تاریکخانه

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

تاریکخانه

من نمیدونم آیا هر کدوممون یه سرنوشتی داریم یا تصادفی عین یه پر با نسیم به این طرف و اون طرف میریم.ولی فکر میکنم شاید هردوی اینها درست باشه.شاید هردوی اینا در یه زمان اتفاق میفته...فارست گامپ

مترجم و نویسنده سینمایی
دانشجوی دکترای مطالعات تئاتر در دانشگاه چارلز جمهوری چک
لیسانس زبان روسی ازدانشگاه شهیدبهشتی
فوق لیسانس ادبیات نمایشی از دانشگاه تربیت مدرس
فارغ التحصیل دوره فیلمسازی از انجمن سینمای جوانان ایران

سابقه همکاری با روزنامه بانی فیلم، مجله فیلم نگار، 24، سینمااعتماد، بولتن جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان اصفهان،سایت های سینماسینما و...

سفرت به سلامت عزت الله خان

لینک مطلب در سایت سینماسینما

عباس آقا سوپرگوشت اجاره نشینها احتمالاً شیرین ترین کاراکتر نچسبی است که تاریخ سینمای ایران به خود دیده است. صاحبخانۀ خانه خراب کُنی که آسایش مستأجرها یک پاپاسی برایش ارزش ندارد و به هر قیمتی که شده می خواهد از شر خانه و ساکنانش خلاص شود.  همانقدر که مادر برایش مهم است، به منفعت طلبی هم بها می دهد با شلوغ کاری سعی میکند رشته امور را به نفع خودش در دست بگیرد و لحظه ای کم نیاورد.

همه این ویژگی ها بدون شک تا حدی در سناریوی مهرجویی نوشته شده است. تا قدری توسط خود کارگردان تعریف شده و تا حدی به واسطه ترکیب خوب و بجای سازنده به بار نشسته. اما این انتظامی است که نقش را به سیاق خودش رنگ آمیزی و برای همیشه ثبت کرده. بازیگری که با کوله باری اندوخته و تجربه از اساتید بنام با حضور در هر اثری نگاه ها را به آن اثر معطوف می کرد و نیت ها را برای روبرو شدن با آن تغییر می داد. هنرمندی به وسعت یک تاریخ تجربه و زیستن در اتمسفر سرزمینی که بر صحنه های نمایشش قد کشیده بود. آرتیستی که فیلم متوسط و ضعیف در کارنامه ش ندارد و برای بررسی هر فیلم یا نمایشی که او در آنها حضوریافته بی شک بایدبه دنبال یک توجیه یا دلیل قابل اعتنا بود. انتظامی جز نسل آن دسته از بازیگرانی بود که  با سبک و چارچوب های مشخص در بازی خود زمینه حضور و یادگیری هنرمندان دیگری را در سینما و تئاتر پدید آوردند. واژه «بود» بیش از حد غم انگیز است. شاید فکر میکردیم او از آن کسانی است که همواره بوده و باید باشد. بازی کند، پیام بدهد ، حضور پیدا کند و هر سال در سالروز تولدش هنرمندانی را ببینیم که در کنارش حضور یافته اند و برای سلامتی اش آرزو می کنند. در زمره هنرمندانی که در هشتاد و چند سالگی مثل هنرمند ۵۰ ساله چنان می درخشد که انگار تازه سینما را کشف کردند. بازی اش در فیلم مهجور «شب» در کنار یکی از آخرین حضورهای مرحوم شکیبایی که پیشتر در هامون در کنار یکدیگر خوش درخشیده بودند، گواه همین امر است. شاید هر طور دیگری فکر کنیم، کسی جز انتظامی برای نقش «دبیری» بددهن و کم حوصله هامون به ذهنمان نرسد. آنطور که برای «رسول رحمانی» عاشق پیشه روسری آبی بازیگر دیگری را متصور نیستیم. واقعیت این است که انتظامی چنان خود را با نقش ها عجین کرده و در آنها حل شده که با گذشت سالها وقتی دوباره به آن ها نگاه میکنیم، فارغ از کیفیت فیلم یا سناریو سخت است به کس دیگری جز او در آن نقش فکر کنیم. انتظامی بازیگری را زندگی کرد و به راستی برازنده عبارت آقای بازیگر است. به این شاخه از هنر سینما و تئاتر اعتبار بخشید و احتمالا تا همیشه بر صدر خواهد ماند. چنان که در مستند «و آسمان آبی» خود را شاگرد بزرگانی چون بیضایی و سمندریان میدانست، کمتر کسی است که از بودن در کنار او نیاموخته باشد یا متوجه تواضع و منش والایش نشده باشد. از حلقه طلایی نسل اولی ها که روزگاری مردان شماره یک صحنه های نمایش بودند حالا فقط علی نصیریان سرپاست و هنوز هم حضوری باصلابت در این عرصه دارد- خداوند استاد کشاورز را هم به سلامت دارد- بخش مهمی از کارنامه پربار انتظامی مرهون کارنامه دو تن از بزرگان سینمای این مملکت یعنی مرحوم حاتمی و جناب مهرجویی است. از «گاو» که انتظامی با آن بیش از پیش شناخته شد و یکی از اولین جوایز سینمایی بین المللی را برای ایران به ارمغان آورد تا فیلمهای تاریخی حاتمی که اتفاقاً چند روز پیش از فوت انتظامی سالروز تولدش بود. سبک بازی خودآموخته و آمیخته به حرکات مختلف صورت و تنوع در لحن از جمله ویژگی های بارز بازیگری انتظامی است. حد اعلایش را احتمالا در «بانو» مهرجویی می بینیم و نمونه مینیمال و تکنیکال ترش را مثلا در خانه ای روی آب. انتظامی در همه عمر ۹۴ ساله اش دو سیمرغ بلورین گرفت، انبوهی جایزه داخلی و خارجی دریافت کرد، با کارنامه ای درخشان و انتخاب هایی دقیق در فیلم ها و نمایش های متعدد و چندین سریال تلویزیونی ایفای نقش کرد. موزیسینی درجه یک را تربیت کرد و در فراق همکاران و دوستان بسیاری حضور یافت، نامه نوشت و غمگین شد. مجسمه ها و سردیس ها از او ساخته و نامش بر سردر سالن ها و تماشاخانه هایی حک شد. آخرین نامه و درخواستش از رئیس جمهور همچنان در سایت های مختلف می چرخد و صحنه های پس از مرگش در «روز فرشته» با بازی درخشانش، بیشتر از گذشته کمدی مرگ آگاهی را به خاطر می اورد. یکشنبه برای همیشه با بدرقه اندهناک دوستان و همراهانش به تن سرد خاک سپرده شد و یاد و نامش تا همیشه بر پیشانی هنر این سرزمین باقی خواهد بود.  اگر همه اینها برای آدم عزت به ارمغان نمی آورد پس عمر با عزت چیست؟ سفرت به سلامت عزت الله خان!

نگاهی به چهار راه استانبول/ درام سوزی در پلاسکو

لینک مطلب در سایت سینماسینما

رویدادهای واقعی همواره بستری بوده اند برای قصه پردازان و فیلمسازان جهان، تا از دل واقعه مخاطب را با ابعاد بیشتر و ملموس آن روبه رو کنند و در ضمن آن قصه ای واقعی یا خیالی را در دنیایی دراماتیک به نمایش بگذارند. از هالیوود که ید طولایی در این ماجرا دارد تا غالب کشورهایی که دارای صنعت سینما هستند به چنین موضوعاتی پرداخته اند و نتیجه یا درخشان بوده، یا شکست خورده و از یاد مخاطب رفته است.
«کیایی» دست روی رخدادی می گذارد که هنوز صحنه ها و کم و کیفش در ذهن مخاطب تازه است. زمان زیادی از آن نگذشته و تقریبا از خلال عکس ها و ویدیوها عمق فاجعه را دریافت کرده. خبری از احتمال تحریف یا تحقیقات گسترده تاریخی نیست. فیلمساز فقط باید با یک روایت درست و قصه ای مناسب مخاطب را با خود همراه کند. صدالبته که برای چنین فیلمی تکنیک لازم است، مهارت کارگردانی نیاز است. اما قصه خوب باعث می شود چنین بستری هدر نرود. «چهارراه استانبول» از این منظر ناموفق است. قصه ای کلیشه ای و تکراری در فیلم جریان دارد. قصه ای که البته مبتلابه جامعه هم هست. افراد زیادی هم با آن سرو کار دارند ولی قاب سینما و پرده عریض به چیزی بیش از یک همذات پنداریِ صرف نیاز دارد. پلاسکو در چهارراه استانبول بستری می شود تا عاقبت شخصیت ها وگره های فیلمنامه فیصله پیدا کنند. آتش سوزی ساختمان ظاهرا مشکلات بسیاری را در فیلم حل می کند و کارگردان را از پرداخت های دیگر روی شخصیت ها نجات می دهد.
جلوه های ویژی تصویری البته بسیار خوب کار شده اند. کمک زیادی به فیلم و حس واقعی اتمسفر آن کرده اند و به فیلم سر و شکل داده اند. کیایی از این نظر کارگردان قابل اعتمادی است. اما همچون فیلمهای اخیر کارگردان همواره با یک چرخه نه چندان هفدمند ولی تزیین شده و خوش فرم طرف هستیم که فقط در مدت تماشای فیلم در سینما کفایت میکند. نمیتوان بعد از پایان فیلم به آن فکر کرد و آنچه در این مدت گذشته را مرور کرده و به نتیجه ای منطقی رسید. بیایید پلاسکو را با یک ساختمان دیگر یا اصلا یک رخداد دیگر عوض کنیم. اگر بنا به مهم نبودن خود پلاسکو در فیلم بود و فقط خود واقعه برایمان اهمیت داشت پس دیالوگ ها نسبتا شعاری بهمن به فرنگیس درباره سرنوشت جنس های ایرانی و چینی و بی فکری مسئولان هیچ کارکردی ندارد. جز اینکه به مخاطب بفهماند در حال تماشای فیلمی درباره آتش سوزی یکی از بزرگترین و قدیمی ترین ساختمان های تجاری پایتخت بوده است. چیزی که میخواهم بگویم این است که برای واقعه ای با این ابعاد، درام فیلم بسیار نحیف است. تقریبا چیزغیرقابل پیش بینی وجود ندارد و بازی موش و گربه ای که میان طیف فقیر و غنی در فیلم به راه می افتد-که پرداخت بسیار بهترش را در «خط ویژه» دیدیم- کمکی بهمان نمی کند. مشکل اینجاست که کارگردان هم میخواسته وارد ماجرای پلاسکو و حواشی اش نشود هم در جاهایی صلاح دانسته از معایب و اتفاقات آن روز کذایی بگوید. برای همین همه چیز در سطح می ماند. از مسئولانِ غیر مسئولی که به جای کمک کردن به مدیریت بحران سنگِ جلوی پای امدادرسان واقعی بودند تا مردمی که مثل همیشه به جای کمک به روانسازی مسیر، دوربین به دست در حال تهیه محتوا برای صفحه های شخصی شان.
به همین علت می گویم چهارراه استانبول می توانست تبدیل به فیلمی بهتر و ساختارمندتر شود اگر کارگردان حداقل تکلیفش را با خودش مشخص می کرد. کیایی در سه فیلم قبلی خود علاقه اش به ساختار دایره ای فیلمنامه را نشان داده. به نظرم در همه اینها خط ویژه موفق ترینشان بوده. طنز خاصی که او در زبان شخصیت ها می گنجاند همیشه برای مخاطب قابل توجه است و باعث تلطیف ریتم سریع فیلم می شود. ریتمی که او در ایجادش تبحر خاصی دارد. چهارراه استانبول یک فیم معمولی است با بازی های معمولی که سحر دولتشاهی و مسعود کرامتی قابل قبول ترینشان اند. فیلمی درباره ابعاد مختلف و چرایی حادثه پلاسکو نیست. فیلمی درباره فاصله فقیر و غنی هم نیست. فیلمی سرگرم کننده است که لحظاتی شما را یاد زمستان دوسال پیش می اندازد و تشویشی که پایتخت و کشور را فرا گرفته بود و به اندازه همان لحظات هم با آن همراه می شوید. همذات پنداری می کنید و بعد از عاقبت شخصیت ها در قابل پیش بینی ترین وجه ممکن در تانکر شیر، احتمالا فراموشش کنید.

نگاهی به یکی از نمایش‌های روی صحنه؛ «مرزداران»/ اینجا آخر دنیاست!

لینک مطلب در سایت سینماسینما

برای یک نمایش هیچ چیز به اندازه یک متن خوب و به قاعده نمی تواند سبب موفقیت شود. در روزگاری تئاتر ایران در برخی موارد به تقلید از سینمای ستاره محور و خالی از دغدغه و محتوا به دنبال جذب مخاطب با عناصری سطحی و گیشه ای است، اجرای نمایش های بی ادعا و ساختارمندی در سالن های کوچک و به دور از حاشیه باعث خوشحالی است. مرزداران دقیقا از این دست نمایش هاست. گروهی کوچک با هزینه ای شخصی به اتکای ذهن و قلم و مهارت خود و بدون هیچ پشتوانه دولتی یا خصوصی این روزها آخرین اجراهای خود را در یکی از کوچکترین سالن ها در زیرزمین تئاتر شهر روی صحنه می برند. روایتی از چند سرباز خطوط مرزی ایران که در شرایطی سخت و طاقت فرسا در حال به پایان رساندن خدمت سربازی خود با مشکلاتی مواجه می شوند که برای مخاطب بسیار قابل لمس است. نویسندگان به دور از تکلف و غلوهای معمول، با استفاده از ترکیب قومیتی و گوناگونی فرهنگی سعی در ارائه جامعه کوچکی دارند که هوای ماندن و ساختن دارند اما سرآخر کم می آورند. نمایش با یک شوک اولیه شروع شده و در ادامه در جهت گره افکنی از چرایی و چگونگی رخداد، شباهت وضعیت دیگر شخصیت ها به نتیجه این شوک را نشان می دهد. طنز کلامی موجود در گفتگوهای شخصیت ها که غالبا تنش زا و موقعیت محور است به ایجاد هرچه بهتر ارتباط میان مخاطب کمک شایانی می کند. هرچند معتقدم در برخی صحنه ها حد اوج و فرود تنش میان کاراکترها از دست بازیگرها خارج می شود و در مرز باریکی میان پس زدن و درنیامدن قرار می گیرد. انگار که تنش موجود بیش از آن چیزی است که روی صحنه می بینم و شخصیت ها از قبل مشکلات خاص دیگری با یکدیگر داشته اند که البته این به خودی خود ضعف محسوب نمی شود. طراحی صحنه ساده و بی تکلف است و این برای نمایشی که تمرکز خود را روی دیالوگ و شیمی میان کاراکترها گذاشته نکته مثبتی است. یکی از بهترین شخصیت های نمایش که به نظرم جا داشت تا ابعاد بیشتری از او در متن نشان داده شود، سربازی است که در نگاه اول ما را یاد «گومر پایل»، سرباز چاق فیلم «غلاف تمام فلزی» می اندازد. لارنس اگرچه به اندازه «قربان» این نمایش کم رو نبود ولی از جهت نمایش یک روی کاملا متفاوت در انتها عمر هر دو شخصیت، شباهت بسیاری با یکدیگر دارند.
نمایش، میزانسن های پیچیده ای ندارد و به درستی همه چیز در جهت نمایش روزمرگی و دشواری موقعیت تنظیم شده. مرزداران نمایشی تماما مردانه است که به سیاق متن های این چنینی تماشاگر را خسته نمی کند. نمایشی است کاملا بومی در ستایش ضرورت خودباوری میان مهمترین- ولی در ظاهر کم اهمیت ترین- عناصر دفاعی یک کشور. انگار برای یک مرزدار مهمتر از همه حفظ مرزهای شخصی و ذهنی است. با چنین مرزهایی می توان از هجوم غیر مرزبانی کرد. ایستاد و جان را سپر کرد. ارزش این نمایش وقتی دوچندان می شود که بدانیم هر دوی نویسندگان و کارگردانان نمایش اولین تجربه حرفه خود را تجربه کرده اند. اولین و احتمالا سخت ترین راه ها را رفته اند و به اجرایی یکدست و قابل بحث رسیده اند.

چرا برای «عصبانی نیستم» باید عصبانی بود؟

لینک مطلب در سایت سینماسینما

فارغ از اینکه فیلم «عصبانی نیستم!» را دوست ندارم و معتقدم فیلمساز در فرم و شیوۀ بیان خوب عمل نکرده و درجاهایی سردرگم است، ولی طریقه برخورد با این فیلم در این چند سال، از تلخ ترین سناریوهایی است که تنها در سینمای ما و فقط با چنین مختصاتی می تواند اتفاق بیفتد. فیلمی به دلیل برخورد سلیقه ای مسئولان ارشد و اعتراضات دسته جات و گروه هایی که اصولا هیچ نقشی در تصمیم گیری های کلان و سیاست گذاری های وزارتخانه عریض و طویلی چون فرهنگ و ارشاد ندارند، به مدت ۴ سال به محاق می رود. دولت ها عوض می شود ، مسئولان جدید می آیند سرکار. اعتراض گروه ها- فیلم را دیده یا ندیده- همچنان پابرجاست. انگیزش سیاسی و موضع گیری یکطرفه حرف اول را میزند. شنیدن حرف طرف مقابل به فتنه گری و بی بصیرتی تعبیر می شود و اساسا هرگونه اقدام برای نمایش فیلم و سپردن قضاوت به عهده مخاطب امری خطا و نابخشودنی تلقی می شود!

بشمارید تعداد فیلمهایی که تا کنون به دلایل مختلف توقیف شدند، سرو صدا به پا کردند، از پرده پایین کشیده شدند یا به خاطر ساخته شدنشان عده ای به خیابان ریختند و در نهایت بدون هیچ اتفاق مهمی اکران شدند، به خانه های مردم رفتند و در میان آنها نقد شدند. در واقع به قول فیلمنامه خوب بهرام بیضایی، اتفاق خودش نمی افتد! عده ای ناآگاهانه اتفاق را خلق می کنند. می روند به استقبال حاشیه. مثل کاری که با فیلم قصه های بنی اعتماد کردند. فیلمی که پخش شد، به شبکه خانگی آمد و توسط عده ای هم تجلیل شد. برخی با یک خط کش ذهنی ایستانده اند ببینند تیغ حاۀیه کدام فیلم بُرنده تر است. با کدام فیلم می شود بیشتر دیده شد و در کانون توجه قرار گرفت. تماشای دقیق فیلم برایشان ذره ای اهمیت ندارد. وجود حواشی و ادعاهای اثبات نشده درباره محتوای فیلم، محلی از اعراب ندارد. این موج است که برایشان مهم است. حفظ یک فضای خلق الساعه که درون آن بتوانند برای خود برای خود حکمرانی کرده و بیانیه صادر کنند.

«عصبانی نیستم!» به قشری توهین نمیکند. دست کم دروغ پردازی هم نمی کند. قصه جوانی را روایت می کند که در این سالها مشابهش را کم نداشته ایم. از فضایی می گوید که خیلی هایمان در اینجا و آنجا درباره اش حرف زده ایم و برایش لطیفه و جملات نغز فراوان ساخته ایم. دست می گذارد روی یکی از احساسات مهم جوان پر مشغلۀ جامعه امر؛ز، خشم و عصبیت همه جانبه. حالا دوستان در همه این مدت فکر کرده اند فیلسماز اساسا با چه جرأتی درباره عصبانیت یک جوان فیلم ساخته و در آن، دوره ای از وضعیت سیاسی و فرهنگی ایران را نقد کرده. دوره ای که اتفاقا سردمدار محترمش این روزها خودش تیغ نقد را گذاشته بر روی سیستم و همه چیز را نقد می کند.( این را از این جهت می گویم که در جایی از فیلم، صدای ایشان را مستقیم روی فیلم می شنویم. چیزی که به نظرم خوب از کار درنیامده و وضعیت فیلم را به لحاظ فرم دچار خدشه کرده است.)

آقایان وزیر سابق و اسبق یا از همه چیز بی خبرند یا وعده وعید بدون پشتوانه می دهند یا از اساس همه چیز را منکر می شوند! ضرورت وجود سندی به نام پروانه ساخت و پروانه نمایش با همه بروکراسی کاری ها و مصائیبی که در همه این سالها داشته، در چنین موقعیتی به کار می آید. که در مقابل وعده های چندباره، فیلم تا پای اکران می رود تبلیغ می شود و با دریافت یک بیانیه یا یک اولتیماتوم از یک گروه خودجوش، نمایشش در وضعیت فعلی صلاح دانسته نمی شود! فیلم به فیلم یا دوره به دوره هم فرقی نمی کند. می خواهد بانوی مهرجویی باشد، باشو غریبه کوچک بیضایی باشد یا خواب تلخ امیریوسفی یا این اواخر خانه دختر شاه حسینی. جنجال باید از یک جایی شروع شود. سردمداران و تصمیم گیرندگان یکی دو نفر نیستند.  مصلحت سینما و فرهنگ را که مخاطب نمی بایست درک کند، هر گروه و دسته و دلواپسی به نوبه خود باید وارد میدان شود و وزیر مملکت را تهدید کند! به راستی که نام فیلم قرینه غریبی دارد با وضعیتی که برایش رخ داده. گزاره ای  است از زبان شخصیت اصلی فیلم که آموخته در مواقع حساس و بحرانی که خشم به سراغش می آید، آن را زیرلب تکرار کند. ولی در واقع دست اندرکاران فیلم بیشتر از همه در این موقعیت عصبانی اند. بازیگری که به خاطر مصلحت اندیشی نمی تواند جایزه اش را برای فیلم دریافت کند. تهیه کنندگان و سرمایه گذاران از دست به دست شدن نسخه قاچاق و پرده ای فیلم بین مردم و احتمالا آقایان وزرای قبلی و فعلی و همه کسانی که سهمی در سیاست گذاری اکران و مصلحت اندیشی های خاصش دارند، ترجیح می دهند به آموختۀ شخصیت اصلی فیلم عمل کنند و تا اطلاع ثانوی عصبانی نباشند!

نگاهی به «سارا و آیدا» / شیرجه درون حوض!

لینک مطلب در سایت سینماسینما

مازیار میری را باید جزء آن دسته از فیلمسازانی قلمداد کرد که در آغاز دهه هشتاد سربرآوردند و بعد از ساخت فیلم هایی شخصی وارد قلمرو سینمای اجتماعی شدند. سینمایی که قصه گوست، دغدغه دارد اما هیچ وقت «همه چیز تمام» نیست. همیشه تا نیمه نردبان بالا می رود و به یکباره همه چیز را رها می کند. از به آهستگی و پاداش سکوت گرفته تا کتاب قانون و سعادت آباد که به اوج خودش می رسد. تلاش قابل تقدیر او در حوض نقاشی هر چقدر با درخشش بازیگرانش آنطور که باید به هدف نَنشست در اثر تازه او حتی همین تلاش هم دیده نمی شود.
در سارا و آیدا با فیلمنامه ای طرف هستیم که ابایی ندارد از سادگی. تا جایی که همین سادگی آنقدر عیان و پرحفره از کار در می آید که هر نوع پیچیدگی، آشکارا از قصه بیرون می زند. قصه بی تعارف نخ نماست. وارد کردن یک کلیشه به رابطه دو دوست و خلق فضایی زنانه نه تنها مشکلی را حل نمی کند که از جایی به بعد مخاطب را خسته می کند. یک طرف ماجرا شوهر و برادری است نامرئی که مسبب همه خرابی هاست و یک طرف دوراهی قدیمی وجدان و نیاز مالی. این درواقع تنها ایده قابل قبول فیلم است. منتهی آنقدر بی مقدمه رو و آنقدر نپخته رها می شود که در عمل راه را برای هیچ گونه پردازش و نتیجه گیری ای باز نمی گذارد. فارغ از قیاس مع الفارغِ بضاعتِ تکنیکی و ذهنی سینمای ما و سینمای آمریکا صرفاً قصد دارم ظهور و بروز چنین ایده ای را در فضایی درست بیان کنم. به یاد بیاورید جایی از فیلم «پرواز» ساخته رابرت زمه کیس را که خلبانِ الکلیِ محکوم در دادگاه، در دوراهی مشابهی گرفتار می شود. یا باید رای به الکلی بودن مهمانداری بدهد که دستش از دنیا کوتاه شده و قائله را به نفع خودش تمام کند یا اینکه برای همیشه از پرواز منع شود. مشخص است که قصه و نگاه هر دو فیلم چیز دیگری است. معلوم است که زمه کیس چیز دیگری گفته و میری حرف دیگری. اما بزنگاه ها مشابه است. سارا در مذان اتهام است. یا باید رای به گناهکار بودن رفیق صمیمی و ازدنیا رفته اش بدهد یا اینکه رجوع کند به وجدانش و خطای خود را گردن بگیرد. مساله این است که فیلمنامه نویس دستش از جایی به بعد کاملا برای مخاطب رو می شود. مخاطب می داند سارا بالاخره اعتراف می کند. می داند به هر حال وجدان خفته اش بیدار می شود. او دنبال چیز دیگری است از فیلم. از نویسنده یک غافلگیری تازه می خواهد. برداشت یک ایده ی قبلا کاشته شده شاید. ولی آنقدر همه چیز معمولی برگزار می شود که فیلم به شکلی کاملاً سرد تمام می شود. پتانسیلی که می توانست فیلم را به اثری حداقل قابل قبول تبدیل کند، کاملا می سوزاند. بدون تعارف میری در این فیلم عقبگرد عجیبی داشته. مساله بر سر فیلم ساختن و فیلم نساختن نیست. موضوع، حفظ حداقل هاست. کیفیتی است که میری آن را دست کم با چند اثر خود کسب کرده و مهمترین وظیفه ش به عنوان فیلمسازی که دغدغه دارد، محافظت از آن است. از متن و قصه که بگذریم بازی ها نیز در سطحی کاملا متوسط قرار می گیرند. هیچ تلاش بخصوصی برای ارائه پیچش های شخصیتی از سوی بازیگر دیده نمی شود. من به عنوان تماشاگر پیگیر نمی توانم سارا و آیدا را در مدیوم سینما از کارگردانی که پیشتر سعادت آباد و یا پاداش سکوت را ساخته تصور کنم. معمولا چالش هر مخاطب با فیلمی که تماشا می کند، غافلگیری ها و آشنایی زدایی هاست که اثر برایش به ارمغان می آورد. مروری است که بر داشته های مخاطب می کند و خانه تکانی است که به ذهن او می دهد. سارا و آیدا حتی به مرز چنین انتظاری هم نزدیک نمی شود. آن کیفیتی که انتظار داریم از رابطه میان این دو دوست شکل بگیرد، نمی گیرد. چالش ذهنی و کلنجار درونی سارا با خود در حد بدخلقی با نامزدش و دیدن یک دابسمشِ دونفره و زمزمه آهنگی باب روز است و واقعا در همین حد هم باقی می ماند. شخصیتی داریم که ظاهرا دوست پسری صاحب نفوذ و منفعت طلب است که اتفاقا معقول ترین بازی را هم میان باقی بازیگران دارد. اما حتی او هم نتوانسته کمکی به افزایش سطح انتظارات ما از فیلم بکند. فیلم را در بهترین حالت می توان یکبار دید. تماشایش در سینما چیز تازه ای به مخاطب اضافه نمی کند. همانطور که به کارنامه میری و فیلمنامه نویس خوش قریحه اش!

نگاهی به «دانکرک» کریستوفر نولان/ گاهی به آسمان نگاه کن

لینک مطلب در سایت سینماسینما

برخی رخدادها آنقدر ظرفیت های نهان دارند که اگر صدها کتاب و فیلم هم درباره شان نوشته و ساخته شود باز هم میتوان بُعد تازه ای از آنها یافت و با نگاهی دیگر به رویداد نگریست. مثل اسپیلبرگ و فهرست شیندلرش، کوبریک و غلاف تمام فلزی اش، کاپولا و اینک آخرالزمانش و … انگار داستان جنگ، سهم و دنیای تازه هر فیلمساز اهل دانش و مهارتی است. کاری که نولان در فیلم آخرش با داستان گرفتاری سربازان انگلیسی و فرانسوی در ساحل دانکرک می کند. نولان موفق می شود خودش را بعنوان فیلمسازی که بر ابزار مسلط است و نبض تماشاگر را خوب می شناسد بیش از پیش اثبات کند. میان ژانرها مرزی نشناسد و حتی در چنین فیلمی نیز نشانه ها و بزنگاه های خاص خودش را کار بگذارد.

به حق او را باید فیلمساز کاربلدِ پرورشِ قهرمان دانست. فرقی نمی کند سه گانه ای از کمیک بوک های مارول را به فیلم برگرداند یا قصه اورژینالی درباره روانشناسی خواب یا سفر در زمان بسازد. قهرمانِ نولان خوب بلد است قصه را آغاز کند و در مؤخره ای حساب شده سهمش را از فیلم و تماشاگر بگیرد. خواه بتمنی باشد که به خاطر حفظ جانِ شهروندان ِگاتهام، با بمب هسته ای بر فراز خلیج ناگزیر به نابودی شود خواه خلبانی باشد که پس از پایان قائله، به برزخِ پایان یافته در جسمِ یک جت جنگیِ شعله ور بنگرد. دانکرک روایتی است بازتعریف شده از کلیشۀ یقین و باور که در چارچوب قواعد پیش می رود، اِبایی از غافلگیری تماشاگر ندارد و از تراژدیِ جنگ و مرگ دامنه ای از امیدواری و بردباری می سازد. اگر آخرین قسمت از سه گانه بتمن را فارغ از تمام ضعف هایش، پایانی موَقَر بر یک قهرمان بارها تکرار شده در نظر بگیریم، دانکرک را بی ارتباط با آن نمی توان یافت. خلبانی تمام روز در آسمان به امیدِ قطع راه ارتباطی دشمن به پرواز می گذراند و دست آخر وقتی کلاه و نقاب از چهره برمیدارد، که تکاوری های او و دیگران در آسمان و دریا و زمین باعث نجات جان هزاران سرباز شده و چاره ای جز تماشای گدازه های آتشِ افروخته بر سواریِ آهنی اش ندارد. مقایسه کنید با بروس وین سرمایه دار نوع دوستی که قواعد ارتش سایه ها را بر هم میریزد و با هدف گرفتن خواب از چشم تبهکاران و بدکاران تا پای بدنام شدن و مرگ در گاتهام هم پیش می رود.       نولان درواقع فیلم ساده و بی تکلفی ساخته و به دور از پیچیدگی های معمول خود در روایت و متن، توانسته تاثیر خودش را به نحوی مطلوب بگذارد. احساسات تماشاگر را برانگیزد و هیولای مخوف جنگ را در بستری همه جانبه به معرض نمایش بگذارد. بی اینکه به طور مستقیم قدم به آنطرف جبهه نبرد بگذارد، سمت خودی ها و البته هموطنانش می ایستد و در معرکه آسمانی و دریایی اش، هراس و پیروزی را توأمان و در قد و قامتی استاندارد تصویر می کند. در قامت ملوان بی ادعایی- با بازی خوب رایلِنس -که حتی از لاشه شناورِ هواپیما هم نمی گذرد تا مبادا زنده ای در آن طعمه مرگ شود تا جوان های کم سن و سالی که در میدان نبرد جولان می دهند  و به قهرمان هایی بی سر وصدا بدل می شوند. معتقدم نولان در دانکرک فقط جنس و ژانر جدیدی را تجربه کرده وگرنه عینک فیلمسازی اش و نوع نگاهش به قهرمان همان است که بود.

اگر زمانی فَن های متعصب نولان او را کوبریک عصر حاضر قلمداد می کردند، شاید پر بیراه نباشد که دست کم به لحاظ گونه های متنوع فیلمهایش این تعبیر را تا حدودی نزدیک بدانیم. وسواس خاص و انتخاب های دشوار او در انتخاب محل دقیق وقوع رخداد برای فیلمبرداری تا انتخاب به دور از کلیشه بازیگران همه نشان از این دارند که فیلمساز مستعدِ ما در انتخاب هایش دقیق است. از نقدها گریزان نیست و به دغدغه های شخصی اش هرگز پشت نمی کند.

فیلم پیچیده و پرسرو صدایی مثل «میان ستاره ای» می سازد و و دو طیف متضاد از تماشاگران را ایجاد می کند و بعد از آن فیلم خوش ساختِ ساده ای مثل دانکرک را رو می کند. زمانی پرفروش ترین فیلم سال را کارگردانی می کند و بی توجه به بی اعتنایی های آکادمی اسکار، همچنان بر مسیر خود استوار می ماند. دانکرک را باید برای نولان نقطه عطفی در نظر گرفت. به ایستگاهی می ماند که فیلمساز در جلدی تازه ابتکاراتش را به معرض نمایش می گذارد. همانقدر بی تکلف و همان قدر با وسواس. درست مانند یک بلاک باستر ۱۴۰ دقیقه ای و تریلری پر زرق و برق. انگار پای جنگ که به میان بیاید حتی فیلمسازها هم ساده می شوند.

نمایش خیانت

اجرای نمایش خیانت نوشته هارولد پینتر در کافه گالری تماشا اردیبهشت 96

کارگردان:حمید خورشیدی

بازیگران: حسین ارومیه چی ها، علیرضا بیات، مارال انصاری،شاهین نصیری

مکان:خیابان انقلاب، خیابان فخررازی،خیابان شهدای ژاندارمری شرقی، پلاک66

توقیف کیلویی چند؟

در آستانه روز خبرنگار و نقدی بر حاشیه این روزهای نشریۀ هتاک/ توقیف کیلویی چند؟

لینک این مطلب در سایت سینماسینما

اینکه تنها ارگان ناظر بر فعالیت مطبوعات در برابر خطا و تخلف یک نشریه، اختیاری از خود نداشته باشد، چیز جدیدی نیست. به هر حال قرار است متولی هر امری محدود به یک نهاد نباشد و حوزه فرهنگ برای همه مُشاع باشد! برای صدور مجوز کنسرت، حکم وزارت ارشاد علی السویه است و حتی ابلاغیه هم تاثیری در روند گذشته ندارد. چنین بدعت هایی وقتی دردسرساز می شوند که در تریبون ها و سخنرانی ها برای مردم حرف از قانون و تقدس آن بزنیم اما در جای دیگر خلاف آن را اجرا کنیم. اینکه چرا باید یک نشریه وابسته به یک نهاد خودجوش به خودش اجازه توهین و افترا به قشری از جامعه را بدهد جای سوال ندارد.

اینکه در پوشش دین و روایت سعی در عادی جلوه دادن عمل خود می کند هم چیز عجیبی نیست. عجیب آنست که بالاترین دستگاه قانونی و قضاوت باید حکم نهاد متولی امر را نادیده بگیرد و در صورت تکرار تخلف هم واکنشی نشان ندهد. بی قانونی واقعا شاخ و دم ندارد. نشریات مخالف را زنجیره ای کرایه ای خواندن و خود در مسیر دیگری رفتار غلط نشان دادن مصداق عدم اعتقاد به اصول اولیه چنین حرفه ای است. فیلمی را ندیده به باد نقد گرفتن و توهین به سازندگانش با هیچ کدام از موازین شرعی و اخلاقی همخوانی ندارد. داعیه ارزشی داشتن و دلواپس بودن به حرف و سرمقاله نیست.

هر کس را با عملش می سنجند و با رفتاری که دارد قضاوت می کنند. من اصلا کاری به گذشته نشریات و اتفاقات و رخدادهایی که به آنها نسبت می دهند ندارم. اینکه چه افرادی از دفتر آن نشریه بیرون آمدند و با همان تفکر وارد چه وادی های دیگری شدند هم محلی از اعراب ندارد. صحبت سر امروز آدم هاست. رفتاری که امروز از خودشان نشان می دهند و حرفی که روی کاغذ می آورند. مگر رسالت روزنامه نگار جز این است که بازتاب اجتماع را منعکس کند؟ از درد و مشکل بنویسد و پیشنهاد حلش را بدهد؟ مگر قداست قلم به همین نیست که نگاهی را تغییر دهد و رفتاری را تعدیل کند؟ پیشرو باشد و باعث ایجاد حرکت شود. آیا این زیر پا گذاشتن همه اصول و ارزشها نیست که به یکی از محبوب ترین و نازک طبع ترین اقشار جامعه در لفافه حدیث و دین توهینی آشکار کنیم؟ آیا تعریف آن کلمه را جدای از معنای ضمنی اش در روایت، در فرهنگ لغت هم جستجو کردیم ؟ به معنایش در باور عموم جامعه و تاثیرش در آحاد آن فکر کرده ایم؟ آیا نیتمان اصلاح است یا صرفا حاشیه سازی ژورنالیستی. قبول کنیم دوره این نوع عوام فریبی ها و دروغ پردازی ها سر آمده.

هنرمند را نمی شود آلت دست کرد و در قالب و محدوده ای گنجاند. نمی شود از مردم جدایش کرد و در جزیره ای دیگر ادعای مردم داری کردن داشت. این رفتارها فقط مردم را دلزده و دین زده می کند و باعث می شود تا همه را با یک چوب برانند. از همه چیز به تنگ بیایند و از سر لجبازی هم که شده چیزی باشند که شاید خودشان هم نخواهند. قبول کنیم مسیر هر چیزی موانعی دارد. اقتضائاتی دارد و با دیکته کردن و دستورالعمل و سفارش تغییرپذیر نیست. از این لاک سنگی پرحجم بیرون بیایید و قدری در جامعه نفس بکشید. بر روی خطاهایتان خط بکشید و با اصرار بیجا مشکلات تازه ای را ایجاد نکنید. دستگاهی که ناظر است، مسئولی که متولی است بدون پا پس کشیدن از مسئولیت محوله عمل کند و حرفش مدام تغییر نکند. با صحبت کردن با فلان عالم دینی از حکم خودش پشیمان نشود و تناقض های عجیب به وجود نیاورد. هنرمند ذهن پویایی دارد حواسش به جزییات است و اگر ببیند برایش ارزشی قائل نیستید فضا را تنگ می بیند. اگر ضابطه داریم و قانونی که مدون است چرا باید با سلیقه و نظر و سفارش رایتان برگردد؟ چرا جماعتی را معطل یک تصمیم کنید.

تکلیف آن دسته که دلشان برای گوش دادن به یک موسیقی خوب لک زده و از تراکم پایتخت به دورند چیست؟ چه پاسخی برای او داریم؟ آیا نشسته اید آسیب شناسی کنید چرا باید این هجمه علیه هنر ایجاد شود. کجای کار را غلط رفته اید و کجا کوتاهی کرده اید. مملکتی که این همه مفاخر موسیقی و تئاتر و سینما دارد چرا باید این همه محدودیت ایجاد کند. خسته نشدید از این بازی گرو کشی سیاسی نخ نما شده؟ دیوار کوتاه تری از هنر پیدا نکردید و می خواهید همه چیز شش دانگ در تملک خودتان باشد. خودتان برایش نقشه بکشید خودتان بهش مجوز بدهید و خودتان از هستی ساقطش کنید. داستان آشنایی نیست این چرخه؟ خدا نکند با این کارتان بر پیکره تفکر و یا نسلی تیشه بزنید. خدا نکند به خاطر بازی سیاسی حرفی بزنید که فردا عکسش را عمل کنید. آقایان مسئول و متولی فرهنگ، دلواپسانِ صاحب نشریه و ظاهرا دغدغه مند، دوره دستورالعمل و فرمایش و تعیین تکلیف خیلی وقت است به سر آمده. هنر این عصر این است که با زبان مردم حرف بزنید. طوری که درکتان کنند و پَسِتان نزنند . طوری که بهتان اَنگ تکراری بودن نزنند و در خلوت و گفتگوهای گروهیشان پشت سرتان حرف نزنند. یاد بگیرید لنز چشم هایتان را به اندازه نگاه مردم باز کنید!

باد تو را با خود برد...

باد تو را با خود بُرد...

لینک این مطلب در سایت سینما سینما

 آقای بدیعی همانطور که سرگردان در دل جاده می راند احتمالا هدفمند ترین آدم دنیا در آن برحه است. می-داند چه می خواهد و به دنبال چه چیزی است و تا رسیدن به مقصودش دست از تلاش بر نمی دارد. تا جایی که بفهمد بودنش برای چیست و چراییِ زنده ماندنش را دریابد. درست مثل جهان همه فیلم های کیارستمی. آدم های پرسش گری که تا رسیدن به پاسخ هایشان دست از تلاش بر نداشته و در بیراهه های مختلف قدم بر-می دارند تا به روشنایی برسند. برای همین تفکرِ فیلسوف مأبانه است که معتقدم نه تنها سینمای ایران که دنیا یکی از وزنه های فکری و هنری اش را از دست داده. تصویرگرِ پویای روزمرگی هایی که هیچ کداممان متوجهش نیستیم و تنها نگاهِ هوشمند کسی چون او بود که می توانست ما را به خودمان بیاورد. حالا هر که می خواهد به او برچسبِ من در آوردی بزند و او را جشنواره ای و بی دغدغه بنامد. حرف های باد هوا نمی مانند. این آثار هنرمند و بنیان های فکریِ اوست که به یادگار می ماند و قضاوت آیندگان که چقدر روی اساس حرف زده اند. حالا صداو سیما دلش خوش باشد به تکلیفش عمل کرده و تسلیت ش را گفته و دهان منتقدان را بسته. صداوسیمایی که بوی الرّحمنَش مدتهاست بلند شده و با تغییر و تحول های سریالی سعی دارد امیدِ تحوّل بدهد. غافل از آنکه مخاطب مدتهاست راه خود را از افکار آدم های ساختمان شیشه ای جدا کرده است. قدر گوهر را گوهرشناس می داند و ما متأسفانه در گوهرشناسی سالهاست عقب  افتاده ایم.
کیارستمی آنقدر مستقل بود که بدون سانسور، فیلم خود را بسازد و هم آنقدر شجاع که در جای خودش حرف لازم را بزند. راهی سوای مسیرهایی که خیلی از طردشدگان هنری در پیش گرفته اند. به دنبال کف و سوت جشنواره ها نبود هرچند جشنواره ها قدرش را خوب می دانستند. زبانش جهانی بود و فرقی نداشت در روستایی دورافتاده در ایران فیلم بسازد یا جایی در قلب ایتالیا. زبان سینما را خوب می دانست و ارزش تصویر را درک می کرد. و من چقدر متنفرم از این افعال ماضی که هیچ وقت فکرش را نمی کردم روزی باید برای کیارستمی به کار ببرم. مرگ کماکان تلخ ترین و عجیب ترین واقعیتی است که باید بی چون و چرا باورش کرد. مرگ هنرمند اما یک بُعد دیگر هم دارد. به آدم یادآوری می کند که حتی خالق حرف ها و نکته هایی که در قالب های گوناگون و در جایگاه آموزگاری همه جانبه برایمان ارائه شده نیز روزی خاموش می شوند. که خاموشی را هیچ استثنایی نیست. کیارستمی ناگهانی رفت. این عباسِ چند بُعدی هنرِ ایران زمین که خیلی ها قدرش را ندانستند. او که بدون گلایه و غر زدن های معمولِ جماعت کم هنر کار خودش را می کرد. عکسش را می گرفت، شعرش را می گفت، فیلمش را می ساخت و با هفت چنارهایش به خانۀهنرمندان مملکت جلوه می-بخشید. تعریف هنرمند چه چیزی جز این می تواند  باشد؟ جز این است که با همه ابزارهایی که در دست دارد از دل جامعه و پیرامون آدم ها حرف و نکته بیرون  بکشد که مخاطب در حالت عادی قادر به تشخیص شان نیست؟ کیارستمی پهلوانی هنری بود که سر جایش قرص بود و اسیر بادهای زودگذر نشد. ذهنی قوام یافته داشت که از دل تجارب گوناگون به  دست  آورده  بود. همانقدرکه در ساخت فیلم های تجربیِ خاص خودش مسلط بود، در نگارش فیلمنامه های داستانی خوب و قصه گو نیز محکم و استوار بود.

به گمان من چنین فردی را مرگ معنایی ندارد. شاید جسماً حضور نداشته باشد اما تلألو اندیشه و نگاهش را در همه آثارش برایمان به ارث گذاشته است. نه به گریه و زاری و پست های موج محور ما نیازی دارد نه می خواهد به ناگاه شیفته او و آثارش شویم. کیارستمی می خواست دنیا را طور دیگری رصد  کند. به شیوه ای متفاوت و جهان شمول. اهل تجربه، اندیشه و مطالعه بود. فیلم هایش را با ذهنی پویا می ساخت و اهل تظاهر و اطوار نبود. کاش بتوانیم همین یک نکته را از او و مَسلَکش بیاموزیم. نه اینکه از فیلمی که تا پیش از این حتی یک فریمش را هم ندیده  بودیم عکس بگذاریم و افسوسِ قلابی بخوریم. فیلمسازان بسیاری از مرام و مسلک فیلمسازی کیارستمی وام  گرفته-اند و خود به این مهم همواره اشاره می کنند. نوع نگاه و تعریف از سینما در فیلمسازی بسیار اهمیت  دارد. درواقع همین امر است که فیلمسازان را از یکدیگر جدا می کند، به یکی قدر می دهد و یکی را منفعل می کند. چند هفته پیش بود که پسر کیارستمی از یادداشت محمد شیروانی که به نقل از خود کیارستمی نوشته  شده   بود گلایه کرد. یادداشتی که در آن کیارستمی ناامید شده بود و از روند درمانی و شیوه برخورد پزشک با او اظهار نارضایتی کرده  بود. نمی دانم تا چه حد چنین چیزی واقعیت دارد و آیا قصور از جانب پزشکان وطنی در نحوه درمان او رخ داده یا نه. باید تحقیق کرد و دید چقدر صحت دارد. ضرورت وجود آن یادداشت اما حالا درک می شود. می توان جستجو کرد و دید کیارستمی از چه روی چنین حرفهایی زده. آیا پزشک واقعا او را نشناخته و عمل را به دستیار سپرده؟ چنین حر ف هایی هر چند حالا بیهوده به نظر می رسد اما می تواند پاسخی قطعی باشد به همه شایعات و واقعیاتی که پیرامون جریان درمان و پزشکی در این سالها مطرح بوده. یکبار برای همیشه باید پاسخی درست داده  شود. با همه اینها اما کیارستمی دیگر بین ما نیست و خالق بهترین فیلم های جریان سینمای کانونی و تجربه محور ترین فیلم های سینمای ایران به جایی دور سفر کرده. ماییم و غم ناباوری و اندوهی فروخورده از جنس اندوهِ محمّد در انتهای فیلم «گزارش»-یکی از بهترین فیلم-های کیارستمی که اصغر فرهادی نیز از آن به عنوان الهام بخشَش در ساخت فیلم های اجتماعی اش یاد کرده- وقتی همه چیز را از دست رفته می بیند. با این تفاوت که برای او همچنان امیدی وجود داشت. امید برای جبران و امید برای داشتن.

به رسمِ شهرزاد

لینک مطلب در سایت موسیقی فارس

به رسمِ شهرزاد

نگاهی به ترانه­ های  سریال محبوب این روزهای شبکه­ خانگی

 شهرزاد بیشتر از هر چیز از این جهت حائز اهمیت است که مخاطب را جدی­تر از همیشه فرض می­کند و برای سلیقه­اش احترام قائل است. درست از همان روزها که نخستین اخبار مربوط به آغاز پروژه منتشر شد این جدیت را می­توان دنبال کرد. پروژه ای که قرار است با تجربه های پیشین این عرصه متفاوت باشد و از هیچ تلاشی برای رسیدن به این مهم فروگذار نکند. به جز گروه کنجکاوی برانگیز این سریال در جلو و پشت دوربین به ویژه خود فتحی با سابقه درخشانش در زمینه ساخت سریالهای تاریخیِ داستانگو و خوش ساختی همچون مدار صفر درجه، شب دهم و... این نکته در مورد حضور خواننده ترانه­های سریال نیز مورد توجه قرار گرفت. محسن چاوشی پس از امتناع از خواندن تیتراژ سریال کیمیا برای سومین بار در یک اثر نمایشی می خواند. قطعا کسی نیست که در این سالها با شنیدن نام چاوشی به شیوه و منش خاص او در کارش پی نبرده باشد و حضور و خبر حضورش در هر کاری را برای خودش کنجکاوی­برانگیز نپندارد. متوجه پیشرفت چشمگیر او در هر آلبوم نشده و جایگاه فعلی­اش را محصول تمرکز و برنامه فکر­شدۀ او نداند و پرسش پرتکرار «پس چرا کنسرت نمی­دهد؟» را از خودش نکرده­باشد. از اواخر شهریور سال گذشته و در آستانه پخش نخستین قسمت شهرزاد، اولین قطعه او برای این سریال پرسروصدا پخش شد. قطعه­ای با شعری از وحشی بافقی که البته با حاشیه­هایی هم روبه­رو شد. در هفته پیش رو نیز قرار است هفتمین و آخرین قطعه او برای این سریال همزمان با پخش قسمت بیست و سوم منتشر شود. به همین بهانه قصد دارم با نگاهی گذرا، مروری کنم بر ترانه های منتشر شده از این سریال و رابطه شان میان قصه سریال و پیشبرد بار عاطفی آن. موفقیتشان در میان علاقه مندان موسیقی و نقشی که در کارنامه این خواننده موفق و محبوب ایفا کرده اند.

همخواب: شعر بافقی برای کسانی که از قصه سریال بی خبر بودند تا حدی تم اصلی را روشن می کرد. عاشقی که معشوقش را از دست داده و حال او را با فرد دیگری می بیند و لب به شکوه می گشاید. چاوشی این شعر با همان لحن محزونی می خواند که پیشتر «مادر» و برخی ترانه های مذهبی را هم خوانده بود. سوز موسیقی نیز به قدری است که به خوبی با این بیان سازگار است. خط اصلی داستان را هم تا حدی مشخص می کند. اما مانع قضاوت می شود و حتی ممکن است شنونده را در مورد داستان به اشتباه بیندازد. وقتی نخستین بار این ترانه روی بخش های از سریال پخش شد مهر تاییدی بود بر انتخاب درست فتحی در مورد خواننده قطعات عاشقانه سریالِ پرهزینه اش. صدای خش دار و ملتمسانه چاوشی بر کنش ها و روابط تلخ و شیرین سریال نشسته بودند و همه چیز را برای شروع یک اثر عامه پسند و در حین حال ساختارمند، مهیا می کرد.

به رسم یادگار: در دومین ترانه،چاوشی باز هم سراغ ترانه سرای محبوبش رفته و با شعری از او روایتگر عشق دیرباب میان فرهاد و شهرزاد است. نکته مهم در این ترانه لحن متفاوت تر و کمی ریتمیک تر چاوشی است که علی رغم مضمون شعر قابل توجه است. لحنی که نمونه اش را در برخی ترانه های آلبوم متاخرش نیز می توان جست و در قطعه بعدی هم نوع دیگری از آن را تجربه می کند. شعر صفا مایه خوبی دارد و بر زمینه اتفاقات روی داده در سریال تا آن قسمت و حتی قسمت های آتی به خوبی می نشیند. برخلاف ترانه های متاخر که برای سریال خوانده، در قطعات ابتدایی  چندقدم جلوتر از سریال و داستان است و تلاش می کند پیش زمینه ای از درام قسمت های بعد را هم در ذهن شنونده ایجاد کند. و اینجاست که پیوند درست تصویر و موسیقی به خوبی نمود پیدا می کند. دوشنبه های انتظار علاقه مندان شهرزاد ضلع دیگری پیدا می کند و آن اشتیاق برای ترانه تازه ای از روایتگر صوتی این عشق پرحادثه است. چاوشی به نوعی به راوی این حوادث بدل می شود و با زبانی آشنا مخاطب را به استقبال اپیسود جدید می برد.

کجایی: کجایی پس از «به رسم یادگار» و همزمان با پخش قسمت پنجم و با هدف قرار گرفتن در تیتراژ به جای صدای علیرضا قربانی منتشر می شود. شاید در نگاه اول متن ترانه قوت و سنگینی دو قطعه قبلی را نداشته­باشد و حتی به همین جهت دچار حاشیه هایی هم شود اما چیزی که در مورد این قطعه مهم است انتخاب درست اجزا و هدفمند بودن ترانه است. چاوشی در آهنگسازی و نوشتن ترانه پا را از چارچوب های معمول فراتر نمی گذارد اما حواسش به همه عناصر سازنده یک قطعه موفق است. او که پیش از این برخی از ترانه های آثارش را خودش سروده بود، این بار با بکا­رگیری چند آرایه ساده در بستری عامیانه با این ترانه به موفقیتی چشمگیر می رسد. سریال را با استقبال بیشتری مواجه می کند و حضور خودش را به عنوان یکی از مهمترین عوامل جذب مخاطب تثبیت می کند. کجایی خیلی زود به قطعه ای هیت تبدیل می شود و در صدر دانلودها و پخش­های اینترنتی قرار می­گیرد. ترانه شرح ماوقع قصه را به شکل مطلوبی بیان می­کند و موسیقی برای تیتراژ سریالی در این سطح شنیدنی است. گوش را خسته نمی کند و در ذهن می­ماند و همچنین موفقیت سریالرا به قبل و بعد از پخش خود تقسیم می­کند. همچنین نباید از همخوانی جذاب چاوشی با سینا سرلک خوش­صدا گذشت که سندی بود بر رد ادعای منتقدانی که پیشتر همکاری این دو را در ترانه کردی «مینا» نپسندیده بودند.

شهرزاد: همچون نام قطعه زبان­حال شهرزاد است وقتی در موقعیت تازه­اش یار سابق را درکنار دیگری می­بیند. ترانه زیباست و حسرت خاصی را به ذهن متبادر می­کند. روی تصاویر هماهنگی خوبی دارد و به ذهن شونده خوش می­نشیند. این نخستین قطعه­ای است که در خود سریال هم شنیده و به همین منظور سرآغازی هم برای دو ترانه بعدی می­شود. موسیقی چاوشی در اوج پختگی است و صدایش به خوبی با درونمایه و شیمی عاشقانه شخصیت­ها منطبق است. حسین صفا در ترانه این بار بر حسرت شهرزاد صحه می­گذارد و موقعیت تازه را دلیلی بر رضایتش از زندگی نمی­داند. هنوز با دیدن یار سابق حسرت به دل می­شود و اشک به چشمش می­آید. خاطرات گذشته و کافه­گردی­ها در ذهنش چرخ می­خورند و دلش مغمومِ دست سرنوشت است.

افسار: افسار از همان ابتدا با نوید دوباره خواندن چاوشی از شهریار سر زبان ها می آید. بعد از تجربه­ی بسیار موفق و شنیدنی چاوشی در آلبوم «من خود آن سیزدهم» که سراغ شعرای کلاسیک و معاصر رفته و اتفاقا دو شعر هم از شهریار خوانده بود، انتظار برای شنیدن قطعه تازه او بالا رفت. اما همان ابتدا حدس و گمان­ها برای موجود نبودن چنین شعری در دیوان شهریار بالا گرفت. هرچند مسأله با عذرخواهی خود چاوشی پایان پذیرفت و با مشخص شدن شاعر واقعی ماجرا تمام شد اما هیچ کدام از این حاشیه ها مانع از شنیده شدن و ماندگاری این قطعه در ذهن­ها نشد. افسار از آن دست قطعاتی است که با همان بار نخست، شنونده اش را درگیر می­کند و فضای خاصی را برایش ترسیم می­کند. ترانه استخوان­داری دارد و کلمات در جای درستی قرار گرفته اند و به اصطلاح سکته ای در آنها مشاهد نمی شود. آوای سینا سرلک در ابتدای ترانه زمینه ساز ایجاد فضایی حزن­انگیز است و روی سریال و آن قسمتِ به­خصوص به خوبی می­نشیند. حکایت عشق نافرجامی دیگر و شکوه عاشق از معشوق هر چند سریال را تا سطح یک ملودرام اشک انگیز پیش می­برد و کمی از سطح خود نسبت به قسمت­های آغازین می­کاهد اما زیبایی موسیقی و همصدایی دو خواننده برای بیننده جذاب است و اتفاقا انتخاب هوشمندانه ای نیز برای قرارگیری­اش در تیتراژ است. انگار قرار است مجموعه ناکامی­های فرهاد دماوندی را در قالب حزن انگیز ترانه ها بشنویم و در تیتراژ نیز به استقبال این قضیه برویم. نخست که به دنبال عشق اولش، او را می­جوید و از او مدد می­خواهد و حالا نیز هنگام بدرقه عشق نافرجامی دیگر از نحوه ابراز محبت و رفتار او گله می­کند. افسار نه فقط یکی از بهترین قطعات سریال که از بهترین آثار خوانده شده توسط خود چاوشی نیز هست.

ماه پیشونی: مهمترین نکتۀ واپسین ترانه پخش شده برای سریال، ترانه خوب و زیبای آن است و نشان از ذوق و تلسط خوب بولحسنی، شاعر آن بر واژه ها دارد. همچون چند ترانه قبلی کلیپ آن زودتر از سریال در دسترس قرار می گیرد و هرچند موفقیت افسار را تکرار نمی کند اما جز بهترین قطعات سریال است. وصف حال فرهاد در گذر از اتفاقات و حوادث مختلف در نگاه اول شاید در سوگ محبوب تازه از دست رفته اش باشد اما در واقع ناامیدی کامل عاشق از سرشت خود است. سرشتی که در آن به امید تسکین عشق بی­فرجام گذشته به دنبال محبوب تازه­ای بود تا او را در آن بجوید. اما داغ می­بیند و برایش تبدیل به زهر می­شود. دیدار دوباره با شهرزاد در این میان شاید تلخی اقبال را برایش مسجل کند اما صحنه ای است از رویارویی همه فرصت­های از­دست­رفته، معشوق هایی از کف­داده و دردهایی برجان­خریده. ماه پیشونی انگار عبور از یک مقطع است و پذیرش یک اصل. اصلی که فرهاد برای خودش پذیرفته و آن نرسیدن است. باید دید در ادامه سریال چقدر از زبان­حالش در این ترانه مطمئن است

شهرزاد علی رغم  برخی کاستی­هایش همچون بی­توجهی به زمانبندی­ تاریخی در  استفاده از عناصری چون ترانه­ها و فیلم­های قدیمی پخش­شده و مسائلی از این دست و همچنین سانتی­مانتالیزم بیش­از­حد در برخی قسمت­ها، بدون­شک اتفاق مهمی در زمینه سریال­سازی در کانال غیردولتی است. در سطح انتظار ظاهر شده و نکته خوب کم ندارد. به­تنهایی قابل رقابت با خیل عظیم سریال­های بی­محتوای تلویزیون رسمی است و در جذب مخاطب هم موفق عمل کرده­است. محسن چاوشی برای خواندن ترانه­های این سریال انتخابی هوشمندانه بود و او هم با «شهرزاد» خودش را بیشتر از همیشه به مردم نزدیک کرد و صدایش را به گوش توده بیشتری رساند. باید منتظر آخرین قطعه او برای این سربال در هفته جاری و همچنین آلبوم­تازه­اش در ماه های آینده باشیم تا ببینیم پیشرفت سال­به­سال او کماکان ادامه دارد یا نه.