تاریکخانه

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

تاریکخانه

من نمیدونم آیا هر کدوممون یه سرنوشتی داریم یا تصادفی عین یه پر با نسیم به این طرف و اون طرف میریم.ولی فکر میکنم شاید هردوی اینها درست باشه.شاید هردوی اینا در یه زمان اتفاق میفته...فارست گامپ

مترجم و نویسنده سینمایی
دانشجوی دکترای مطالعات تئاتر در دانشگاه چارلز جمهوری چک
لیسانس زبان روسی ازدانشگاه شهیدبهشتی
فوق لیسانس ادبیات نمایشی از دانشگاه تربیت مدرس
فارغ التحصیل دوره فیلمسازی از انجمن سینمای جوانان ایران

سابقه همکاری با روزنامه بانی فیلم، مجله فیلم نگار، 24، سینمااعتماد، بولتن جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان اصفهان،سایت های سینماسینما و...

زیر تیغ

نقدی بر فیلم انتهای خیابان هشتم

منتشر شده در ماهنامه تخصصی فیلم نگار شماره 113 و وبسایت سینمانگار

لینک مطلب در مجله فیلمنگار

 

الیا کازان جایی بر مبنای تئوری ارسطو می گوید شخصیت زمانی شکل می گیرد که روانشناسی بدل به رفتار شود.یعنی آن چیزی که به عنوان ویژگی های شخصیت می شناسیم و می خواهیم آنها را به نحوی بروز دهیم که شخصیت به معنای کامل واقعیت پیدا کند زمانی در شکل درست خود به سرانجام می رسد که با ترفندهایی ان را به رفتار و عادات همیشگی شخصیت بدل کنیم.

شکل آرمانی این مساله یعنی وقتی قصد داریم شخصیتی را با یک سری ویژگی های به خصوص پرورش دهیم و بعد در دل موقعیت ها و شرایط متفاوت فیدبک های متناسب دریافت کنیم،باید به نحوی ویژگی های خاص او را در قالب کنش ها و ویژگی های فردی و شخصیتی اش جای دهیم که دیگر آن شخصیت قادر باشد با داده هایی که بر مبنای روانشناسی ویژه اش به او بخشیده ایم،در هر شرایطی نسبت به محیط پیرامونش و اتفاقاتی که می افتد واکنش نشان دهد.

این موضوع در تازه ترین ساخته علیرضا امینی البته تا حدی کارکرد درستی دارد و شخصیت ها بنا بر روانشناسی خاصشان با مسائل برخورد خاص خود را دارند.هر کدام از شخصیت ها طبق ویژگی هایی که به تدریج در فیلم روشن می شود رفتارهایی دارند و هر چه به طرف بحران اصلی و مرکزی داستان پیش می رویم نیز شکل بروز این رفتارها پیچیده تر و البته تا حدی منطقی تر می شوند.اما مساله اینجاست چنین رویکردی به هیچ عنوان در ساختار تعبیه نشده،ساختاری که بنا بر تم و قصه ای که دارد وقتی از یک جایی بنا بر ضرورت روایی شکل پیچیده تری پیدا می کند اتفاقا باید بیشترین هماهنگی را داشته باشد .این عدم هماهنگی از آنجا نشأت می گیرد که فیلمنامه نویس در وهله اول نه آنقدر هسته مرکزی داستان را مورد توجه قرار داده که دیگر داستانک های فرعی به شکلی درست در ادامه منطقی آن قرار بگیرند و نه آنقدر توانسته همان داستانک ها را پرورش دهد و از دل آنها به یک نتیجه درست برسد تا لااقل اگر مساله اصلی هم زیر سایه این داستان های فرعی قرار می گیرد خیالمان راحت باشد که یک نتیجه منطقی بدست آمده و می توانیم از دل همانها به هدف نهایی قصه اصلی برسیم.

این قضیه البته با ریتم سریع فیلم عملا تا حدی پنهان می شود.ولی به دلیل ممیزی های ریز و درشتی که به هر ترتیب روی فیلم اعمال شده فیلم دچار یک چند پارگی شده که به هیچ وجه نمی توان این حذفیات را بی تاثیر دانست.چه بسا که فیلم اگر کامل تر می بود حداقل به جهت ابهاماتی که اکنون در فیلم وجود دارد دچار مشکل نمی شدیم.اما با همه اینها باز هم نمی توان از فیلمنامه پر اشکال فیلم گذشت و همه چیز را گردن ممیزی انداخت.فیلم ظاهرا خواسته از زیاده گویی های مرسوم پرهیز کند و بدون هیچ کم و کاستی داستانش را تعریف کند و با روابط و موقعیت هایی که می سازد از دل همانها بحران های بعدی فیلم را بیافریند.که تا حدی در این یک مقوله موفق عمل می کند.از لحاظ ایجاد روابط و موقعیت هایی دراماتیک که مخاطب را برای لحظاتی هر چه بیشتر به شخصیت های درمانده اش نزدیک می کند.پس یکی از نکات مثبت و قوت فیلم موقعیت ها و بزنگاه هایی است که از دل آنها بنا بر منطق های دراماتیک حس همذات پنداری را در مخاطب ایجاد می کنند و با استفاده از ابزراهایی چون بازیگری و فیلمبرداری به شکلی صحیح از ظرفیتهای قصه اش استفاده کند.اما به همان دلیل که مذکور چون همه اینها در قالب روایی یکپارچه ای قرار نمی گیرد و هر کدام به تنهایی ساز خود را می زنند نمی توانند در خدمت تمام اثر قرار بگیرد.و هر کدام جداگانه دارای جذابیت می شوند.درون مایه ای هم که فیلم انتخاب کرده به خوبی توانسته با اتفاقات و نقاط عطف داستان هماهنگ شود و فیلم را دچار چند پارگی نکند.مساله ای که باعث شده حداقل با فیلمِ تفکر طرف باشیم و از دل همه بزنگاه هایی که سعی داشته مخاطب را با خود همراه و درگیر کند به تم مألوف و قراردادی اش وفادار بماند.تمی که تا پایان آن را حفظ می کند و حتی با ممیزی های آشکارش هم بی منطق به نظر نمی رسد.

چند داستانک فرعی فیلم هم به دلیل همان پرداخت سرسری و بی منطقی که به قیمت به سرانجام رسیدن داستان اصلی صورت گرفته کاملا نقش خود را به عنوان وصله های اجباری فیلمنامه نویس ایفا می کنند.موضوع تاخت زدن دختر موسی با اسبی که صاحبش قول خوشبختی به او داده  آن قدر آنی و حل نشده رها می شود که تنها به دلیل ریتم سریع و اتفاقات ناگوار تلخ فیلم است که از خیر پیگیریشان می گذریم.اما به واقع نه آن قدر پرداخت محکمی روی آن انجام شده و نه آن قدر ظرفیت دارد تا به این شکل به عنوان یکی از توجیهات مثلا منطقی فیلم ما را وادار به پذیرش حقیقت چنین امری کند.اما انگار چاره ای نیست.در داستانی که شخصی حاضر می شود به خاطر تن فروشی دختری 100 میلیون تومان پول دهد آن هم در شرایطی که آن قدر مبهم و بی منطق برگزار می شود که چاره ای جز توجیه خود سانسوری نداریم،بعید نیست که چنین منطق هایی را هم بی چون و چرا بپذیریم.از این دست موارد در فیلم کم نیست که به جز چند موردی که اساسا به دلیل ممیزی مبهم باقی مانده اند برای باقیشان توجیه معقولی نداریم.اما نوع فضاسازی و نحوه به کارگیری موقعیت ها برای تاثیرگذاری هرچه بیشتر آن قدر نزدیک به درونمایه و تم فیلم صورت گرفته و آن قدر فیلمساز خوب توانسته با خلق چنین بزنگاه هایی مخاطب را درگیر کند و فقط ذهنش را به یک مساله معطوف کند که همه در حال جستجو ی پول برای نجات یک اعدامی اند.دو روز بیشتر فرصت نیست و هر کس به نوبه خود سعی دارد بخشی از این پول را فراهم کند.که سعید آن قدر ارزش دارد که به خاطرش در یک بازی دیوانه وار روی بیست میلیون قمار می کنند تا همه چیز به یک انتخاب و مقادیر زیادی شانس بستگی دارد، که به خاطر پول دیه کسی که سعید باعث مرگش شده حاضرند در یک مبارزه جنون آمیز جانشان را هم وسط بگذارند و در نقطه اوج همه اینها هم تنها خواهرش بدون اطلاع نامزدش حاضر به تن فروشی می شود.تا به جای ساک وسایل برادرش فردا خودش را زنده ملاقات کند که آزاد شده و نزد خانواده اش باز می گردد.همه اینها زیباست و به شدت اثرگذار.و هرکدام می توانند به تنهایی موضوعی باشند و با تمی درخور، مخاطب را  با خود همراه کند.اما وقتی قرار است در فیلمی همه این تلاشها را برای نجات فردی ببینیم که فقط با دیالوگهای جسته و گریخته شخصیت های مرتبط با اوست که می فهمیم اسمش چیست و چرا قرار است اعدام شود و نه چیز دیگری، آن وقت است که همه این تلاشها اگر چه به تنهایی اثرگذارند ولی کارکرد مناسبی نمی کنند.

مثالی هم که ابتدا از جمله کازان آوردم تنها به این دلیل بود که بگویم فیلم امینی از این جهت نمونه قابل توجهی است که شخصیت هایش در وهله اول روانشناسی دارند و بعد رفتار خاص خود را.رفتاری که در سخت ترین شرایط هم بی تفاوت به محیط پیرامونش بر اساس آن چیزی که خودش تشخیص می دهد  عمل می کند.اگر می بینیم نیلوفر در نهایت چنین تصمیمی می گیرد  از او می پذیریم چرا که پیش از این او حاضر شده به خاطر پول دیه کلیه اش را هم بفروشد.و حاضر است به خاطر پول دیه دست به هر کاری بزند.اما افسوس می خوریم.و دردمان می آید.چون او را چنین فردی تصور نمی کنیم .یعنی امکان هر کاری را می دهیم جز این یکی.و این یعنی همان ضربه ای که جان مایه فیلم است تا تراژدی جنون آمیزش را به پایان ببرد تا فقط نیلوفر بماند و استیج مرگش،بهرام بماند و امیر با همه ساده انگاری هایش در برزخ پشیمانی و پریشانی، در پمپ بنزین و فندکی که هنوز جان می کَند و هر لحظه امکان دارد همه چیز را بسوزاند ،موسی و رینگ خالی و صورت خون آلودش و فقط کارتهای بازی و سعید که به انتظار است و احتمالا آدمهایی در شهر هستند که نظاره گرند.و خیالشان هم که نیست امشب قرار است آتش چند ویرانه شعله ور شود.یکی با جانش و دیگری با قلب سوخته و فندکش.یکی با دختر بر باد رفته اش و احتمالا یکی هم فردا زیر تیغ اعدامش.قصه البته ناکاملِ آدمهایی معلق در سرنوشت سیالشان که نه در انتظار معجزه اند نه به تقدریشان دلخوش.

 

بهاریه ای درباره سینمای سی ساله کشورمان

بهاریه ای درباره سینمای سی ساله کشورمان

ایمان بیاوریم به پایان فصل سرد

روزهای سختی بود.کم کم یاد گرفته بود که زمانه به هیچ کس وفا نمی کند و هرکاری که بخواهد انجام دهد یا باید دل کسی را بسوزاند یا دست به دامن راه های نامتعارف شود.می دانید کودک سر به زیر و تازه از آب و گل در آمده آن سالها نه خیلی دلش به ظرفیت های محدود خانواده خوش بود و نه چیزی از رفاه و پیشرفت و تلاش فردی خودش می دانست.خانواده هم الحق که او را در این برحه و شرایط نه تنها راهنمایش نکردند و از تجربه شان استفاده نکردند که حتی با سهل انگاری ها و افراط های ب یموردشان به رشد ناقص او کمک کردند.واقعیت این بود وقتی همه چیز به یکباره عوض شد.کودک بیچاره هم به ناچار می بایستی خود را عوض می کرد،چیز دیگری می شد و از ابتدا و این بار با نگاه ها و تفکرات عده ای دیگر که اتفاقا با خود او هم سر و کار نداشتند جلو می رفت.پس طبیعی بود که دچار سردگمی شود،چند باری راهش را گم کند،اسیر درگیری ها و ناملایمتی های بی مورد بالا سری هایش شود و حتی از یک جایی شروع کند به سرکشی وطغیان.

اما با عوض شدن دوباره شرایط انگار بار دیگر داشت متولد می شد،جان می گرفت و به امید روزنه تازه ای به خودش امید میداد.البته در همان دوران قبل هم بی انصافی است که از بعضی هنرها و دستاوردهایش چشم پوشید اما چون همگی زیر سایه بگیر و ببندهای سخت گیرانه دور و بری هایش پنهان می شدند این روشنی ها نمود پیدا نمی کرد.اما دوره جدید انگار می خواست همه چیز را زیر و رو کند.به یکباره همه چیز در رابطه با این کودک حالا دیگر  سر و شکل گرفته رنگ دیگری پیدا می کرد.و باز هم عده ای دیگر آمدند و دوباره سرپرستی او را به عهده گرفتند.ظاهرا که می دانستند چه می خواهند و خیلی هم خودشان را دلسوز می دانستند و انصافا هم که کارهای درخشانی کردند.یک دوران خوب و طلایی که همیشه حسرتش را می خوریم.لااقل به لحاظ بازدهی که می دیدیدم و دریافت هایی که از گوشه و کنار مشاهده می کردیم.در آن زمان بود که جشن تولدش به بیست سالگی نزدیک می شد و با مهمانهایی که در جشن حاضر می شدند و کارنامه ای که هر سال تحویلمان می داد نشانگر فصل تازه ای در دوران زندگی خودش بود.دیگر داشتیم امیدوار می شدیم.ذوق کرده بودیم و به داشتن همچین ثمره ای می بالیدیم.حتی در انسوی مرزها هم ثمره مان داشت نتیجه می داد.نگاهمان می کردند و حتی تحسینمان هم کردند و خلاصه هر کسی که میرسید لب به تحسین می گشود.اما انگار شرایط همیشه یک شکل نمی ماند و باز هم این بار انگار افراط های این طرفی داشت کاردستش می داد.فضایی که باز بود و بگیر و ببندهای که این بار دیگر بنا به مصلحت خاص هم نبود.حالا دیگر سلیقه ها هم عوض شده بود،اصلا آدم ها سلیقه ای شده بودند هر کسی با هر نگاهی که داشت و دست بر قضا صاحب نظر هم بود نظرش را اعمال می کرد و این وسط هم این ثمره بیچاره چاره ای جز حرکت کردن با این بادِ باد آورده نبود.او می رفت و به دنبالش جریان می ساخت و حتی عده ای را جمع می کرد که یا مخالف بودند یا موافق.یا اینکه اصلا هیچ چیز نبودند ولی فقط بودند.و همین برایشان کافی بود.البته این جدا از عده دیگری بود که کلا برای سرگرمی و خالی نبودن عریضه می آمدند و حرفی می زدند و دری هم به تخته می کوبیدند.هر چه باشد رسم آن موقع سر و صدا کردن بود و هرکه سر و صدای بیشتری به راه می انداخت آدم مهمتری بود و صدایش به همه جا می رسید.هر چه می گذشت هر چقدر که می آمدند و می رفتند این متاع دست به ابزار شده فق در نقش یک کلیشه بود تا به مقصد مورد نظرِ البته نامعلومش برود.که با زهم در طول این مدت کار خودش را کرد.تشویق شد،گله شنید و حتی افتخار هم آفرید.

حالا بهار دیگری است.سال نویی دیگر و طبعا ثمره سی و چند ساله هم محصولات تازه ای به بار خواهد داد.محصولاتی که تا همین چند ماه پیش در جشن تولد سی سالگیش برای اولین بار پیش چشم دلسوزان و متخصصان قرار گرفت.از هر جا گفتند.شکایت کردند برخی راضی بودند و این یکی را هم تمام کردند.حالا دوره دیگری است.انگار در ظاهرا خیلی دلشان برایش سوخته،به فکر سرپناه تازه اند، سرپناه قدیمی اش را فاکتور گرفتند و خودشان دست به کار شدند.و همه اینها در حالی است که این ثمره حسابی جایش را در دنیا باز کرده باب طبع عده بسیاری شده ،مورد تاییدشان است و حتی بزرگترین جایزه آنها را هم از آن خود کرده و این یعنی لااقل او مسیر خودش را رفته.مسیری که می بایست طی می کرد و نه ان چیزی که بهش دیکته می کردند یا می خواستند باشد.

باری،از پس این طوفانهای عظیم،این بهارها و همه دورانهایی که طی شده همه بدون شک به فکر عاقبتش بودند.دلشان برایش می تپیده و می خواستند به بهترین شکل ظاهرا رشد کند.اما به جز همه آن دستاوردهای مثبت و در مسیرش هنوز راه زیادی مانده،خیلی کار دارد تا به آن نقطه طلایی اش برسد.نه اینکه با تعداد بالای محصولاتش لب به تحسین بگشایند و از خودشان بگویند و حمایتهای بی دریغشان(!).

اما ما چاره ای نیداریم جز داشتن میزانی امید،کمی تلاش و مقداری دغدغه.باید نگرانش بود تا به دادش برسند.باید برایش دل سوزاند تا به فکر بیفتند.پس در آستانه تازه ترین بهار سینما این ثمره چند ده ساله سرزمینمان که از همان سی سال پیش وارد دوره تازه ای شد و همیشه تلاش شد تا از گذشته امتحان پس داده اش گذر کند و چشم بپوشانند یک آرزوی ماندگار می کنم.

به قول گدار که می گفت سینما باید سنگی باشد که سکوت را بشکند امیدوارم حالا که این تعبیر کمی برعکس شده به جای آنکه سکوت سنگ مرگ سینما باشد کمی اندیشه،یک مشت ذهنیات سازنده و میزانی همدلی از نوع عملی اش در دستور کار همه این دلسوزان و دوستان که به فکرند ولی فکر خودشان، در سینما قرار بگیرد.

مرگ یک شاعر

مرگ یک شاعر

از روزنامه نگارِ سرگردان "گام معلق لک لک" و سیاستمدار گمگشته اش،کارگردان بازگشته به اصل خویشِ "نگاه اولیس"،پیرمرد غم زده و پریشانِ "ابدیت و یک روز" ،اِلنی "دشت گریان" و مرگ شاعرانه اش روی آب و دو کودک در جستجوی دنیای از دست رفته "دورنمایی در مه" با همه قابهای دلپذیری که نگاه هر کسی را به زندگی تغییر می دهد، همه باعث می شود تا در مواجهه با این خبر ته دلمان کمی احساس کمبود کنیم.شاعرانه ها و عاشقانه هایی که در پس ذهنمان از او به خاطر داریم حتی اگر خیلی هم اهل سینما نباشیم خاطر آزرده مان را دوچندان می کند و به یاد نواهای شورانگیز فیلمهایش دمی را به قصه تلخ روزگار می اندیشیم.

خبر تلخ بود و در عین حال عجیب.آنجلوپولوس در حاشیه فیلمبرداری فیلم تازه اش دریای دیگر که پیشتر با حامد بهداد هم برای بازی مذاکره کرده بود در اثر تصادف با یک موتو سیکلت جان باخت.از آن خبرهایی که در ایران عادت به شک کردنش داریم.اما این بار قضیه جدی بود، خبر به سرعت پخش شد و سینما واقعا یکی از تئوریسین های تصویری- هنری اش را از دست داد.نگاه منحصر به فرد و به دور از شعارزدگی او در فیلم هایش که اغلب مانند خود زندگی ریتمی کند و یکنواخت داشتند و قهرمانهای معمولا بازگشته به اصل خویششان نیز که در جستجوی تعریف دیگری از آدم ها و محیط پیرامونشان، به دنبال دنیایی بودند که در آن هیچ گونه تبعیضی برتری نداشته باشد و بشود در آن برای لحظاتی هم که شده به اصالت و بالندگی فکر کرد و هر آنچه که طعم گَس این زندگیِ اجباری و آفت زده را می دهد را برای مدتی فراموش کرد.قاب های شکوهمند و تابلو گونه ای که در فیلمهای آنجلوپولوس شاهد بودیم بیشتر از هر چیزی شاعرانه بودن زندگی را در عین ناملایمت آمیز بودنش به ذهن متبادر می کرد.تصویرهایی که اغلب با زمینه ای از طبیعت و آدم هایی که یا قهرمان تازه واردش بودند یا دیگر به نتیجه بی رحمانه ای از زندگی رسیده بودند، مزین شده بود.او نه تنها فصل جدیدی را در سینمای جهان رقم زده بود که حتی بر خلاف فیلمساز هم وطن دیگرش گاوراس که به فیلمهای سیاسی و گاه شعارگونه اش شهره است حتی همان حرفهای سیاسی اش را که کم هم نبودند به شکلی در فیلمها بیان می کرد که به هیچ عنوان نه تنها گل درشت نبودند که حتی وقتی با چاشنی حس جاری در زندگی آمیخته می شدند بیشتر کاربرد داشتند و مخاطب نیز درکِشان می کرد.او و جفت هنری اش النی کاراندیرو که با موسیقی های ورای هنری اش تصاویر فیلم ها را برای مدتها در ذهن مخاطب حک می کردند در حکم شب گردانِ فانوس به دستی بودند که در این بحبوحه فشارها و بحران های بی حد و حصرِ دنیای امروز با نشان دادن گوشه هایی از زندگی آدم هایی که پس از تحمل مشکلات -که یا به دلیل مهاجرت بود یا حاصل از جنگ- تلنگری به جامعه و حتی همه مردم می زدند که زندگی را می توان حتی در فجیع ترین شکلش هم زیبا دید،حتی اگر عاقبت قرار باشد به پیشواز مرگ بروی،حتی اگر تقدیر رقم خورده ات آن قدرها هم که انتظار داری به کامت ننشیند.اما زندگی می تواند حتی برای لحظه ای هم که شده زیبا به نظر برسد.

آنجلوپولوس سینما را ترک کرده،جایش قطعا خالی است.جای تصاویر شاعرانه اش،قصه های آرام و در عین حال تکان دهنده اش در خاطر سینمادوستان باقی خواهد ماند،برای چند نسل.شاید اگر سالها بعد کسی بنشیند و "دشت گریان" یا "ابدیت و یک روز" را ببیند و ازسرانجام خالقشان بی خبر باشد پیش خودش بگوید کسی که این فیلم ها را ساخته یا به خاطر روح بلندش تاب دنیای زمان خودش را نیاورده یا آنقدر از دست خودش و روزگارش خسته شده که بیماری چیزی کارش را تمام کرده و تا وقتی که نرفته و نخوانده که علت مرگش چیزی جز تصادف با یک موتور سیکلت نبوده باورش نشود که مگر می شود خالق این تصاویر این چنین سهل و غریب ترک دنیا کند.

زین پس نام او را با سه گانه ناتمامش گره خواهیم زد.دشت گریان،غبار زمان و دریای دیگر.که این آخری را نشد بسازد، نه اینکه نخواست. ظرفیت دنیا آنقدر نبود،دیگر سیاهی و تباهی بالا آمده بود و تاب چنین تصاویری را نداشت.خودش می دانست.فعلا به یاد اِلنی می خواهم کمی از بغضم را قسمت کنم و نشانی ات را از او بگیرم.شاید که روحت جای خوبی،از همان منظره هایی که دوست داری با پس زمینه یک دریاچه و یک قایق آرمیده باشد.جایت خوش .مأمنِ خوبی است بایت.

 

 

                                                                                                           

ایران نگاه کن

نگاهی به مراسم اهدای جوایز گلدن گلوب شصت و نهم و موفقیت اصغر فرهادی و فیلمش

اینجا تازه اول راه است...

ایران نگاه کن.

هیچ وقت اوضاع تا این اندازه خوب نبوده،صبح امروز وقتی مراسم گلدن گلوب شصت و نهم در بِورلی هیلز برگزار شد همه فقط یک چیز می خواستند.شاید سالهای گذشته کسی اگر می خواست در کم و کیف این مراسم قرار بگیرد خیلی که به خودش زحمت میداد با سرک کشیدن در سایت ها و اخبار مختلف دستگیرش می شد که جوایز به چه کسانی رسیده،امسال اما اوضا کاملا فرق می کرد و یک جور پای غرورِ میهن پرستانه در میان بود.وقتی مدونا که خود نیز ترانه اش برنده جایزه بهترین ترانه شد، نام ایران و سپس فیلم جدایی را اعلام کرد و بعد نوای شنیدنی ستار اورکی پخش شد بیشتر از هر چیز یک جور حس غریب و البته آشنایی سراسر وجودم را دربرگرفت.انگار منتظرش بودم.می دانستم که به هر حال فرهادی از این جوایز بی نصیب نخواهد ماند .و و قتی پشت تریبون از مردمش گفت و از بهترین بودنشان و حقیقتا دوست داشتنی بودنشان.همه اینها نشان از یک روح بلند دارد که حتی در آن طرف دنیا جایی که بزرگان سینمای جهان حضور داشته باشند،جایی که اسکورسیزی و اسپیلبرگ و وودی آلن و جرج کلونی فاتح میدان باشند بیایی از مردمت حرف بزنی و از بهترین بودنشان،همه  بر می گردد به همان مساله ای که باید خیلی قبل تر ها در ذهنت جافتاده باشد.و حتی اگر در بلندترین سکوهای افتخار هم که ایستادی دیگر برایت عادی باشد و اصلا چیز دیگری به ذهنت متبادر نکنی.

موفقیت صبح امروز فرهادی بیشتر از آنکه باعث شود افتخار کنم و احساس غرور به نوعی دلم را لرزاند که با این وجود که سینمای ایران به جایگاهی رسیده که این چنین در کنار آثار دیگر بزرگان سینما ارزیابی می شود و اتفاقا پیروز هم می شود باز هم کسانی در پی بر هم زدن این آرامشند و می خواهند به هر نحو که شده به سینما انگ های بر باد رفته بزنند.حالا دیگر فرهادی و فیلمش رفتند جزو ماندگارهای ایران زمین،زین پس می توانید او را عالیجناب خطاب کنید یا حتی با کمی انتظار شاید بتوان او را کارگردان اسکاری خطاب کرد.دیگر مهم نیست نظرات راجع به فیلم او چه بوده،مهم نیست چه جبهه گیری ها که نشده،چه برداشت هایی از فیلمش شده و با چه فیلمی مقایسه شده،حالا دیگر همه چیز در این رابطه تمام شده،این فیلم بهترین فیلم خارجی زبان سال شناخته شده و به گواه کوچک و بزرگ سینمادانان دنیا یک اثر به شدت تاثیرگذار و حتی شاهکار به حساب می آید. دیگر به جای اینکه به فکر محدودیت ها باشیم یا اینکه مثلا به در برداشتی کودکانه به فکر اصول دیپلماتیک کشورمان در برخوردهای بین المللی(!) کمی هم به این واقعیات فوران کرده بنگریم،و خودمان را بدون هیچ سانسوری در معرض چشمان ناب حقیقت بنمایانیم.آنچه از نظرمان می گذرد چیزی جز واقعیت نیست،جز سرافرازی هم نیست،همه اش حاصل یک درک عمومی و فردی است که حالا مردی چهل ساله با قدی متوسط برایمان به ارمغان آورده.در خوش بینانه ترین شکلش باید خودمان را خوشبخت ترین حساب کنیم چرا که هم صاحب سینمایی مالوف و صاحب سخنیم و هم اینکه توانسته ایم در بزرگترین مقیاس های جهانی خودمان را بدون هیچ غرض ورزی و به دور از هرگونه جانبداری اثبات کنیم.پس به یاد همه موفقیت هایی که در گذشته به یاد داریم و به یاد همه افسوس هایی که در این چند وقت خورده ایم حالا اما به یک حس مشترک رسیده ایم که هیچ کس جز خودمان نه قدرش را می داند و نه حتی در این موردِ به خصوص شایستگی اش را دارد.سرمان بلند است و با افتخار از سینمایمان، از کارگردان دوراندیشمان و بهترین فیلم سالمان می گوییم.دیگر سینمایمان را به فقر و محدودیت و المان های تثبیت شده گذشته نمی شناسند و مِن بعد از این اگر با فیلمی از ایران طرف باشند حداقل نگاهشان را به کلی تغییر خواهند داد.

..........................................................................................

در مورد دیگر برندگان تقریبا مورد دور از انتظار و خیره کننده ای ندیدیم.از مریل استریپ که برای حضور چشمگیرش در فیلم- بیوگرافی مارگارت تاچر که بهترین گزینه بود -که حتی در شکل خوش بینانه اش هم می توان امید اسکار را داشت که مدتهاست در تدارک چیدن برنامه ای است تا پس از مدتها در دستانش آرام گیرد- تا جرج کلونی به خاطر بازی روان و جذابش در درام نسل ها که در واقع فاتح مراسم امسال بود.که البته باید دید در اسکار آیا باز هم دی کاپریوی حالا دیگر از آب و گل در آمده و قَدر ناکام خواهد ماند یا باز هم کلونی صاحب مجسمه طلایی می شود.همه برگزیدگان انتخاب هایی قابل پیش بینی و در ذهن پرورانده ای بودند.برای من که جذاب ترینشان جایزه کارگردانی اسکورسیزی بزرگ بود که پس از مدتها یک حس ناب اسکورسیزی وار به سراغم آمد و با اینکه دنیای هوگویش به کلی از فیلم کالت های قبلی اش متفاوت است اما همین اثر سه بعدی کودکانه اش هم دلتان را حسابی غنج خواهد آورد و به نوعی یک جور ملاقات تازه خواهید داشت با سینمای ناب با کلی قاب های جادویی که فقط از پس ذهن سیال اسکورسیزی برمی آید.انتخاب کریستوفر پلامر هم به عنوان بهترین بازیگر نقش دوم در درام آغازگران انتخاب ویژه و جذابی بود.که در این یکی خیلی شاید رویش حساب باز نکرده بودم.به موسیقی که شخصا امید به همکاری مشترک رنزور و اتیسوس راس برای فیلم غریب فینچر داشتم و البته انتخاب آرتیست هم دور از ذهن نبود،توجه به بازی گیرای کیت وینسلت در مینی سریال جمع و جور "میلدر پیِرس" برای من یکی که خیلی به چشم آمد.جایزه فیلمنامه وودی الن هم که با اینکه انصافا شایسته اش بود اما با عدم حضورش باز هم یک بخش از شخصیت رازآلود اما در عین حال عجیبش را به نمایش گذاشت.فعلا چون زیادی شیفته نیمه شب در پاریسش شدم نمی توانم خیلی ازش بگویم،ولی همین قدر بدانید که آلن حالا دیگر دارد برایم تبدیل به یک ستاره هفتاد و پنج ساله می شود.ستاره ای که باکش نیست سر به سر مرگ هم بگذارد و حتی در مراسم گلدن گلوب که فیلمش نامزد بوده هم شرکت نمی کند.و فقط می ماند درایو و رایان گوسلینگش که دلم می خواست از این مراسم چیزی نصیبشان می شد.و اما تن تن اسپیلبرگ که با فیلم دیگرش اسب جنگ هم امسال غوغایی به پا کرده.اسب جنگ که یک فیلم اسپیلبرگی ناب است و تن تن هم که دستپخت او ذهن پیچیده اش است در باب ماجراهای خبرنگار سمج که پیشترها داستانهایش را خوانده بودیم.یک انیمیشن جذاب از کارگردانی که پیشتر در فیلم های زنده اش هم علاقه به تجربه فضاهای فانتزی و کودکانه را در شکل اعلایش نشانمان داده.

شوخی های آشنا و گیرای ریکی گراویسِ طناز،به علاوه مزه پراکنی های جرج کلونی به مایکل فاسبیندر هنگام دریافت جایزه و اشاره های طعنه آمیز و لطیفش به نقش او در فیلم "شرم"،و لحظات شیرین دیگر مراسم باعث می شود تا گلدن گلوب شصت و نهم را به علاوه اتفاق خیره کننده و شادی آفرینش برای ما ایرانیها،در خاطره های خوب تماشای مراسم های اهدای جوایزمان ثبت کنیم،این یکی حقیقتا حالمان را خوب کرد و جدا از جایزه فرهادی حسابی اتمسفرش و حس خوبی که بهمان منتقل می کرد پس از آن ضربه ذوق آور اولیه در این اوضاع و احوال نابسامان سینمایی مان خیلی لازم بود.و حالا فقط چشم امیدمان به هشت روز دیگر است که نامزدهای اسکار هشتاد و چهارم را اعلام می کنند و پس از آن نیز دل به شب رویایی بیست و ششم فوریه در کداک تیاتر لس آنجلس خواهیم بست.این موفقیت از آن فرهادی بود و این مردم شایسته بیشتر از اینهایند.پس علی الحساب دمت اساسی گرم اصغر خان فرهادی،شاد کردن این ملت در این ایام حکم جهاد را دارد ،دلت همیشه شاد باشد.واقعا که سینما در این احوالات مرهم بی همتایی است.

بهترین های راجر ایبرت در سال 2011

بهترین های 2011 به انتخاب راجر ایبرت

جمع آوری تعدادی فیلم محبوب در کنار هم هیچ وقت از کارهای مورد علاقه ام نبوده و فقط وقتی سراغش می روم که مخاطب یا خواننده ای از من خواسته باشد. این برای اولین بار نیست که خواننده ای از من می خواهد تعدادی از برترین فیلم های سال را برایشان معرفی کنم. و بالطبع آنها پیش از این چنین فهرست هایی را از من دنبال کرده اند و حتما مورد پسندشان هم قرار گرفته است. باری، جمع کردن چنین فهرستی همواره از الزلامات نه چندان خوشایند هر منتقدی است که هر سال باید این زحمت را به خودش بدهد و آن را تهیه کند.
از بین این فیلمها، 6 تا 10 یشان برایتان نا آشنا خواهد بود، آنها بهترین فیلمهایی است که می توانم پیشنهاد کنم ببینید، بجای اینکه فیلمهایی که قبلا می شناختید را دوباره مشاهده کنید.
در یکی از سال های اخیر، من لیستی از 20 فیلم را براساس حروف الفبا برگزیدم. در این جا شما لیست 20 فیلم برتر از دید من را براساس اولویت مشاهده می کنید:

 

1.جدایی نادر از سیمین

این فیلم ایرانی تازه 27   ژانویه در شیکاگو به نمایش در می آید.فیلمی که از جشنواره برلین امسال خرس طلا را گرفته و در برترین های حلقه منتقین نیویورک نیز به عنوان بهترین فیلم خارجی زبان برگزیده شده.این فیلمی حقیقتا ایرانی است اما چیزی که بیش از همه برای من جالب و تاثیرگذار است این است که این فیلمی درباره تجربیات انسانی است.به عبارت دیگر فیلم هایی که معمولا از آنها با لفظ برای همه یاد می شود در واقع به طور اخص متعلق به هیچ کس نیست.این فیلم اما با استفاده از یک طرح داستانی که حتی ظرفیت تبدیل شدن به یک رمان ارزشمند را هم دارد و تلفیقی از ملودرامی باور پذیر توانسته تا این حد احساسات را برانگیزد.فیلمی که در آن هم مشاجره یک زوج بر سر فرزندشان را می بینیم،و همین طور نزاع آنها بر سر پدر مبتلا به آلزایمرِ مرد،پیچیگیهای قوانین در جامعه و مهمتر از همه معمای کشف حقیقت که کلید همه مشکلات است.در واقع شاید بتوان گفت این فیلم به اندازه نسخه های مختلفِ بازسازی شده از شاهکار راشومون، مبهم و گیج کننده است.

زوجی از طبقه متوسط جامعه قصد عزیمت به خارج از کشور(شاید اروپا) را دارند تا به نوعی راه را برای رشد و آینده تنها دخترشان هموارتر کنند.شاید به دلیل فرصتهایی که آنجا در انتظار او باشد.زن برای این کار عجله دارد.مرد اما سعی دارد این سفر را به تعویق بیندازد آن هم به خاطر بیماری آلزایمر پدر پیرش که نیاز به مراقبت دارد.جایی در ابتدای فیلم در دادگاه زن به مرد می گوید:"پدرت دیگه تو رو نمیشناسه" و مرد نیز پاسخ می دهد:"من که اونو می شناسم" از هر دوی این جملات می توان به اهداف دو زوج برای رفتن پی برد.

پرستاری برای مراقبت از پدر مرد استخدام می شود اما معلوم می شود که نمی تواند بیاید و مخفیانه شوهرش را به جای خود می فرستد.اما قبل از ورود شوهرش زن متوجه سختی های کار هم می شود و حتی تا جایی که با اعتقاداتش هم مغایرت پیدا می کند.در باورهای مذهبی او زن نباید هیچ مردی غیر از شوهرش را لمس کند و برای مراقبت او از پیرمرد این مشکلی اساسی است.اما زن به این کار و پولش احتیاج دارد.پس کماکان کار را حفظ می کند.همه اینها سرانجام به یک معظل بزرگ تبدیل می شوند.مشکلی که فرهادی در فیلم مطرح می کند حقیقت دارد،حتی اگر بسیاری با آن مخالفت کنند اما همه چیز واقعی است و ما به آن احترام می گذاریم حتی اگر خیلی از حقایق داخل فیلم را هم بدانیم و بعضا بدیهی تلقی کنیم.جدایی نادر از سیمین از همان شاهکارهایی است که بدون شک ارزشش دهه های بعد معلوم می شود و همان موقع است که بارها دیده خواهد شد.

2.شرم

جسارت میشل فاسبیندر در این فیلم با اجرایی قاطعانه در قالب نقش مردی که به روابط جنسی اعتیاد شدید پیدا کرده در این فیلم جسورانه ی اسیتو مک کوئین قابل تحسین است.او مردی تنها است که شغل قابل قبولی هم دارد.ولی به خاطر وسواسش در رابطه جنسی از روابط دوستانه پرهیز می کند.ولی به هر حال هر روز خود را بی نصیب نمی گذارد.او شرمش را در خلوت پنهان می کند.درواقع او می خواهد خود شاهد این عادت عجیبش باشد و هر کار که می کند خود نیز آن را مشاهده کند تا بلکه از شرمش بکاهد.ایا او واقعا ترس این را دارد که نتواند همچون یک انسان معمولی با دیگران رابطه داشته باشد؟

او برای تجربه چنین لذتی هیچ انتخابی ندارد و حتی هیچ پیشنهادی!این رابطه برای او به نوعی لازمه بودن است و زندگی کردن.فیلم با نمای بسته ای از چهره فاسبیندر شروع می شود که در حال درد و عذاب است.کری مولیگان که نقش خواهر او را بازی می کند بر خلاف فاسبیندر رفتاری تقریبا متضاد دارد.او برادرش را به تنهایی می خواهد بدون هر گونه نیازی و عادتی.اما مرد از نیاز داشتن هم می ترسد.با خواهرش رفتار مناسبی ندارد از او می خواهد برود ولی او هم جایی برای رفتن ندارد.این سرنوشت سرانجامِ دوران کودکی آنهاست.شاید سرنوشت این بلا را سرشان آورده،شرم نمونه درخشانی از فیلمسازی و بازیگری است که من مطمئن نیستم بتوانم آن را برای بار دوم ببینم!

3.درخت زندگی

فیلمی درباره آروزهای بزرگ و فروتنی غیر قابل وصف،تلاش می کند تا با نگاهش همه هستی را را دربر بگیرد و همچون منشوری زندگی های به ظاهر کوچک را از خود عبور دهد.فیلم مالیک با یک بیگ بنگ که در واقع اساس ظهور این هستی است آغاز می شود و جایی تمام میشود که همه شخصیتها خود را ا قلمرو زمان درو کرده اند و دیگر هیچ چیز باقی نمانده است.در این فاصله فیلم روی یک لحظه تمرکز می کند که با بی نهایت ها احاطه شده است.صحنه های آغازین فیلم دوران کودکی چند بچه را در آمریکای مرکزی نشان می دهد.جایی که زندگی تنها از لابه لای پنجره های باز شده رو به طبیعت جریان دارد و بس!پدر این خانواده مردی است با اصولی خاص و مادری که دائما بخشش به خرج می دهد  و از همه چیز می گذرد.و روزهای طولانی تابستان و بیهودگی مفرط و مشتی سوال ناگفته اساسی درباره معنای زندگی،همه اینها بحخشی از فیلم را تشکیل می دهند.3 پسر بچه در آمریکای دهه پنجاه که پوستشان به خاطر آفتاب برنزه شده،به خاطر بازی های کودکانه شان بدنشان زخم می شود،از رازهای بزرگترها که همیشه مال خود آنهاست رنج می برند و نیاز مُبرمی دارند تا هر چه سریعتر بزرگ شوند و بفهمند که هستند و در این دنیا چه می کنند.زندگی این بچه ها فقط در همینها خلاصه می شود.توجهتان را به این دیالوگ زیرکانه و البته بحرانی میان جک(هانتر مک کراکِن) و پدرش(براد پیت) جلب میکنم:

آقای بریِن(پیت):قوبل دارم من بعضی وقتها خیلی به تو سخت می گیرم.

جک:اینجا خونه توئه،می تونی هر کاری بخوای توش بکنی

جک در این دیالوگ سعی دارد از پدرش در برابر خودش دفاع کند.حتی به قیمت اذیت شدنَش،این است که نشان می دهد او چگونه بزرگ می شود و همه اتفاقات در زمان اندک عمر می افتد.عمری که همه مدت در قلمرو مطلقِ غیر قابل تصور زمان و فضا احاطه شده است.

4.هیوگو

درتازه ترین اقبال عمومی همه جانبه به سینمای مسرت بخش سه بعدی،مارتین اسکورسیزی عاشقانه ای را به سینما تقدیم کرده.قهرمان فیلم او هیوگو(آسا باترفیلد) عمویی دارد که مسئولیت تنظیم ساعت ها را در یکی از ایستگاه های قطار پاریس به عهده دارد.رویای پدراو این بوده که ربات آدم نمایی را که در موزه پیدا کرده بود را تکمیل کند.پدرش با این آروزی ناتمام از دنیا رفت.ولی پسر به جای اینکه همچون یتیمی خود را به سرنوشت تقدیر بسپارد میان پلکان های مختلف و چرخ دنده های ساعت ها و از هر راه در رویی روزگار می گذراند و با غذاهای دزدی از فروشگاه های ایستگاه شکم خود را سیر میکرد و البته یک کار مهم دیگر هم میگرد و آن الینکه دزدکی به سینماهای مختلف سر می زد.زندگی این پر در ایستگاه با مرد اسباب بازی فروشی به نام جرج میلیِس گره می خورد.که البته ظاهرا هیچ ارتباطی با جرج ملیس مشهور پیشگام سینمای فرانسه ندارد.میلیس واقعی همچون جادوگری بود که برای نخستین بار مردم را با تصاویر متحرک آشنا کرد و همه را شگفت زده کرد.بدون اینکه دقیقا بفهمیم، رابطه تغییر یافته این پسر با میلیس منجر به اختراع سینما می شود!و این گونه باعث حفظ میراث سینمایی ما می شود.آیا به نظر شما جز اسکورسیزی کس دیگر می توانست چنین موضوعی را به این شکل سحرانگیز و فریبنده به فیلم تبدیل کند؟اگرچه معتقدم تکنولوژی سینمای سه بعدی ضرورت چندانی ندارد و حتی باعث آزار هم می شود اما در این مورد باید بگویم اسکورسیزی موفق شده هم توجه همه را این نوع سینما جلب کند و هم توانسته با چنین فیلمی توجه همه را به هیوگوی سه بعدی جلب کند!

 

 

5.پناه بگیر

کورتیس لافورشه(میشل شانون) نقش همسر و پدر مقتدری را دارد که شغل مناسبی هم دارد.ولی با این وجود همیشه یک دلمشغولی بزرگ دارد که هرگز رهایش نمی کند.او برای شاد بودن همه چیز دارد اما می ترسد نکند آنها را از بدست بدهد.رویاهای او به کابوس های وحشتناکی بدل می شوند.مثلا سگ خانواده به او حمله می کند،یا خانه شان در طوفان از بین برود،در مکانی دورافتاده خارج از شهر زندگی کنند و دائما به وسیله گردبادها از این سو به آن سو می روند.

کارگردان فیلم،جف نیکولز این تعلیق را به خوبی درآورده است.کورتیس عذاب می کشد اما باهوش هم هست.او از سابقه طولانی بیماری روانی در خانواده شان می ترسد.پس پیش مادرش(کتی بیکر) می رود تا بفهمد آیا او هم با چنین افکار و کابوس های مواجه است.کورتیس به منطقه ای می رود که از هر نظر به لحاظ امکانات بهداشتی و عمومی کمبود دارد و سعی می کند پیش از آنکه کابوس هایش به واقعیت بپیوندد خود را آماده کند.او مقداری پول از بانک وام می گیرد و کمی هم تجهیزات با خود میبرد تا پناهگاه طوفانی قدیمی حیاط خانه اش را گسترش دهد.همسرش(جسیکا چستین) از رفتارهای او نگران می شود.بیمه و مسئولان کاری اش نیز تهدید میشوند.کم کم بقیه هم نگران می شوند و با هم حرف می زنند و سرانجام واقعا طوفان از راه می رسد.و در صحنه ای کورتیس و همسرش سعی می کنند با ترس هایشان در برابر این طوفان غلبه کنند و همچنین رابطه شان با یکدیگر.

6. Kinyarwanda

پس از تماشای هتل رواندا محصول 2004 من واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم اما نه به اندازه این یکی که تا این حد تکان خوردم.پس از تماشای این فیلم نسبت به به فاجعه قتل عام روآندا در سال 1994 حس غریب و متفاوتی داشتم.فیلم این واقعه را نه با یک خط داستانی بلکه با مجموعه ای از لحظات مختلف که خیلی هم تکان دهنده هستند نشان می دهد..

در این فیلم مستقل کارگردان جامائیکایی فیلم آلریک براون مجموعه ای شخصیت های زنده و باورپذیر را خلق کرده؛زوج جوانی از دو قبیله متفوت که عاشق همدیگرند.رئیس مونث یک واحد نظامی که در اوگاندا تعلیم دیده و امیدوار است روزی بتواند در اینجا صلح برقرار کند.یک کشیش کاتولیک، یک مُفتی روآندایی و یکی از خاطره انگیز ترینِشان؛پسربچه ای به نام اسماعیل.داستان های هر کدام از اینها به تدریج باعث اختلافات قبیله ای می شود در حالی که سازمان ملل کماکان درحال بررسی ماجرای نسل کشی سال 94 است.نام فیلم شاید برای عده ای گنگ باشد.ولی در واقع نام زبانی است که در فیلم هر دو قبیله با آن حرف می زنند.البته بخش زیادی از فیلم هم به زبان انگلیسی است.

7.راندن

راننده ای برای پول رانندگی می کند.نه نام دیگری دارد و نه زندگی دیگری،او یک راننده است.وقتی او را می بینیم درحال فرار با اتومبیلی است که پلیس ها به دنبال آن هستندآن هم نه به خاطر سرعت بالایش چون او قرار است میدانی را منفجر کند.و حالا او یک راننده است و برای فیلم های اکشن رانندگی می کند.هیچ کدام از این کارها برای او مزاحمتی ندارد.او می راند ، خانواده ای ندارد،پیشینه ای هم ندارد و حتی احساساتی.هر اتفاقی که برای او می افتد باعث می شود شخصیتش بیشتر معرفی شود و عمیق تر او را بشناسیم.رایان گوسلینگ خوب از پس نقش برآمده و حتی می شود به او لقب قهرمان زنده را هم داد که می تواند به خوبی رفتارهای این شکل از شخصیت ها را منتقل کند.رانندگی می توانست شبیه فیلم های هم قطارش شود و این پتانسیل را داشت که همچون تریلر های هالیوودی چیز بی سر و تهی شود اما نشد.کارگردان فیلم در این مسیر قدم خوبی برداشته و بر خلاف باقی فیلم ها همه زندگی شخصیت را روی پرده نیاورده و تا آنجا که ممکن بوده از این اتفاق پرهیز کرده.

8.نیمه شب در پاریس

این برای وودی آلن بزرگ می تواند یک روز رویایی باشد.این کمدی جذاب آلن با سفر زوج جوانی در پاریس آغاز می شود.گیل(اوون ویلسون) و اینه(راچل مک آدامز) واقعا عاشق یکدیگر هستند.ولی چیزی که گیل خیلی دوست دارد پاریس هنگام بهار است.گیل نویسنده هالیوودی است که رویای نوشتن یک رمان بزرگ و پیوستن به پانتئون نویسندگان آمریکایی را در سر می پروراند که به نظر می رسد حتی روحشان هم در هر نفسی که بیرون می دهد قابل رویت است.و هرآنچه او را عاشق می کند؛فیتز جرالد،همینگوی و همه اسطورهای پاریس دهه بیست.

به طریقی که هیچ وقت معلوم نمی شود او هر شب را در سالن افسانه ای که گرترود استین مدیریت آن را بر عهده داشت می گذراند.او اسکات،ارنست،پیکاسو،دالی،کولو پورتر،لوئیس بونوئل و ...تام الیوت را ملاقات می کند.او حتی به بونوئل ایده فیلم معروفش؛ ملک الموت  را هم می دهد! کتی بیتز نقش خانم استین معروف را دارد و ماریون کوتیارد نیز ایفاگر نقش آدریانا است که معشوق قبل از اینِ براک و مودیلانی بوده و فعلا هم علی الحساب معشوقه جناب پیکاسو است!و شاید هم به زودی در دل من جا باز کند یا عاشق گیل شود!

9.Le Havre

آکی کوریسماکی کارگردان فنلاندی است که به ساختن کمدی های لجوجانه و خشک درباره آدمهایی که در عین بدبختی و تیره روزی شانه بالا می اندازند و زندگی برایشان ذره ای اهمیت ندارد شهره است.این ادم ها برای من حالتی همچون به خواب رفتن یا هیپنوتیزم به همراه دارند.این فیلم در واقع روشن تریk فیلمی است که در این باره دیده ام.فیلم که در شهر ساحلی فرانسه رخ می دهد قصه چند آدم است با دنیاهای متفاوتشان؛ایدریسای جوان،موقر و کمی خجالتی،که مهاجری غیر قانونی از گابن است.قهرمان فیلم مارسل مارکس است که در کنار اسکله مشغول ماهیگیری است که ناگهان پسری را در آب می بیند.او برایش مقداری غذا می برد و روز بعد دوباره با او مواجه می شود.به تدریج مارسل در می یابد که باید ازدستگیری این پسر جلوگیری کند.همه اطرافیان نیز سعی می کنند این پسر را از دیدرسِ ماموران اسکله دور نگه دارند تا گرفتار نشود.همینها سبب موقعیت هایی کمدی می شود که در هر لحظه بنا به ضرورت داستان شکل خود را تغییر می دهند.همچنان که یک خواننده راک نیز به نام باب کوچولو به آنها اضافه می شود که فکر نمی کنم نظیر بازیش را جای دیگری دیده باشید.تا جایی که مارسل جوان خود را در حالی می یابد که با همسرش در حال زندگی کردن است.موضوعی که به هیچ عنوان قابل باور نیست اما خب راضی کننده است!

 

10.هنرمند

چه جسارتی که فیلمساز با ساخت فیلمی صامت و سیاه و سفید در سال 2011  به خرج نمی دهد و چه فیلمی که این میشل هازاناویسوس نمی سازد ! ژان دوژاردین به خاطر ایفای نقشش به عنوان ستاره سینمای صامت که با ظهور عصر ناطق ها گوشه گیر شده موفق شد جایزه بهترین بازیگر را از جشنواره کن دریافت کند.زندگی او اما توسط رقاص جوانی(برنیس بژو) از این رو به آن رو می شود.درواقع او تا وقتی خوشحال است که در اوج باشد.این فیلم فوق العاده همه چیز دارد،هم کمدی است هم ملودرام است و هم حس ترحم شما را بر می انگیزد.برا ی خیلی ها این فیلم نوعی آشنایی با سینمای صامت است و برای آنها که دل خوشی از  فیلم های سیاه و سفید ندارند یک جور بازنگری محسوب می شود.این فیلم دل تماشاگران را بدست می آورد و هر گونه واکنشی را میان آنها غیر قابل پیش بینی باقی می گذارد و همچنین بعید نیست در فصل جوایز همه نامزدی ها را از آنِ خود کند و طلسم بردن اسکار برای یک فیلم صامت که از سال 1927  با فیلم "بال ها" دیگر تکرار نشده را بشکند.

11.ملانکولیا

این فیلم درباره پایان دنیاست.لارس فون تریه بالاخره با فیلمی با پایانِ خوش دل ما را خوش کرد و حسابی امیدوارمان کرد.من تقریبا می توانم بفهمم منظور فون تریه چه بوده،حداقلش این است که دیگر شخصیت های فلک زده فیلمش رنج نمی کشند و در آرامش به سر می برند.در واقع اگر بنا بود برای ساخت چنین فیلمی با این موضوع کارگردانی را انتخاب کنم قطعا فون تریه تیره اندیش اولین گزینه ام بود.شاید تنها نام دیگری که به ذهنم خطور کند ورنر هرتزوگ باشد.هر دوی اینها خوب می دانند چطور در یک زمان مشخصی معجونی از رمانس یک مشت موضوعات بی ربط را به خورد مخاطبشان بدهند!

داستان فیلم در یک جشن عروسی واقعی اتفاق می افتد. سیاره ای در آسمان بزگتر از زمین به نظر می رسد.کریستین دانست نقش عروس جدید را دارد و شارلوت گینزبروگ نیز ایفاگر نقش خواهر اوست.این دو به نظر می رسد قرار است شخصیت هایشان را با هم عوض کنند.جزئیات در این فیلم اهمیت کمتری دارد نسبت به آن چیزی که بیشتر نشان دهنده فضا و دنیای خاص فیلم است.

12.تِری

فیلم داستان پسربچه چاقی است که در مدرسه مورد تمسخر دیگران قرار می گیرد.تری(یاکوب ووسوسکی) باهوش است و به طرز خیره کننده عاقل و آگاه.او خیلی راحت تصمیم می گیرد در مدرسه پیژامه بپوشد به این دلیل که با آنها راحت است و خوب هم اندازه اش است.خود این شاید نشانه ای باشد که بعد ها در زندگی اش بتوان از آن سرنخی یا موضوع خاصی را فهمید.او شخصیت خاصی دارد.و همچنین مدرسه های زیادی را هم تجربه کرده.مدیر مدرسه بر خلاف آنچه همیشه دیده ایم نیست.که معمولا عصبانی و پرخاشجو هستند و دارند یک جور عقده گشایی زندگی سختشان را پیاده می کنند.این یکی اما اصلا این گونه نیست.به تدریج تری و مدیر وارد ارتباطات تنگاتنگ تر و منفردتری می شوند.چاد نیز یکی دیگر از مشکلات مدیر است.غریبه ای وسواسی و تا حد یتنبل که یکبار مجبور میشود موهای سرش را بچیند.هِزِر نیز دانش آموز زیبایی است که خطر اخراج شدن از مدرسه تهدیدش می کند.تری اما سعی دارد از او دفاع کند و به هر شکل احترام و وفاداری اش را به او ثابت کند.تری شاید فقط پسری چاق و کمی هم عجیب باشد ولی قطعا چیزی بیشتر از اینهاست.

13.نسل ها

جرج کلونی در نقش  بازمانده یکی از نخستین خانواده های صاحب سرزمین های سفید یکی از بهترین بازی هایش را ارائه داده.او تصمیم می گیرد سر و سامانی به زمینهایشان بدهد و برای جذب توریست هم که شده آنجا را آباد کند.اواین تصمیم را همان زمانی میگیرد که همسرش بر اثر یک اتفاق هنگام قایق سواری دچار سانحه شده و در کما به سر می برد.حالا او علاوه بر اینکه همه تمرکزش را برای کارش گذاشته باید به تنهایی از پس دو دخترش هم بر بیاید.ودر این میان معامله چند میلیونی اش با درخواست خانواده ارباب منتفی می شود.رهبر خانواده ارباب نیز شخصی است به نام هِیو(بو بریجز).فیلم شخصیت قانون مدار و بُعد عاطفی کلونی را با جزئیاتی دقیق به نمایش می گذارد.تا آنجا که کارگردان فیلم الکساندر پاین نشان میدهد بدون آنکه اجباری در کار باشد همه این اتفاقات به هم گره می خورند.ما نیز در زندگی شخصیتها داخل می شویم وبا آنها بُر می خوریم.می خواهیم از کارشان سر در بیاوریم،اینکه چطور فکر می کنند، با چه معیاری تصمیماتِ مهم می گیرند و برخوردشان در برابر مسائل اخلاقی چگونه است و هر آنچه که مربوط به زیر و بمِ داستان فیلم می شود.

14.مارگارِت

این فیلم کنت لونرگان با صحنه ای آغاز می شود که در آن زن جوانی(آنا پاکین) دارد فکر می کند به یک تصادف مرگبار کمک می کند.و با همه دیوانگی هایش همه چیز را برای خود تصور می می کند.به نظر او در این حادثه راننده اوتوبوس(مارک روفالو)باید پاسخگو باشد.فیلم داستان هایی موازی است با بازی ژان رنو و ج.اسمیت کامرون که در واقع می توان گفت یک جور رمانس میان سالانه هم هست.فیلم یک تئوری توطئه طلبانه را مطرح می کند که در آن سازمانی متهم به آزمایش ماده ای با عنوان 11/9 است.اما این نام شک برانگیزِ 11/9 بهانه ای بیش نیست.چیزی که مهم است کمال گراییِ این زن جوان و چیزهایی شبیه به آن است.

15.مارتا،مارسی مِی،مارلِن

چهار نام هستند که در زمان های مختلف در طول زندگی زن جوانی (الیزابت اولسِن) از آنها یاد می شود و او هر کدام را به نحوی پذیرفته است.مارتا اسم اصلی خود اوست.مارسی مِی نامی است که از سوی رهبر فرقه ای که او در آن شرکت داشته به او داده می شود.مارلِن نامی است که همه زن های گروه هنگام پاسخ دادن به تلفن به کار می برند.رهبر گروه یک شیطان است و دارای حالتی مغناطیسی وار که به بهترین شکل ممکن توسط جان هاکز ایفا می شود.تجربه او در این فرقه باعث سردرگمی او درباره هویتش می شود و او به خانه خواهرش(سارا پالسون) فرار می کند.این فیلمِ شون دورکین تا حد زیادی رو پاشنه اولسِن می چرخد و بار سنگینی را بر دوش او گذاشته است.با این فیلم می توان فهمید یک فرقه به چه سادگی می تواند اعضای خود را کنترل کند و هر آنچه در ذهن خود دارد را به آنها القا کند.

16.هری پاتر و یادگاران مرگ  قسمت دوم

آخرین قسمت آخرین فصل هری پاتر ها که یک جور پایان دهنده این مجموعه افسانه ها هم هست پاسخ خوب و رضایت بخشی بود و تا حدی می توان گفت به یک پایان بندی خوب و ارضا کننده رسیده.و می توان با خیال راحت گفت می شود پرونده این یکی را هم بست.و به نوعی هم این قرینه بی تقصیریِ پاتر را در تضاد با دیگر فیلم این مجموعه؛هری پاتر و سنگ جادو به خوبی نشان داده است.

17.اعتماد

مهمترین نکته ای که در این ساخته دیوید شوییمر حائز اهمیت است پرهیز کارگردان از ساده انگاری است.فیلمساز سعی کرده داستانش را که درباره دختری چهارده ساله و مسائل خطرناک پیرامونش که همچون گرگهایی درنده او را تهدید می کنند- که تجاوز به عنف یکی از آنها است که احتمالا بدترینشان هم نیست- بدون هیچ زیاده گویی تعریف کند.تراژدی که صرفا قربانی ساده و آسیب پذیر خود را مورد هدف قرار داده.لیانا لیبراتو در نقش دختر ساده ای که هنوز پیشرفت نکرده و با خیلی از مسائل آشنا نیست.او در پارتی ها احساس خوبی ندارد جایی که همه دختر های هم سن و سالش به جعلی بودن خود می نازند .او هیچ دوستی ندارد تا وقتی که یکبار در یک چت روم با چارلی آشنا می شود.چارلی هم مثل او دانش آموز دبیرستان است.والیبال بازی می کند و ظاهرا پسر خوبی است و او را می فهمد.دختر بیش از هر پسر دیگری که پیشتر می شناخته به چارلی نزدیک می شود.آنها برای ساعتها با تلفن با یکدیگر حرف می زنند اما مشکل اینجاست که چارلی همان چیزی نیست که وانمود می کند.

18.زندگی،مهمتر از همه چیز

این فیلم محصول آفریقا جنوبی درباره دختر بچه دوازده ساله ای به نام چاندا(خوموستو مانیاکا) است که پس از مرگ پرستار مسئولیت محافظت از ختانواده را به عهده دارد.اعضای این خانواده همه مشکوک به بیماری ایدز هستند.برای همین جامعه و اطرافیان آنها را طرد می کنند.تا اینکه سرانجام یکی از همسایگان وارد عمل می شود و با آنها ارتباط برقرار میکند.در صحنه اول فیلم می بینیم که چاندا در حال انتخاب تابوتی برای جسد پرستارشان است.جدیت و وقاری که او در کارش به خرج داده بود باعث دلگرمی خانواده بود و همین باث شد تا این چنین با احترام برایش مراسم بگیرند و او را بدرقه کنند.

19.آسیاب و صلیب

هر توضیحی برای این فیلم بی عدالتی محض خواهد بود.فیلم با چشم انداز ترکیب شده ای که بر اساس نقاشی معروف راهی به کالواری  (1564) اثر پیتر بروگل است شروع می شود.در داخل خود نقاشی برخی عناصر در حال حرکت یا راه رفتنند.و ما ممکن است به راحتی متوجه حرکت عیسی مسیح را میان 500 نفر در آن چشم انداز وسیع نشویم.دیگران هرکدام به زندگی روزمره خود مشغولند.فیلم ترکیب خارق العاده از حرکات زنده،جلوه های بصری و حتی کپی واقعی از نقاشی(توسط لچ ماژوسکی،کارگردان لهستانی)است.این فیلمی است که قبل از هر حرفی خود بهتر می تواند منظورش را بیان کند.

20.زمینی دیگر

پس از ملانکولیا که رتبه دوم بهترین های 2011  را دارد دیگر فیلمی که به موضوع سیاره ای ثانویه غیر از زمین پرداخته همین فیلم است.فیلم البته همچون ملانکولیا اصراری به آخرالزمانی بودن و پایان دنیا ندارد اما بیان میکند که شاید زمین دیگری هم غیر از این سیاره در آسمان وجود داشته باشد،جهانی دیگر که حتی همین حالا هم می توان دید.بریت مارلینگ نقش دختر جوانی را دارد که می پذیرد در یک پروژه فیزیک نجوم در دانشگاه ام آی تی فعالیت کند.او چیزهایی درباره زمین دوم می شنود و در حال رانندگی حواسش پرت می شود و در حال جستجو در آسمانها ناگهان با ماشین دیگری برخورد می کند.مادر و بچه ای کشته می شوند و پدر خانواده هم به کما می رود.چند سال بعد وقتی دختر از زندان آزاد می شود در می یابد که پدر آن خانواده که نوازنده ای به نام جان بوروت بوده از کما خارج شده.او که هنوز به خاطر مرگ ناخواسته آن مادر و فرزند دل آزرده است سعی دارد به نحوی از تنها بازمانده آنها عذرخواهی کند یا هر کاری که با آن بتواند این بار را از دوش خود بردارد. ولی نمی داند دقیقا باید چه کند.تصمیم می گیرد به خانه روستایی بوروت که در کنج عزلت و اوج افسردگی در آن زندگی می کند برود.پس از آن رابطه آنها عمیقتر می شود و همه چیز تغییر می کند.کسی چه می داند.شاید این اتفاق در همان زمین دوم رخ داده باشد..

وقتی که فروید شدم

نمایش مهمان ناخوانده (اریک امانوئل اشمیت)

در این نمایش نقش فروید را دارم.یک کار دانشجویی که البته با دوستانی اهل فن کار کردیم.خوشحال می شوم دیدن کنید.

زمان اجرا:23،21،20،19 آذر ساعت 15

مکان:دانشگاه شهید بهشتی،دانشکده ادبیات و علوم انسانی،تالار مولوی

گزارش یک جدایی!

درباره نامه اخیر حاتمی کیا به میرکریمی و طعنه هایش به فرهادی!

گزارش یک جدایی!

 

وقتی در مصاحبه پر حرف و حدیثش با نادر طالب زاده در برنامه راز گفت هیچ ووقت قصد ندارد فیلمی بسازد که مردم دلشان بگیرد و در یک بعد از ظهر جمعه با تماشای فیلم با استرس و نگرانی همراه شوند هیچ کس نمی دانست ماجرا تا چه حد جدی است.جرقه این مساله البته کمی پیش تر هم زده شده بود.اما این که ریشه این طعنه ها و کنایه های نیش دارِ حاتمی کیا به فرهادی از کجا نشات می گرفت موضوعی بود که تا آن لحظه بر همه پوشیده بود.بعدها و در چند مصاحبه دیگر با همان رندی خاص باز هم کارگردان تحسین شده سینمای ایران را ازسیرِ نیش  و کنایه های خود بی نصیب نگذاشت و کماکان مخاطبان را با این سوال مواجه کرد که آیا مشکلی بین این دو همکار قدیمی که پیش از این در فیلم ارتفاع پست طعم همکاری با یکدیگر را چشیده بودند به وجود آمده؟

گذشت تا فیلم تحسین شده میرکریمی روی پرده آمد و در میان تحسین ها و تمجیدها حاتمی کیا هم با نگارش نامه ای از میرکریمی و فیلمش تعریف کرد.اما چیزی که در این نامه همگان را به شک و شبهه برانداخت طعنه ها و متلک هایی بود که حاتمی کیا این بار دیگر مستقیم تر نثار فرهادی کرده بود.استفاده از عباراتی چون ایستادن در صف سفارت خرس نشان،همکار تلخ‌مزاجمان،متقاضی پناه به سرزمین همیشه ابری و...ظاهرا ریشه در یک درد قدیمی دارد که حالا حاتمی کیا به بهانه تمجید از فیلم میرکریمی سعی در ابراز هر چه تمام تر آن داشت.اما واقعا هدف حاتمی کیا از این نوشته و مهم تر از آن هدف قراردادن فرهادی با انواع این کنایه ها چه بوده.

کمی به عقب بر گردیم:آخرین فیلم هر دو کارگردان در حالی در جشنواره بیست و نهم به نمایش درآمد که هیچ کدام از گزند حاشیه ها و جنجال های مرسوم در امان نمانده بودند.فرهادی که پیشتر فیلمش هنگام فیلمبرداری به خاطر صحبتهایش در جشن خانه سینما متوقف شده بود و از همان اول با شمشیر  از رو بسته مسئولین مواجه شده بود، در حالی به جشنواره بیست و نهم آمد که همزمان همچون دو دوره قبل با گروهش در برلین به سر می برد و در انتظار غافلگیری بزرگی برای سینمای ایران و البته تاریخ جشنواره برلین بود.حاتمی کیا نیز که آخرین فیلمش پس از چندین وقفه و نهایتا تغییر نام در نخستین نمایش هایش با واکنش تند رئیس نیروی انتظامی مواجه شده بود تقریبا همه چیز را برای بایکوت کردن دوباره فیلمش مهیا می دید.در این میان فیلم فرهادی به دلیل موفقیت های خیره کننده اش در آن سوی مرزها و البته اقبال عمومی در بهترین فصل اکران به نمایش درآمد و با اینکه همزمانی اش با اکران اخراجی ها ی 3 خود ماراتن تازه ای را در پی داشت اما بالاخره با فروشی بیش از یک میلیارد دیگر شائبه هر گونه شکی را در میان مسئولین از بین برد و آنها را وادار به عقب نشینی در برابر فیلم فرهادی کرد.اما گزارش یک جشن که با واکنش تند رسانه های وابسته به دولت روبه رو شده بود و به دلیل مضمون حساس و حتی نزدیکی برخی از صحنه های فیلم به اتفاقات اخیر دو سال پیش عملا با چراغ قرمز معاونت سینمایی روبه رو شده بود همچنان با وضعیتی نامعلوم در میان انکارها به سر می برد.فرهادی نیز پس از نمایش های گسترده فیلمش در خارج از کشور در مصاحبه هایش خیلی هم جانب احتیاط را رعایت نکرد و نشان داد که خیلی هم علاقه ای به محافظه کار بودن ندارد و همین شد تا هم تلویزیون در پخش تیزرهای فیلمش و هم معاونت سینمایی کماکان گارد خود را نسبت به آخرین ساخته فرهادی حفظ کنند.این وسط اما حاتمی کیا ظاهرا قربانی نگاه ها و سوء تعبیرهایی شده بود که خیلی هم با آن بیگانه نبود.او از همین جشنواره و در دوره تصدی گری همین مسئولان سال گذشته جایزه بهترین فیلم را برای فیلمی گرفت که 5 سال پیش باز هم با همین برداشت های نابخردانه به محاق رفته بود.این یکی اما برای حاتمی کیا توجیه پذیر نبود.جدای از بحث کیفی فیلم که خود من با آن مشکل ساختاری و اساسی دارم اما برخورد اخیر با فیلم حاتمی کیا نشان از پوشالی بودن سیاست ها و وعده های مسئولینی دارد که عملا خود را آیینه تمام نمای هنرمندان و سینمارگان ایرانی می دانند.اما اینکه آیا مشکل به وجود آمده میان حاتمی کیا و فرهادی دقیقا بر سر دو فیلم آخرشان است یا نه خیلی نمی توان با قاطعیت پاسخ داد.ولی یک چیز را خوب می شود فهمید.اینکه حاتمی کیا عوض شده و حالا هرچقدر هم که در پاسخ به سوال های منفورانه شهید فر بگوید او همان آدم گذشته است من یکی که دیگر باور نمی کنم.صرف اینکه کارگردانی از جشنواره ای جایزه بگیرد  و مدتی در آنجا اقامت گزیند آیا باید از او به عنوان همکاری تلخ مزاج یاد کرد.جناب حاتمی کیا شما هم سینما را خوب می شناسید و هم همکار تلخ مزاجتان را و البته این مسئولین را.ولی خودتان را چطور؟...آن قدری می شناسید که در برخورد با یک فیلم و فیلمساز با یک بازی کودکانه فیلمساز دیگری را مورد عتاب قرار ندهید؟...آیا در برخوردتان با آدمها و فیلم هایشان همه جوانب را در نظر می گیرید؟.....راستی به یاد دارم گفته بودید جوانهای این نسل را اصلا نمی شناسید و در برخورد با آنها حتی ناتوان هستید...پس برای همین درباره آنها فیلم می سازید؟....برای همین از دغدغه های قشری می گویید که حتی شناخت درستی از آنها ندارید... اگر آن همکارتان از سیاه نمایی جامعه ایرانی می گوید شما در این فیلم آخرتان از چه گفته اید؟از همین جوانها گفته اید؟...آیا این مسئولین را هنوز نشناخته اید؟...این منش و رفتار که احیانا برای مقبول گشتن میان آنها نیست؟....با این تناقض های وجودیتان چه می کنید پس؟ باری ، شما که خودتان هستید اصلا هم عوض نشده اید!ما هم ناظر رفتارتان هستیم و نامه هایتان....واقعا که دمت گرم آقا ابراهیم!

یادداشتی به مناسبت سالروز تولد آلفرد هیچکاک

 

یادداشتی به مناسبت سالروز تولد آلفرد هیچکاک

همیشه استاد

 

 

1.دولین مامور ویژه ای است که از سوی سازمان جاسوسی آمریکا مامور می شود آلیشیا که به تازگی پدرش را به جرم همکاری با نازیها از دست داده است را تحت نظر بگیرد.دولین در کشاکش های متعددی سعی می کند علاقه اش به الیشیا را بروز دهد اما تعلل او باعث می شود الیشیا در نهایت با الکس که سردسته گروه نازیهاست ازدواج کند و به این شکل با دولین همکاری کند.اما در نهایت الکس نیز متوجه قصد الیشیا می شود.حکایت عاشقانه ماموری به سوژه خود که همچنان در راس عاشقانه های جاسوسی تاریخ سینما قرار دارد.

2.مانی بالستررو نوازنده ای است که ناخواسته داخل ماجرایی می شود که جز خودش همه می دانند چیست.او را با یکی از سارقین اشتباه می گیرند و مانی در این مدت در هیاهوی انکارها و اصرارها سعی می کند خود را تبرئه کند.در نهایت با تبرئه شدن او حالا همسرش دچار افسردگی می شود.و این چنین تاوان شباهت خود را به خانواده و فرزندانش می دهد.

3.اسکاتی مامور بازنشسته ای است که دچار بیماری آکروفوبیا است.در این میان دوست قدیمی اش به او ماموریتی می دهد تا از همسر بیمارش مراقبت کند.اسکاتی موضوع را جدی می گیرد ولی نمی داند که خود در این بین بازیچه شده است.اسکاتی فریب می خورد و زن نیز بیشتر او را دچار شک می کند.دست آخر اسکاتی می ماند و زن که از آن پشت بام مخوف به پاین سقوط کرده و بدون هیچ بهانه ای اسکاتی را با انبوهی از تردیدها و ناباوری ها تنها می گذارد.

4.مارین کرین برای آنکه زودتر به وصال سام لومیس  برسد پول های کارفرمایش را می دزد و از شهر خارج می شود و در راه در متلی اتراق می کند.اما نورمن بیتس ، صاحب متل که مبتلا به بیماریMPD (دو شخصیتی) است سرآغاز اتفاقاتی می شود که نه تنها جان ماریون را می گیرد که باعث قتل چند نفر دیگر نیز می شود.مادر  نورمن که هشت سال پیش مرده در هنوز در همان هتل نگهداری می شود و نورمن نتوانسته او را از خود جدا کند.

اینها تنها نمونه هایی از بهترین فیلم های یک استاد سینماست.هیچکاک سینما را نه به دید یک ابزار که به مانند هنری متعالی می دید که به وسیله اش می توان ناگفته های بسیاری را بیان کرد و از سرگرمی هم غافل نبود.نکته اصلی هم اتفاقا همین بود.هیچکاک هیچ گاه از مهمترین جنبه سینما که همان وجه سرگرمی است غافل نشد و همواره در جدی ترین فیلمهایش هم طوری فیلم را ارائه می کرد که تماشاگران عام نیز ز فیلم لذت ببرند ابداعات او برای برخی فیلم هایش نیز از کارهای خاص او بود.فیلمبرداری صحنه نگاه کردن اسکاتی به آن پلکان مخوف،سکانس ناب سالن میهمانی بدنام که با نمایی از کلید در دستان اینگرید برگمن تمام می شود،شاهکار پلان سکانس فیلم طناب که در نوع خود بی نظیر است،صحنه های میخکوب کننده پرندگان،و بسیاری فیلم های دیگر که جز هیچکاک به نظر می رسد هیچ کارگردانی از عهده آنها برنمی آمد.نکته دیگر این است که هیچکاک در دروان فیلمسازی اش به ستاره ای بدل شده بود که جدای از ستارگان فیلم هایش نام خود او نیز برای مخاطبان کنجکاوی برانگیز و معیاری بود تا به استقبال آن بروند.حضور های کوتاه مدت هیچکاک در فیلم هایش نیز  به عضو جداناپذیری در فیلم هایش بدل شده بودند و بعد ها حتی به یک سبک تبدیل شدند.حضور او در کنار آن متل کابوس وار فیلم روانی،حضور شیطنت آمیز و رقت بارش در میهمانی فیلم بدنام که گیلاس شرابی را تا انتها سر می کشد،و حضورهای کوتاه دیگری که هر کدام بیننده را با نقطه عطفی مواجه می کند تا تکلیف خود را با فیلم بداند.هیچکاک تا زمانی که فیلم ها و شاهکار های بی مثالش در سینما هستند، هست.او به فیلم هایش الصاق شده و از آنها جدا نمی شود.او همیشه استاد بوده و به مانند معلمی است در سینما که برگ تازه ای را در درام های عاشقانه و فیلم های معمایی به وجود آورد.حتی به نوعی تعلیق و عنصر مگافین را نیز او به سینما تزریق کرد.فیلم های او سراسر از تعلیقند و این با غافلگیری که بسیاری از کارگردانان آن را دستمایه قرار می دادند متفاوت است.تماشاگر فیلم هیچکاک از ابتدای فیلم در جستجو است،نگران است و مدام به این فکر می کند که سرانجام این شخصیت چه می شود.او مخاطب را فریب نمی دهد، او را به فکر و کنکاش وا می دارد.این راز مانایی فیلمسازی است که از تمام جنبه های سینما برای جذب مخاطب استفاده می کرد.

بهترین تابستانه های من

منتشر شده در روزنامه بانی فیلم شماره 2017، 1 تیر 1390

نگاهی به برخی از فیلم های خاطره انگیزی که در تابستان به نمایش در آمدند

 

جمع آوری فهرستی از فیلم های محبوبی که در تابستان به نمایش درآمدند در نگاه اول کار آسانی به نظر می رسد.در واقع بخش قابل توجهی از آنها  تابستانی بودن را در عنوان خود دارند.اما چیزی که مشکل است به یاد آوردن فیلم هایی است که با بدست آوردن حق پشخ در یکی از بهترین فصل های اکران باعث شدند تا با خاطره بسیاری از ما پیوند بخورند و به نوعی به نوستالژی،بی قراری و بعضا نوعی شگفت زدگی از فصل محبوبمان تبدیل شوند.در اینجا فهرستی از ده فیلمی که البته اشاره کوچکی به تابستانی بودنشان دارند و از این بابت دارای هویتی نامعلوم هستند، را آورده ایم.برخی از آنها از محبوبترین و جاودانه های فیلم های تابستانی هستند و برخی دیگر دارای ویژگی های شگفت انگیز( و گاه شوکه آور) دیگری هستند.

 پنجره عقبی(1954)

در واقع هیچ چیز را نمی توان در این شاهکار مهیج آلفرد هیچکاک جابه جا کرد.همه چیز سر جای خود قرار دارد.شخصیتها به نحو احسنت در فیلم قرار گرفته اند.دیالوگ به بهرتین شکل نوشته شده و توسط بازیگران بیان می شود.و همچنین بازیگران بهترین اجراها را در فیلم دارند.همه اینها در گرمای داغ و سوزان تابستان در نیویرک باعث می شود تا یکی از به یاد ماندنی ترین فیلمهای اکران تابستان را شاهد باشیم.و به هیچ عنوان لازم نیست که بیش از این گرمای خاصی را به فیلم منتق کند چرا که مثلا فقط با تنش موجود میان جیمی استوارت و کلی مانند وقتی که جسد بی جان آن سگ در محوطه حیاط پیدا می شود به اندازه کافی قدرت کشش و درگیری کردن مخاطب را دارد و چه بسا که با همین صحنه ها می تواند مخاطب را سر جای خود  بنشاند.

گربه روی شیروانی داغ(1958)

فقط نمایی را تصور کنید که در آن الیزابت تیلور فقید (در نقش مگی) در چارچوب در ایستاده و با نگاه هایی پرسش گر سعی دارد در یک تابستان داغ و سوزان این درام نفس گیر تنسی ویلیامز را برایمان به نمایش بگذارد.در حالیکه در همین تابستان فیلم دیگری با عنوان ناگهان تابستان گذشته با بازی الیزابت تیلور به نمایش درآمد می توان گفت از یک نظر به رقابت با این فیلم می پرداخت و البته رابطه پر تنش و گاه آرام پل نیومن و تیلور.

آرواره ها(1975)

بدون شک هر چقدر درباره این تریلر مخوف استیون اسپیلبرگ بشنویم باز هم کافی نیست.چه ادعا کنید که مثلا قادرید بر ترس خود غلبه کنید و چه حتی معتقد باشید با اجراهای فراتر از حد تصور فیلم(با اینکه مثلا مونولوگ رابرت شاو در مجلس سنای ایندیانا پولیس هنوز که هنوز است غیرواقعی جلوه  می کند)  واقعا به عمق فیلم فرو خواهید رفت.در واقع آرواره ها یکی از کلاسیک هایی است که حتی با گذشت سالها هنگام تماشای آن به نوعی احساس امنیت خواهید کرد.

 تیم بیس بال "خرس های بد خبر"(1976)

والتر ماتائو و تاتوم اُ.نیل ممکن است برای دیگر فیلم هایشان موفق به دریافت اسکار شده باشند.ولی واقعیت این است که آنها هیچ خطایی مرتکب نشده اند.ماتائو در اوج فعالیت و هنرش نقش موریس باترمیکر،  مربی بدخلق یک لیگ کوچک بیس بال را بازی می کند و اُ. نیل نیز ایفاگر نقش ستاره تیم با حرکات عجیبش است.برخی جمله های فیلم که از زبان مربی فیلم بیان می شود بسیار خاطره انگیزند و یادآور شیرینی و نوآور بودن فیلم است.مثلا آنجا که خطاب به بازیکن تکرو و کینه ای میدان (کریس بارنز) می گوید:"میشه به من بگید الان دقیقا کی گند زد به بازی" همچنین جایی که جویس وان پاتن به عنوان مدیر یک لیگ کوچک داخلی با جدیت هر چه تمام به باتر میگوید"بهترین لباسها باید هر چه زودتر برای تیم محیا شوند، لباس های سفید و قرمز و البته لباس های قرمز و سفید"

کوفته ها(1979)

این اردوی تابستانی نه فقط به خاطر ترس و بعضا وحشت انگیز بودنش مورد توجه است بلکه از این نظر اهمیت دارد که در اینجا بیل مورای با بازی شیرین و تحسین برانگیزش در نقش مشاوری به نام تیپر هریسون مسولیت سرپرستی گروهی از نوجوانان دختر و پسر را در یک اردوی تابستانی به عهده دارد.در این اردو شما همه چیز می بینید.ترکیبی از شوخی های وحشتناک و شادی های بلاهت بار و حتی مثلا جدا کردن بچه های گروه به قسمت سنگین وزن ها و سک وزن ها و دیگر کارهایی که هر کدام در نوع خود می توانند  تابستانی به یادماندنی را برای هر تماشاگری به ارمغان داشته باشد.

انتخاب سوفی(1982)

با این فیلم باید حقیقتا باید مریل استریپ را به خاطر بازی بی نشر و تاثیرگذارش ارج نهیم و همچنین دگیر بازیگران فیلم مثل پیتر مک نیکول در نقش قهرمان ساده ستینگو زمانی که نویسنده نوظهور را ملاقات میکند و آن جوان تند مزاج (کوین کلین) که رابطه دوستانه آنها را در بروکلین و در تابستان 1974 می بینیم.با این فیلم بود که استینگو تبدیل به یک خاطره می شود و تابستان ما نیز تبدیل به فصلی از دوستی ها ، خاطره ها و در نهایت تراژدی ها می شود.استریپ اما پس از این فیلم در فیلم های کم ارزش دیگری که آنها هم در تابسان به نمایش درآمدند همچون فیلم پل های مدیسون کانتی بازی کرد .

با من بمان(1986)

با وجود کلیشه های رایج در این فیلم اما با من بمان باعث شد تا یک بازیگر بیست و پنج ساله بی نظیر را بشناسیم.چهار کودک دوازده ساله طی سفری از روستای اورگان عبور میکنند تا جنازه ای را در تعطیلات روز کارگر پیدا کنند و به طریقی بی گناهی او را به اثبات برسانند.این فیلم بیش از هر چیز این مطلب را می رساند که اگرچه کودکان بیشتر وقتشان را به بطالت می گذرانند و از مسئولیت ها شانه خالی می کنند اما آنها بسیار احساسی و بی ریا همچون هر انسان بالغی هستند.

رقص کثیف(1989)

با دیدن یک مربی رقص ورای حد تصور می توانید تابستان پر طمطراق خود و خانوده تان را به تعطیلاتی باشکوه تبدیل کنید.این فیلم در میان بهترین داستان های سازنده و درگیرکننده از لحاظ روانی رتبه اول را دارد.پاتریک سوایز فقید در این فیلم به جنیفر گری کمک میکند تا بتواند زندگی اش را با نگرشی دیگر و با استفاده هنرهایی که میتوان به وسیله آن کمی از فشارها زندگی کاست خود را بهرت و بیشتر باور داشته باشد.یک درام خانوادگی غریب که به نوعی واقع گرایی محض را نیز به تصویر می کشد.

کار درست را انجام بده(1989)

مغازه مقابل خیابان با منظره به یاد ماندنی اش همراه با طرح مضامین فلسفی از مارتین لوتر و مالکوم ایکس سعی دارد به شیوه ای تازه و با داستانی بهظ اره معمول تماشاگر خود را در یک تابستان داغ و دلچسب در اواخر دهه هشتاد به سینما بکشاند.کار درست را انجام بده فیلمی که داستان شیری خود را بسیار ملموس و جلو.ه می دهد.و  حتی ممکن است در نهایت این سوال  را به تماشاگران وا میگذارد که مثلا آیا می توانید به مکعب هایی یخی و رویس پرز به یک اندازه فکر کنید؟

ماجراهای تینی تون:چگونه تابستانم را گذراندم؟(1992)

احتمالا این بهترین انیمیشنی نباشد که در تابستان به نمایش درآمده است(البته این کارتون در سینما به نمایش درنیامد و به شکل ویدئویی عرضه شد) ولی نمی توان منکر شد که این انیمیشن و ورژن های بعدی آن که در تابستان عرضه شدند لذت و خاطره ای به یادماندنی را به ارمغان آوردند.دو شخصیت پلاکی و هامتون که می خواهند به سرزمین شادی بروند در واقع در داستان لامپتون وجود ندارند.به علاوه حرکات و راه رفتن فیلی لو فوم که می خواهد ادای جانی پو را درآورد به قدری دوست داشتنی و شیرین است که فکر می کنیم احتمالا برداشتی از حرکات نوجوانان بورباتک است.و جایی که باستر و بابز خرگوشه با تفنگ آب پاش با یکدیگ مبارزه می کنند همان جایی است که از این همه بکر بودن و نوآوری شگفت زده می شویم.این کارتون نیز همچون کارتون های دنباله دار اسپیلبرگ با عنوان انیمانیاکس که در آن از تینی تون به شکلی باورپذیر استفاده کرد با استفاده از صدای منحصر به فرد بابز بانی تبدیل به یکی از خاطره انگیزترین کارتون ها شد که با هر بار دیدن آن و خندیدن به هوش و ذکاوت خرگوش ها باید بپذیریم که  مک نیل(صدای بابز) حقیقتا یک گوهر ناب است. 

 

 

عاشقانه ای درباره سینما و عاشقانه هایش

اساسا سینمای ما در برحه ای به سر می برد که تماشای فیلمی خوب و ازشمند باید غافلگیرمان کند.عجیب است اما همین را هم غنیمت می شماریم که بدجوری سرگشته شده ایم.

اینجا بدون من فیلم خواستنی و نجیب بهرام توکلی دوباره در جشنواره به سنت همان اصل نداشتن های و هوی دیده نشد یا در سایه ماند.اما فیلمی نیست که بتوان بی تفاوت از کنارش گذشت.

باید خوشحال باشیم که چنین فیلمسازی به این شکل فیلمی می سازد و ما را با سینمای نابی که می شناسیم و جنسش را دوست داریم آشتی می دهد.واقعیت این است که اینجا بدون من بیشتر از هر چیزی فیلمی در ستایش سینماست.و حتی به عبارتی می توان تصور کرد همه آنچه می بینیم نیز خود فیلمی دیگر است و تجسم عینیت یافته ای از ذهنیات یک عشق فیلم است که حالا در تقابل با مشغله های روزمره به شکلی ملموس درگیر زندگی اش شده است.همانند امین در پرسه در مه و یحیی در پابرهنه در بهشت اینجا نیز با واگویه های از مرز گذشته شخصیت اصلی قصه روبرو هستیم.یک از خط گذشته دیگر که اینجا بر خلاف فیلم قبلی اتفاقا می داند چه می گوید و اطرافش چه می گذرد.او نویسنده است و نوشتن را حتی در گوشه انبار محقر تحویل بار ترک نمی کند.عاشق سینماست و فیلم ها را چندین بار در سینما می بیند.اما مساله او خواهر و مادرش است .او باید خود را از این وضعیت وارهاند.به مرگ هم فکر می کند اما هنوز هیچ نمی داند. روایت صادقانه زندگی مفلوک خانواده ای که آنچه که هستند را می پذیرند ولی برای وارهیدن از آن بیکار هم نمی نشینند.دختر ساده و مظلوم خانواده اسیر تقدیر رقم خورده ای شده و دلخوشی اش عروسک های شیشه ای شفافی است که با پاک کردن وسواسانه آنها شاید می خواهد غبار روزمرگی را از زندگی خود بروبد.او تحمل شلوغی را ندارد، حتی به مادرش دروغ هم می گوید.اما عاشق اوست ،عاشق برادرش و حتی وقتی خودش هم عاشق می شود تحمل تنش دوباره ای را ندارد و ویرانه می شود اما حق با اوست.

مادر قهرمان بی چون و چرای قصه است.او با همه ساده انگاری هایش اما لااقل تکلیفش را می داند.برای فرار از این وضعیت باید دست کم به فرزندانش سامان دهد.حسرت به دل است، بغض دارد، از بلاتکلفی بیزار است و برای تغییر وضع کنونی دست به هر کاری می زند.عاشق فرزندانش است، ذره ای به نقص فیزیکی دخترش بها نمی دهد و آن را در برابر دیگر ویژگی های او بی اهمیت به حساب می آورد.وقتی می فهمد دختر چشم پیش کسی دارد ذوق زده می شود.موقعیت می تراشد و بهانه می سازد که تازه وارد بی خبر از همه جا دختر را بپسندد.فقط همین را می بیند و همراه با رفتارهای گاه آزار دهنده اش حتی باعث جدایی هم می شود.حال دخترش خراب می شود اما او هنوز مادر است.احسان اما حسابش کماکان فرق می کند.او عاشق است،از دنیای دیگری می آید،قصه می گوید،می نویسد، دست و پا بسته است، در آروزی پرواز است و به فکر رهیدن.اما دلش پیش خانواده است.

توکلی با نخستین فیلمش همان قدر در جشنواره بیست و پنجم غافلگیرمان کرد که با پرسه در مه و روایت ذهنی یک آهنگساز از خط گذشته جادویمان کرد.اما حالا با اینجا بدون من و عشق به سینمایش حال عجیبی را برایمان به ارمغان آورده است.

حالا وقت آن است که بیش از اینها به او و سینمایش بها دهیم.بگذاریم دیده شود، حالا دیگر او امتحانش را پس داده. دیگر نوبت برداشت است.

ترکیب چهار نفره بازیگران حرفه ای و کاربلد فیلم اساسا قدرتی دارد که در هر لحظه فیلم با حضور هر کدام از آنها تاثیر عمیق خود را می گذارد.حضور درخشان صابر ابر در فیلم و حسی که در تمام مدت فیلم به مخاطب القا می کند آن قدر گیرا و جادویی است که به تنهایی کافی است تا فیلم را یک نفس ببلعیم و از دیدن چند باره اش لذت ببریم.همکاری مجدد آهنگساز جوان فیلم پس از تجربه درخشان پرسه در مه اینجا نیز تاثیرگذار است و به نظر می رسد که توکلی به شناخت خوبی از آدم های فیلم هایش و جنس کارشان رسیده است.

فیلم حکایت داستانی است که در یکی از درخشان ترین اقتباس های سینمایی از نمایشنامه شاهکار تنسی ویلیامز در سینمای ایران صورت گرفته است.نفس این مساله آن قدر غافلگیر کننده است که می توان به همین بسنده کرد .سینمای توکلی حالا دیگر مولفه های خود را شناخته و اساسا در به کار گرفتنش آن قدر نیز تبحر پیدا کرده که می تواند به سبک خاص او بدل شود.روایت ذهنی فیلمساز از قهرمان های داستانش حالا دیگر به یک خصیصه دوست داشتنی بدل شده،ما را به هزارتوی ذهن سیال شخصیت اصلی فیلم می کشاند،در لابه لای خاطراتش چرخ می زنیم با او همراه می شویم، می خندیم ، بغض می کنیم و حتی آرزوی مرگ هم می کنیم.و بعد به سیاق همین فیلم سرخوش از پایان مسرورانه این تفکرات خیال انگیز یک دست مریضاد حسابی به سینما می گوییم که چنین راویان با قدرتی دارد که می توانند سینما را حتی در ساده ترین شکلش به رخ بکشند.

داستان ساده است.احسان یک عشق فیلم است که حتی وقتی قصه هایش را می نویسد یا فیلم ریچارد بروکس را در سینمای خلوت می بیند ایمان دارد که به چه چیزی اعتقاد دارد .و حتی وقتی سرانجام کابوس چند شبه مادر و احسان بابت توهم متظاهرانه یلدا پایان می پذیرد و رضا وارد عمل می شود.حالا دیگر می توانیم باور کنیم فقط سینما است که چنین اثر و قدرتی دارد،  و آن چنان تاثیر گذار است که با هر متر و معیاری می تواند به اوج هیاهو های عاشقانه ای متصلمان کند که حتی تماشایش روی پرده هم می تواند به یک آرزو تبدیل شود.این گونه است که فیلمی به ظاهر کوچک اما در مقیاسی بزرگ باید چنین اثری در مخاطب بگذارد که تا مدتها پس از تماشای آن سرخوش از سرانجام یلدا و مادر روزی صدبار این بار به جان سینما دعا کند. همه اینها نشان از این دارد که فیلم خوب نه شاخ دارد نه دم.کافی است کمی دم دست تر باشیم.ضرری که ندارد.لااقل خودمان را شناخته ایم.

آری،فیلم حسابی جادویمان کرده،شاید پس از مدتها.ولی دست کم حسرت به دلم نماندیم.لااقل می توان تماشای دوباره اش را پیشنهاد کرد.در این اوضاع و احوالات خیلی هم بیراه نیست.