره عقد را هم به روش عجیب و غریبی ترتیب داده بود.اما چطور شده بود که یکهو تصمیم گرفت سراغ آیدا را بگیرد  و آن مزخرفات را در گوشش بخوان  هنوز برای خودم هم سوال است.به غیر از دوره های هفتگی که در خانه ویلایی خودش برگزار می کرد چند محفل خصوصی هم زیر نظر او در چند جای شهر برگزار می شد که آیدا همه آنها را به همراه کتی رفته بود.

دوره ای شده بود که فقط صبح ها که می زدم بیرون آیدا را می دیدم که ولو شده بود روی تخت و روی میزش هم پر از خرت و پرتهای جادو و سحر و رمالی بود.اما خودش می گفت اینها علم فراموش شده ای است که به کمک کتی و چند نفر دیگر می خواهند در ایران گسترشش بدهند.در حقیقت طالع بینی جدید را بر مبنای تئوری های هندی و چینی ابداع کنند.و هر بار که قیافه  کج و ماوج مرا در برابر تعریف هایش می دید چهره اش در هم می رفت و متهم می شدم به روشنفکرنمایی پست مدرن و سبک مغزی! 

موضوع از وقتی برایم جدی شد که می دیدم به تدریج آدم های مشکوک و معلوم الحالی با آیدا رفت و آمد دارند و آیدا هم چنان با استقبال تحویلشان میگیرد و با هم بحث و جدل می کنند که فکر کردم اگر همین طور پیش برود حتما یک جای زندگیمان لنگ می شود.

حتی یکبار که موضوع را با مادرش درمیان گذاشتم وقتی رفتار متوقعانه و طلبکارانه اش را دیدم کلی خورد توی ذوقم و به همه چیز متهم شدم.از سنتی بودن و بسته بودن فکر تا محدود کردن و محبوس کردن دختر دلبندش.راستش آنها هم اساسا با این قبیل مسایل بیگانه نبودند.اصلا خانوداه آیدا که اتفاقا وضع مالی خوبی هم داشتند به شدت خرافاتی  و در بعضی موارد به شکلی باورنکردنی معتقد به کف بینها و رمالها بودند حتی وقتی برای خواستگاری با مادرم -آن موقع که زنده بود- رفته بودیم خانه شان  بعدها ازخود آیدا شنیدم که یک کف بین آورده بودند تا با دیدن اوضاع  و شرایط خواستگاری آینده دخترشان را پیش بینی کند!   

برای همین خودم را اسیر بین یک مشت آدم خرافاتی و وسواسی می دیدم که هیچ چاره ای جز کنار آمدن باهاشان نداشتم.از طرفی تحمل وضع اسفبار خانه که هر روز توسط خانم به انواع تزیینات و دکوراسیون ها مزین می شد را هم نداشتم.  این اواخر کتی یک سری فیلم بهش داده بود که یک عده مرتاض و کف بین هندی در حال آموزش و پرد برداشتن از رازهای زندگی وکارهایشان بودند.مثل همان فیلم مزخرفی که عاقبت پنج مرتاض را نشان می داد که هر روز دو بطری نوشابه شکسته را تا آخر می جویدند و عده ای هم پس از مراسم پیاده روی روی ذغال سنگ داغ،برنامه صخره نوردی از روی میخ های سرخ شده با آتش را داشتند.و طوری در فیلم -که توسط خود کتی زیرنویس شده بود- از فواید و کراماتشان می گفتند که انگار دارند از رازهای تردستی هایشان پرده بر می دارند.  

از همان موقع بود که رفتم سراغ در آوردن ستونی در روزنامه درباره عادتهای خرافه پرستی و همین بود که حرص آیدا را درآورد.وقتی دید شوهرش هر روز دارد در روزنامه مستقلش که زیر نظر هیچ جا نبود پنبه همه کارها و اقدامات خیرمندانه آنها را می زند بیشتر عصبی می شد و دو سه باری هم یک دعوای مفصل کردیم و برای اولین بار آیدا را آن طور عصبی و آشفته می دیدم.ولی راستش این تنها راهی بود که به نظرم می توانست قدری آیدا را از کارهایش منصرف کند .لااقل باعث می شد با گاردی که در این مورد علیه من می گیرد به فکر زندگی تباه شده اش بیفتد .دلم برای آیدای اوایل زندگی خیلی تنگ شده بود.آن طور که از آرزوهایش می گفت  و چقدر عاشق معصومیت چشم هایش بودم .ولی می دیدم که آن چهره چطور دارد برایم و جلوی چشمان خودم ذره ذره آب می شود .واقعا برایم سخت بود.

نه از آن آدمها بودم که زور بگویم و مدام بهش امر و نهی کنم و نه طاقت این را داشتم که هر بار ماجرای تازه ای را شروع کند و بیشتر از این در این باتلاق بی حد و مرز فرو برود.آن روزها حالم خیلی بد بود .یعنی طوری بود که هر شب شیرین یک پاکت سیگار را تمام می کردم و پشت بندش هم قهوه تلخ می خوردم و بیشتر از گذشته ترتیب ریه و سلامتی ام را می دادم. مرتب به آیدا و زندگی بیهوده مان فکر می کردم. یا عکس های عروسی مان را نگاه می کردم و مدام کتی را نفرین می کردم.کارهای روزنامه تلنبار شده بود و من بی تفاوت فقط بی خوابی می کشیدم و فکرهای احمقانه می کردم .یکبار هم که تصمیم گرفتم بروم سراغ کتی و روراست حرف بزنم، آنقدر با حرفهای صد من یه غازش حالم را به هم زد و دم از آزادی و مانیفست های مزخرف زنانه اش زد که ترجیح دادم اگر قرار است به طریقی آیدا را را از این قضیه بکشم بیرون از طریق کتی نباشد.زن چهل ساله درشت هیکلی که با کلی گردنبند و طلای آویزان به هیکلش و آرایش مزخرفش که شبیه همه چیز می کردش جز آدم.  بعد تصورش را بکنید در تمام مدت که دارد باهاتان حرف می زند با ناخنهایش ور برود و با مانی کور بیفتد به جانشان.

طبعا با چنین فردی نمی توان منطقی حرف زد و از وضعیت موجود عاقلانه صحبت  کرد.واقعا هم یادم نمی آید چطور شد که از طریق یکی از دوستانم با او آشنا شدم و فهمیدم در کار گرافیک هم هست و می تواند در روزنامه به کارمان بیاید.البته آن موقع با چیزی که الان شده بود زمین تا آسمان فرق داشت و حداقل می توانستم صاف زل بزنم توی چشمش و حرفم را بزنم.کاری که این بار جز یک دفعه از انجامش عاجز بودم.

همه این فکرها درحالی عین چرخ و فلک جلوی چشمم می چرخد و رد می شود که تلفن برای بار چهارم دارد زنگ می خورد و خودش را خفه می کند  و من وقتی به خودم می آیم می بینم از وقتی که تصمیم گرفتم بروم حاضر شوم خیلی گذشته و در این ماه چندمین باری است که درگیر این فکر و خیالات و آنچه تا به امروز به سرم آمده می شوم و از کارهایم می مانم.

سعید است.می خواهد ببیند که این چند روز کجا بوده ام،چه غلطی می کردم و آیا بالاخره مطالب آخر هفته این ماه را اماده کرده ام یا نه که پاسخ طبعا منفی است  و البته قول اینکه حتما در اسرع وقت آماده شان می کنم و الان هم دارم می آیم دفتر.راستش از کار در روزنامه هم واقعا خسته شدم.لااقل حالا که دارم فکر میکنم و میبینم شاید اگر کار دیگری داشتم که میتوانستم به آیدا  بیشتر برسم و حواسم بهش باشد شاید الان گرفتار این مصیبت نمی شدم  و مجبور نبودم آخر ماه بروم دادگاه تا جواب پس بدهم!

دبیر اجرایی یک روزنامه مستقل که تیراژ بالایی هم ندارد و حداقل  قشر روشنفکر و فرهنگی جامعه سراغش می روند و توانسته در این مدت مخاطبش را پیدا کند.اما یک جایی واقعا کار تکراری و خسته کننده می شود و پیش خودت می گویی آیا واقعا مزخرف تر از این کارهم در دنیا وجود دارد؟ در حالیکه شاید خیلی وقت ها عاشق کارت بودی و از اینکه صاحب چنین شغلی هستی خیلی هم راضی به نظر می رسیدی .ولی هر چه که هست در این برحه با همه فراز و نشیب هایش پس از چند سال فعالیت های مختلف روزنامه نگاری وقتی پشت سرم را نگاه می کنم و روزگار الانم را هم می بینم به این نتیجه می رسم که حسابی بز آورده ام  و واقعا خیلی عقبم!هم از زندگی و هم از خودم.نه به خیلی چیزها رسیده ام و نه از خیلی چیزها دست کشیده ام.انگار در زمان و شرایط گم شده ام و ثابت مانده ام.و برای حرکت دوباره نیازمند یک ضربه ام .یک شوک دیگر و یک اتفاق اساسی که تکانم دهد.هر چند از ادامه اش دل خوشی ندارم  ولی لااقل از وضعیت فعلی خیلی بهتراست.به سرانجام کارم که فکر می کنم،سوار ماشین شده ام و دارم از پارکینگ خارج می شوم .بدون اینکه حواسم باشد به مش سیف الله سلام کنم و جواب احوال پرسی چند جمله ایش را بدهم....

اسمش را بگذارید داستان کوتاهی که می خواست داستانک باشد

حالش خوب بود.یعنی این طور نبود که مثلا از چیزی حرصش گرفته باشد و بخواهد با این حرف دَکم کند.این جور وقتها خوب می فهمم منظورش چه بوده.اینکه خواسته بزند توی ذوقم یا اینکه فقط قصدش کینه ای چیزی بوده.این یکی اما با همه فرق داشت.طوری برگشت و گفت :برو و با همون تنهاییت خوش باش که رسما دستهایم سرد شد و فشارم افتاد.جالبش این بود که قبل از این داشتیم خیلی شیک و تمیز توی کافه حرف می زدیم و اسپرسویمان را می خوردیم.تا انجا که رسید به بحث نخ نمای شده انتخاب و اینکه چرا من او را انتخاب کرده ام و می خواستم با این کار چه چیزی را نشان بدهم.این جور وقتها حسش را که داشته باشم شروع می کنم به طفره رفتن طوری که بحث عملا می رود توی باقالی ها.ولی آن روز نتوانستم.عزمم را جزم کردم که جوابش رابدهم.سیگارم را روی انبوه ته سیگارهای زیر سیگاری سنگی روی میز خاموش کردم و گفتم: دم دستی ترینش این بود که می خواستم اگر هم قرار است از این تنهایی خودخواسته دربیایم با یکی هم مسلک و دیوانه مثل خودم باشم.یکی که مثلن یکهو ساعت یازده شب پایه این باشد که با هم بزنیم بیرون و حتی اگر هم باران تند و اعصاب خردکنی بیاید حاضر باشد با هم برویم زیر سایه بانی جایی و خوردن معجون انارمان را آنقدر طول دهیم که همه به چشم دیوانه های زنجیری نگاهمان کنند.آنقدر به همه چیز و همه کس بخندیم که خودمان حرصمان بگیرد.توی همین احوالات بود که یکهو رویش را برگرداند سمت پنجره و بیرون را نگاه کرد.اسپرسویش را نیمه کاره گذاشت.سیگار دیگری دود نکرد.کیفش را برداشت و توی یک صدم ثانیه چشمهایش را به نگاهم دوخت و از در رفت بیرون.می خواهم بگویم حرفش را زد و رفت.همان موقع که به شکلی سادیست گونه داشت می رفت.ولی الان که فکرش را می کنم انگار این حرف را بیرون کافه و پشت شیشه بهم زده.نمی دانم.ولی آنجا هم که بود نگاهم کرد.ولی حالا مطمئن تر شده ام که مرجان اساسا همچو ادمی بوده.اینجوری راحت تر آنچه را که در آن روز بهم گذشته می پذیرم.کنار که بیایم فراموش می کنم.فراموش که کنم متنفر می شوم.متنفر که شوم به دل می گیرم!یک چنین سیستمی دارم توی زندگی تکراری و سیاه و سفیدم...

داستان دنباله دار "دفتر دوم؛صفحه اول"-قسمت اول

نشسته روی کاناپه کنار پنجره،کنترل تلویزیون در دستم ولی بلاتکلیف دارم صفحه برفک تلویزیون را نگاه میکنم.یک باریکه نور از کنار پرده ای که نیمه اش تا خورده افتاده روی سرم و پشتم یک ضد نور ملایم درست کرده.جاسیگاری  انقدر که پر شده و خالی نکرده ام، از کنارش خاکسترهای سیگارهای مختلفی که معلوم هست از یک مدل هم نیستند ریخته بیرون و چند بطری کوکاکولا خالی و نصفه نیز کنار آن روی میز قرار دارد.همه چیز نشان از بی حوصلگی و بی خیالی مفرد صاحب خانه دارد.یعنی طوری همه اشیای خانه ریخت و پاش شده و وسایل اضافی روی هم تلنبار شده که اگر نشناخته بخواهی قضاوت کنی یا می گویی طرف حتما از آن علاف های عذب و بی خیال است یا هم انقدر مشغله دارد و ذهنش درگیر است که وقت نمی کند سر و سامانی به خانه بدهد.زیر میز پر است از تکه های کاغذی که به شکل نیم سوخته روی زمین پخش شده اند.معلوم است که کنارشان را روی آتش گرفته و مثلا خواسته بسوزاندشان که بعدا لابد پشیمان شده و دلش نیامده تا آخر نظاره گر خاکستر شدنشان باشد.توی آشپزخانه رسما قیامتی است.از ظرف های چند هفته مانده داخل ظرفشویی تا جعبه پیتزاهای نیم خورده ای که روی هم روی اوپن جا خوش کرده اند و هر چیزی که بتوانی تصورش را بکنی در شکل فجیعش فضای آشپزخانه مجردی خانه را پر کرده.همه چیز را می توان به همان جر و بحث عجله ای و مثلا جدی ام نسبت داد که دو هفته قبل با آیدا کرده بودم و بی دلیل برگشتم و به او گفتم که حالم از اداهای تهوع آورش به هم می خورد و دلم  می خواهد برای مدتی هم که شده از او دور باشم.حرفم به ظاهر تند بود ولی بهشان عادت داشت یعنی مثلا شده بود که چنین دعوایی با هم کرده بودیم و بعد دوباره همه چیز با یک بهانه صوری برگردد سر جای اول و دیگر هیچ کدام هم یادمان نیاید چه حرفهای مزخرفی تحویل همدیگر داده ایم.این بار اما همه چیز فرق می کرد.آیدا درخواست طلاق داده بود و کلی  داستان هم برای وکیل خوش مشرب و شیک پوشش تعریف کرده تا پرونده قطوری برایم بسازد.تلافی همه دعواهای کرده و نکرده اش را یکجا سرم درآورده و با پیش کشیدن این وکیل انگار خواسته حرصم را درآورد تا مثلا جبران تهمت ها و انگ های گذشته ای که بهش می زدم را بکند.من اما خیالم هم نیست که قرار است توی چه هچلی بیفتم.اما ته دلم بدم نمی آید مدتی هم از این موش و گربه بازی تنوعی را تجربه کنم و به خودم بقبولانم که این همان زندگی مزخرفی است که هر پنج شنبه که به خلوتگاه دنج و امنم در شهران که خودم پیدا کرده بودم می رفته بلند توی هوای آزاد و در ارتفاعات لامکانش داد می زدم و از همه چیز و همه کس می گفته و گله میکردم تا بعد می رسید به حال و روز اسفبارم.حتی همان موقعی هم که آیدا و مثلا خیر سرم خودم حس میکردم دارم طعم گس خوشبختی بادآورده ام را تجربه می کنم.اما هیچ وقت خدا راضی نبودم.یعنی اصلا یک جوری شده بود که همیشه بهانه ای داشتم برای شکایت کردن و گیر دادن و هیچ کس هم نمی دانست دقیقا چه مرگم است و از کجایم این بهانه ها را در می آورم .الان چند ساعتی می شود که عین یک کوالای درختی به شکلی نادر روی کاناپه لم داده ام و تقریبا از هر گونه حرکتی عاجز مانده ام،نیست که خیلی عادت به تن پروری و لم دادن ندارم این است که بدنم در واکنش به این رفتارها اظهار تعجب شدیدی نشان داده.خودم هم می دانم که هزار کار نکرده دارم و خدا می داند که کی وقت کنم به تک تکشان برسم و خودم را از این بلاتکلیفی و برزخ نجات دهم.ولی یک حسی مدام مرا از هرگونه اقدام و کاری در جهت ادامه زندگی باز می دارد.مثل کسی که می داند دارد در باتلاقی فرو می رود ولی آنقدر خسته باشد که حتی توان تلاش برای زنده ماندن هم برایش نمانده باشد.این باتلاق حالا مدتهاست که بخشی اش در آشپزخانه جا خوش کرده و من هم که تا آن روز جز دستپخت آیدا چیزی دیگری را نریخته بودم توی شکمم در این چند هفته حسابی از خجالت معده ام درآمدم و هر چه دستم آمده ریختم تویش.ترانه کوهن هم که مدام می رود روی لوپ و من هر بار با حس جدیدی بهش گوش می کنم،طوری می خواند که هر بار یاد بخشی از مصیبت ها و بدبختی های از یاد رفته ام می افتم.این آلبومش را آیدا برایم گرفته بود.یک شب بارانی درست وقتی عین از همه جا بی خبرها دنبال یک مناسبت درست و حسابی برای جشن کوچکی که گرفته بود می گشتم دیدم که آن طرف دارد صدای خسته محبوبم می آید و همانجا بود که دستگیرم شد باز به سر این دختر زده که یک جوری غافلگیرم کند و از آن خل بازی هایی که هر دوتامان استادش هستیم دربیاورد.اینها البته مال وقتی است که آیدا هنوز ویرش نگرفته بود برود کلاسهای مدیتیشن و تمرکز و هزار جور کوفت درمانی دیگر.اصلا حالا که در این وضعیت نا به هنجار روی کاناپه دارم خوب فکر می کنم می بینم خیلی هم بی راه نیست این وضعیتم.از وقتی که اطلاعیه این کلاسها را که جایی حوالی اقدسیه برگزار می شد ،گیر آورده بود و پشت بندش هم نازی و شیوا که دو تا از رفقای خل تر از خودش هستند و سرشان درد می کند برای این جور علافی ها و تجربه های آوانگارد مدام توی گوشش خواندند تا هوایی شد و زندگی ما هم درست از همان روز افتاد روی ریل استرس و خشونت....ادامه دارد