داستان دنباله دار "دفتر دوم؛صفحه اول"-قسمت اول
نشسته روی کاناپه کنار پنجره،کنترل تلویزیون در دستم ولی بلاتکلیف دارم صفحه برفک تلویزیون را نگاه میکنم.یک باریکه نور از کنار پرده ای که نیمه اش تا خورده افتاده روی سرم و پشتم یک ضد نور ملایم درست کرده.جاسیگاری انقدر که پر شده و خالی نکرده ام، از کنارش خاکسترهای سیگارهای مختلفی که معلوم هست از یک مدل هم نیستند ریخته بیرون و چند بطری کوکاکولا خالی و نصفه نیز کنار آن روی میز قرار دارد.همه چیز نشان از بی حوصلگی و بی خیالی مفرد صاحب خانه دارد.یعنی طوری همه اشیای خانه ریخت و پاش شده و وسایل اضافی روی هم تلنبار شده که اگر نشناخته بخواهی قضاوت کنی یا می گویی طرف حتما از آن علاف های عذب و بی خیال است یا هم انقدر مشغله دارد و ذهنش درگیر است که وقت نمی کند سر و سامانی به خانه بدهد.زیر میز پر است از تکه های کاغذی که به شکل نیم سوخته روی زمین پخش شده اند.معلوم است که کنارشان را روی آتش گرفته و مثلا خواسته بسوزاندشان که بعدا لابد پشیمان شده و دلش نیامده تا آخر نظاره گر خاکستر شدنشان باشد.توی آشپزخانه رسما قیامتی است.از ظرف های چند هفته مانده داخل ظرفشویی تا جعبه پیتزاهای نیم خورده ای که روی هم روی اوپن جا خوش کرده اند و هر چیزی که بتوانی تصورش را بکنی در شکل فجیعش فضای آشپزخانه مجردی خانه را پر کرده.همه چیز را می توان به همان جر و بحث عجله ای و مثلا جدی ام نسبت داد که دو هفته قبل با آیدا کرده بودم و بی دلیل برگشتم و به او گفتم که حالم از اداهای تهوع آورش به هم می خورد و دلم می خواهد برای مدتی هم که شده از او دور باشم.حرفم به ظاهر تند بود ولی بهشان عادت داشت یعنی مثلا شده بود که چنین دعوایی با هم کرده بودیم و بعد دوباره همه چیز با یک بهانه صوری برگردد سر جای اول و دیگر هیچ کدام هم یادمان نیاید چه حرفهای مزخرفی تحویل همدیگر داده ایم.این بار اما همه چیز فرق می کرد.آیدا درخواست طلاق داده بود و کلی داستان هم برای وکیل خوش مشرب و شیک پوشش تعریف کرده تا پرونده قطوری برایم بسازد.تلافی همه دعواهای کرده و نکرده اش را یکجا سرم درآورده و با پیش کشیدن این وکیل انگار خواسته حرصم را درآورد تا مثلا جبران تهمت ها و انگ های گذشته ای که بهش می زدم را بکند.من اما خیالم هم نیست که قرار است توی چه هچلی بیفتم.اما ته دلم بدم نمی آید مدتی هم از این موش و گربه بازی تنوعی را تجربه کنم و به خودم بقبولانم که این همان زندگی مزخرفی است که هر پنج شنبه که به خلوتگاه دنج و امنم در شهران که خودم پیدا کرده بودم می رفته بلند توی هوای آزاد و در ارتفاعات لامکانش داد می زدم و از همه چیز و همه کس می گفته و گله میکردم تا بعد می رسید به حال و روز اسفبارم.حتی همان موقعی هم که آیدا و مثلا خیر سرم خودم حس میکردم دارم طعم گس خوشبختی بادآورده ام را تجربه می کنم.اما هیچ وقت خدا راضی نبودم.یعنی اصلا یک جوری شده بود که همیشه بهانه ای داشتم برای شکایت کردن و گیر دادن و هیچ کس هم نمی دانست دقیقا چه مرگم است و از کجایم این بهانه ها را در می آورم .الان چند ساعتی می شود که عین یک کوالای درختی به شکلی نادر روی کاناپه لم داده ام و تقریبا از هر گونه حرکتی عاجز مانده ام،نیست که خیلی عادت به تن پروری و لم دادن ندارم این است که بدنم در واکنش به این رفتارها اظهار تعجب شدیدی نشان داده.خودم هم می دانم که هزار کار نکرده دارم و خدا می داند که کی وقت کنم به تک تکشان برسم و خودم را از این بلاتکلیفی و برزخ نجات دهم.ولی یک حسی مدام مرا از هرگونه اقدام و کاری در جهت ادامه زندگی باز می دارد.مثل کسی که می داند دارد در باتلاقی فرو می رود ولی آنقدر خسته باشد که حتی توان تلاش برای زنده ماندن هم برایش نمانده باشد.این باتلاق حالا مدتهاست که بخشی اش در آشپزخانه جا خوش کرده و من هم که تا آن روز جز دستپخت آیدا چیزی دیگری را نریخته بودم توی شکمم در این چند هفته حسابی از خجالت معده ام درآمدم و هر چه دستم آمده ریختم تویش.ترانه کوهن هم که مدام می رود روی لوپ و من هر بار با حس جدیدی بهش گوش می کنم،طوری می خواند که هر بار یاد بخشی از مصیبت ها و بدبختی های از یاد رفته ام می افتم.این آلبومش را آیدا برایم گرفته بود.یک شب بارانی درست وقتی عین از همه جا بی خبرها دنبال یک مناسبت درست و حسابی برای جشن کوچکی که گرفته بود می گشتم دیدم که آن طرف دارد صدای خسته محبوبم می آید و همانجا بود که دستگیرم شد باز به سر این دختر زده که یک جوری غافلگیرم کند و از آن خل بازی هایی که هر دوتامان استادش هستیم دربیاورد.اینها البته مال وقتی است که آیدا هنوز ویرش نگرفته بود برود کلاسهای مدیتیشن و تمرکز و هزار جور کوفت درمانی دیگر.اصلا حالا که در این وضعیت نا به هنجار روی کاناپه دارم خوب فکر می کنم می بینم خیلی هم بی راه نیست این وضعیتم.از وقتی که اطلاعیه این کلاسها را که جایی حوالی اقدسیه برگزار می شد ،گیر آورده بود و پشت بندش هم نازی و شیوا که دو تا از رفقای خل تر از خودش هستند و سرشان درد می کند برای این جور علافی ها و تجربه های آوانگارد مدام توی گوشش خواندند تا هوایی شد و زندگی ما هم درست از همان روز افتاد روی ریل استرس و خشونت....ادامه دارد
- ۹۱/۰۷/۱۳