تاریکخانه

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

تاریکخانه

من نمیدونم آیا هر کدوممون یه سرنوشتی داریم یا تصادفی عین یه پر با نسیم به این طرف و اون طرف میریم.ولی فکر میکنم شاید هردوی اینها درست باشه.شاید هردوی اینا در یه زمان اتفاق میفته...فارست گامپ

مترجم و نویسنده سینمایی
دانشجوی دکترای مطالعات تئاتر در دانشگاه چارلز جمهوری چک
لیسانس زبان روسی ازدانشگاه شهیدبهشتی
فوق لیسانس ادبیات نمایشی از دانشگاه تربیت مدرس
فارغ التحصیل دوره فیلمسازی از انجمن سینمای جوانان ایران

سابقه همکاری با روزنامه بانی فیلم، مجله فیلم نگار، 24، سینمااعتماد، بولتن جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان اصفهان،سایت های سینماسینما و...

یک پایان باز بهتر از یک بازه بی پایان است!

قاعده تصادف بهنام بهزادی

یک پایان باز بهتر از یک بازه بی پایان است!

ظاهرا قرار است امسال سال غافلگیری از امیدوار کننده ترین فیلم ها باشد. قاعده ای که متاسفانه درباره فیلم بهنام بهزادی هم صدق می کند و خاطره خوب تماشای «تنها دو بار زندگی می کنیم» را به سادگی به باد می دهد.

قبل از هر چیز معتقدم اگر فیلم قصه بگوید قطعا خیلی بهتر است. «قاعده تصادف» شروع بسیار خوب و گیرایی دارد، فضایش را به خوبی می سازد و آدم ها را به ما می شناساند. این یعنی باید امیدوار باشیم با یک فیلم متفاوت و سر و شکل دار طرفیم و قرار است غافلگیر شویم. ولی از همان اول که با خاطره شهرزادِ «تنها دوبار زندگی می کنیم» که حلول شخصیتش در شخصیت اولین صحنه این فیلم هم مشهود است، به خودمان وعده یک فیلم خوب را می دهیم با یک شمارش معکوس بیش از چهل پنجاه دقیقه ای مواجهیم. شمارش معکوسی که ظاهرا قرار است ناامیدمان کند و همه آنچه را که از ابتدا بهمان داده با بیرحمی ازمان پس بگیرد.

جوانهای فیلم همگی خوب و درست سر جایشان قرار گرفته اند و بازی ها به بهترین شکل هماهنگ و متعادل شده. دیالوگ ها همچون فیلم قبلی بکر و خلاق اند و همه اینها علی القاعده باید کمکمان کند تا فیلم را بهتر درک کنیم. ولی از بخت بد در اینجا نیز متریال لازم برای ادامه فیلم وجود ندارد.
اصلا بیایید قبول کنیم که با رد و بدل شدن دیالوگهای مختلف و فضاسازی و پرداختن به دغدغه روی کاغد نمی توان فیلم خوب و گیرایی ساخت. هر چقدر هم که تجربه اولمان خیره کننده باشد ولی باز هم باید قصه گفت و به بهترین شکل ممکن هم این کار را کرد. فیلم عملا از نیمه دوم مسیرش را از دست می دهد و در حالی که کماکان این کشش را دارد که همراهمان کند و درگیر آدمها و کنش ها شویم ولی این پایان بندی عجیب و خارق العاده فیلم است که مثل پتک روی سرمان هوار می شود.
اصلا اگر منطق جاری در فیلم را هم نادیده بگیریم و بنایمان را بگذاریم بر همین خرده داستان سطحی که همه شخصیتها درگیرش می شوند باز هم نمی شود از خیر این پایان گذشت. انگار نه انگار که می شد با چنین شروع و فضایی یک فیلم خوبِ جسورانه و دغدغه مند ساخت! به همه اینها اضافه کنید فیلمبرداری نه چندان خوب فیلم را که عملا یک جاهایی متناسب نیست و خوب کار نشده.

اما همین که بهزادی راه خودش را پیش گرفته و سعی کرده فیلم خوبِ خودش را بسازد جای تحسین دارد هر چند که در این زمینه ناموفق بوده. جدای از اینها ظاهرا فراگیری موج درباره الیسم(!) هم در این فیلم جای خودش را حسابی باز کرده و آشکارا از این ساخته تحسین برانگیز فرهادی تاثیر گرفته. تاثیری که البته نمی شود آن را منکر شد و با پاسخ های فلسفی و تنوع طلبانه توجیهش کرد. ولی اگر هم قرار به تاثیر پذیری است چه خوب است که بهزادی راه خودش را می رفت و قصه خودش را تا پایان می گفت. نه اینکه از یک مقطعی همه چیز رها شود و با فیلمی طرف باشیم که فقط محصول لحظه و خلاقیت های نوشتاری و بیانی است. هر چقدر که امیر جعفری و همه بازیگران جوان فیلم در آن خوب باشند و هر چقدر هم که بگوییم بهزادی می توانست این فیلم را به یکی از بهترین های امسال بدل کند ولی باز دلیل نمی شود که نگوییم خالق «تنها دو بار زندگی کنیم» هم ناامیدمان کرد!

در گیر و دار ذهن

اینها یادداشت هایی است برای سایت سینمانگار بر فیلم های جشنواره فجر که در سینمای رسانه ها به تماشایشان می نشینیم.

آسمان زرد کم عمق-دور از انتظار

در گیر و دار ذهن


 اولین واکنش در برخورد با فیلم تازه بهرام توکلی غافلگیری است. فیلمی که با به کارگیری شخصی ترین مولفه های فیلمساز و با فاصله گرفتن از فضای فیلم تحسین شده قبلی و بازگشت به دنیای ذهنی و خاص «پرسه در مه»؛ سعی دارد بار دیگر با تراوشات ذهنیات شخصیت های فیلم آمیزه ای از جنون و واقعیت را پیش روی مخاطب قرار دهد.

«آسمان زرد کم عمق» بیش از هر چیز فیلم فرم است و با رفت و برگشت های زمانی سعی دارد به درک بیشتر مخاطب از وضعیت شخصیتهای فیلم کمک کند که از این جهت تا حد زیادی موفق هم عمل می کند. که بازی بسیار خوب ترانه علیدوستی و صابر ابر هم در این زمینه مزید بر علت است. مشکل اما از جایی آغاز می شود که درگیری بیش از حد توکلی در ذهنی جلوه دادن فیلم و کنکاش در افکار و درونیات آدمهای فیلم او را از روایت نه چندان فیلم دور و فیلم را عاری از هر گونه اتفاق یا ضربه ای می کند. اگر در «پرسه در مه» ما شاهد امینِ از همه چیز گذشته ای بودیم که در حال یک برون گرایی ذهنی است و با اتفاقات ریز و درشت زندگی او و پروسه به جنون رسیدنش روبه رو می شویم، در اینجا فقط این رفت و برگشت های زمانی و نریشن است که باید ما را با شخصیتهای فیلم همراه کند. یک روایت مقطع از خیلی قبل تر، کمی قبل تر و حالای دو شخصیت اصلی فیلم.

فیلمساز به شدت از قصه گفتن پرهیز می کند و سعی می کند با سکوت و دیالوگ و ایجاد فضایی جنون آمیز روایت شخصیتی را انجام دهد که در تقابل با عشق و همسرش دچار نوعی از هم گسستگی شدید شده و به دنیال یک راه نجات است. ولی نجات از چه چیزی؟ همسرش دچار نوعی ضربه روحی شده و رفتارهای غریبی دارد. مرد سعی کرده تا با او مثل خودش رفتار کند اما یک اتفاق زمینه ساز مشکلاتی تازه است.
فضای غریبی که توکلی خلق کرده نشان از وابستگی شدیدی است که به فرم پیدا کرده و اتفاقا از این مساله ضربه هم می خورد. فیلم به جز یک افت و خیز نسبی ریتم نسبتا کندی دارد و این مساله در نیمه پایانی فیلم شدت هم می یابد. شروع امیدوار کننده فیلم البته این نوید را می دهد که با فیلمی محکم و جزئی نگرانه طرف هستیم، ولی هر چه می گذرد بیشتر به دنیای شخصی سرد و بی روح فیلمساز نزدیک می شویم. می توانیم همراهش شویم ولی فیلم دائما با روایتی دست به عصا روی این مرز حرکت می کند که این فیلمی است شخصی می توانی دوستش داشته باشی یا دوستش نداشته باشی. در این قائله حد وسطی وجود ندارد. اگر این شیوه رفت و برگشت های زمانی در «پرسه در مه» جواب می دهد به این دلیل است که ما روایت را همراه با اتفاقات ریز و درشت قصه توامان می بینیم و همراه شخصیت می شویم. ولی اینجا همه چیز مثل خود فیلم سرد است. نوعی ترس کم رنگ وجود دارد و از نزدیک شدن بیشتر به شخصیت هم می هراسد. از یک جهت فیلم دچار نوعی بلاتکلیفی نیز هست با این توضیح که معتقدم توکلی در کارگردانی بسیار و پخته تر و رو به جلوتر عمل کرده و تسلط بسیاری بر فرم و سر و شکل فیلم پیدا کرده ولی در قسمتهایی به کلی عقب میکشد. مثل نمایش تصاویر کارت پستالی با روایت اول و شخص و استفاده از حربه ای برای پیش بردن قصه. بدون آنکه تاثیر در فیلم داشته باشد و کاری را از پیش ببرد. و حتی یک فصل تقریبا کشدار از دعوای دوست مرد با زنش که از یک جایی لزومی برای آن حس نمی شود. هر چند که با بازی خوب بازیگران به خوبی پرداخته شده ولی پرداختن تا این اندازه به آن ضرورتی ندارد.

شاید بتوان گفت این فیلم خود توکلی است و دنیای ذهنی خودش را بی کم و کاست به تصویر کشیده. ولی بدون شک در جایگاه پایین تری از فیلم های قبلی اش می ایستد. فیلمی که نه جامعیت «پرسه در مه» را دارد و نه کامل بودن «اینجا بدون من» را. یک فیلم ذهنی پیچیده ی کم عمق که در سینمای ایران کمتر دیده اید!

داستان دنباله دار دفتر دوم؛صفحه اول-قسمت دوم

 کم کم به زحمت خودم را از روی کاناپه بلند می کنم و به سختی می روم که حاضر شوم.الان دقیقا یک هفته می شود که دفتر نرفتم و موبایلم هم پر از میس کال های بچه های روزنامه است که یا مثلا نگرانم شده اند یا اینکه خواسته اند ببینند اگر خیال ندارم برگردم تکلیفشان را بدانند و خودشان را معطل نکنند.از آن همه خرت و پرتی که پریروز  خریده بودم و یخچال را پر کرده بودم فقط سه پر ژامبون مانده با دو بطری کوکا و دو بسته شیر که تاریخشان مال دیروز بوده .تا وقتی آیدا بود هر قدر هم که شیر می خریدم او بالاخره یک جور انها را سر و سامان می داد و انواع اقسام خوراکیها را باهاشان درست می کرد.و من هم به خیال اینکه هنوز آیدایی هست به عادت همیشه همانقدر شیر می خریدم و حالا دو تایش مانده و احتمالا بریده اند.به همان چند پر کالباس قناعت می کنم و یک بطری کوکا بر می دارم و می روم دوباره سر جایم  و نگاهی حسرت بار به ظرفشویی و اپن آشپزخانه می کنم و به سرعت نگاهم را می دزدم.راستش ته دلم احساس کوچکی می کنم. یک جور وابستگی که انگار حالا که کسی در خانه نیست من هم مانده ام معطل و بلاتکلیف.

برای همین از چیزی که می خورم هیچ نمی فهمم و همه حواسم پی عاقبت تلخ و سیاه خودم است و اینکه واقعا کجای کارم ایراد داشته که حالا باید به جای غذای گرم در کنار همسرم نان خشک و کالباس مانده سق بزنم!خوب هم که فکر میکنم باز همه حق را به خودم می دهم.نه اینکه عادت کرده ام در تیترهای روزنامه مدام ادای بی طرف ها را دربیاورم و مثلا کاری نکنم که به کسی بر بخورد این است که در زندگی عادی خودم هم یکجوری مرتب می خواهم وسط بایستم و حتی در قبال کاری که خودم هم انجام داده ام مسئول نباشم.اما واقعا در این یک مورد ابدا هیچ تقصیری متوجه من نیست.

دقیقا آخرین باری که به خاطر این بساط خرافات و جادو و جمبل با هم یک دعوای مفصل کردیم را به خاطر دارم.مثل همیشه برای بستن صفحات ویژه نامه تا اخر شب در دفتر بودم و آن قدر که همه چیز قاطی شده بود و مطالب در آخرین لحظه آماده شدند به عادت کارهای دقیقه نودی مجبور بودم چند شبانه روز را سفت و سخت کار کنم.این بود که شب که خسته و منگ آمدم خانه همین که خواستم آخرین سیگار مانده در جیبم را که پس از ترک دو روز پیشم هنوز توی قوطی جا خوش کرده بود، دود کنم دیدم آیدا یک جایی را مثل سکو جلوی آشپزخانه درست کرده و یکی از این دستگاه های بخار مصنوعی هم گرفته و همه خانه را دود و بخار برداشته.چند نفر از همین رفقای خل تر از خودش را هم نشانده و دارد برایشان نسخه طالع بینی هند باستان می پییچد.و آن ها هم چنان با هیجان از طالعشان ذوق زده یا گرفته می شوند که انگار همان لحظه دارند آینده موهومشان را در گوی خانم جادوگر نظاره می کنند!

این دقیقا همان وقتی بود که دو روز قبلش با آیدا اتمام حجتم را کرده بودم و بنا را بر این گذاشتیم اگر خیلی دلش می خواهد به این کارهای ابلهانه اش ادامه دهد میتوانم جایی را برایش دست و پا کنم و هر از گاهی  هر که را خواست ببرد آنجا و هر چقدر می خواهد دروغ و خرافه ببندد به نافشان. این را طوری گفته بودم که مثلا قبلش کلی بهش تشر زده بودم و بارش کرده بودم.برای همین دیدن آن منظره در آن لحظه و با آن شرایط برایم خیلی غیر منتظره و پیچیده بود.داد که زدم هیچ بلکه رفتم طرف دستگاه بخارش و انداختمش بیرون و حسابی از خجالت خودش و دوستان محترمش هم در امدم!مثل همیشه چون از پسم بر نمی آمد بغض کرد و چشمانش گرد شدند.و با همان حالت معصومانه و غریبش که من تحملش را نداشتم هیچ چیز نگفت و همان شب بساطش را جمع کرد و رفت.آن شب واقعا دلم به حالش سوخت و بیشتر از همه برای ذهنیات و روحیات لطیفش که به خاطر یک مشت کتاب و کلاس و مزخرفات یک عده چطور آلوده و خراب شده بود.حتی خواستم همان شب بروم دنبالش  و قضیه را حل کنم.اما در آن شرایط همه چیز برایم ثابت مانده بود.

جرقه همه این مصیبت ها از همان پیشنهاد احمقانه کتایون زده شد.وقتی یک شب زنگ زد و یک ساعت با آیدا حرف زد و هوایی اش کرد و از دوره های شبانه محفل چینی و هندی برایش گفت و دختر را حسابی آشفته کرد.کتایون از دوستان مشترک قدیممان بود که سالها در هند زندگی می کرد و آخرین بار برای عروسیمان آمده بود و سفره عقد را هم به روش عجیب و غریبی ترتیب داده بود.اما چطور شده بود که یکهو تصمیم گرفت سراغ آیدا را بگیرد  و آن مزخرفات را در گوشش بخوان  هنوز برای خودم هم سوال است.به غیر از دوره های هفتگی که در خانه ویلایی خودش برگزار می کرد چند محفل خصوصی هم زیر نظر او در چند جای شهر برگزار می شد که آیدا همه آنها را به همراه کتی رفته بود.

دوره ای شده بود که فقط صبح ها که می زدم بیرون آیدا را می دیدم که ولو شده بود روی تخت و روی میزش هم پر از خرت و پرتهای جادو و سحر و رمالی بود.اما خودش می گفت اینها علم فراموش شده ای است که به کمک کتی و چند نفر دیگر می خواهند در ایران گسترشش بدهند.در حقیقت طالع بینی جدید را بر مبنای تئوری های هندی و چینی ابداع کنند.و هر بار که قیافه  کج و ماوج مرا در برابر تعریف هایش می دید چهره اش در هم می رفت و متهم می شدم به روشنفکرنمایی پست مدرن و سبک مغزی! 

موضوع از وقتی برایم جدی شد که می دیدم به تدریج آدم های مشکوک و معلوم الحالی با آیدا رفت و آمد دارند و آیدا هم چنان با استقبال تحویلشان میگیرد و با هم بحث و جدل می کنند که فکر کردم اگر همین طور پیش برود حتما یک جای زندگیمان لنگ می شود.

حتی یکبار که موضوع را با مادرش درمیان گذاشتم وقتی رفتار متوقعانه و طلبکارانه اش را دیدم کلی خورد توی ذوقم و به همه چیز متهم شدم.از سنتی بودن و بسته بودن فکر تا محدود کردن و محبوس کردن دختر دلبندش.راستش آنها هم اساسا با این قبیل مسایل بیگانه نبودند.اصلا خانوداه آیدا که اتفاقا وضع مالی خوبی هم داشتند به شدت خرافاتی  و در بعضی موارد به شکلی باورنکردنی معتقد به کف بینها و رمالها بودند حتی وقتی برای خواستگاری با مادرم -آن موقع که زنده بود- رفته بودیم خانه شان  بعدها ازخود آیدا شنیدم که یک کف بین آورده بودند تا با دیدن اوضاع  و شرایط خواستگاری آینده دخترشان را پیش بینی کند!   

برای همین خودم را اسیر بین یک مشت آدم خرافاتی و وسواسی می دیدم که هیچ چاره ای جز کنار آمدن باهاشان نداشتم.از طرفی تحمل وضع اسفبار خانه که هر روز توسط خانم به انواع تزیینات و دکوراسیون ها مزین می شد را هم نداشتم.  این اواخر کتی یک سری فیلم بهش داده بود که یک عده مرتاض و کف بین هندی در حال آموزش و پرد برداشتن از رازهای زندگی وکارهایشان بودند.مثل همان فیلم مزخرفی که عاقبت پنج مرتاض را نشان می داد که هر روز دو بطری نوشابه شکسته را تا آخر می جویدند و عده ای هم پس از مراسم پیاده روی روی ذغال سنگ داغ،برنامه صخره نوردی از روی میخ های سرخ شده با آتش را داشتند.و طوری در فیلم -که توسط خود کتی زیرنویس شده بود- از فواید و کراماتشان می گفتند که انگار دارند از رازهای تردستی هایشان پرده بر می دارند.  

از همان موقع بود که رفتم سراغ در آوردن ستونی در روزنامه درباره عادتهای خرافه پرستی و همین بود که حرص آیدا را درآورد.وقتی دید شوهرش هر روز دارد در روزنامه مستقلش که زیر نظر هیچ جا نبود پنبه همه کارها و اقدامات خیرمندانه آنها را می زند بیشتر عصبی می شد و دو سه باری هم یک دعوای مفصل کردیم و برای اولین بار آیدا را آن طور عصبی و آشفته می دیدم.ولی راستش این تنها راهی بود که به نظرم می توانست قدری آیدا را از کارهایش منصرف کند .لااقل باعث می شد با گاردی که در این مورد علیه من می گیرد به فکر زندگی تباه شده اش بیفتد .دلم برای آیدای اوایل زندگی خیلی تنگ شده بود.آن طور که از آرزوهایش می گفت  و چقدر عاشق معصومیت چشم هایش بودم .ولی می دیدم که آن چهره چطور دارد برایم و جلوی چشمان خودم ذره ذره آب می شود .واقعا برایم سخت بود.

نه از آن آدمها بودم که زور بگویم و مدام بهش امر و نهی کنم و نه طاقت این را داشتم که هر بار ماجرای تازه ای را شروع کند و بیشتر از این در این باتلاق بی حد و مرز فرو برود.آن روزها حالم خیلی بد بود .یعنی طوری بود که هر شب شیرین یک پاکت سیگار را تمام می کردم و پشت بندش هم قهوه تلخ می خوردم و بیشتر از گذشته ترتیب ریه و سلامتی ام را می دادم. مرتب به آیدا و زندگی بیهوده مان فکر می کردم. یا عکس های عروسی مان را نگاه می کردم و مدام کتی را نفرین می کردم.کارهای روزنامه تلنبار شده بود و من بی تفاوت فقط بی خوابی می کشیدم و فکرهای احمقانه می کردم .یکبار هم که تصمیم گرفتم بروم سراغ کتی و روراست حرف بزنم، آنقدر با حرفهای صد من یه غازش حالم را به هم زد و دم از آزادی و مانیفست های مزخرف زنانه اش زد که ترجیح دادم اگر قرار است به طریقی آیدا را را از این قضیه بکشم بیرون از طریق کتی نباشد.زن چهل ساله درشت هیکلی که با کلی گردنبند و طلای آویزان به هیکلش و آرایش مزخرفش که شبیه همه چیز می کردش جز آدم.  بعد تصورش را بکنید در تمام مدت که دارد باهاتان حرف می زند با ناخنهایش ور برود و با مانی کور بیفتد به جانشان.

طبعا با چنین فردی نمی توان منطقی حرف زد و از وضعیت موجود عاقلانه صحبت  کرد.واقعا هم یادم نمی آید چطور شد که از طریق یکی از دوستانم با او آشنا شدم و فهمیدم در کار گرافیک هم هست و می تواند در روزنامه به کارمان بیاید.البته آن موقع با چیزی که الان شده بود زمین تا آسمان فرق داشت و حداقل می توانستم صاف زل بزنم توی چشمش و حرفم را بزنم.کاری که این بار جز یک دفعه از انجامش عاجز بودم.

همه این فکرها درحالی عین چرخ و فلک جلوی چشمم می چرخد و رد می شود که تلفن برای بار چهارم دارد زنگ می خورد و خودش را خفه می کند  و من وقتی به خودم می آیم می بینم از وقتی که تصمیم گرفتم بروم حاضر شوم خیلی گذشته و در این ماه چندمین باری است که درگیر این فکر و خیالات و آنچه تا به امروز به سرم آمده می شوم و از کارهایم می مانم.

سعید است.می خواهد ببیند که این چند روز کجا بوده ام،چه غلطی می کردم و آیا بالاخره مطالب آخر هفته این ماه را اماده کرده ام یا نه که پاسخ طبعا منفی است  و البته قول اینکه حتما در اسرع وقت آماده شان می کنم و الان هم دارم می آیم دفتر.راستش از کار در روزنامه هم واقعا خسته شدم.لااقل حالا که دارم فکر میکنم و میبینم شاید اگر کار دیگری داشتم که میتوانستم به آیدا  بیشتر برسم و حواسم بهش باشد شاید الان گرفتار این مصیبت نمی شدم  و مجبور نبودم آخر ماه بروم دادگاه تا جواب پس بدهم!

دبیر اجرایی یک روزنامه مستقل که تیراژ بالایی هم ندارد و حداقل  قشر روشنفکر و فرهنگی جامعه سراغش می روند و توانسته در این مدت مخاطبش را پیدا کند.اما یک جایی واقعا کار تکراری و خسته کننده می شود و پیش خودت می گویی آیا واقعا مزخرف تر از این کارهم در دنیا وجود دارد؟ در حالیکه شاید خیلی وقت ها عاشق کارت بودی و از اینکه صاحب چنین شغلی هستی خیلی هم راضی به نظر می رسیدی .ولی هر چه که هست در این برحه با همه فراز و نشیب هایش پس از چند سال فعالیت های مختلف روزنامه نگاری وقتی پشت سرم را نگاه می کنم و روزگار الانم را هم می بینم به این نتیجه می رسم که حسابی بز آورده ام  و واقعا خیلی عقبم!هم از زندگی و هم از خودم.نه به خیلی چیزها رسیده ام و نه از خیلی چیزها دست کشیده ام.انگار در زمان و شرایط گم شده ام و ثابت مانده ام.و برای حرکت دوباره نیازمند یک ضربه ام .یک شوک دیگر و یک اتفاق اساسی که تکانم دهد.هر چند از ادامه اش دل خوشی ندارم  ولی لااقل از وضعیت فعلی خیلی بهتراست.به سرانجام کارم که فکر می کنم،سوار ماشین شده ام و دارم از پارکینگ خارج می شوم .بدون اینکه حواسم باشد به مش سیف الله سلام کنم و جواب احوال پرسی چند جمله ایش را بدهم....

رهاش کن بره رئیس

رهاش کن بره رئیس....

به تصویر کشیدن دنیای ذهنی شخصیت در یک فیلم بیش از هرچیز نیازمند شناخت صحیح و جزئی نگرانه خود شخصیت است.اینکه بتوانی شخصیت را در هر بزنگاهی قرار دهی و او فارغ از داده هایی که تو در ابتدا به او بخشیده ای بتواند عکس العمل مناسب را انجام دهد.این یعنی همان تکامل شخصیت که به جز سیر صعودی طبیعی اش در فیلمنامه مسیر دیگری را نمی تواند بپیماید.چنین شخصیتی حتی اگر با مساله ای ورای فیلمنامه و داستان رو به رو شود آن قدر پخته و کامل شده که دیگر خودش می تواند با تصمیم گیری به بهترین شکل، راهش را هموار کند.

همچنین برای به تصویر کشیدن پیشینه شخصیت، اهدافش و کارهایی که انجام داده یا نداده اگر گام اول را درست برداشته باشیم و داده های مناسبی که به شخصیت دادیم به اندازه کافی کامل باشد مسیر راحتی را در پیش داریم.چون دیگر این خود شخصیت است که با کنش و واکنش هایی که انجام می دهد به تدریج خودش را به مخاطب می شناساند.هر رفتار و برخورد او در موقعیت های مختلف نشانگر یک ویژگی و خصیصه رفتاری و شخصیتی اوست.عکس این قضیه نیز صادق است.یعنی زمانی که که داده های شخصیتمان جایی آن قدر ناقص و بی اهمیت باشد که شخصیت در چنین موقعیت هایی بدون اینکه بخواهد دست نویسنده را برایمان رو می کند.

علی در "چیزهایی هست که نمی دانی" ، که به لحاظ شخصیتی نمونه روشنی برایش در سینمای ایران به یاد ندارم از این جهت قابل اهمیت است که حداقل در برداشت اول می دانیم با چه شخصیتی رو به رو هستیم.می دانیم منفعل بودنش و سکوتش،رفتار گاه عجیب و سردش همه و همه با یک پیش زمینه همراه است و حالا که به اینجا رسیده برایمان دیگر مهم نیست که در گذشته چه کرده یا چه بلایی سرش آمده.حالا و در این برهه فقط کاری که او انجام میدهد مهم است.چون در همین روابط و برخوردهای گاه به ظاهر ساده است که با جزئیات شخصیت او آشنا می شویم و حتی از یک جایی می توانیم او را پیش بینی کنیم.اتفاقا همین سکوت و انفعال گاه بیش از حد شخصیت است که به مرور ما را با جزئیات آشکار و نهانش آشنا می کند.از همین سکوت ها ما عشق او را می فهمیم،رنج او را و دغدغه های ذهنی اش را درک می کنیم.روایت قصه هم البته به این مهم کمک می کند و نقشی اساسی در درک ما نسبت به این شخصیت دارد.

تا اینجا همه اینها در فیلم به خوبی جای گرفته است و ما به مرور با شخصیت علی؛راننده تاکسی درون گرا و خسته آشنا می شویم.از روابطش سر در می آوریم.از علایقش و آنچه را که دوست داشته یا برایش دلپذیر است.اما از جایی فیلمنامه کمی دچار گسستگی و چند پارگی در روایت خود می شود و این دقیقا از همانجایی می آید که علاقه به چند گانگی و دربر داشتن چندین سبک مختلف ظاهرا مد نظر نویسنده بوده و همین مساله باعث شده تا با یک آشفتگی گنگ و بعضا غیر قابل درک در فیلم رو به رو شویم.شاید در نگاه اول بیشترین نزدیکی شخصیت مرکزی فیلم را با تراویس بیکل؛قهرمان کالت تمام عیار اسکورسیزی در راننده تاکسی حس می کنیم.و حتی جایی در فیلم ظاهرا فیلمساز بدش نمی آمده که چنین قیاسی کنیم و در یکی از دیالوگهای یکی از مسافرانِ معلوم الحال! علی می توانیم چنین قصدی را استنباط کنیم.که البته یکی از بهترین پرداخت ها و دیالوگ نویسی ها به نظرم برای همین شخصیت نوشته شده.مترجمی که با دغدغه های عجیب و البته آشنایش در طول مسیر علی را با نوع خاص زندگی کردن و انواع و اقسام دردهای ذهنی و روحی اش آشنا می کند.اساسا این شیوه معرفی شخصیت و به دنبال آن پرداخت مناسب می تواند کمک بسیاری به نویسنده کند تا از آفت همیشگی تفصیل در معرفی حذر کندبه شرطی که مانند همین، دیالوگهایی مناسب و نه حتی اضافی و صرفا فلسفی وار را در بر داشته باشد.این دوگانگی درروایت و حتی به نحوی در ساختار شاید از اطمینان زیاد نویسنده به قهرمانش می آید.از آنجا که او به قدر کفایت قهرمان را درذهن خود ساخته و پرداخته و ظاهرا با همین خیال سعی کرده او را پیش چشم مخاطب نیز بنمایاند.غافل از اینکه برای درک و حتی همذات پنداری مناسب به چیزی بیش از چند دیالوگ، انفعال و سکوت نیاز داریم.اگر حتی الگوهای پیشین موجود را در نظر بگیریم باز هم راننده این فیلم چیزی برای دردمند بودن کم دارد.نه اینکه با منطق قصه مشکلی دارم که اتفاقا در چنین آثاری منطق روایت، خود از دل کنش ها و رفتار قهرمان بیرون می آید.اینکه مثلا گذشته این آدم چه بوده یا اینکه دغدغه اش برای اینکه در یک آژانس کار کند آن هم با چنین ماشینی چیست خیلی نه مساله فیلم است نه مساله مخاطبِ پیگیر فیلم.یا حتی نوع برخورد و رابطه اش با سیما که می دانیم هردویشان می دانستند با اینکه علاقه ای میانشان وجود دارد اما با این اوصاف به نفع هیچ کدامشان نیست که به وصال هم برسند.پس فقط همدیگر را می شناسند،با هم قهوه می خورند،از زندگی همدیگر می گویند و خیلی هم که بخواهند به رابطه شان عینیت ببخشند همدیگر را سرزنش می کنند آن هم به خاطر رفتار سردشان و بی تفاوتیِ گاه عذاب آورشان.نه اینها به هیچ وجه برای در جریان قرار گرفتن روایت فیلم اهمیتی ندارد.چیزی که مهم است مساله علی با دنیای پیرامونش است.رفتارش با آدمها و حتی تنفرش از آنها.اینکه آشنایی اتفاقی او با زنی چرا باید دگرگونش کند و او را از زندگی روزمره و تکراری جدا کند مهم است.بخشی از اینها را در قالب دیالوگ می فهمیم و بخشی را هم از کنش های خود شخصیت.ولی نه آنقدر که به خودمان بقبولانیم و حتی به او حق بدهیم.چه بسا که حتی در دل همین پرداختها و تمرکزهای روی جهان پیرامون علی خیلی از منطق های به ظاهر ساده هم به هم می خورند که چون همگی در سایه شخصیت پر افت و خیز علی پنهان می شوند خیلی به چشم نمی آید.بر خلاف تراویس راننده تاکسی که تنها نقطه مشترکش با علی بیگانه بودن با دنیای پیرامون است در اینجا علی شکست تازه ای نمی خورد.او شکست هایش را پیش از این خورده یا لااقل باید این گونه باشد.او اعتمادهایش را کرده و نتیجه شان را هم قبلا دیده و حالا صرفا در حال گذار از یک مقطع گذرا و به ظاهر معمولی است.مقطعی که در آن برشی از اتفاقات روزمره را می بینیم با یک تفاوت بزرگ، که آشنایی او با یک شخصیت تازه،متفاوت و شاید تا حدی نزدیک به خودش است.اگر تراویس قصد داشت در اقدامی انتحاری علیه سیستم برخیزد و انتقام بگیرد اینجا قهرمان آنقدر منفعل و بی انگیزه است که حتی حاضر به تسلیم شدن هم نیست.اگر در راننده تاکسی قهرمان داستان از پس یک درد عظیم می آید و حالا در حالیکه می خواهد به خود بقبولاند که می توان در آرامش هم زندگی کرد اما باز هم خود اوست که شکست می خورد آن هم به خاطر آدم هایی به مراتب پست تر از دشمنان دوران جنگش، در اینجا علی سعی می کند هر طور که شده از ساده ترین وقایع زندگی برای خودش روزمرگی بسازد.دوست دارد همه چیز را رها کند،اسیر نشود و بی جهت خود را درگیر نکند.این روزمرگی البته بسیار درست و کارآمد در فیلم نمایان است.تک قابِ هر روزه اتاق محقرش در دل طبیعتِ سبز و اعمالی تکراری مثل فراهم کردن غذای گربه و درست کردن قهوه همگی در جهت نشان دادن همین اصلی ترین مساله زندگی علی است.که اتفاقا او نه تنها از آن رنج نمی برد که حتی تلاشی هم برای تغییرش نمی کند.او فقط به دنبال تجربه لحظه هاست.دنبال یک جور رهایی عمیق که به او توان ادامه زندگی بدهد.شاید او واقعا چیزی برای گفتن نداشته باشد اما قطعا می داند چه باید بگوید.نه، او ترسی ندارد،فقط برای حرف زدن یک دلیل محکم می خواهد و یک انگیزه قوی تر.چیزی که او را از دنیای اطرافش جدا می کند و در غاری محبوس می کند نفهمیدن آدم هاست.آدم هایی که هر کدام به نوبه خود قصه ای دارند و حتی گذشته ای.اما ضرورت زندگی کردن و ماندن به هر شکل به آنها یاد داده تا از یک شیوه پیروی کنند و خود را پشت نقاب دلخواهشان پنهان کنند.خودشان نباشند و تلاشی هم برای پیدا کردن واقعیت وجودیشان نکنند.چون ظاهرا این گونه زیستن بهتر جواب می دهد.علی از همه اینها فراری است  ترجیح می دهد چیزی نگوید،کاری نکند و فقط جریان داشته باشد.راه سختی را انتخاب کرده ولی بدون شک عاقبتش را هم سنجیده.

از لحاظ پرداختن درونیات علی و عملکردش در برابر مشکلات پیرامونش، فیلمنامه برگ برنده های زیادی دارد که به چند نمونه اش اشاره شد اما از جهت یکپارچگی روایت و یکدست بودن منطق های کلی داستان از جهاتی دچار آشفتگی است که این از همان اعتماد بیش از حدی که گفتم می آید.اعتمادی که نویسنده به قهرمانش کرده و قهرمان هم البته نویسنده را راضی کرده.ولی تا پیش از مرحله نگارش!از وقتی که کار نوشتن شروع می شود دیگر باید همه تفکرات و قراردادهای خصوصی میان نویسنده و شخصیت ها منقطع شود.و قضیه وارد فاز جدی تر و عینی تری شود.حالا باید قراردادهای جدیدی با ناظرِ اصلی اثر بسته شود.این بار باید مخاطب اقناع شود و باور کند.دیگر نه باید کاری با پیش فرض های مخاطب داشت،نه فیلم هایی که دیده و نه حسابهایی که روی فیلم باز کرده.او از وقتی که شروع می کند به تماشای فیلم انگار تا به حال هیچ فیلمی ندیده و شما نخستین کسی هستید که می خواهید برایش قصه تعریف کنید .منظورم داستان گویی به شکل مرسومش نیست که حتی در نوع ابزورد و نامتعارفش باید بتوانید تا پایان فیلم او را قادر به تحمل کردن فیلم کنید.با این توجیه "چیزهای هست..." از جهاتی موفق عمل کرده و از جهاتی هم شکست خورده است.چند پارگی فیلمنامه در روایت و چندگانگی اثر باعث می شود حتی مخاطب کمی حرفه ای تر هم به سادگی دست نویسنده و فیلمساز  را بخواند و دیگر از اثر استقبال نکند.اما نوع پرداخت جزئی نگرانه به خصوص روی شخصیت مرکزی فیلم آن قدر وسوسه برانگیز و قابل قبول هست که به تنهایی باعث اعتماد مخاطب به فیلم شود.پس با فیلمی طرفیم که پیشنهاد تازه ای دارد،به شکلی نه چندان کامل مسائلش را بیان می کند و ما را با سطح تازه ای از سینما که خیلی وقت است فراموش کرده ایم آشنا میکند و سعی دارد در ساده ترین شکل ممکن قصه هم بگوید.قصه ی برشی از زندگی یک قهرمان قبل از اینِ تنها، که در جواب ساده ترین مشکلات اطرافیانش می گوید:"رهاش کن بره رئیس".

ماهی گیرها عاشق می شوند

 

ماهی گیرها عاشق می شوند

 چیزی که باعث می شود «صید قزال آلا در یمن» حداقل با فاصله ای اندک از دیگر فیلم های کمدی رمانتیک کلیشه ای بالاتر باشد، شناخت خوب و درست کارگردان از فضا و چینش منطقی موقعیت های داستان است. قرار دادن یک بستر مناسب برای پرداخت قصه ای امتحان پس داده، کلیشه ای و آشنا باعث شده تا عملا با فیلمی طرف باشیم که علاوه بر اینکه جنس خودش را خوب می شناسد از همه ظرفیتهای ممکن برای هر چه بهتر پیش رفتن روایت فیلم استفاده می کند. چرا که هالستروم کارگردانی است که نشان داده علاقه به تجربه های مختلف دارد و خودش را هیچگاه محدود یک موقعیت و فضای خاص نکرده و البته تجربه چنین فضایی را پیشتر در نمونه موفق «شکلات» داشته است. اما کمی درباره چگونگی به سرانجام رسیدن روایت فیلم به همان مولفه شیرین وصال در این دست فیلم ها توضیح دهم.
اول از همه اینکه اساسا با استفاده های ابزاری و حتی گاه بی مورد کارگردان از مسائل به اصطلاح روز و داغ جهان که شامل جنگ های رسانه ای و فریب های پوپولیستی مضحکی است که آن مشاور وزیر از آنها بهره می گیرد و حسابی مخش را به کار می اندازد تا مثلا ذهن جهانیان را از مسائل اصلی منحرف کند، مشکل اساسی دارم و معتقدم به هیچ عنوان موفق عمل نمی کند. دست کم تا آنجایی که وارد بستر اصلی نشده و خودش را به نحوی با داستان اصلی گره نزده است. و این یعنی همان بهره گیریِ تبلیغاتی فیلم از موضوعاتی که ظاهرا برای انگیزش مخاطبِ پی گیر این روزها به کار گرفته می شوند. اما برگ برنده فیلم آنجایی است که با قرار دادن یک رابطه کلیشه ای عشقی و از یک جایی مثلثی، مخاطب را دچار یک آشنایی زدایی هوشمندانه می کند و در حالیکه شخصیت زن فیلم(با بازی امیلی بلانت) کماکان در انتظار عشق اول خود مانده و از او ناامید شده- که برای خدمت در ارتش به افغانستان اعزام شده-حالا همان پاسخ معمول را به مخاطب می دهد و به پیشنهاد شخصیت مرد فیلم(با بازی اوان مک گرگور) که او نیز با یک درگیری زناشویی ساده همسرش را ترک کرده، جواب مثبت می دهد.
در واقع بارزترین ویژگی که این فیلم را از سایر همتایانش متمایز می کند همین پیچیدگی هر چند ظاهری است که در معادلات مرسوم این ژانر به وجود می آورد و جالب تر اینکه با یک بستر قابل توجه و تازه ای هم این کار را می کند.
شیخ یمنی ثروتمندی که ساکن انگلیس است تصمیم می گیرد در یک اقدام محیر العقول در کشورش قزال آلا پرورش دهد. به همین جهت توسط مشاور یک شرکت انگلیسی از دکتر آلفرد جونز که متخصص گونه قزال آلا است می خواهد تا با آنها همکاری کند و سرد مزاجی ها و سخت گیری های آلفرد که بالاخره می پذیرد ریسک کند و پا به یمن بگذارد. اما از همین جا دوباره فیلم با یک سری مشکلات جدی ادامه پیدا می کند.عده ای که به بهانه ورود غربی ها به آن منطقه که معلوم هم نیست دقیقا مشکلشان چیست سعی در تخریب این پروژه دارند و حتی یکبار هم به جان شیخ سوء قصد می کنند. مشکل اینجاست است که این موضوع به هیچ عنوان کارکرد منطقی ندارد و فقط باعث می شود که در پایان که باز هم دردسر دیگری را درست می کنند بستری فراهم شود تا به آن نقطه پایانی همچون همه کمدی رمانتیک ها برسیم.
ولی فیلم به همین کلیشه ها هم نگاهی تنوع طلبانه دارد و هرچند که تا حد زیادی نسبت به آنها وفادار می ماند اما دست کم آنقدر در شکل گیری شخصیت ها وموقعیت هایش درست عمل می کند که در انتهای فیلم از خودمان و وقتی که برای تماشای فیلم گذاشته ایم ناامید نمی شویم. حتی در قسمت هایی همچون مستندهای دریایی که به شکلی جذاب و ملموس زندگی آبزیان و ماهیان را به نمایش می گذارد-شاید چون بی بی سی تهیه کننده فیلم است- خودش را به چنین فضایی نزدیک می کند و اگر از علاقه مندان و پیگیران ماهی و ماهیگیری باشید بدون شک فیلم هر چه که برایتان نداشته باشد در این یک مورد رضایتتان را جلب خواهد کرد. ولی اگر نسبت به این رشته علاقه خاصی ندارید و سرتان برای اینجور ماجراجویی ها درد نمی کند بهتر است فقط به داستان عاشقانه فیلم توجه کنید که حالا بر حسب تصادف بر سر یک پروژه پرورش ماهی است. یک پروژه که در نگاه اول شاید خیلی ها را متعجب کند چون حرف زدن درباره پرورش قزل الا آن هم در جایی مثل یمن همان طور که آلفرد در خود فیلم خودش را به آب و آتش می زند یک شوخی بیشتر نیست. ولی انگار همه چیز باید تا جایی که امکان دارد پیش برود و راه خودش را پیدا کند. چون این یک کمدی رمانتیک مثلا متفاوت است که در آن می بینیم هنوز چند روز از رابطۀ به سرانجام رسیده زوج فیلم نگذشته که سر و کله عشق نجات یافته دختر پیدا می شود و او را ناخواسته از انتخاب پیشینش منصرف می کند. انگار که اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده و این است که کار را برای آلفردِ از همه جا رانده سخت می کند. ولی او با همه سردی و بی احساسی اش راه خود را می شناسد و گلیم خودش را بهتر از آب می کشد بیرون. حالا دوباره همه چیز بسته به پروژه پرورش ماهی است. یا در یمن می مانی و برای شیخ کار می کنی یا اینکه با یک هدف معمولی و پیش افتاده راه گذشته را در پیش می گیری.و فیلم دقیقا دارد انگشتش را روی این موضع می گذارد که موقعیت های تازه وقتی بوجود می آیند و به سرانجام می رسند که تو به ایمانت اعتقاد پیدا کرده باشی. و نه اینکه فقط آن را جزیی از خودت بپنداری. لازمه رسیدن به هدف های بزرگ پذیرش ایمان است و پرورش آن درون خودت. درست مثل ماهیگیری که مدت ها انتظار می کشد تا بتواند به صیدش برسد و هیچ خیالش نیست که چقدر زمان می گذرد و چه شرایطی را از سر می گذراند. شاید این فقط ایمان است که او را همچنان منتظر نگه داشته ولی خودش خبر ندارد. هر چند که این موضوع به دم دستی ترین شکل در فیلم مطرح می شود و اینجا تلاشی برای تنوع نمی شود.
ریتم خوب و معقول فیلم نیز به همه آنچه که قرار است انتظار داشته باشیم اتفاق بیفتد کمک می کند و هالستروم با استفاده از نماهایی چشم نواز و درخشان همه چیز را برای یک سفر ماجراجویانه مهیا می کند.
به غیر از آن درگیریهای نمادین مشاور وزیر ولی رابطه کمیک و کنایه آمیز میان او و وزیر با تمهیدات پیش پا افتاده و جالبی چون چت کردن آنها و برخورد های رئیس و مرئوسی وارونه به آن وجه دیگر فیلم که قرار است رویکردی انتقادی سیاسی هم داشته باشد تا حدی کمک می کند و حداقل باعث نمی شود فیلم را در سطح نگه دارد. هر چند که معتقدم اساسا چنین رویکردهایی در این نوع فیلم ها اگر فقط به قصد گره گشایی و مانع تراشی برای روند داستان صورت بگیرد نه تنها نتیجه عکس خواهد داشت که از یک جایی به بعد دیگر مخاطب هم این باج را نخواهد پذیرفت و حتی از همان رابطه اصلی فیلم، همان داستان رمانتیک مثلا متفاوت هم دلگیر خواهد شد و قید ادامه فیلم را خواهد زد.
«صید قزل آلا در یمن» با ایجاد یک بستر مناسب و باورپذیر زمینه خوبی برای پرداخت داستانِ کم و بیش آزموده اش ایجاد می کند و با تفاوت هایی که در نوع روایت، شخصیت پردازی و گره گشایی انتخاب می کند راه خودش را حداقل با فاصله ای اندک از چنین فیلم هایی جدا می کند. به عبارتی نشانمان می دهد هر چقدر هم که در بیان احساسمان ضعیف و سطحی عمل کنیم حتی اگر یک ماهیگیر یا کارشناس ماهی هم باشیم باز هم عشق راهش را به رویمان نبسته است و هنوز می شود معجزه ای چیزی بشود و عاشق بشویم.

اسمش را بگذارید داستان کوتاهی که می خواست داستانک باشد

حالش خوب بود.یعنی این طور نبود که مثلا از چیزی حرصش گرفته باشد و بخواهد با این حرف دَکم کند.این جور وقتها خوب می فهمم منظورش چه بوده.اینکه خواسته بزند توی ذوقم یا اینکه فقط قصدش کینه ای چیزی بوده.این یکی اما با همه فرق داشت.طوری برگشت و گفت :برو و با همون تنهاییت خوش باش که رسما دستهایم سرد شد و فشارم افتاد.جالبش این بود که قبل از این داشتیم خیلی شیک و تمیز توی کافه حرف می زدیم و اسپرسویمان را می خوردیم.تا انجا که رسید به بحث نخ نمای شده انتخاب و اینکه چرا من او را انتخاب کرده ام و می خواستم با این کار چه چیزی را نشان بدهم.این جور وقتها حسش را که داشته باشم شروع می کنم به طفره رفتن طوری که بحث عملا می رود توی باقالی ها.ولی آن روز نتوانستم.عزمم را جزم کردم که جوابش رابدهم.سیگارم را روی انبوه ته سیگارهای زیر سیگاری سنگی روی میز خاموش کردم و گفتم: دم دستی ترینش این بود که می خواستم اگر هم قرار است از این تنهایی خودخواسته دربیایم با یکی هم مسلک و دیوانه مثل خودم باشم.یکی که مثلن یکهو ساعت یازده شب پایه این باشد که با هم بزنیم بیرون و حتی اگر هم باران تند و اعصاب خردکنی بیاید حاضر باشد با هم برویم زیر سایه بانی جایی و خوردن معجون انارمان را آنقدر طول دهیم که همه به چشم دیوانه های زنجیری نگاهمان کنند.آنقدر به همه چیز و همه کس بخندیم که خودمان حرصمان بگیرد.توی همین احوالات بود که یکهو رویش را برگرداند سمت پنجره و بیرون را نگاه کرد.اسپرسویش را نیمه کاره گذاشت.سیگار دیگری دود نکرد.کیفش را برداشت و توی یک صدم ثانیه چشمهایش را به نگاهم دوخت و از در رفت بیرون.می خواهم بگویم حرفش را زد و رفت.همان موقع که به شکلی سادیست گونه داشت می رفت.ولی الان که فکرش را می کنم انگار این حرف را بیرون کافه و پشت شیشه بهم زده.نمی دانم.ولی آنجا هم که بود نگاهم کرد.ولی حالا مطمئن تر شده ام که مرجان اساسا همچو ادمی بوده.اینجوری راحت تر آنچه را که در آن روز بهم گذشته می پذیرم.کنار که بیایم فراموش می کنم.فراموش که کنم متنفر می شوم.متنفر که شوم به دل می گیرم!یک چنین سیستمی دارم توی زندگی تکراری و سیاه و سفیدم...

درباره پرمته 13

پرمته 13 با نیت نرسیدن های گاه به گاه به ذهنم رسید.از طرفی قرار بود به عنوان پروژه اثری را تحویل انجمن دهم.فیلمنامه ای که قبلا ارائه کردم با نام شاه دزد به دلایلی کاملا فرامتنی رد شد.قصه ای که دوستش داشتم و نزدیک یک سال از نوشتنش می گذشت و چندین بار هم بازنویسی شد.پس قصه پرمته 13 را در فضایی ذهنی با روایت اول شخص نوشتم. برای فراهم کردن مقدمات ساختش وقت زیادی را صرف کردم و نهایتا زمانی که قرار شد فیلم را بسازم تصمیم گرفتم همه آنچه را می خواهم با تصویر تحویل مخاطب دهم.ولی در لحظه موعود همه چیز همیشه تغییر می کند.نه شرایط آن گونه بود که انتظارش را داشتم نه امکانات طوری بود که بتوانم از پسش بربیایم.با هیچ شروع به ساخت فیلم کردم.یکی از دوستان خوبم زحمت تصویر فیلم را می کشید و سعی کردم از تجربه اش حداکثر استفاده را کنم.چیزهایی که در فیلمنامه مد نظرم بود به هیچ عنوان هنگام ساخت نشد یا نتوانستم پیاده شان کنم.در واقع همه چیز از کنترلم خارج شده بود.با این حال همه تلاشم این بود به حداقل چیزهایی که می خواهم نزدیک شوم.به همه اینها اضافه کنید اتفاقات ناگهانی و پیش بینی نشده را که به یکباره همه کنترلتان را از بین می برد.حالا و در اواخر کار تصویربرداری در دوراهیِ صرفنظر کردن از خواسته ها و داشته هایم به آن چیزی فکر می کنم که پیشتر زمانی فقط از دور می شناختمش.فیلمسازی از سخت ترین کارهای دنیاست و هر کسی خلاف این را گفته باید کارش را دید.زمانی که این را می نویسم هنوز یک سکانس مهم داخلی از کار را نگرفته ایم و در واقع معلوم هم نیست چه کارش کنم.هر چه که هست می دانم این آن چیزی نبود که انتظارش را داشتم.حالا یا من نابلدِ این کار بودم (که احتمالش زیاد است) یا شانس با ما یار نبود.به هر صورت امیدوارم از دل این آمد و شدها چیزی دربیاید که شرمنده آنهایی که به کمکم آمدند نشوم.همین.

داستان دنباله دار "دفتر دوم؛صفحه اول"-قسمت اول

نشسته روی کاناپه کنار پنجره،کنترل تلویزیون در دستم ولی بلاتکلیف دارم صفحه برفک تلویزیون را نگاه میکنم.یک باریکه نور از کنار پرده ای که نیمه اش تا خورده افتاده روی سرم و پشتم یک ضد نور ملایم درست کرده.جاسیگاری  انقدر که پر شده و خالی نکرده ام، از کنارش خاکسترهای سیگارهای مختلفی که معلوم هست از یک مدل هم نیستند ریخته بیرون و چند بطری کوکاکولا خالی و نصفه نیز کنار آن روی میز قرار دارد.همه چیز نشان از بی حوصلگی و بی خیالی مفرد صاحب خانه دارد.یعنی طوری همه اشیای خانه ریخت و پاش شده و وسایل اضافی روی هم تلنبار شده که اگر نشناخته بخواهی قضاوت کنی یا می گویی طرف حتما از آن علاف های عذب و بی خیال است یا هم انقدر مشغله دارد و ذهنش درگیر است که وقت نمی کند سر و سامانی به خانه بدهد.زیر میز پر است از تکه های کاغذی که به شکل نیم سوخته روی زمین پخش شده اند.معلوم است که کنارشان را روی آتش گرفته و مثلا خواسته بسوزاندشان که بعدا لابد پشیمان شده و دلش نیامده تا آخر نظاره گر خاکستر شدنشان باشد.توی آشپزخانه رسما قیامتی است.از ظرف های چند هفته مانده داخل ظرفشویی تا جعبه پیتزاهای نیم خورده ای که روی هم روی اوپن جا خوش کرده اند و هر چیزی که بتوانی تصورش را بکنی در شکل فجیعش فضای آشپزخانه مجردی خانه را پر کرده.همه چیز را می توان به همان جر و بحث عجله ای و مثلا جدی ام نسبت داد که دو هفته قبل با آیدا کرده بودم و بی دلیل برگشتم و به او گفتم که حالم از اداهای تهوع آورش به هم می خورد و دلم  می خواهد برای مدتی هم که شده از او دور باشم.حرفم به ظاهر تند بود ولی بهشان عادت داشت یعنی مثلا شده بود که چنین دعوایی با هم کرده بودیم و بعد دوباره همه چیز با یک بهانه صوری برگردد سر جای اول و دیگر هیچ کدام هم یادمان نیاید چه حرفهای مزخرفی تحویل همدیگر داده ایم.این بار اما همه چیز فرق می کرد.آیدا درخواست طلاق داده بود و کلی  داستان هم برای وکیل خوش مشرب و شیک پوشش تعریف کرده تا پرونده قطوری برایم بسازد.تلافی همه دعواهای کرده و نکرده اش را یکجا سرم درآورده و با پیش کشیدن این وکیل انگار خواسته حرصم را درآورد تا مثلا جبران تهمت ها و انگ های گذشته ای که بهش می زدم را بکند.من اما خیالم هم نیست که قرار است توی چه هچلی بیفتم.اما ته دلم بدم نمی آید مدتی هم از این موش و گربه بازی تنوعی را تجربه کنم و به خودم بقبولانم که این همان زندگی مزخرفی است که هر پنج شنبه که به خلوتگاه دنج و امنم در شهران که خودم پیدا کرده بودم می رفته بلند توی هوای آزاد و در ارتفاعات لامکانش داد می زدم و از همه چیز و همه کس می گفته و گله میکردم تا بعد می رسید به حال و روز اسفبارم.حتی همان موقعی هم که آیدا و مثلا خیر سرم خودم حس میکردم دارم طعم گس خوشبختی بادآورده ام را تجربه می کنم.اما هیچ وقت خدا راضی نبودم.یعنی اصلا یک جوری شده بود که همیشه بهانه ای داشتم برای شکایت کردن و گیر دادن و هیچ کس هم نمی دانست دقیقا چه مرگم است و از کجایم این بهانه ها را در می آورم .الان چند ساعتی می شود که عین یک کوالای درختی به شکلی نادر روی کاناپه لم داده ام و تقریبا از هر گونه حرکتی عاجز مانده ام،نیست که خیلی عادت به تن پروری و لم دادن ندارم این است که بدنم در واکنش به این رفتارها اظهار تعجب شدیدی نشان داده.خودم هم می دانم که هزار کار نکرده دارم و خدا می داند که کی وقت کنم به تک تکشان برسم و خودم را از این بلاتکلیفی و برزخ نجات دهم.ولی یک حسی مدام مرا از هرگونه اقدام و کاری در جهت ادامه زندگی باز می دارد.مثل کسی که می داند دارد در باتلاقی فرو می رود ولی آنقدر خسته باشد که حتی توان تلاش برای زنده ماندن هم برایش نمانده باشد.این باتلاق حالا مدتهاست که بخشی اش در آشپزخانه جا خوش کرده و من هم که تا آن روز جز دستپخت آیدا چیزی دیگری را نریخته بودم توی شکمم در این چند هفته حسابی از خجالت معده ام درآمدم و هر چه دستم آمده ریختم تویش.ترانه کوهن هم که مدام می رود روی لوپ و من هر بار با حس جدیدی بهش گوش می کنم،طوری می خواند که هر بار یاد بخشی از مصیبت ها و بدبختی های از یاد رفته ام می افتم.این آلبومش را آیدا برایم گرفته بود.یک شب بارانی درست وقتی عین از همه جا بی خبرها دنبال یک مناسبت درست و حسابی برای جشن کوچکی که گرفته بود می گشتم دیدم که آن طرف دارد صدای خسته محبوبم می آید و همانجا بود که دستگیرم شد باز به سر این دختر زده که یک جوری غافلگیرم کند و از آن خل بازی هایی که هر دوتامان استادش هستیم دربیاورد.اینها البته مال وقتی است که آیدا هنوز ویرش نگرفته بود برود کلاسهای مدیتیشن و تمرکز و هزار جور کوفت درمانی دیگر.اصلا حالا که در این وضعیت نا به هنجار روی کاناپه دارم خوب فکر می کنم می بینم خیلی هم بی راه نیست این وضعیتم.از وقتی که اطلاعیه این کلاسها را که جایی حوالی اقدسیه برگزار می شد ،گیر آورده بود و پشت بندش هم نازی و شیوا که دو تا از رفقای خل تر از خودش هستند و سرشان درد می کند برای این جور علافی ها و تجربه های آوانگارد مدام توی گوشش خواندند تا هوایی شد و زندگی ما هم درست از همان روز افتاد روی ریل استرس و خشونت....ادامه دارد

شوریدگی از متن تا فرم

 

نقد فیلم شور شیرین

شوریدگی از متن تا فرم

فیلم به عنوان اثری که قرار است شرح ماوقع آنچه را که یکی از فرماندهان مهم و اساسی دوران دفاع مقدس انجام داده به تصویر بکشد تا حدودی موفق است.ولی مشکل دقیقا از همین جا شروع می شود.اینکه قهرمان فیلم؛محمود کاوه را باید به قدر کفایت بشناسیم و بعد به سراغ فیلم برویم.بدون شناخت قبلی از این شخصیت بالطبع با شخصیتی روبه رو خواهیم شد که قطعا دچار خلل هایی در شخصیت پردازی است.یعنی چنین شخصیتی آن طور که باید در فیلمنامه به مخاطبِ بی اطلاع معرفی نمی شود.اینکه همه با شنیدن نام او برآشفته می شوند و در هم می روند فقط از آنجا ناشی می شود که فیلمنامه نویس بنایش را گذاشته بر یک ادای دین و نه بیشتر.ادای دینی که هر چند تا حدودی بنا بر مستندات تازیخی اش و نوع روایتش به سرانجام می رسد اما حتی در چنین حالتی هم سوال های اساسی را در ذهن همان تماشاگر حتی مطلع باقی می گذارد.حتی همان داستانک فرعی که در واقع گریزی است به داستان اصلی جنگ میان منافقان بوکان و دولت وقت ،بدون هیچ کارکرد منطقی حکم یک ابزار آسان را برای فیلمنامه نویس پیدا می کند.اینکه پدری برای عروسی پسرش قصد سفر به سقز را دارد و در راه با درگیری منافقان اسیر می شود تا حدودی ما را با کلیت قصه و جزئیاتش آشنا می کند.اما اینکه به یکباره همه چیز رها می شود و با تدبیری سردستی از او به عنوان طعمه ای استفاده می شود که دشمن اصلی آنها را که بالطبع محمود کاوه است و ما هم بی هیچ چون و چرایی باید این موضوع را تا انتهای فیلم بر خودمان دیکته کنیم که محمود کاوه دشمن اصلی ضدانقلاب مستقر در بوکان است و آنها می خواهند سر به تن او نباشد ،سر به نیست کند.فقط به خاطر اینکه او قبلا پاسدار ارتش بوده و البته با رفتار و واکنشهایی که از او مب ینیم خیلی او را هم سنخ پسرش که او هم در ارتش است نمی بینیم.همه این اتفاقات در حالی می افتد که ما کماکان به دنبال این هستیم که چرا ضد انقلاب با محمود کاوه چنین مشکلی را داشته.ولی به علت ذیغ وقت می پذیریم و پیگیر ادامه داستان می شویم.داستانی که در ارائه چهره منافقین و مزدوران تا حدودی بی پرده و به جا از خشونتی عریان بهره می برد و ابایی هم ندارد که از نشان دادن برخی از جنایات آنها که اتفقا زبانزد هم شده طفره برود.ولی گاف اساسی فیلمنامه بدون شک آنجاست که وقتی آن پاسدار ارتش سابق که برای نجات جان خانواده اش مجبور می شود به عنوان نفوذی وارد دستگاه کاوه و هم رزمانش شود لو می رود و در ادامه درگیریها به کاوه و گروهش می پیوندد، دشمن یا حزب منافق هیچ اقدامی علیه او انجام نمی دهد.حال آنکه هم خانواده او و هم تا مقطعی پسر تازه دامادش در خدمت آنها هستند.ولی انگار نه انگار که او تا پیش از این با فرمانده آنها عهد کرده بود که برای آنها خبر بیاورد و کاوه و دار دسته اش را برایشان تحت نظر بگیرد.چه بسا که همین خبررسانی ها در دو شکل موازی برای دشمن و خودی آنقدر ابتدایی و ساده می نمایاند که نه مخاطب را دچار تعلیق یا نگرانی می کند و نه زمان می دهد تا با این تغییر ناگهانی کنار بیاید.حقیقت ان است که بازی با کلیشه ها آنقدر در این فیلم تکررای و قابل پیش بینی است که از یک جایی دیگر مخاطب خودش را دلخوش به صحنه های نزاع و درگیری و قتل عام فجیعانه هم رزمان کاوه می کند و اساسا از خیر تعقیب داستان و ادای دین مالوفش می گذرد.تعلل در نیرورسانی و ارائه مهمات نیز به جز یک جلسه که مثلا اشکال را دردستگاه دولت وقت می دانند جای دیگری به مخاطب نشان داده نمی شود.همه اینها را گفتم تا به این برسم که نوع ساخت فیلم جنگی در سینمای ایران به نحوی شده که حتی اگر قرار است بر اساس یک نمونه واقعی و مستند مانند همین فیلم باشد خود فیلم چیزی را جز تصاویری مستند وار و چند خرده داستان پیش پا افتاده ظاهرا برای درگیری حداقلی مخاطب و ارائه بدمن هایی تا یک جایی خبیث و از یک جایی به بعد هم به غایت بیعرضه چیز دیگری را به تماشاگر عرضه نمی کند.چرا که فیلمساز اصل را گذاشته بر پیش فرض های ذهنی و دانسته های حداکثری مخاطب و حالا وظیفه او فقط تصویر کردن آن مستندات و دراماتیزه کردنشان به شکلی تلویزیونی است.با چنین تعریف و استدلالی قطعا نه تنها در این زمینه پیشرفتی حاصل نمی شود که حتی از یک جایی حتی درجا زدن هم به حساب نمی آید و یک نوع گام نهادن در مسیر پیش افتاده ای تلقی خواهد شد که نه سرانجامی معقول در انتظار دارد و نه دستاورد نوظهوری.البته باز هم می گویم فیلم در ارائه آنچه که بر اساس مستنداتش ارائه می دهد تا حدودی موفق عمل می کند و نقش شهید کاوه را هم به عنوان کسی که ضربه نهایی را به گروهک های ضد انقلاب ساکن در بوکان می زند تا حد قابل قبولی به نمایش می گذارد.اما وقتی قرار است اثر را در قامت فیلمی در قالب ژانر تحلیل کنیم که می خواهد همه همّ و غمش را بگذارد برای به نمایش گذاشتن ارزشها و دلاوری های یک فرمانده ارزشمندِ جنگ باید علاوه بر اینکه با داستانی گیرا و در شکل درستش دراماتیزه شده، بستر مناسب و به جایی را فراهم می کند،اطلاعات دقیقی هم از شخصیت مورد نظر به مخاطب بدهد و این اصلا به معنی صرف زمانی طولانی برای معرفی شخصیت نیست و به این معنی هم نیست که با نوشته هایی تاریخچه مانند در انتهای فیلم مخاطب را شیرفهم کنیم.بلکه اگر جان کلامِ معنای مدیوم را دریافته باشیم و به قدرت جادوی درام حتی در یک فیلم جنگی این چنینی پی برده باشیم کافی است کمی تکنیک را چاشنی اش کنیم تا به یک فرم و ساختار درست برسیم که آن وقت حتی مخاطبی هم که نام محمود کاوه به گوشش نخورده با تماشای فیلم  آن چنان تحت تاثیر شخصیت و رشادت های او قرار می گیرد که همیشه و نه فقط در یک سئانس نود دقیقه ای چنین شخصیتی را در ذهن می سپارد.این همان استفاده درست از حداقل هاست که سینمای ما لااقل خیلی وقت است از انجامش ناتوان است.چرا که ظاهرا اعتقادی به فرم ندارد یا در اولویت بندی هایش دچار اشتباه شده و محتوا را اساس همه چیز حتی مدیوم می داند.این البته شیوه کار برخی فیلمسازان است که به تازگی به یک سبک هم بدل شده،به عبارتی؛ هر حرفی را که می خواهی بزن، فرقی نمی کند چه می خواهی بگویی،کافی است بنویسی و کمی فن یاد بگیری،دکوپاژ کنی و فیلم بسازی.تبریک می گویم تو حالا صاحب یک ایدئولوژی شدی ،از این به بعد تو را فیلمساز خطاب می کنیم!چنین روشی اگرچه پس از مدتی دیگر جواب نمی دهد و بسیار مقطعی و گذراست ولی به هر حال شاکله کار برخی از دوستان است که بی توجه به اصل موجودیت چنین هنری و مولفه های بنیادی اش با توجه به انگاشته های خود قواعد جدیدی وضع می کنند و حتی توجیه هم برای کارشان بسیار دارند.

شور شیرین اگرچه با اختلاف جزء آثار دفاع مقدس متوسط چند سال اخیر قرار می گیرد اما از یک جهت حائز اهمیت است.اینکه با یک طرح هر چند بسیار کلیشه ای و کلاسیک سعی کرده همه آنچه را  که بهشان اعتقاد دارد را در قالب شخصیت ها ، کنش ها ، واکنش ها و دیالوگ هایش در مدیوم سینما بگنجاند.اینکه چقدر موفق شده یا نه و اینکه آیا مسیر درستی را انتخاب کرده خیلی هدفش را کمرنگ نمی کند.دست کم از کلیشه هایش این طور بر می آید که حتی ابایی هم از وام گرفتن از نمونه های مشابه خارجی اش نداشته،هر چند که در عمل سایه ای از آن را هم نمی بینیم.ولی در هر صورت احیای یک ژانر محبوب و فراموش شده است و با زبان بی زبانی هم دارد به جنگیدن همه دلاوران افتخار می کند چرا که باعث شد دلیرانی همچون محمود کاوه از بسترشان پدید آید.از ادا و اصول های مرسوم هم خبری نیست.همه اینها خوب است و قابل تحسین ولی وقتی دوباره به شیوه ای که فیلمساز برای روایت داستان قهرمان پرورانه اش برگزیده نگاه می کنم افسوس می خورم.شور شیرین می توانست خیلی بهتر از این باشد اگر کمی جسارت سنت شکنی داشت و اگر فقط همه توجهش را معطوف شخصیت اصلی نمی کرد.اگر فقط کمی با چینش معقول تر و منطقی تر داستانک ها مرارت تحمل تکرار کلیشه ها را از مخاطب دریغ می کرد و اگر فقط همه چیز را به آن دیزالو چهره بدل و واقعی محمود کاوه در انتهای فیلم واگذار نمی کرد.

قضیه شکل اول،شکل دوم

قضیه شکل اول،شکل دوم

خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است...

گاهی سیاستمان سکوت است،گاهی با تمام وجود جنجال می کنیم،گاهی انصاف را به صلیب می کشیم.شاعری می گفت چشم ها را باید شست.افسوس ما با چشم های بسته در شب از روز روایت می کنیم.

استاد سمندریان در سالگرد مرحوم خسرو شکیبایی می گفت "اگر شما به ذات هنر علاقه پیدا کرده اید بالطبع بر طبیعت چیره شده اید، فراموشی دیگر نمی تواند کاری را از پیش ببرد." کسی که این روزها همه در فراقش محزون و گریانند.چه شاگردانش و چه هر کسی که  سر و کارش با نمایش ، هنر و حتی سینما باشد به نحوی خود را به ایشان مدیون خواهد دانست. در موقعیتی که افرادی با هر دیدگاه و تفکری بخشی از هنر را مورد هدف قرار می دهند، که می دانیم چقدر برایمان ارزش دارد.اصلا بعضی از ما در جایگاهی هستیم که بتوانیم در مورد چگونگی رفتار دیگران قضاوت کنیم؟یا این هم نمایش تازه ای است برای اینکه نشان دهیم چقدر در واکنش ها ساده انگار و چقدر در قضاوت هایمان از انصاف بدوریم.حکایتِ به غایت غریبی است.کاش برای یک بار هم که شده بی نقاب نمایان می شدیم و سوار این موج های بی اثر نبودیم.                 استاد سمندریان علاقه فراوانی داشت که پس از مدتها روزی بتواند نمایش گالیله را روی صحنه ببرد.بار ها همه مثلا تلاش می کردند تا این اتفاق بیفتد و مثل همیشه قول می دادند و وعده می کردند که طبق معمول به جایی هم نرسید و حالا فقط حسرتش مانده.حسرت نمایشی که استاد آرزو داشت بتواند اجرایش کند ولی هرگز نتوانست و دیر هم شد انگار حالا به قول کیانیان انگار حالا دستش هنوز برای آخرین اجرا از گور بیرون مانده .کسانی که سر و کارشان با تئاتر و نمایش است خوب می دانند که چقدر سخت است که کسی چون او در حسرت یک اجرا این دنیا را ترک کند و فقط خاطره اش بماند و تخیلش.تخیل نمایشی که استاد اجرا می کرد و چون همیشه تمام قد می ایستادیم و فقط تشویق می کردیم.کاری که دقیقا دوستداران و شاگردان استاد هم در روز درگذشتش در تئاتر شهر انجام دادند.آن روز همه دلگیر بودند،همه غم داشتند،شوکه بودند.بگذارید بگویم اصلا انتظارش را نداشتند همه در صحنه؛ همان خانه همیشگی استاد گرد هم آمدند تا شاید کمی با قسمت کردن این درد عظیم بارشان را سبک کنند. قرار نبود مجلس ختم باشد یا سوگواری.یک جور هم نشینیِ ملال انگیز، که در فراق ارباب جاودانه صحنه قرار بود در یک حرکت خودجوش به سرانجام برسد. تا در حرکتی نمادین موقعیتی را تصور کنند که انگار استادشان گالیله را به صحنه برده،نمایش تمام شده و او روی صحنه در حال بدرقه تماشاگران است.یک موقعیت پارادوکسیکال غم انگیز که اهل تئاتر خوب می دانند چه معنا و مفهومی دارد.تصوری دردناک که از پسِ یک حسرت و اندوه جانکاه می آمد.حامد بهداد هم که از شاگردان قدیمی استاد بود و همیشه ارادت خود را نسبت به ایشان در هر موقعیتی ابراز می کرد برای اینکه بتواند تا حدی از این داغ بکاهد همچون بقیه شروع به تشویق کرد.که صرفا یک برون گرایی نمایشی بود برای نشان دادن عمق فاجعه.چه بسا که همه با چهره هایی مغموم و چشمانی اشک بار در حال تشویق بودند.ولی وقتی قرار باشد برای چیزی ارزش قائل نباشیم و فقط ساز ناکوک خودمان را در هر شرایطی بزنیم چنین می شود .در روزهایی که همه در غم اندوه از دست دادن استاد به سر می برند به هر بهانه من درآوردی به واکنشهای نمادین عده ای ایراد می گیریم که هیچ ربطی به حرمت شکنی و نمایش های خلاف عرف ندارد. چون با خودمان عهد کرده ایم که دمی از این پیش داوری های نا بهنگام و اسفناک دست برنداریم.اصلا اگر کسی می خواست جلب توجه کند و خودش را بنمایاند واقعا شیوه ای بهتر و موقعیتی مناسب تر از چنین مراسمی نبود؟ نتیجه ای که به بار می آید همین وضعیت تاسف باری است که علیه یک بازیگر ایجاد شده که چرا در مراسم تشییع جنازه آن مرحوم رفتارهای نامتعارفی بروز داده؟و بعد در یک اقدام مضحک و مقایسه او با دیگران به تحلیل شخصیتی او می پردازند.تا جایی که برای جلب توجه و دور نماندن از مساله به هرکاری دست می زنند تا به همه بفهمانند با کسی مشکل دارند.                                                                      روز تشییع جنازه استاد سمندریان خود من آنجا حضور داشتم.طبق معمول البته همه چیز داشت غیر قابل کنترل پیش می رفت و فقط حرکت های خودجوش دوستداران استاد بود که وضعیت را متعادل می کرد. بهداد هم، همه تلاشش این بود که چنین وضعیت نا بسامانی را کنترل کند.البته به شیوه خودش و با وضعیت روحی که بالطبع در آن به سر می برد. کاری به شبکه های اجتماعی که نه معیار منطقی و محکمی هستند برای تحلیل و نه ریشه و اساس درستی دارند،ندارم.ماجرا آنجا به فاجعه نزدیک می شود که عده ای ظاهرا صاحب اندیشه و که دغدغه هم دارند در یک اقدام کم نظیر و نا بخردانه به قضاوت درباره رفتارهای خاص هنرمندان در چنین مراسم هایی می پردازند.بدون آنکه در بطن قضیه باشند و از جزئیات آن مطلع.کار به جایی می رسد که سایت های خبری مختلف بساط نظرسنجی راه می اندازند به اظهار نظر و مقایسه رفتار چند بازیگر در مراسم تشیع جنازه استاد می پردازند و از هر فرصتی برای اثبات لجبازی های بی هدفشان استفاده می کنند.حال آنکه باکشان نیست که دارند عنوان یک سایت تخصصی حوزه سینما را یدک می کشند یا یک سایت خبری تحلیلی ! و عده ای هم بی دلیل به تبع همان مطالب شروع می کنند با اظهارنظرهای بی پایه که تنها نتیجه اش یک حقیقت تلخ است؛ظاهرنگری و ماندن در سطح. در این بین حالا چیزی که فراموش می شود اصل قضیه است و آن قدر حاشیه ها شده اند که فراموش می کنند روزی همین استاد فقید چه سفارش هایی می کرد و ورد زبانش چه حرفهایی بود.اصلا انگار نه انگار که قضیه از دست دادن پدر تئاتر این سرزمین است.کسی که همیشه به گفته همسر هنرمندش تاکید داشت که همدیگر را دوست بداریم حتی اگر طرف دشمنمان باشد.و حالا همه مان بند کرده ایم به اینکه چرا کسی جایی کف و سوت زده و به تعبیری شلوغ کاری کرده و کسانی جایی دیگر چقدر آرام و ساکت ایستاده اند.انگار ناظمی که صف صبحگاه را قضاوت می کند! وضعیت به غایت ابزوردی است که فقط می توانم به حال خودمان و اندیشه مان تاسف بخورم و یک بار دیگر درگذشت استاد سمندریان را با صدای بلند این بار به امثال حامد بهداد تسلیت بگویم.چرا که او و همه شاگردانش نشان دادند به راستی بر طبیعت هم پیروزند.