تاریکخانه

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

تاریکخانه

من نمیدونم آیا هر کدوممون یه سرنوشتی داریم یا تصادفی عین یه پر با نسیم به این طرف و اون طرف میریم.ولی فکر میکنم شاید هردوی اینها درست باشه.شاید هردوی اینا در یه زمان اتفاق میفته...فارست گامپ

مترجم و نویسنده سینمایی
دانشجوی دکترای مطالعات تئاتر در دانشگاه چارلز جمهوری چک
لیسانس زبان روسی ازدانشگاه شهیدبهشتی
فوق لیسانس ادبیات نمایشی از دانشگاه تربیت مدرس
فارغ التحصیل دوره فیلمسازی از انجمن سینمای جوانان ایران

سابقه همکاری با روزنامه بانی فیلم، مجله فیلم نگار، 24، سینمااعتماد، بولتن جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان اصفهان،سایت های سینماسینما و...

۳۲ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

یک پایان باز بهتر از یک بازه بی پایان است!

قاعده تصادف بهنام بهزادی

یک پایان باز بهتر از یک بازه بی پایان است!

ظاهرا قرار است امسال سال غافلگیری از امیدوار کننده ترین فیلم ها باشد. قاعده ای که متاسفانه درباره فیلم بهنام بهزادی هم صدق می کند و خاطره خوب تماشای «تنها دو بار زندگی می کنیم» را به سادگی به باد می دهد.

قبل از هر چیز معتقدم اگر فیلم قصه بگوید قطعا خیلی بهتر است. «قاعده تصادف» شروع بسیار خوب و گیرایی دارد، فضایش را به خوبی می سازد و آدم ها را به ما می شناساند. این یعنی باید امیدوار باشیم با یک فیلم متفاوت و سر و شکل دار طرفیم و قرار است غافلگیر شویم. ولی از همان اول که با خاطره شهرزادِ «تنها دوبار زندگی می کنیم» که حلول شخصیتش در شخصیت اولین صحنه این فیلم هم مشهود است، به خودمان وعده یک فیلم خوب را می دهیم با یک شمارش معکوس بیش از چهل پنجاه دقیقه ای مواجهیم. شمارش معکوسی که ظاهرا قرار است ناامیدمان کند و همه آنچه را که از ابتدا بهمان داده با بیرحمی ازمان پس بگیرد.

جوانهای فیلم همگی خوب و درست سر جایشان قرار گرفته اند و بازی ها به بهترین شکل هماهنگ و متعادل شده. دیالوگ ها همچون فیلم قبلی بکر و خلاق اند و همه اینها علی القاعده باید کمکمان کند تا فیلم را بهتر درک کنیم. ولی از بخت بد در اینجا نیز متریال لازم برای ادامه فیلم وجود ندارد.
اصلا بیایید قبول کنیم که با رد و بدل شدن دیالوگهای مختلف و فضاسازی و پرداختن به دغدغه روی کاغد نمی توان فیلم خوب و گیرایی ساخت. هر چقدر هم که تجربه اولمان خیره کننده باشد ولی باز هم باید قصه گفت و به بهترین شکل ممکن هم این کار را کرد. فیلم عملا از نیمه دوم مسیرش را از دست می دهد و در حالی که کماکان این کشش را دارد که همراهمان کند و درگیر آدمها و کنش ها شویم ولی این پایان بندی عجیب و خارق العاده فیلم است که مثل پتک روی سرمان هوار می شود.
اصلا اگر منطق جاری در فیلم را هم نادیده بگیریم و بنایمان را بگذاریم بر همین خرده داستان سطحی که همه شخصیتها درگیرش می شوند باز هم نمی شود از خیر این پایان گذشت. انگار نه انگار که می شد با چنین شروع و فضایی یک فیلم خوبِ جسورانه و دغدغه مند ساخت! به همه اینها اضافه کنید فیلمبرداری نه چندان خوب فیلم را که عملا یک جاهایی متناسب نیست و خوب کار نشده.

اما همین که بهزادی راه خودش را پیش گرفته و سعی کرده فیلم خوبِ خودش را بسازد جای تحسین دارد هر چند که در این زمینه ناموفق بوده. جدای از اینها ظاهرا فراگیری موج درباره الیسم(!) هم در این فیلم جای خودش را حسابی باز کرده و آشکارا از این ساخته تحسین برانگیز فرهادی تاثیر گرفته. تاثیری که البته نمی شود آن را منکر شد و با پاسخ های فلسفی و تنوع طلبانه توجیهش کرد. ولی اگر هم قرار به تاثیر پذیری است چه خوب است که بهزادی راه خودش را می رفت و قصه خودش را تا پایان می گفت. نه اینکه از یک مقطعی همه چیز رها شود و با فیلمی طرف باشیم که فقط محصول لحظه و خلاقیت های نوشتاری و بیانی است. هر چقدر که امیر جعفری و همه بازیگران جوان فیلم در آن خوب باشند و هر چقدر هم که بگوییم بهزادی می توانست این فیلم را به یکی از بهترین های امسال بدل کند ولی باز دلیل نمی شود که نگوییم خالق «تنها دو بار زندگی کنیم» هم ناامیدمان کرد!

در گیر و دار ذهن

اینها یادداشت هایی است برای سایت سینمانگار بر فیلم های جشنواره فجر که در سینمای رسانه ها به تماشایشان می نشینیم.

آسمان زرد کم عمق-دور از انتظار

در گیر و دار ذهن


 اولین واکنش در برخورد با فیلم تازه بهرام توکلی غافلگیری است. فیلمی که با به کارگیری شخصی ترین مولفه های فیلمساز و با فاصله گرفتن از فضای فیلم تحسین شده قبلی و بازگشت به دنیای ذهنی و خاص «پرسه در مه»؛ سعی دارد بار دیگر با تراوشات ذهنیات شخصیت های فیلم آمیزه ای از جنون و واقعیت را پیش روی مخاطب قرار دهد.

«آسمان زرد کم عمق» بیش از هر چیز فیلم فرم است و با رفت و برگشت های زمانی سعی دارد به درک بیشتر مخاطب از وضعیت شخصیتهای فیلم کمک کند که از این جهت تا حد زیادی موفق هم عمل می کند. که بازی بسیار خوب ترانه علیدوستی و صابر ابر هم در این زمینه مزید بر علت است. مشکل اما از جایی آغاز می شود که درگیری بیش از حد توکلی در ذهنی جلوه دادن فیلم و کنکاش در افکار و درونیات آدمهای فیلم او را از روایت نه چندان فیلم دور و فیلم را عاری از هر گونه اتفاق یا ضربه ای می کند. اگر در «پرسه در مه» ما شاهد امینِ از همه چیز گذشته ای بودیم که در حال یک برون گرایی ذهنی است و با اتفاقات ریز و درشت زندگی او و پروسه به جنون رسیدنش روبه رو می شویم، در اینجا فقط این رفت و برگشت های زمانی و نریشن است که باید ما را با شخصیتهای فیلم همراه کند. یک روایت مقطع از خیلی قبل تر، کمی قبل تر و حالای دو شخصیت اصلی فیلم.

فیلمساز به شدت از قصه گفتن پرهیز می کند و سعی می کند با سکوت و دیالوگ و ایجاد فضایی جنون آمیز روایت شخصیتی را انجام دهد که در تقابل با عشق و همسرش دچار نوعی از هم گسستگی شدید شده و به دنیال یک راه نجات است. ولی نجات از چه چیزی؟ همسرش دچار نوعی ضربه روحی شده و رفتارهای غریبی دارد. مرد سعی کرده تا با او مثل خودش رفتار کند اما یک اتفاق زمینه ساز مشکلاتی تازه است.
فضای غریبی که توکلی خلق کرده نشان از وابستگی شدیدی است که به فرم پیدا کرده و اتفاقا از این مساله ضربه هم می خورد. فیلم به جز یک افت و خیز نسبی ریتم نسبتا کندی دارد و این مساله در نیمه پایانی فیلم شدت هم می یابد. شروع امیدوار کننده فیلم البته این نوید را می دهد که با فیلمی محکم و جزئی نگرانه طرف هستیم، ولی هر چه می گذرد بیشتر به دنیای شخصی سرد و بی روح فیلمساز نزدیک می شویم. می توانیم همراهش شویم ولی فیلم دائما با روایتی دست به عصا روی این مرز حرکت می کند که این فیلمی است شخصی می توانی دوستش داشته باشی یا دوستش نداشته باشی. در این قائله حد وسطی وجود ندارد. اگر این شیوه رفت و برگشت های زمانی در «پرسه در مه» جواب می دهد به این دلیل است که ما روایت را همراه با اتفاقات ریز و درشت قصه توامان می بینیم و همراه شخصیت می شویم. ولی اینجا همه چیز مثل خود فیلم سرد است. نوعی ترس کم رنگ وجود دارد و از نزدیک شدن بیشتر به شخصیت هم می هراسد. از یک جهت فیلم دچار نوعی بلاتکلیفی نیز هست با این توضیح که معتقدم توکلی در کارگردانی بسیار و پخته تر و رو به جلوتر عمل کرده و تسلط بسیاری بر فرم و سر و شکل فیلم پیدا کرده ولی در قسمتهایی به کلی عقب میکشد. مثل نمایش تصاویر کارت پستالی با روایت اول و شخص و استفاده از حربه ای برای پیش بردن قصه. بدون آنکه تاثیر در فیلم داشته باشد و کاری را از پیش ببرد. و حتی یک فصل تقریبا کشدار از دعوای دوست مرد با زنش که از یک جایی لزومی برای آن حس نمی شود. هر چند که با بازی خوب بازیگران به خوبی پرداخته شده ولی پرداختن تا این اندازه به آن ضرورتی ندارد.

شاید بتوان گفت این فیلم خود توکلی است و دنیای ذهنی خودش را بی کم و کاست به تصویر کشیده. ولی بدون شک در جایگاه پایین تری از فیلم های قبلی اش می ایستد. فیلمی که نه جامعیت «پرسه در مه» را دارد و نه کامل بودن «اینجا بدون من» را. یک فیلم ذهنی پیچیده ی کم عمق که در سینمای ایران کمتر دیده اید!

قضیه شکل اول،شکل دوم

قضیه شکل اول،شکل دوم

خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است...

گاهی سیاستمان سکوت است،گاهی با تمام وجود جنجال می کنیم،گاهی انصاف را به صلیب می کشیم.شاعری می گفت چشم ها را باید شست.افسوس ما با چشم های بسته در شب از روز روایت می کنیم.

استاد سمندریان در سالگرد مرحوم خسرو شکیبایی می گفت "اگر شما به ذات هنر علاقه پیدا کرده اید بالطبع بر طبیعت چیره شده اید، فراموشی دیگر نمی تواند کاری را از پیش ببرد." کسی که این روزها همه در فراقش محزون و گریانند.چه شاگردانش و چه هر کسی که  سر و کارش با نمایش ، هنر و حتی سینما باشد به نحوی خود را به ایشان مدیون خواهد دانست. در موقعیتی که افرادی با هر دیدگاه و تفکری بخشی از هنر را مورد هدف قرار می دهند، که می دانیم چقدر برایمان ارزش دارد.اصلا بعضی از ما در جایگاهی هستیم که بتوانیم در مورد چگونگی رفتار دیگران قضاوت کنیم؟یا این هم نمایش تازه ای است برای اینکه نشان دهیم چقدر در واکنش ها ساده انگار و چقدر در قضاوت هایمان از انصاف بدوریم.حکایتِ به غایت غریبی است.کاش برای یک بار هم که شده بی نقاب نمایان می شدیم و سوار این موج های بی اثر نبودیم.                 استاد سمندریان علاقه فراوانی داشت که پس از مدتها روزی بتواند نمایش گالیله را روی صحنه ببرد.بار ها همه مثلا تلاش می کردند تا این اتفاق بیفتد و مثل همیشه قول می دادند و وعده می کردند که طبق معمول به جایی هم نرسید و حالا فقط حسرتش مانده.حسرت نمایشی که استاد آرزو داشت بتواند اجرایش کند ولی هرگز نتوانست و دیر هم شد انگار حالا به قول کیانیان انگار حالا دستش هنوز برای آخرین اجرا از گور بیرون مانده .کسانی که سر و کارشان با تئاتر و نمایش است خوب می دانند که چقدر سخت است که کسی چون او در حسرت یک اجرا این دنیا را ترک کند و فقط خاطره اش بماند و تخیلش.تخیل نمایشی که استاد اجرا می کرد و چون همیشه تمام قد می ایستادیم و فقط تشویق می کردیم.کاری که دقیقا دوستداران و شاگردان استاد هم در روز درگذشتش در تئاتر شهر انجام دادند.آن روز همه دلگیر بودند،همه غم داشتند،شوکه بودند.بگذارید بگویم اصلا انتظارش را نداشتند همه در صحنه؛ همان خانه همیشگی استاد گرد هم آمدند تا شاید کمی با قسمت کردن این درد عظیم بارشان را سبک کنند. قرار نبود مجلس ختم باشد یا سوگواری.یک جور هم نشینیِ ملال انگیز، که در فراق ارباب جاودانه صحنه قرار بود در یک حرکت خودجوش به سرانجام برسد. تا در حرکتی نمادین موقعیتی را تصور کنند که انگار استادشان گالیله را به صحنه برده،نمایش تمام شده و او روی صحنه در حال بدرقه تماشاگران است.یک موقعیت پارادوکسیکال غم انگیز که اهل تئاتر خوب می دانند چه معنا و مفهومی دارد.تصوری دردناک که از پسِ یک حسرت و اندوه جانکاه می آمد.حامد بهداد هم که از شاگردان قدیمی استاد بود و همیشه ارادت خود را نسبت به ایشان در هر موقعیتی ابراز می کرد برای اینکه بتواند تا حدی از این داغ بکاهد همچون بقیه شروع به تشویق کرد.که صرفا یک برون گرایی نمایشی بود برای نشان دادن عمق فاجعه.چه بسا که همه با چهره هایی مغموم و چشمانی اشک بار در حال تشویق بودند.ولی وقتی قرار باشد برای چیزی ارزش قائل نباشیم و فقط ساز ناکوک خودمان را در هر شرایطی بزنیم چنین می شود .در روزهایی که همه در غم اندوه از دست دادن استاد به سر می برند به هر بهانه من درآوردی به واکنشهای نمادین عده ای ایراد می گیریم که هیچ ربطی به حرمت شکنی و نمایش های خلاف عرف ندارد. چون با خودمان عهد کرده ایم که دمی از این پیش داوری های نا بهنگام و اسفناک دست برنداریم.اصلا اگر کسی می خواست جلب توجه کند و خودش را بنمایاند واقعا شیوه ای بهتر و موقعیتی مناسب تر از چنین مراسمی نبود؟ نتیجه ای که به بار می آید همین وضعیت تاسف باری است که علیه یک بازیگر ایجاد شده که چرا در مراسم تشییع جنازه آن مرحوم رفتارهای نامتعارفی بروز داده؟و بعد در یک اقدام مضحک و مقایسه او با دیگران به تحلیل شخصیتی او می پردازند.تا جایی که برای جلب توجه و دور نماندن از مساله به هرکاری دست می زنند تا به همه بفهمانند با کسی مشکل دارند.                                                                      روز تشییع جنازه استاد سمندریان خود من آنجا حضور داشتم.طبق معمول البته همه چیز داشت غیر قابل کنترل پیش می رفت و فقط حرکت های خودجوش دوستداران استاد بود که وضعیت را متعادل می کرد. بهداد هم، همه تلاشش این بود که چنین وضعیت نا بسامانی را کنترل کند.البته به شیوه خودش و با وضعیت روحی که بالطبع در آن به سر می برد. کاری به شبکه های اجتماعی که نه معیار منطقی و محکمی هستند برای تحلیل و نه ریشه و اساس درستی دارند،ندارم.ماجرا آنجا به فاجعه نزدیک می شود که عده ای ظاهرا صاحب اندیشه و که دغدغه هم دارند در یک اقدام کم نظیر و نا بخردانه به قضاوت درباره رفتارهای خاص هنرمندان در چنین مراسم هایی می پردازند.بدون آنکه در بطن قضیه باشند و از جزئیات آن مطلع.کار به جایی می رسد که سایت های خبری مختلف بساط نظرسنجی راه می اندازند به اظهار نظر و مقایسه رفتار چند بازیگر در مراسم تشیع جنازه استاد می پردازند و از هر فرصتی برای اثبات لجبازی های بی هدفشان استفاده می کنند.حال آنکه باکشان نیست که دارند عنوان یک سایت تخصصی حوزه سینما را یدک می کشند یا یک سایت خبری تحلیلی ! و عده ای هم بی دلیل به تبع همان مطالب شروع می کنند با اظهارنظرهای بی پایه که تنها نتیجه اش یک حقیقت تلخ است؛ظاهرنگری و ماندن در سطح. در این بین حالا چیزی که فراموش می شود اصل قضیه است و آن قدر حاشیه ها شده اند که فراموش می کنند روزی همین استاد فقید چه سفارش هایی می کرد و ورد زبانش چه حرفهایی بود.اصلا انگار نه انگار که قضیه از دست دادن پدر تئاتر این سرزمین است.کسی که همیشه به گفته همسر هنرمندش تاکید داشت که همدیگر را دوست بداریم حتی اگر طرف دشمنمان باشد.و حالا همه مان بند کرده ایم به اینکه چرا کسی جایی کف و سوت زده و به تعبیری شلوغ کاری کرده و کسانی جایی دیگر چقدر آرام و ساکت ایستاده اند.انگار ناظمی که صف صبحگاه را قضاوت می کند! وضعیت به غایت ابزوردی است که فقط می توانم به حال خودمان و اندیشه مان تاسف بخورم و یک بار دیگر درگذشت استاد سمندریان را با صدای بلند این بار به امثال حامد بهداد تسلیت بگویم.چرا که او و همه شاگردانش نشان دادند به راستی بر طبیعت هم پیروزند.

بهاریه ای درباره سینمای سی ساله کشورمان

بهاریه ای درباره سینمای سی ساله کشورمان

ایمان بیاوریم به پایان فصل سرد

روزهای سختی بود.کم کم یاد گرفته بود که زمانه به هیچ کس وفا نمی کند و هرکاری که بخواهد انجام دهد یا باید دل کسی را بسوزاند یا دست به دامن راه های نامتعارف شود.می دانید کودک سر به زیر و تازه از آب و گل در آمده آن سالها نه خیلی دلش به ظرفیت های محدود خانواده خوش بود و نه چیزی از رفاه و پیشرفت و تلاش فردی خودش می دانست.خانواده هم الحق که او را در این برحه و شرایط نه تنها راهنمایش نکردند و از تجربه شان استفاده نکردند که حتی با سهل انگاری ها و افراط های ب یموردشان به رشد ناقص او کمک کردند.واقعیت این بود وقتی همه چیز به یکباره عوض شد.کودک بیچاره هم به ناچار می بایستی خود را عوض می کرد،چیز دیگری می شد و از ابتدا و این بار با نگاه ها و تفکرات عده ای دیگر که اتفاقا با خود او هم سر و کار نداشتند جلو می رفت.پس طبیعی بود که دچار سردگمی شود،چند باری راهش را گم کند،اسیر درگیری ها و ناملایمتی های بی مورد بالا سری هایش شود و حتی از یک جایی شروع کند به سرکشی وطغیان.

اما با عوض شدن دوباره شرایط انگار بار دیگر داشت متولد می شد،جان می گرفت و به امید روزنه تازه ای به خودش امید میداد.البته در همان دوران قبل هم بی انصافی است که از بعضی هنرها و دستاوردهایش چشم پوشید اما چون همگی زیر سایه بگیر و ببندهای سخت گیرانه دور و بری هایش پنهان می شدند این روشنی ها نمود پیدا نمی کرد.اما دوره جدید انگار می خواست همه چیز را زیر و رو کند.به یکباره همه چیز در رابطه با این کودک حالا دیگر  سر و شکل گرفته رنگ دیگری پیدا می کرد.و باز هم عده ای دیگر آمدند و دوباره سرپرستی او را به عهده گرفتند.ظاهرا که می دانستند چه می خواهند و خیلی هم خودشان را دلسوز می دانستند و انصافا هم که کارهای درخشانی کردند.یک دوران خوب و طلایی که همیشه حسرتش را می خوریم.لااقل به لحاظ بازدهی که می دیدیدم و دریافت هایی که از گوشه و کنار مشاهده می کردیم.در آن زمان بود که جشن تولدش به بیست سالگی نزدیک می شد و با مهمانهایی که در جشن حاضر می شدند و کارنامه ای که هر سال تحویلمان می داد نشانگر فصل تازه ای در دوران زندگی خودش بود.دیگر داشتیم امیدوار می شدیم.ذوق کرده بودیم و به داشتن همچین ثمره ای می بالیدیم.حتی در انسوی مرزها هم ثمره مان داشت نتیجه می داد.نگاهمان می کردند و حتی تحسینمان هم کردند و خلاصه هر کسی که میرسید لب به تحسین می گشود.اما انگار شرایط همیشه یک شکل نمی ماند و باز هم این بار انگار افراط های این طرفی داشت کاردستش می داد.فضایی که باز بود و بگیر و ببندهای که این بار دیگر بنا به مصلحت خاص هم نبود.حالا دیگر سلیقه ها هم عوض شده بود،اصلا آدم ها سلیقه ای شده بودند هر کسی با هر نگاهی که داشت و دست بر قضا صاحب نظر هم بود نظرش را اعمال می کرد و این وسط هم این ثمره بیچاره چاره ای جز حرکت کردن با این بادِ باد آورده نبود.او می رفت و به دنبالش جریان می ساخت و حتی عده ای را جمع می کرد که یا مخالف بودند یا موافق.یا اینکه اصلا هیچ چیز نبودند ولی فقط بودند.و همین برایشان کافی بود.البته این جدا از عده دیگری بود که کلا برای سرگرمی و خالی نبودن عریضه می آمدند و حرفی می زدند و دری هم به تخته می کوبیدند.هر چه باشد رسم آن موقع سر و صدا کردن بود و هرکه سر و صدای بیشتری به راه می انداخت آدم مهمتری بود و صدایش به همه جا می رسید.هر چه می گذشت هر چقدر که می آمدند و می رفتند این متاع دست به ابزار شده فق در نقش یک کلیشه بود تا به مقصد مورد نظرِ البته نامعلومش برود.که با زهم در طول این مدت کار خودش را کرد.تشویق شد،گله شنید و حتی افتخار هم آفرید.

حالا بهار دیگری است.سال نویی دیگر و طبعا ثمره سی و چند ساله هم محصولات تازه ای به بار خواهد داد.محصولاتی که تا همین چند ماه پیش در جشن تولد سی سالگیش برای اولین بار پیش چشم دلسوزان و متخصصان قرار گرفت.از هر جا گفتند.شکایت کردند برخی راضی بودند و این یکی را هم تمام کردند.حالا دوره دیگری است.انگار در ظاهرا خیلی دلشان برایش سوخته،به فکر سرپناه تازه اند، سرپناه قدیمی اش را فاکتور گرفتند و خودشان دست به کار شدند.و همه اینها در حالی است که این ثمره حسابی جایش را در دنیا باز کرده باب طبع عده بسیاری شده ،مورد تاییدشان است و حتی بزرگترین جایزه آنها را هم از آن خود کرده و این یعنی لااقل او مسیر خودش را رفته.مسیری که می بایست طی می کرد و نه ان چیزی که بهش دیکته می کردند یا می خواستند باشد.

باری،از پس این طوفانهای عظیم،این بهارها و همه دورانهایی که طی شده همه بدون شک به فکر عاقبتش بودند.دلشان برایش می تپیده و می خواستند به بهترین شکل ظاهرا رشد کند.اما به جز همه آن دستاوردهای مثبت و در مسیرش هنوز راه زیادی مانده،خیلی کار دارد تا به آن نقطه طلایی اش برسد.نه اینکه با تعداد بالای محصولاتش لب به تحسین بگشایند و از خودشان بگویند و حمایتهای بی دریغشان(!).

اما ما چاره ای نیداریم جز داشتن میزانی امید،کمی تلاش و مقداری دغدغه.باید نگرانش بود تا به دادش برسند.باید برایش دل سوزاند تا به فکر بیفتند.پس در آستانه تازه ترین بهار سینما این ثمره چند ده ساله سرزمینمان که از همان سی سال پیش وارد دوره تازه ای شد و همیشه تلاش شد تا از گذشته امتحان پس داده اش گذر کند و چشم بپوشانند یک آرزوی ماندگار می کنم.

به قول گدار که می گفت سینما باید سنگی باشد که سکوت را بشکند امیدوارم حالا که این تعبیر کمی برعکس شده به جای آنکه سکوت سنگ مرگ سینما باشد کمی اندیشه،یک مشت ذهنیات سازنده و میزانی همدلی از نوع عملی اش در دستور کار همه این دلسوزان و دوستان که به فکرند ولی فکر خودشان، در سینما قرار بگیرد.

مرگ یک شاعر

مرگ یک شاعر

از روزنامه نگارِ سرگردان "گام معلق لک لک" و سیاستمدار گمگشته اش،کارگردان بازگشته به اصل خویشِ "نگاه اولیس"،پیرمرد غم زده و پریشانِ "ابدیت و یک روز" ،اِلنی "دشت گریان" و مرگ شاعرانه اش روی آب و دو کودک در جستجوی دنیای از دست رفته "دورنمایی در مه" با همه قابهای دلپذیری که نگاه هر کسی را به زندگی تغییر می دهد، همه باعث می شود تا در مواجهه با این خبر ته دلمان کمی احساس کمبود کنیم.شاعرانه ها و عاشقانه هایی که در پس ذهنمان از او به خاطر داریم حتی اگر خیلی هم اهل سینما نباشیم خاطر آزرده مان را دوچندان می کند و به یاد نواهای شورانگیز فیلمهایش دمی را به قصه تلخ روزگار می اندیشیم.

خبر تلخ بود و در عین حال عجیب.آنجلوپولوس در حاشیه فیلمبرداری فیلم تازه اش دریای دیگر که پیشتر با حامد بهداد هم برای بازی مذاکره کرده بود در اثر تصادف با یک موتو سیکلت جان باخت.از آن خبرهایی که در ایران عادت به شک کردنش داریم.اما این بار قضیه جدی بود، خبر به سرعت پخش شد و سینما واقعا یکی از تئوریسین های تصویری- هنری اش را از دست داد.نگاه منحصر به فرد و به دور از شعارزدگی او در فیلم هایش که اغلب مانند خود زندگی ریتمی کند و یکنواخت داشتند و قهرمانهای معمولا بازگشته به اصل خویششان نیز که در جستجوی تعریف دیگری از آدم ها و محیط پیرامونشان، به دنبال دنیایی بودند که در آن هیچ گونه تبعیضی برتری نداشته باشد و بشود در آن برای لحظاتی هم که شده به اصالت و بالندگی فکر کرد و هر آنچه که طعم گَس این زندگیِ اجباری و آفت زده را می دهد را برای مدتی فراموش کرد.قاب های شکوهمند و تابلو گونه ای که در فیلمهای آنجلوپولوس شاهد بودیم بیشتر از هر چیزی شاعرانه بودن زندگی را در عین ناملایمت آمیز بودنش به ذهن متبادر می کرد.تصویرهایی که اغلب با زمینه ای از طبیعت و آدم هایی که یا قهرمان تازه واردش بودند یا دیگر به نتیجه بی رحمانه ای از زندگی رسیده بودند، مزین شده بود.او نه تنها فصل جدیدی را در سینمای جهان رقم زده بود که حتی بر خلاف فیلمساز هم وطن دیگرش گاوراس که به فیلمهای سیاسی و گاه شعارگونه اش شهره است حتی همان حرفهای سیاسی اش را که کم هم نبودند به شکلی در فیلمها بیان می کرد که به هیچ عنوان نه تنها گل درشت نبودند که حتی وقتی با چاشنی حس جاری در زندگی آمیخته می شدند بیشتر کاربرد داشتند و مخاطب نیز درکِشان می کرد.او و جفت هنری اش النی کاراندیرو که با موسیقی های ورای هنری اش تصاویر فیلم ها را برای مدتها در ذهن مخاطب حک می کردند در حکم شب گردانِ فانوس به دستی بودند که در این بحبوحه فشارها و بحران های بی حد و حصرِ دنیای امروز با نشان دادن گوشه هایی از زندگی آدم هایی که پس از تحمل مشکلات -که یا به دلیل مهاجرت بود یا حاصل از جنگ- تلنگری به جامعه و حتی همه مردم می زدند که زندگی را می توان حتی در فجیع ترین شکلش هم زیبا دید،حتی اگر عاقبت قرار باشد به پیشواز مرگ بروی،حتی اگر تقدیر رقم خورده ات آن قدرها هم که انتظار داری به کامت ننشیند.اما زندگی می تواند حتی برای لحظه ای هم که شده زیبا به نظر برسد.

آنجلوپولوس سینما را ترک کرده،جایش قطعا خالی است.جای تصاویر شاعرانه اش،قصه های آرام و در عین حال تکان دهنده اش در خاطر سینمادوستان باقی خواهد ماند،برای چند نسل.شاید اگر سالها بعد کسی بنشیند و "دشت گریان" یا "ابدیت و یک روز" را ببیند و ازسرانجام خالقشان بی خبر باشد پیش خودش بگوید کسی که این فیلم ها را ساخته یا به خاطر روح بلندش تاب دنیای زمان خودش را نیاورده یا آنقدر از دست خودش و روزگارش خسته شده که بیماری چیزی کارش را تمام کرده و تا وقتی که نرفته و نخوانده که علت مرگش چیزی جز تصادف با یک موتور سیکلت نبوده باورش نشود که مگر می شود خالق این تصاویر این چنین سهل و غریب ترک دنیا کند.

زین پس نام او را با سه گانه ناتمامش گره خواهیم زد.دشت گریان،غبار زمان و دریای دیگر.که این آخری را نشد بسازد، نه اینکه نخواست. ظرفیت دنیا آنقدر نبود،دیگر سیاهی و تباهی بالا آمده بود و تاب چنین تصاویری را نداشت.خودش می دانست.فعلا به یاد اِلنی می خواهم کمی از بغضم را قسمت کنم و نشانی ات را از او بگیرم.شاید که روحت جای خوبی،از همان منظره هایی که دوست داری با پس زمینه یک دریاچه و یک قایق آرمیده باشد.جایت خوش .مأمنِ خوبی است بایت.

 

 

                                                                                                           

ایران نگاه کن

نگاهی به مراسم اهدای جوایز گلدن گلوب شصت و نهم و موفقیت اصغر فرهادی و فیلمش

اینجا تازه اول راه است...

ایران نگاه کن.

هیچ وقت اوضاع تا این اندازه خوب نبوده،صبح امروز وقتی مراسم گلدن گلوب شصت و نهم در بِورلی هیلز برگزار شد همه فقط یک چیز می خواستند.شاید سالهای گذشته کسی اگر می خواست در کم و کیف این مراسم قرار بگیرد خیلی که به خودش زحمت میداد با سرک کشیدن در سایت ها و اخبار مختلف دستگیرش می شد که جوایز به چه کسانی رسیده،امسال اما اوضا کاملا فرق می کرد و یک جور پای غرورِ میهن پرستانه در میان بود.وقتی مدونا که خود نیز ترانه اش برنده جایزه بهترین ترانه شد، نام ایران و سپس فیلم جدایی را اعلام کرد و بعد نوای شنیدنی ستار اورکی پخش شد بیشتر از هر چیز یک جور حس غریب و البته آشنایی سراسر وجودم را دربرگرفت.انگار منتظرش بودم.می دانستم که به هر حال فرهادی از این جوایز بی نصیب نخواهد ماند .و و قتی پشت تریبون از مردمش گفت و از بهترین بودنشان و حقیقتا دوست داشتنی بودنشان.همه اینها نشان از یک روح بلند دارد که حتی در آن طرف دنیا جایی که بزرگان سینمای جهان حضور داشته باشند،جایی که اسکورسیزی و اسپیلبرگ و وودی آلن و جرج کلونی فاتح میدان باشند بیایی از مردمت حرف بزنی و از بهترین بودنشان،همه  بر می گردد به همان مساله ای که باید خیلی قبل تر ها در ذهنت جافتاده باشد.و حتی اگر در بلندترین سکوهای افتخار هم که ایستادی دیگر برایت عادی باشد و اصلا چیز دیگری به ذهنت متبادر نکنی.

موفقیت صبح امروز فرهادی بیشتر از آنکه باعث شود افتخار کنم و احساس غرور به نوعی دلم را لرزاند که با این وجود که سینمای ایران به جایگاهی رسیده که این چنین در کنار آثار دیگر بزرگان سینما ارزیابی می شود و اتفاقا پیروز هم می شود باز هم کسانی در پی بر هم زدن این آرامشند و می خواهند به هر نحو که شده به سینما انگ های بر باد رفته بزنند.حالا دیگر فرهادی و فیلمش رفتند جزو ماندگارهای ایران زمین،زین پس می توانید او را عالیجناب خطاب کنید یا حتی با کمی انتظار شاید بتوان او را کارگردان اسکاری خطاب کرد.دیگر مهم نیست نظرات راجع به فیلم او چه بوده،مهم نیست چه جبهه گیری ها که نشده،چه برداشت هایی از فیلمش شده و با چه فیلمی مقایسه شده،حالا دیگر همه چیز در این رابطه تمام شده،این فیلم بهترین فیلم خارجی زبان سال شناخته شده و به گواه کوچک و بزرگ سینمادانان دنیا یک اثر به شدت تاثیرگذار و حتی شاهکار به حساب می آید. دیگر به جای اینکه به فکر محدودیت ها باشیم یا اینکه مثلا به در برداشتی کودکانه به فکر اصول دیپلماتیک کشورمان در برخوردهای بین المللی(!) کمی هم به این واقعیات فوران کرده بنگریم،و خودمان را بدون هیچ سانسوری در معرض چشمان ناب حقیقت بنمایانیم.آنچه از نظرمان می گذرد چیزی جز واقعیت نیست،جز سرافرازی هم نیست،همه اش حاصل یک درک عمومی و فردی است که حالا مردی چهل ساله با قدی متوسط برایمان به ارمغان آورده.در خوش بینانه ترین شکلش باید خودمان را خوشبخت ترین حساب کنیم چرا که هم صاحب سینمایی مالوف و صاحب سخنیم و هم اینکه توانسته ایم در بزرگترین مقیاس های جهانی خودمان را بدون هیچ غرض ورزی و به دور از هرگونه جانبداری اثبات کنیم.پس به یاد همه موفقیت هایی که در گذشته به یاد داریم و به یاد همه افسوس هایی که در این چند وقت خورده ایم حالا اما به یک حس مشترک رسیده ایم که هیچ کس جز خودمان نه قدرش را می داند و نه حتی در این موردِ به خصوص شایستگی اش را دارد.سرمان بلند است و با افتخار از سینمایمان، از کارگردان دوراندیشمان و بهترین فیلم سالمان می گوییم.دیگر سینمایمان را به فقر و محدودیت و المان های تثبیت شده گذشته نمی شناسند و مِن بعد از این اگر با فیلمی از ایران طرف باشند حداقل نگاهشان را به کلی تغییر خواهند داد.

..........................................................................................

در مورد دیگر برندگان تقریبا مورد دور از انتظار و خیره کننده ای ندیدیم.از مریل استریپ که برای حضور چشمگیرش در فیلم- بیوگرافی مارگارت تاچر که بهترین گزینه بود -که حتی در شکل خوش بینانه اش هم می توان امید اسکار را داشت که مدتهاست در تدارک چیدن برنامه ای است تا پس از مدتها در دستانش آرام گیرد- تا جرج کلونی به خاطر بازی روان و جذابش در درام نسل ها که در واقع فاتح مراسم امسال بود.که البته باید دید در اسکار آیا باز هم دی کاپریوی حالا دیگر از آب و گل در آمده و قَدر ناکام خواهد ماند یا باز هم کلونی صاحب مجسمه طلایی می شود.همه برگزیدگان انتخاب هایی قابل پیش بینی و در ذهن پرورانده ای بودند.برای من که جذاب ترینشان جایزه کارگردانی اسکورسیزی بزرگ بود که پس از مدتها یک حس ناب اسکورسیزی وار به سراغم آمد و با اینکه دنیای هوگویش به کلی از فیلم کالت های قبلی اش متفاوت است اما همین اثر سه بعدی کودکانه اش هم دلتان را حسابی غنج خواهد آورد و به نوعی یک جور ملاقات تازه خواهید داشت با سینمای ناب با کلی قاب های جادویی که فقط از پس ذهن سیال اسکورسیزی برمی آید.انتخاب کریستوفر پلامر هم به عنوان بهترین بازیگر نقش دوم در درام آغازگران انتخاب ویژه و جذابی بود.که در این یکی خیلی شاید رویش حساب باز نکرده بودم.به موسیقی که شخصا امید به همکاری مشترک رنزور و اتیسوس راس برای فیلم غریب فینچر داشتم و البته انتخاب آرتیست هم دور از ذهن نبود،توجه به بازی گیرای کیت وینسلت در مینی سریال جمع و جور "میلدر پیِرس" برای من یکی که خیلی به چشم آمد.جایزه فیلمنامه وودی الن هم که با اینکه انصافا شایسته اش بود اما با عدم حضورش باز هم یک بخش از شخصیت رازآلود اما در عین حال عجیبش را به نمایش گذاشت.فعلا چون زیادی شیفته نیمه شب در پاریسش شدم نمی توانم خیلی ازش بگویم،ولی همین قدر بدانید که آلن حالا دیگر دارد برایم تبدیل به یک ستاره هفتاد و پنج ساله می شود.ستاره ای که باکش نیست سر به سر مرگ هم بگذارد و حتی در مراسم گلدن گلوب که فیلمش نامزد بوده هم شرکت نمی کند.و فقط می ماند درایو و رایان گوسلینگش که دلم می خواست از این مراسم چیزی نصیبشان می شد.و اما تن تن اسپیلبرگ که با فیلم دیگرش اسب جنگ هم امسال غوغایی به پا کرده.اسب جنگ که یک فیلم اسپیلبرگی ناب است و تن تن هم که دستپخت او ذهن پیچیده اش است در باب ماجراهای خبرنگار سمج که پیشترها داستانهایش را خوانده بودیم.یک انیمیشن جذاب از کارگردانی که پیشتر در فیلم های زنده اش هم علاقه به تجربه فضاهای فانتزی و کودکانه را در شکل اعلایش نشانمان داده.

شوخی های آشنا و گیرای ریکی گراویسِ طناز،به علاوه مزه پراکنی های جرج کلونی به مایکل فاسبیندر هنگام دریافت جایزه و اشاره های طعنه آمیز و لطیفش به نقش او در فیلم "شرم"،و لحظات شیرین دیگر مراسم باعث می شود تا گلدن گلوب شصت و نهم را به علاوه اتفاق خیره کننده و شادی آفرینش برای ما ایرانیها،در خاطره های خوب تماشای مراسم های اهدای جوایزمان ثبت کنیم،این یکی حقیقتا حالمان را خوب کرد و جدا از جایزه فرهادی حسابی اتمسفرش و حس خوبی که بهمان منتقل می کرد پس از آن ضربه ذوق آور اولیه در این اوضاع و احوال نابسامان سینمایی مان خیلی لازم بود.و حالا فقط چشم امیدمان به هشت روز دیگر است که نامزدهای اسکار هشتاد و چهارم را اعلام می کنند و پس از آن نیز دل به شب رویایی بیست و ششم فوریه در کداک تیاتر لس آنجلس خواهیم بست.این موفقیت از آن فرهادی بود و این مردم شایسته بیشتر از اینهایند.پس علی الحساب دمت اساسی گرم اصغر خان فرهادی،شاد کردن این ملت در این ایام حکم جهاد را دارد ،دلت همیشه شاد باشد.واقعا که سینما در این احوالات مرهم بی همتایی است.

چند خطی برای سه سالگی پرواز....

چند خطی برای سه سالگی پرواز....

عمو خسرو شد سه سال .سه سال پر حسرت و اندوهبار که با نبودت دردها به جانمان افتاد و دریغ از وجودی،صدایی و حتی گرمای دلی که دست کم برایمان اندکی آرامش به همراه داشته باشد.

قبول کن که زودتر از آنچه که می شد رفتی، حالا اما می دانم جایت خوب است و شاید نظاره گر مایی. می خندی،از ته دل شعر می خوانی اما ما که خیلی دلتنگیم.راستی یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟....پس چه شد...

عمو خسرو چقدر به حضورت در این شرایط محتاجیم.چقدر گرمی حضورت و صدایت روشنی بخش تاریکی های تنگ آمده مان بود.

عموخسرو،نمی دانم اگر بودی چه سر می دادی. آیا هنوز هم قانع بودی،تو بزرگتر از آنی که چیزی را بروز دهی یا شاید در دلت انبار می کردی و یا در صدایت تجلی می دادی بغض های فرو خورده ات را.

عمو خسرو،این سه سال اجباری زود گذشت انگار،بی تو اما لطفی نداشت.سینما تنها بود.فیلم هایت در خانه هایمان در حسرت رنگ و بوی تازه ای بودند که با تماشایشان حالمان خوب شود.

عمو خسرو،هنوز گاهی وقت ها وقتی در قاب کوچک، هامون می شوی جادویمان می کنی.به سرنوشتت می نگرم و به نفس هایی که از جان می زنی تا زنده بمانی.خوب می دانم دلت به رفتن نبود.شانه هایت سنگین شده بود.این را خوب می شود فهمید روح بلند تو و طبع لطیفت تاب نیاورد.بیماری جسم تنها بهانه بود انگار.

عمو خسرو سینما خیلی عوض شده در این سه سال، خیلی ها رفتند خیلی ها ماندند و خیلی های دیگر ناچار به ترک شدند.

عمو خسرو حال همه ما خوب است ولی این بار تو باور مکن...یادت که نرفته، خودت همیشه بودن را یادمان  دادی ،صبر را و تحمل را....دست کم به یادت فیلم می بینیم به سالن های متروک می رویم.نظاره می کنیم.و مانندهمیشه سکوت می کنیم.چون دلمان عجیب گرفته است...

سادگیِ منو ببخش آقای کیمیایی.....

به بهانه برگزیده شدن جرم به عنوان بهترین فیلم و برگزاری بزرگداشت مسعود کیمیایی در جشنواره فجر

سادگیِ منو ببخش آقای کیمیایی.....*

 

عکس،عکس...فقط عکسه که می مونه!

وقتی رفتی،نفهمیدم کی داره می ره،حالا که اومدی می فهمم کی اومده...

عقیده کوتاه یعنی شعار،چون تیزه تو دردت میاد

به چیزی که دل نداره دل نبند

.

.

.

اینها تنها بخشی از جملاتی است که در فیلم های مختلف و از زبان شخصیت های گوناگون بیان شده و هر کدام به نوعی در ذهن و خاطر سینما دوستان نقش بسته و تبدیل به خاطره شده است.

کیمیایی که خاطره بیش از چهار نسل از مخاطبان را همراه خود دارد حالا در آستانه هفتاد سالگی همچنان فیلم می سازد،می نویسد و معتقد است که کار نکردن دردی از فیلمساز دوا نمی کند و به عبارتی دیگر فیلم می سازم پس هستم.

برای من که آدم خاطره بازی هستم مرور گذشته بیشتر همراه با فیلمهایی بودند که سالها قبل از کیمیایی دیده ام و با هر کدام نیز خاطره ای دارم.هر کدام از این خاطره ها  نیز با یکی از شخصیتها و قهرمانها ی فیلمهای او گره خورده است.اصولا فیلمی که قهرمان دارد و داستان بر اساس روند حرکت او پیش میرود بیشتر در ذهن مخاطب می ماند و مخاطب دل مشغولی بیشتری با آن دارد و فیلمهای کیمیایی از این نظر که همگی قهرمان محور و بعضا قهرمان پرور هستند مورد توجه قرار می گیرند.از همان قیصر که البته به نوعی ضد قهرمان بود تا همین فیلمهای اخیر که حالا پسرش در نقش این قهرمانها ظاهر می شود دل مشغولی ها و دغدغه های کیمیایی انگار رنگ نباخته بلکه در زمانهایی با توجه به شرایط و موقعیت کم رنگ یا کم اثر شده است.دغدغه های کیمیایی همواره پیرامون جامعه قهرمان ها و آسیب ها و مشکلات او بوده است.و عده ای که همیشه در برابر قهرمان می ایستند و این قهرمان است که به دور از توجه اطرافیان و بر اساس باورها و عقاید خود کاری می کند که فکر می کند در مسیر رسیدن به خواسته هایش و پایمال نشدن حقوق خود و باورهایش بهترین است.البته در این میان قهرمان همیشه نقطه مثبت داستان نیست و گاه حتی از زاویه ای دیگر طوری نشان داده می شود که انگار باید حق را به او هم بدهیم در حالیکه می دانیم حق با طرف مقابل است ..ولی چون داستان از منظر این قهرمان روایت میشود و ما در کنار همه کنش و واکنشهای او شریک هستیم دوست داریم که او همیشه پیروز میدان باشد.نقطه مشترک همه این قهرمانها را می توان در نوعی عدم اعتماد به اطرافیان ، درهای بسته ای که بعضا با آن روبه رو می شود و از ادامه راه باز می ماند و برای پیمون مسیر راهی جز راههای مرسوم را بر می گزیند ،جستجو کرد.دیگر ویژگی بارز فیلمهای کیمیایی جغرافیا و جامعه مورد روایت است که اغلب همراه با تضاد و تغییر همراه است.و آدمهایش به همراه المانهای دیگری که باعث بروز آسیب هایی می شوند که در نهایت قهرمان تصمیم به اقدام در برابر این تضاد ها می گیرد.اگر در قیصر جامعه ای را  می بینیم که به باعث طغیان قهرمان فیلم می شود یا در گوزنها دو رفیق را که بعد از مدتها به هم رسیده اند و حالا هر کدام در شرایط خاصی گرفتار شده اند ولی در نهایت تسلیم شرایط و به عبارتی جامعه می شوند.این در اعتراض شکل امروزی تر و متفاوت تری پیدا می کند ؛جامعه با تغییرات و مخالفت هایی که بر اثر برخی مسائل پیش آمده مواجه شده و قهرمان در شرایط جدید به دنبال راه فراری است تا دوباره به همان خاستگاه اصلی خود باز گردد.در حقیقت معتقدم کیمیایی در جامعه و سینما نقشی چون اسکورسیزی با دغدغه ها و اعتباری که او در سینمای آمریکا ایفا میکند را دارد.

دیگر ویژگی کیمیایی بازیگر سازی و بازیگر پروری اش در فیلمهای گوناگون است.او نقشها را طوری در بازیگران به اصطلاح آداپته می کند که در مقابل دوربین گویی این شخصیت،دیالوگها و احساسات پرسوناژ است که تماشاگر به نظاره می نشیند.از نمونه های بارز این ویژگی می توان به نقش آفرینی فردین در فیلم غزل اشاره کرد که به گواه همگان از برجسته ترین و متفاوت ترین بازی های کارنامه هنریش حضور در همین فیلم بوده است.جدا از بازیهای ماندگار بهروز وثوقی در چهار همکاری مشترکش با کیمیایی، بازیگرانی نیز بوده اند که با بازی در یک فیلم و یک نقش چنان بازی شان برجسته و قابل تحسین از کار درآمده که آنها نیز حتی با گذشت سالها از آن به عنوان نقاط قوت و اوج کارنامه حرفه ایشان یاد می کنند..چنان که سعید راد در دو همکاری که با کیمیایی داشته به این قضیه اشاره دارد و با اینکه بازی چشمگیرش در نقش امانی ساواکی در فیلم خط قرمز دیده نشد،ولی همچنان از نقاط روشن کارنامه  حرفه ایش بازی در این فیلم و نقش کولی فیلم سفر سنگ است.به عبارتی علاوه بر قدرت و استعداد بازیگر برای ایفای یک نقش، در واقع این نشانه هایی که کیمیایی از شخصیت و به اصطلاح بالا  و پایین های نقش به بازیگر می دهد باعث برجسته شدن بیش از پیش نقش و بازیگر ایفا کننده ی آن می شود.

همانطور که همه سینما دوستان و علاقه مندان نقشهای به یاد ماندنی فرامرز قریبیان در فیلمهای کیمیایی را در خاطره خود دارند و به نظرم نقطه اوج آن بعد از گوزنها در رد پای گرگ نمود پیدا می کند که این نیز یکی از فیلمهای کلاسیک و به نوعی نسخه کاملی از همه المان های مورد علاقه کیمیایی است که به شکلی کامل و در بستری مناسب روایت می شود.حتی فرامرز صدیقی در همکاری های اندکی که با کیمیایی داشته نقشهای ماندگاری چون سرگرد فیلم تیغ و ابریشم یا رضای فیلم دندان مار آفریده که هر کدام از این شخصیت ها وسعتی به اندازه حافظه همه سینمادوستان همچون دیگر شخصیتهای ماندگار فیلم های کیمیایی دارند.هر چند شخصاً با آخرین فیلم به نمایش درآمده کیمیایی ارتباط کافی برقرار نکردم ولی باز هم به نظرم فیلم همان مولفه های سابق و دل مشغولی های خاص کیمیایی را در شکلی امروزی تر و البته حالا در جامعه شهری با همه ناملایمتی ها و بی تفاوتی هایش دارد.

دوبله و موسیقی و به عبارتی صداهای ماندگار دیگر خصیصه ای است که فیلمهای کیمیایی را در ذهن سینما دوستان ماندگار کرده است و این شاید به این دلیل باشد که خود او موسیقی و صدا را به خوبی می شناسد.هر چند که در آن دوران پیش از انقلاب صدابرداری همزمان نیز مرسوم بوده ولی کیمیایی ترجیح داده برای برقراری ارتباط قوی و انتقال حس شخصیت ها به بهترین وجه از دوبله استفاده کند.این مساله درباره موسیقی هم صدق می کند و در آن زمان که اکثر موسیقی ها برای پر کردن فیلمها و جذب تماشاگر بوده کیمیایی  با همکاری دوستت دیرینه اش اسفندیار منفردزاده برای فیلمها و شخصیتها موسیقی های ماندگاری می سازند و حتی سنت رایج آواز فیلم فارسی را هم در شکل دیگری رایج می کند و در چند فیلمش از صدای فرهاد استفاده می کند که همه به همراه هم باعث محبوبیت همه جانبه فیلمهایش می شوند.کاری که او در آخرین فیلم خود البته در مورد دوبله دوباره انجام می دهد و نتیجه به گواه گویندگان فیلم و خود کیمیایی متفاوت و قابل توجه شده است.

نگاه کنید به نقش گویی هایی که در فیلمهای پیش از انقلاب، گویندگان قدری چون منوچهر اسماعیلی به جای شخصیت های فیلمهای او انجام می دادند و فیلمی چون قیصر را علاوه بر همه امتیازها و المان های ماندگاری که دارد صاحب یک نقطه قوت دیگری نیز می کند که آن همان صداهای خوب و ماندگار فیلم است.حتی در فیلم های دهه شصت کیمیایی این موضوع به خوبی قابل درک است و با این که رسم رایج در آن دوره دوبله فیلم ها بوده و لی دوبله فیلمهای کیمیایی چیزی ورای دیگر فیلم های دوبله شده است و این به هیچ عاملی جز دیالوگ ها ،شخصیت های کارشده و با قدرت بستگی ندارد.و در شاهکار کارنامه پس از انقلابش یعنی سرب که این موضوع بیش از همیشه خود را نمایان می سازد که همه شخصیتها با صداهایشان در ذهن نقش می بندند و علاوه بر روایت کلاسیک و شخصیت های هویت دار و اصیل فیلم این نکته را نیز باید به مجموعه عوامل موفقیت فیلم افزود.

 

حالا آخرین فیلم استاد در جشنواره به نمایش درآمده خیلی ها دوست داشتند،خیلی ها عاشقش شدند و عده ای هم دوست نداشتند.اما فقط می توانند دوست نداشته باشند.چیزی که مهم است این است که نباید به هر بهانه ای به فیلمسازی که انبوهی از خاطرات عده ای  از عاشقان سینما را همراه خود دارد و بیش از 5 دهه در سینما کار می کند بی جهت توهین کنیم.اتفاقی که در برنامه هفت اتفاق افتاد تنها یک نقد ساده نبود بلکه زنگ خطری بود تا بفهمیم بی جهت نبوده که سینماگران دائم از مضرات هفت برای سینما می گفتند و آن را خطر جدی می دانستند.امروز نوبت کیمیایی بود.باید دید این اساتید دوباره می خواهند آبروی چند ده ساله کدام سینماگر را یک شبه بر باد دهند. در پایان می خواهم بگویم من نیز همچنان به فیلمسازانی چون کیمیایی که دغدغه ای جز سینما،مسائل اجتماعی و فیلمسازی ندارند افتخار می کنم و به این باور دارم که کیمیایی و فیلمهایش کتابی است که هیچ گاه از دوباره خواندن آن خسته نمی شویم...

*برداشتی از نام فیلمی به کارگردانی زنده یاد مهدی اباسلط

 

و او، اِلی را این گونه آفرید...

یادداشتی درباره مستند همسفران درباره الی به بهانه نمایش تک سانسش

و او، اِلی را این گونه آفرید...

تماشای مستند همسفران درباره الی باز همان تجربه شیرین و لذتبخش تماشای چندباره خود فیلم را برایم زنده کرد.در واقع فیلم این بار نشان می دهد که آن همه کمال و غنایی که در تصاویر فیلم وجود داشت حاصل چه رنج ها و زحمت هایی است که گروه حین ساخت فیلم متحمل شدند.که باز هم لذتبخش است.

فقط کافی است به صحنه هایی که در آن فرهادی از نحوه برقراری ارتباطش با کودکان فیلم و نکته سنجی ها و سخت گیری های بعضا هوشمندانه اش برای به ثمر رسیدن یک پلان می گوید را ببینید تا باور کنید چنین کارگردانی هم در این سطح در سینمای ما وجود دارد.که برای درآوردن یک لحظه بازی حاضر است هر سختی را به جان بخرد و با شرایط پیچیده موجود کنار بیاید تا به آن چیزی که در ذهن دارد برسد.واقعیت این است که اگر تماشای درباره الی آنقدر هیجانتان را برانگیخته و مشعوفتان کرده با دیدن این مستند به چیزی بیش از یک به اصطلاح وقایع نگاری فیلم دست خواهید یافت.دیدن حس همدلی حیرت انگیز گروه برای همدیگر و نگرانی ها و تشویش هایشان برای لحظات سخت بازی و دل مشغولی هایشان بابت گره های فیلم و بعضا فاجعه هایی که رخ می دهد همه به نوعی بیانگر این هستند که یک فیلم تا چه اندازه می تواند در گروه سازنده و پدیدآورنده اش تاثیر بگذارد تا جایی که دیگر از یک فیلم هم فراتر می رود و تبدیل به یک رئالیسم سیال می شود که فقط کات های کارگردان و یا مثلا پایان ساعت کاری گروه است که آنها را از این تلاطم مداوم برهاند و فرصتی پدید آید تا قدری از نقش و شخصیت خود دور باشند.چرا که مادامی که آنها در قالب نقش ها فرو رفته اند چنان تاثیر عمیقی را بر خود حس می کنند که دیگر مرز میان واقعیت و فیلم قابل تشخیص نیست.بیش از هر چیر اما توضیحات و گره گشایی های خود فرهادی برای بیان علت و یا منظورش از برخی سکانس ها بود که لذت تماشای این مستند را دوچندان می کرد.انگار که فیلسوف و استادی نشسته و در حال تفسیر موشکافانه داستانی پیچیده و عمیق است و ما نیز به عنوان تماشاگر همگام با او دوباره فیلم را در ذهن تداعی می کنیم و پاسخ سوال هایی که هنگام یا پس از تماشای فیلم برایمان ایجاد شده را می یابیم.اما فصل بی نظیر این مستند بدون شک به مانند خود فیلم، جستجوهای نفس گیر شخصیت ها در دریا است.جایی که همه حتی خود کودکی که در دریا گرفتار شده آن قدر تحت تاثیر فضای حاکم قرار می گیرند که با پایان آن و بالاخره رضایت کارگردان، انگار بار سنگینی از دوش گروه برداشته می شود. حتی ساختن دستگاه خلق الساعه ای که بنا به گفته جعفریان به خاطر عدم وجود امکانی برای فیلبمرداری در زیر آب به همت گروه فیلمبرداری ساخته می شود نیز جذاب است.می توان گفت همانقدر که فصل ابتدایی فیلم و سرخوشی های شورانگیزش این انگیزه را در بازیگران ایجاد می کند تا برای اجرای آن نهایت تلاش خود را به کار گیرند فصل بعدی فیلم و رخدادهای پس از فاجعه هم  آنها را چنان درگیر می کند که به سختی می توانند از سایه سنگین این حس جدا شوند.

روایت بازیگران از چگونگی اجرای صحنه ها و تمجیدهایشان از ذهن سیال فرهادی نیز از بخشهای جذاب مستند است.و تحلیلهایشان از نقش و بعضا برخوردهایی که در تقابل با گره های پیش آمده دارند.و نهایتا جمله جالب توجهی که گلشیفته فراهانی پس از اجرای یکی از صحنه ها می گویدکه: "اگر در این فیلم بازی کسی خوب است به خاطر بقیه است و اگر بازی همه خوب است به خاطر همدیگه اس".به واقع نیز همین طور است.هر کدام از بازیگران چه در کنش هایشان با دیگر بازیگران چه در واکنش های شخصی شان وابسته به بازی دیگر بازیگران است و نمی توان آن را جدا از یکدیگر تلقی کرد.اگر در صحنه دشوار دعوای امیر و سپیده بازی هر دو بازیگر دیده می شود دلیلش همانی است که در مستند می بینیم.زمانی که پس از برداشت دشوار این سکانس باز می بینیم که برداشت تکرار می شود دلیلی نمی تواند داشته باشد جز همان حس درونی بازیگر برای اجرای یک صحنه و حتی رضایت قلبی اش از به سرانجام رسیدن یک سکانس.این مستند بیشتر از آنکه یک مستند باشد یا مثلا بر طبق قواعد مستندسازی بخواهیم آن را بسنجیم تجربه ای بسی شیرین است در باب اینکه بفهمیم چطور یک شاهکار سینمایی مثل درباره الی ساخته می شود و در پس تک تک صحنه ها و پلان ها چه نگرشی نهفته است.حتی می توان گفت مستند به عنوان یک کلاس درس آموزش فیلمسازی و تکنیکی می تواند مورد توجه قرار بگیرد.به جز اینها اما شیرین کاری ها و شوخی های بازیگران سر صحنه فیلم که در واقع برای جدا شدنشان حتی برای مدتی از فضای فیلم بود نیز در نوع خود جالب است.آنجایی که در طول فیلمبرداری روز تولد هر یک از عوامل گروه جشن می گرفتند و خود فرهادی نیز کیک تولدش را با آروزی به  سرانجام رسیدن فیلم به عنوان بهترین کارشان، می بُرد و حتی سامورایی بازی های بازیگران فیلم و هیجان ها و شوری که هنگام اجرای این حرکات سرخوشانه شان به مخاطب القا می کنند همه ناشی از همان عشق و حسی می شود که برای تولید اثری که همه به آن اعتقاد دارند به کار گرفته می شود.این همان چیزی است که در سینمای مان حسرتش را می خوریم و با دیدن کارگردانی چون فرهادی آرزو می کنیم که سینمای ما همینی باشد که در این مستند می بینیم.با همین صمیمیت، با همین علاقه و با همین عملکردحرفه ای.یک سینمای نابِ بدون مرز و جغرافیا که می تواند با همگان ارتباط برقرار کند.

 

فقط آل پاچینو می تواند آل پاچینو باشد

چند خطی برای استاد

فقط آل پاچینو می تواند آل پاچینو باشد....

همیشه همین است.بازیگری با بازی در یک یا چند فیلم مطرح نامش بر سر زبان ها می افتد و اعتباری برای خود دست و پا می کند.حالا اگر خیلی بخواهد مطمئن عمل کند در انتخاب های بعدی اش سعی می کند فیلم های بهتری بازی کند تا به اعتبارش لطمه ای  نخورد.چه بسیار بازیگرانی بوده اند که با بازی در چند فیلم معتبر و خوب ولی به دلیل همین عدم تصمیم گیری مناسب در مسیر ناهمواری افتادند و تجربه چدان موفقی را از سر نگذراندند.بر عکس این قضیه هم صادق است .بازیگرانی که فیلمهای چندان مهمی بازی نکردند ولی به یک باره با حضور در یک فیلم مطرح چنان شهرتی کسب کردند که در طول دوران کاری شان آن را تجربه نکرده بودند.اما حالا می خواهم از بازیگری نام ببرم که در هیچ یک از این دسته ها جای نمی گیرد.زیاد فکر نکنید...او را خواهید شناخت.او همانی است که باید باشد.همان طور مهربان با نگاهی نافذ و حرکاتی ویران کننده.از همان آغاز دوران کاری اش به تدریج با حضور در فیلم های مهم و البته ماندگار بر اعتبار خودش افزود.استارت این کار اما تقریبا از جاودانه فرانسیس فورد کاپولا زده شد.با اینکه در آن موقع پاچینو در چندین فیلم بازی کرده بود اما تهیه کنندگان پدرخوانده به شدت با حضور او در نقش فرزند پدرخوانده مافیای نیویوک مخالف بودند.اما کاپولا می دانست که اشتباه نمی کند و اطمینان داشت آن روز او کاری خواهد کرد که امروز با بازیگری طرف باشیم که در هیچ یک از مقیاس های مرسوم نگنجد.وی در پدرخوانده یک و بعدها در دوقسمت بعدی آن نیز درخشید و قسمت سوم فیلم را رسما از آن خود کرد.فیلم های دهه هفتاد که او در آنها ایفای نقش کرد به خصوص همکاری های به یاد ماندنی اش با سیدنی لومت فقید و برایان دی پالما همانی را برایمان به نمایش گذاشتند که می دیدیم.وقتی سانی عصبی و ناشی را در آن بانک می بینیم در حالیکه  از ترسی درونی رنج می برد به حدی تحت تاثیر فضا قرار می گیریم که کاملا او را در آن قالب باور می کنیم.یا وقتی او را به نقش فرانک سرپیکوی متعصب و متعهد در رویارویی با سیستم فاسد قضایی آمریکا می بینیم و حتی در نقش تونی مونتانای صورت زخمی و جنایتکار ایمان می آوریم که او یک بازیگر تمام عیار است.

او به تدریج این روند را ادامه می دهد.تا بالاخره یک شاهکار دیگر رو می کند که البته این بار به خاطرش تحسین هم می شود و اسکار می گیرد.در فیلم بوی خوش زن چنان در قالب سرهنگ نابینای بازنشسته فرو می رود که تو گویی فکر می کنیم او مادزاد کور بوده و حالا دارد نقش خودش را مقابل دوربین ایفا می کند.حالا دیگر او را چنان می پندارم که انگار از بدو تولد هنرپیشه بوده و کارش غافلگیر کردن تماشاگران در شاه سکانس هایی است که خودش در قاب دوربین می آفریند.در دونفره هایش با دیگر بازیگر بزرگ هم نسلش، رابرت دنیرو که دومین همکاری مشترک این دو غول بازیگری معاصر بود آن طور با حرکات و رفتارش وینست هانای مخمصه را به ما معرفی می کند که وقتی به آن سکانس پایانی و جادویی می رسیم آرزو می کنم که ای کاش اینجا نیل مک کالی را از دست نمی دادیم تا شاید کمی بیشتر از دوئل هایش با وینسنت هانا لذت می بردیم.همچنین در دیگر تجربه اش با استاد موجزگوی داستان های پرکشش؛ مایکل مان رسما جادویمان می کند.تهیه کننده برنامه معروف شصت دقیقه که حالا بهانه جدیدی برای برنامه اش پیدا کرده آنقدر با حرکات و نگاه سِر کننده اش تاثیرگذار است که آن سکانس پایانی و خروج لوئل برگمن از استودیو با آن تاب دادن یقه کتش بیش از هر چیز عشق و علاقه را نسبت به این بازیگر بزرگ برایمان به همراه می آورد و یادآوری این نکته را که راه را اشتباه نیامده ایم و او همانی است که باید باشد.حتی به نظرم کاراکتری که در وکیل مدافع شیطان به نقش رئیس شیطان صفت و به واقع اهریمن کوین لومکس ایفا می کند باز با همان نگاه ها است ویران کننده است.

اما از هر چه بگذریم حضور او در بی خوابی،فیلم نامعمول کریستوفر نولانِ نابغه چیز دیگری است.او این بار نقش کاراگاهی به نام ویل دورمر را دارد که دچار بی خوابی شدید است و بدتر از همه اینکه مجبور است در جایی به دنبال سرنخ برای یک جنایت بگردد ،که بدبختانه نیمی از سال روز است و نیمی دیگر شب و از بختِ بد، او در نیمه روز سال آنجا حضور دارد و آفتاب شدید منطقه آلاسکا مانع از خوابیدن او حتی برای لحظه ای می شود.فیلم اثر درخشانی است که بیش از همه با بازی درخشان تر اوست که عینیت پیدا میکند.

وحالا او هفتاد و یک ساله شده اما هنوز کار می کند و هنوز هم تحسین می شود.حضورش در فیلم تلویزیونی تو جک را نمی شناسی به نقش دکتر جک قاتل نیزباز همان حس و خاطره از بازی فراموش نشدنی او را برایم به ارمغان آورد.حتی روی صحنه هم با نمایش تئاتر ونیزی که پیش از این آن را مقابل دروبین اجرا کرده بود ثابت می کند که این همه اعتبار و شهرت حاصل عمری کار مستمر است.همه اینها اما نتیجه این است که یک بازیگر حرفه ای در معیار جهانی و البته در مقیاسی فراتر از سطح استاندارد، آن قدر عشق دارد و می داند که هر نقشی را بدون آنکه بخواهیم از آنِ خود می کند و وادارمان می کند بازی اش را ستایش کنیم.اما او به راستی چه کسی می تواند باشد جز آل پاچینو.مگر چند آل پاچینو در دنیا داریم که شخص دیگری را به ذهن متبادر کنیم....نه، همه چیز هنوز درست است...او خودش است ...همانی که باید باشد... او آل پاچینوست ...در واقع فقط آل پاچینوست که می تواند آل پاچینو باشد....