اسمش را بگذارید داستان کوتاهی که می خواست داستانک باشد
حالش خوب بود.یعنی این طور نبود که مثلا از چیزی حرصش گرفته باشد و بخواهد با این حرف دَکم کند.این جور وقتها خوب می فهمم منظورش چه بوده.اینکه خواسته بزند توی ذوقم یا اینکه فقط قصدش کینه ای چیزی بوده.این یکی اما با همه فرق داشت.طوری برگشت و گفت :برو و با همون تنهاییت خوش باش که رسما دستهایم سرد شد و فشارم افتاد.جالبش این بود که قبل از این داشتیم خیلی شیک و تمیز توی کافه حرف می زدیم و اسپرسویمان را می خوردیم.تا انجا که رسید به بحث نخ نمای شده انتخاب و اینکه چرا من او را انتخاب کرده ام و می خواستم با این کار چه چیزی را نشان بدهم.این جور وقتها حسش را که داشته باشم شروع می کنم به طفره رفتن طوری که بحث عملا می رود توی باقالی ها.ولی آن روز نتوانستم.عزمم را جزم کردم که جوابش رابدهم.سیگارم را روی انبوه ته سیگارهای زیر سیگاری سنگی روی میز خاموش کردم و گفتم: دم دستی ترینش این بود که می خواستم اگر هم قرار است از این تنهایی خودخواسته دربیایم با یکی هم مسلک و دیوانه مثل خودم باشم.یکی که مثلن یکهو ساعت یازده شب پایه این باشد که با هم بزنیم بیرون و حتی اگر هم باران تند و اعصاب خردکنی بیاید حاضر باشد با هم برویم زیر سایه بانی جایی و خوردن معجون انارمان را آنقدر طول دهیم که همه به چشم دیوانه های زنجیری نگاهمان کنند.آنقدر به همه چیز و همه کس بخندیم که خودمان حرصمان بگیرد.توی همین احوالات بود که یکهو رویش را برگرداند سمت پنجره و بیرون را نگاه کرد.اسپرسویش را نیمه کاره گذاشت.سیگار دیگری دود نکرد.کیفش را برداشت و توی یک صدم ثانیه چشمهایش را به نگاهم دوخت و از در رفت بیرون.می خواهم بگویم حرفش را زد و رفت.همان موقع که به شکلی سادیست گونه داشت می رفت.ولی الان که فکرش را می کنم انگار این حرف را بیرون کافه و پشت شیشه بهم زده.نمی دانم.ولی آنجا هم که بود نگاهم کرد.ولی حالا مطمئن تر شده ام که مرجان اساسا همچو ادمی بوده.اینجوری راحت تر آنچه را که در آن روز بهم گذشته می پذیرم.کنار که بیایم فراموش می کنم.فراموش که کنم متنفر می شوم.متنفر که شوم به دل می گیرم!یک چنین سیستمی دارم توی زندگی تکراری و سیاه و سفیدم...
- ۹۱/۰۹/۳۰