تاریکخانه

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

تاریکخانه

من نمیدونم آیا هر کدوممون یه سرنوشتی داریم یا تصادفی عین یه پر با نسیم به این طرف و اون طرف میریم.ولی فکر میکنم شاید هردوی اینها درست باشه.شاید هردوی اینا در یه زمان اتفاق میفته...فارست گامپ

مترجم و نویسنده سینمایی
دانشجوی دکترای مطالعات تئاتر در دانشگاه چارلز جمهوری چک
لیسانس زبان روسی ازدانشگاه شهیدبهشتی
فوق لیسانس ادبیات نمایشی از دانشگاه تربیت مدرس
فارغ التحصیل دوره فیلمسازی از انجمن سینمای جوانان ایران

سابقه همکاری با روزنامه بانی فیلم، مجله فیلم نگار، 24، سینمااعتماد، بولتن جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان اصفهان،سایت های سینماسینما و...

داستان دنباله دار دفتر دوم؛صفحه اول-قسمت دوم

 کم کم به زحمت خودم را از روی کاناپه بلند می کنم و به سختی می روم که حاضر شوم.الان دقیقا یک هفته می شود که دفتر نرفتم و موبایلم هم پر از میس کال های بچه های روزنامه است که یا مثلا نگرانم شده اند یا اینکه خواسته اند ببینند اگر خیال ندارم برگردم تکلیفشان را بدانند و خودشان را معطل نکنند.از آن همه خرت و پرتی که پریروز  خریده بودم و یخچال را پر کرده بودم فقط سه پر ژامبون مانده با دو بطری کوکا و دو بسته شیر که تاریخشان مال دیروز بوده .تا وقتی آیدا بود هر قدر هم که شیر می خریدم او بالاخره یک جور انها را سر و سامان می داد و انواع اقسام خوراکیها را باهاشان درست می کرد.و من هم به خیال اینکه هنوز آیدایی هست به عادت همیشه همانقدر شیر می خریدم و حالا دو تایش مانده و احتمالا بریده اند.به همان چند پر کالباس قناعت می کنم و یک بطری کوکا بر می دارم و می روم دوباره سر جایم  و نگاهی حسرت بار به ظرفشویی و اپن آشپزخانه می کنم و به سرعت نگاهم را می دزدم.راستش ته دلم احساس کوچکی می کنم. یک جور وابستگی که انگار حالا که کسی در خانه نیست من هم مانده ام معطل و بلاتکلیف.

برای همین از چیزی که می خورم هیچ نمی فهمم و همه حواسم پی عاقبت تلخ و سیاه خودم است و اینکه واقعا کجای کارم ایراد داشته که حالا باید به جای غذای گرم در کنار همسرم نان خشک و کالباس مانده سق بزنم!خوب هم که فکر میکنم باز همه حق را به خودم می دهم.نه اینکه عادت کرده ام در تیترهای روزنامه مدام ادای بی طرف ها را دربیاورم و مثلا کاری نکنم که به کسی بر بخورد این است که در زندگی عادی خودم هم یکجوری مرتب می خواهم وسط بایستم و حتی در قبال کاری که خودم هم انجام داده ام مسئول نباشم.اما واقعا در این یک مورد ابدا هیچ تقصیری متوجه من نیست.

دقیقا آخرین باری که به خاطر این بساط خرافات و جادو و جمبل با هم یک دعوای مفصل کردیم را به خاطر دارم.مثل همیشه برای بستن صفحات ویژه نامه تا اخر شب در دفتر بودم و آن قدر که همه چیز قاطی شده بود و مطالب در آخرین لحظه آماده شدند به عادت کارهای دقیقه نودی مجبور بودم چند شبانه روز را سفت و سخت کار کنم.این بود که شب که خسته و منگ آمدم خانه همین که خواستم آخرین سیگار مانده در جیبم را که پس از ترک دو روز پیشم هنوز توی قوطی جا خوش کرده بود، دود کنم دیدم آیدا یک جایی را مثل سکو جلوی آشپزخانه درست کرده و یکی از این دستگاه های بخار مصنوعی هم گرفته و همه خانه را دود و بخار برداشته.چند نفر از همین رفقای خل تر از خودش را هم نشانده و دارد برایشان نسخه طالع بینی هند باستان می پییچد.و آن ها هم چنان با هیجان از طالعشان ذوق زده یا گرفته می شوند که انگار همان لحظه دارند آینده موهومشان را در گوی خانم جادوگر نظاره می کنند!

این دقیقا همان وقتی بود که دو روز قبلش با آیدا اتمام حجتم را کرده بودم و بنا را بر این گذاشتیم اگر خیلی دلش می خواهد به این کارهای ابلهانه اش ادامه دهد میتوانم جایی را برایش دست و پا کنم و هر از گاهی  هر که را خواست ببرد آنجا و هر چقدر می خواهد دروغ و خرافه ببندد به نافشان. این را طوری گفته بودم که مثلا قبلش کلی بهش تشر زده بودم و بارش کرده بودم.برای همین دیدن آن منظره در آن لحظه و با آن شرایط برایم خیلی غیر منتظره و پیچیده بود.داد که زدم هیچ بلکه رفتم طرف دستگاه بخارش و انداختمش بیرون و حسابی از خجالت خودش و دوستان محترمش هم در امدم!مثل همیشه چون از پسم بر نمی آمد بغض کرد و چشمانش گرد شدند.و با همان حالت معصومانه و غریبش که من تحملش را نداشتم هیچ چیز نگفت و همان شب بساطش را جمع کرد و رفت.آن شب واقعا دلم به حالش سوخت و بیشتر از همه برای ذهنیات و روحیات لطیفش که به خاطر یک مشت کتاب و کلاس و مزخرفات یک عده چطور آلوده و خراب شده بود.حتی خواستم همان شب بروم دنبالش  و قضیه را حل کنم.اما در آن شرایط همه چیز برایم ثابت مانده بود.

جرقه همه این مصیبت ها از همان پیشنهاد احمقانه کتایون زده شد.وقتی یک شب زنگ زد و یک ساعت با آیدا حرف زد و هوایی اش کرد و از دوره های شبانه محفل چینی و هندی برایش گفت و دختر را حسابی آشفته کرد.کتایون از دوستان مشترک قدیممان بود که سالها در هند زندگی می کرد و آخرین بار برای عروسیمان آمده بود و سفره عقد را هم به روش عجیب و غریبی ترتیب داده بود.اما چطور شده بود که یکهو تصمیم گرفت سراغ آیدا را بگیرد  و آن مزخرفات را در گوشش بخوان  هنوز برای خودم هم سوال است.به غیر از دوره های هفتگی که در خانه ویلایی خودش برگزار می کرد چند محفل خصوصی هم زیر نظر او در چند جای شهر برگزار می شد که آیدا همه آنها را به همراه کتی رفته بود.

دوره ای شده بود که فقط صبح ها که می زدم بیرون آیدا را می دیدم که ولو شده بود روی تخت و روی میزش هم پر از خرت و پرتهای جادو و سحر و رمالی بود.اما خودش می گفت اینها علم فراموش شده ای است که به کمک کتی و چند نفر دیگر می خواهند در ایران گسترشش بدهند.در حقیقت طالع بینی جدید را بر مبنای تئوری های هندی و چینی ابداع کنند.و هر بار که قیافه  کج و ماوج مرا در برابر تعریف هایش می دید چهره اش در هم می رفت و متهم می شدم به روشنفکرنمایی پست مدرن و سبک مغزی! 

موضوع از وقتی برایم جدی شد که می دیدم به تدریج آدم های مشکوک و معلوم الحالی با آیدا رفت و آمد دارند و آیدا هم چنان با استقبال تحویلشان میگیرد و با هم بحث و جدل می کنند که فکر کردم اگر همین طور پیش برود حتما یک جای زندگیمان لنگ می شود.

حتی یکبار که موضوع را با مادرش درمیان گذاشتم وقتی رفتار متوقعانه و طلبکارانه اش را دیدم کلی خورد توی ذوقم و به همه چیز متهم شدم.از سنتی بودن و بسته بودن فکر تا محدود کردن و محبوس کردن دختر دلبندش.راستش آنها هم اساسا با این قبیل مسایل بیگانه نبودند.اصلا خانوداه آیدا که اتفاقا وضع مالی خوبی هم داشتند به شدت خرافاتی  و در بعضی موارد به شکلی باورنکردنی معتقد به کف بینها و رمالها بودند حتی وقتی برای خواستگاری با مادرم -آن موقع که زنده بود- رفته بودیم خانه شان  بعدها ازخود آیدا شنیدم که یک کف بین آورده بودند تا با دیدن اوضاع  و شرایط خواستگاری آینده دخترشان را پیش بینی کند!   

برای همین خودم را اسیر بین یک مشت آدم خرافاتی و وسواسی می دیدم که هیچ چاره ای جز کنار آمدن باهاشان نداشتم.از طرفی تحمل وضع اسفبار خانه که هر روز توسط خانم به انواع تزیینات و دکوراسیون ها مزین می شد را هم نداشتم.  این اواخر کتی یک سری فیلم بهش داده بود که یک عده مرتاض و کف بین هندی در حال آموزش و پرد برداشتن از رازهای زندگی وکارهایشان بودند.مثل همان فیلم مزخرفی که عاقبت پنج مرتاض را نشان می داد که هر روز دو بطری نوشابه شکسته را تا آخر می جویدند و عده ای هم پس از مراسم پیاده روی روی ذغال سنگ داغ،برنامه صخره نوردی از روی میخ های سرخ شده با آتش را داشتند.و طوری در فیلم -که توسط خود کتی زیرنویس شده بود- از فواید و کراماتشان می گفتند که انگار دارند از رازهای تردستی هایشان پرده بر می دارند.  

از همان موقع بود که رفتم سراغ در آوردن ستونی در روزنامه درباره عادتهای خرافه پرستی و همین بود که حرص آیدا را درآورد.وقتی دید شوهرش هر روز دارد در روزنامه مستقلش که زیر نظر هیچ جا نبود پنبه همه کارها و اقدامات خیرمندانه آنها را می زند بیشتر عصبی می شد و دو سه باری هم یک دعوای مفصل کردیم و برای اولین بار آیدا را آن طور عصبی و آشفته می دیدم.ولی راستش این تنها راهی بود که به نظرم می توانست قدری آیدا را از کارهایش منصرف کند .لااقل باعث می شد با گاردی که در این مورد علیه من می گیرد به فکر زندگی تباه شده اش بیفتد .دلم برای آیدای اوایل زندگی خیلی تنگ شده بود.آن طور که از آرزوهایش می گفت  و چقدر عاشق معصومیت چشم هایش بودم .ولی می دیدم که آن چهره چطور دارد برایم و جلوی چشمان خودم ذره ذره آب می شود .واقعا برایم سخت بود.

نه از آن آدمها بودم که زور بگویم و مدام بهش امر و نهی کنم و نه طاقت این را داشتم که هر بار ماجرای تازه ای را شروع کند و بیشتر از این در این باتلاق بی حد و مرز فرو برود.آن روزها حالم خیلی بد بود .یعنی طوری بود که هر شب شیرین یک پاکت سیگار را تمام می کردم و پشت بندش هم قهوه تلخ می خوردم و بیشتر از گذشته ترتیب ریه و سلامتی ام را می دادم. مرتب به آیدا و زندگی بیهوده مان فکر می کردم. یا عکس های عروسی مان را نگاه می کردم و مدام کتی را نفرین می کردم.کارهای روزنامه تلنبار شده بود و من بی تفاوت فقط بی خوابی می کشیدم و فکرهای احمقانه می کردم .یکبار هم که تصمیم گرفتم بروم سراغ کتی و روراست حرف بزنم، آنقدر با حرفهای صد من یه غازش حالم را به هم زد و دم از آزادی و مانیفست های مزخرف زنانه اش زد که ترجیح دادم اگر قرار است به طریقی آیدا را را از این قضیه بکشم بیرون از طریق کتی نباشد.زن چهل ساله درشت هیکلی که با کلی گردنبند و طلای آویزان به هیکلش و آرایش مزخرفش که شبیه همه چیز می کردش جز آدم.  بعد تصورش را بکنید در تمام مدت که دارد باهاتان حرف می زند با ناخنهایش ور برود و با مانی کور بیفتد به جانشان.

طبعا با چنین فردی نمی توان منطقی حرف زد و از وضعیت موجود عاقلانه صحبت  کرد.واقعا هم یادم نمی آید چطور شد که از طریق یکی از دوستانم با او آشنا شدم و فهمیدم در کار گرافیک هم هست و می تواند در روزنامه به کارمان بیاید.البته آن موقع با چیزی که الان شده بود زمین تا آسمان فرق داشت و حداقل می توانستم صاف زل بزنم توی چشمش و حرفم را بزنم.کاری که این بار جز یک دفعه از انجامش عاجز بودم.

همه این فکرها درحالی عین چرخ و فلک جلوی چشمم می چرخد و رد می شود که تلفن برای بار چهارم دارد زنگ می خورد و خودش را خفه می کند  و من وقتی به خودم می آیم می بینم از وقتی که تصمیم گرفتم بروم حاضر شوم خیلی گذشته و در این ماه چندمین باری است که درگیر این فکر و خیالات و آنچه تا به امروز به سرم آمده می شوم و از کارهایم می مانم.

سعید است.می خواهد ببیند که این چند روز کجا بوده ام،چه غلطی می کردم و آیا بالاخره مطالب آخر هفته این ماه را اماده کرده ام یا نه که پاسخ طبعا منفی است  و البته قول اینکه حتما در اسرع وقت آماده شان می کنم و الان هم دارم می آیم دفتر.راستش از کار در روزنامه هم واقعا خسته شدم.لااقل حالا که دارم فکر میکنم و میبینم شاید اگر کار دیگری داشتم که میتوانستم به آیدا  بیشتر برسم و حواسم بهش باشد شاید الان گرفتار این مصیبت نمی شدم  و مجبور نبودم آخر ماه بروم دادگاه تا جواب پس بدهم!

دبیر اجرایی یک روزنامه مستقل که تیراژ بالایی هم ندارد و حداقل  قشر روشنفکر و فرهنگی جامعه سراغش می روند و توانسته در این مدت مخاطبش را پیدا کند.اما یک جایی واقعا کار تکراری و خسته کننده می شود و پیش خودت می گویی آیا واقعا مزخرف تر از این کارهم در دنیا وجود دارد؟ در حالیکه شاید خیلی وقت ها عاشق کارت بودی و از اینکه صاحب چنین شغلی هستی خیلی هم راضی به نظر می رسیدی .ولی هر چه که هست در این برحه با همه فراز و نشیب هایش پس از چند سال فعالیت های مختلف روزنامه نگاری وقتی پشت سرم را نگاه می کنم و روزگار الانم را هم می بینم به این نتیجه می رسم که حسابی بز آورده ام  و واقعا خیلی عقبم!هم از زندگی و هم از خودم.نه به خیلی چیزها رسیده ام و نه از خیلی چیزها دست کشیده ام.انگار در زمان و شرایط گم شده ام و ثابت مانده ام.و برای حرکت دوباره نیازمند یک ضربه ام .یک شوک دیگر و یک اتفاق اساسی که تکانم دهد.هر چند از ادامه اش دل خوشی ندارم  ولی لااقل از وضعیت فعلی خیلی بهتراست.به سرانجام کارم که فکر می کنم،سوار ماشین شده ام و دارم از پارکینگ خارج می شوم .بدون اینکه حواسم باشد به مش سیف الله سلام کنم و جواب احوال پرسی چند جمله ایش را بدهم....

  • حسین ارومیه چی ها

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی