تاریکخانه

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

تاریکخانه

من نمیدونم آیا هر کدوممون یه سرنوشتی داریم یا تصادفی عین یه پر با نسیم به این طرف و اون طرف میریم.ولی فکر میکنم شاید هردوی اینها درست باشه.شاید هردوی اینا در یه زمان اتفاق میفته...فارست گامپ

مترجم و نویسنده سینمایی
دانشجوی دکترای مطالعات تئاتر در دانشگاه چارلز جمهوری چک
لیسانس زبان روسی ازدانشگاه شهیدبهشتی
فوق لیسانس ادبیات نمایشی از دانشگاه تربیت مدرس
فارغ التحصیل دوره فیلمسازی از انجمن سینمای جوانان ایران

سابقه همکاری با روزنامه بانی فیلم، مجله فیلم نگار، 24، سینمااعتماد، بولتن جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان اصفهان،سایت های سینماسینما و...

۳۲ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

باد تو را با خود برد...

باد تو را با خود بُرد...

لینک این مطلب در سایت سینما سینما

 آقای بدیعی همانطور که سرگردان در دل جاده می راند احتمالا هدفمند ترین آدم دنیا در آن برحه است. می-داند چه می خواهد و به دنبال چه چیزی است و تا رسیدن به مقصودش دست از تلاش بر نمی دارد. تا جایی که بفهمد بودنش برای چیست و چراییِ زنده ماندنش را دریابد. درست مثل جهان همه فیلم های کیارستمی. آدم های پرسش گری که تا رسیدن به پاسخ هایشان دست از تلاش بر نداشته و در بیراهه های مختلف قدم بر-می دارند تا به روشنایی برسند. برای همین تفکرِ فیلسوف مأبانه است که معتقدم نه تنها سینمای ایران که دنیا یکی از وزنه های فکری و هنری اش را از دست داده. تصویرگرِ پویای روزمرگی هایی که هیچ کداممان متوجهش نیستیم و تنها نگاهِ هوشمند کسی چون او بود که می توانست ما را به خودمان بیاورد. حالا هر که می خواهد به او برچسبِ من در آوردی بزند و او را جشنواره ای و بی دغدغه بنامد. حرف های باد هوا نمی مانند. این آثار هنرمند و بنیان های فکریِ اوست که به یادگار می ماند و قضاوت آیندگان که چقدر روی اساس حرف زده اند. حالا صداو سیما دلش خوش باشد به تکلیفش عمل کرده و تسلیت ش را گفته و دهان منتقدان را بسته. صداوسیمایی که بوی الرّحمنَش مدتهاست بلند شده و با تغییر و تحول های سریالی سعی دارد امیدِ تحوّل بدهد. غافل از آنکه مخاطب مدتهاست راه خود را از افکار آدم های ساختمان شیشه ای جدا کرده است. قدر گوهر را گوهرشناس می داند و ما متأسفانه در گوهرشناسی سالهاست عقب  افتاده ایم.
کیارستمی آنقدر مستقل بود که بدون سانسور، فیلم خود را بسازد و هم آنقدر شجاع که در جای خودش حرف لازم را بزند. راهی سوای مسیرهایی که خیلی از طردشدگان هنری در پیش گرفته اند. به دنبال کف و سوت جشنواره ها نبود هرچند جشنواره ها قدرش را خوب می دانستند. زبانش جهانی بود و فرقی نداشت در روستایی دورافتاده در ایران فیلم بسازد یا جایی در قلب ایتالیا. زبان سینما را خوب می دانست و ارزش تصویر را درک می کرد. و من چقدر متنفرم از این افعال ماضی که هیچ وقت فکرش را نمی کردم روزی باید برای کیارستمی به کار ببرم. مرگ کماکان تلخ ترین و عجیب ترین واقعیتی است که باید بی چون و چرا باورش کرد. مرگ هنرمند اما یک بُعد دیگر هم دارد. به آدم یادآوری می کند که حتی خالق حرف ها و نکته هایی که در قالب های گوناگون و در جایگاه آموزگاری همه جانبه برایمان ارائه شده نیز روزی خاموش می شوند. که خاموشی را هیچ استثنایی نیست. کیارستمی ناگهانی رفت. این عباسِ چند بُعدی هنرِ ایران زمین که خیلی ها قدرش را ندانستند. او که بدون گلایه و غر زدن های معمولِ جماعت کم هنر کار خودش را می کرد. عکسش را می گرفت، شعرش را می گفت، فیلمش را می ساخت و با هفت چنارهایش به خانۀهنرمندان مملکت جلوه می-بخشید. تعریف هنرمند چه چیزی جز این می تواند  باشد؟ جز این است که با همه ابزارهایی که در دست دارد از دل جامعه و پیرامون آدم ها حرف و نکته بیرون  بکشد که مخاطب در حالت عادی قادر به تشخیص شان نیست؟ کیارستمی پهلوانی هنری بود که سر جایش قرص بود و اسیر بادهای زودگذر نشد. ذهنی قوام یافته داشت که از دل تجارب گوناگون به  دست  آورده  بود. همانقدرکه در ساخت فیلم های تجربیِ خاص خودش مسلط بود، در نگارش فیلمنامه های داستانی خوب و قصه گو نیز محکم و استوار بود.

به گمان من چنین فردی را مرگ معنایی ندارد. شاید جسماً حضور نداشته باشد اما تلألو اندیشه و نگاهش را در همه آثارش برایمان به ارث گذاشته است. نه به گریه و زاری و پست های موج محور ما نیازی دارد نه می خواهد به ناگاه شیفته او و آثارش شویم. کیارستمی می خواست دنیا را طور دیگری رصد  کند. به شیوه ای متفاوت و جهان شمول. اهل تجربه، اندیشه و مطالعه بود. فیلم هایش را با ذهنی پویا می ساخت و اهل تظاهر و اطوار نبود. کاش بتوانیم همین یک نکته را از او و مَسلَکش بیاموزیم. نه اینکه از فیلمی که تا پیش از این حتی یک فریمش را هم ندیده  بودیم عکس بگذاریم و افسوسِ قلابی بخوریم. فیلمسازان بسیاری از مرام و مسلک فیلمسازی کیارستمی وام  گرفته-اند و خود به این مهم همواره اشاره می کنند. نوع نگاه و تعریف از سینما در فیلمسازی بسیار اهمیت  دارد. درواقع همین امر است که فیلمسازان را از یکدیگر جدا می کند، به یکی قدر می دهد و یکی را منفعل می کند. چند هفته پیش بود که پسر کیارستمی از یادداشت محمد شیروانی که به نقل از خود کیارستمی نوشته  شده   بود گلایه کرد. یادداشتی که در آن کیارستمی ناامید شده بود و از روند درمانی و شیوه برخورد پزشک با او اظهار نارضایتی کرده  بود. نمی دانم تا چه حد چنین چیزی واقعیت دارد و آیا قصور از جانب پزشکان وطنی در نحوه درمان او رخ داده یا نه. باید تحقیق کرد و دید چقدر صحت دارد. ضرورت وجود آن یادداشت اما حالا درک می شود. می توان جستجو کرد و دید کیارستمی از چه روی چنین حرفهایی زده. آیا پزشک واقعا او را نشناخته و عمل را به دستیار سپرده؟ چنین حر ف هایی هر چند حالا بیهوده به نظر می رسد اما می تواند پاسخی قطعی باشد به همه شایعات و واقعیاتی که پیرامون جریان درمان و پزشکی در این سالها مطرح بوده. یکبار برای همیشه باید پاسخی درست داده  شود. با همه اینها اما کیارستمی دیگر بین ما نیست و خالق بهترین فیلم های جریان سینمای کانونی و تجربه محور ترین فیلم های سینمای ایران به جایی دور سفر کرده. ماییم و غم ناباوری و اندوهی فروخورده از جنس اندوهِ محمّد در انتهای فیلم «گزارش»-یکی از بهترین فیلم-های کیارستمی که اصغر فرهادی نیز از آن به عنوان الهام بخشَش در ساخت فیلم های اجتماعی اش یاد کرده- وقتی همه چیز را از دست رفته می بیند. با این تفاوت که برای او همچنان امیدی وجود داشت. امید برای جبران و امید برای داشتن.

به رسمِ شهرزاد

لینک مطلب در سایت موسیقی فارس

به رسمِ شهرزاد

نگاهی به ترانه­ های  سریال محبوب این روزهای شبکه­ خانگی

 شهرزاد بیشتر از هر چیز از این جهت حائز اهمیت است که مخاطب را جدی­تر از همیشه فرض می­کند و برای سلیقه­اش احترام قائل است. درست از همان روزها که نخستین اخبار مربوط به آغاز پروژه منتشر شد این جدیت را می­توان دنبال کرد. پروژه ای که قرار است با تجربه های پیشین این عرصه متفاوت باشد و از هیچ تلاشی برای رسیدن به این مهم فروگذار نکند. به جز گروه کنجکاوی برانگیز این سریال در جلو و پشت دوربین به ویژه خود فتحی با سابقه درخشانش در زمینه ساخت سریالهای تاریخیِ داستانگو و خوش ساختی همچون مدار صفر درجه، شب دهم و... این نکته در مورد حضور خواننده ترانه­های سریال نیز مورد توجه قرار گرفت. محسن چاوشی پس از امتناع از خواندن تیتراژ سریال کیمیا برای سومین بار در یک اثر نمایشی می خواند. قطعا کسی نیست که در این سالها با شنیدن نام چاوشی به شیوه و منش خاص او در کارش پی نبرده باشد و حضور و خبر حضورش در هر کاری را برای خودش کنجکاوی­برانگیز نپندارد. متوجه پیشرفت چشمگیر او در هر آلبوم نشده و جایگاه فعلی­اش را محصول تمرکز و برنامه فکر­شدۀ او نداند و پرسش پرتکرار «پس چرا کنسرت نمی­دهد؟» را از خودش نکرده­باشد. از اواخر شهریور سال گذشته و در آستانه پخش نخستین قسمت شهرزاد، اولین قطعه او برای این سریال پرسروصدا پخش شد. قطعه­ای با شعری از وحشی بافقی که البته با حاشیه­هایی هم روبه­رو شد. در هفته پیش رو نیز قرار است هفتمین و آخرین قطعه او برای این سریال همزمان با پخش قسمت بیست و سوم منتشر شود. به همین بهانه قصد دارم با نگاهی گذرا، مروری کنم بر ترانه های منتشر شده از این سریال و رابطه شان میان قصه سریال و پیشبرد بار عاطفی آن. موفقیتشان در میان علاقه مندان موسیقی و نقشی که در کارنامه این خواننده موفق و محبوب ایفا کرده اند.

همخواب: شعر بافقی برای کسانی که از قصه سریال بی خبر بودند تا حدی تم اصلی را روشن می کرد. عاشقی که معشوقش را از دست داده و حال او را با فرد دیگری می بیند و لب به شکوه می گشاید. چاوشی این شعر با همان لحن محزونی می خواند که پیشتر «مادر» و برخی ترانه های مذهبی را هم خوانده بود. سوز موسیقی نیز به قدری است که به خوبی با این بیان سازگار است. خط اصلی داستان را هم تا حدی مشخص می کند. اما مانع قضاوت می شود و حتی ممکن است شنونده را در مورد داستان به اشتباه بیندازد. وقتی نخستین بار این ترانه روی بخش های از سریال پخش شد مهر تاییدی بود بر انتخاب درست فتحی در مورد خواننده قطعات عاشقانه سریالِ پرهزینه اش. صدای خش دار و ملتمسانه چاوشی بر کنش ها و روابط تلخ و شیرین سریال نشسته بودند و همه چیز را برای شروع یک اثر عامه پسند و در حین حال ساختارمند، مهیا می کرد.

به رسم یادگار: در دومین ترانه،چاوشی باز هم سراغ ترانه سرای محبوبش رفته و با شعری از او روایتگر عشق دیرباب میان فرهاد و شهرزاد است. نکته مهم در این ترانه لحن متفاوت تر و کمی ریتمیک تر چاوشی است که علی رغم مضمون شعر قابل توجه است. لحنی که نمونه اش را در برخی ترانه های آلبوم متاخرش نیز می توان جست و در قطعه بعدی هم نوع دیگری از آن را تجربه می کند. شعر صفا مایه خوبی دارد و بر زمینه اتفاقات روی داده در سریال تا آن قسمت و حتی قسمت های آتی به خوبی می نشیند. برخلاف ترانه های متاخر که برای سریال خوانده، در قطعات ابتدایی  چندقدم جلوتر از سریال و داستان است و تلاش می کند پیش زمینه ای از درام قسمت های بعد را هم در ذهن شنونده ایجاد کند. و اینجاست که پیوند درست تصویر و موسیقی به خوبی نمود پیدا می کند. دوشنبه های انتظار علاقه مندان شهرزاد ضلع دیگری پیدا می کند و آن اشتیاق برای ترانه تازه ای از روایتگر صوتی این عشق پرحادثه است. چاوشی به نوعی به راوی این حوادث بدل می شود و با زبانی آشنا مخاطب را به استقبال اپیسود جدید می برد.

کجایی: کجایی پس از «به رسم یادگار» و همزمان با پخش قسمت پنجم و با هدف قرار گرفتن در تیتراژ به جای صدای علیرضا قربانی منتشر می شود. شاید در نگاه اول متن ترانه قوت و سنگینی دو قطعه قبلی را نداشته­باشد و حتی به همین جهت دچار حاشیه هایی هم شود اما چیزی که در مورد این قطعه مهم است انتخاب درست اجزا و هدفمند بودن ترانه است. چاوشی در آهنگسازی و نوشتن ترانه پا را از چارچوب های معمول فراتر نمی گذارد اما حواسش به همه عناصر سازنده یک قطعه موفق است. او که پیش از این برخی از ترانه های آثارش را خودش سروده بود، این بار با بکا­رگیری چند آرایه ساده در بستری عامیانه با این ترانه به موفقیتی چشمگیر می رسد. سریال را با استقبال بیشتری مواجه می کند و حضور خودش را به عنوان یکی از مهمترین عوامل جذب مخاطب تثبیت می کند. کجایی خیلی زود به قطعه ای هیت تبدیل می شود و در صدر دانلودها و پخش­های اینترنتی قرار می­گیرد. ترانه شرح ماوقع قصه را به شکل مطلوبی بیان می­کند و موسیقی برای تیتراژ سریالی در این سطح شنیدنی است. گوش را خسته نمی کند و در ذهن می­ماند و همچنین موفقیت سریالرا به قبل و بعد از پخش خود تقسیم می­کند. همچنین نباید از همخوانی جذاب چاوشی با سینا سرلک خوش­صدا گذشت که سندی بود بر رد ادعای منتقدانی که پیشتر همکاری این دو را در ترانه کردی «مینا» نپسندیده بودند.

شهرزاد: همچون نام قطعه زبان­حال شهرزاد است وقتی در موقعیت تازه­اش یار سابق را درکنار دیگری می­بیند. ترانه زیباست و حسرت خاصی را به ذهن متبادر می­کند. روی تصاویر هماهنگی خوبی دارد و به ذهن شونده خوش می­نشیند. این نخستین قطعه­ای است که در خود سریال هم شنیده و به همین منظور سرآغازی هم برای دو ترانه بعدی می­شود. موسیقی چاوشی در اوج پختگی است و صدایش به خوبی با درونمایه و شیمی عاشقانه شخصیت­ها منطبق است. حسین صفا در ترانه این بار بر حسرت شهرزاد صحه می­گذارد و موقعیت تازه را دلیلی بر رضایتش از زندگی نمی­داند. هنوز با دیدن یار سابق حسرت به دل می­شود و اشک به چشمش می­آید. خاطرات گذشته و کافه­گردی­ها در ذهنش چرخ می­خورند و دلش مغمومِ دست سرنوشت است.

افسار: افسار از همان ابتدا با نوید دوباره خواندن چاوشی از شهریار سر زبان ها می آید. بعد از تجربه­ی بسیار موفق و شنیدنی چاوشی در آلبوم «من خود آن سیزدهم» که سراغ شعرای کلاسیک و معاصر رفته و اتفاقا دو شعر هم از شهریار خوانده بود، انتظار برای شنیدن قطعه تازه او بالا رفت. اما همان ابتدا حدس و گمان­ها برای موجود نبودن چنین شعری در دیوان شهریار بالا گرفت. هرچند مسأله با عذرخواهی خود چاوشی پایان پذیرفت و با مشخص شدن شاعر واقعی ماجرا تمام شد اما هیچ کدام از این حاشیه ها مانع از شنیده شدن و ماندگاری این قطعه در ذهن­ها نشد. افسار از آن دست قطعاتی است که با همان بار نخست، شنونده اش را درگیر می­کند و فضای خاصی را برایش ترسیم می­کند. ترانه استخوان­داری دارد و کلمات در جای درستی قرار گرفته اند و به اصطلاح سکته ای در آنها مشاهد نمی شود. آوای سینا سرلک در ابتدای ترانه زمینه ساز ایجاد فضایی حزن­انگیز است و روی سریال و آن قسمتِ به­خصوص به خوبی می­نشیند. حکایت عشق نافرجامی دیگر و شکوه عاشق از معشوق هر چند سریال را تا سطح یک ملودرام اشک انگیز پیش می­برد و کمی از سطح خود نسبت به قسمت­های آغازین می­کاهد اما زیبایی موسیقی و همصدایی دو خواننده برای بیننده جذاب است و اتفاقا انتخاب هوشمندانه ای نیز برای قرارگیری­اش در تیتراژ است. انگار قرار است مجموعه ناکامی­های فرهاد دماوندی را در قالب حزن انگیز ترانه ها بشنویم و در تیتراژ نیز به استقبال این قضیه برویم. نخست که به دنبال عشق اولش، او را می­جوید و از او مدد می­خواهد و حالا نیز هنگام بدرقه عشق نافرجامی دیگر از نحوه ابراز محبت و رفتار او گله می­کند. افسار نه فقط یکی از بهترین قطعات سریال که از بهترین آثار خوانده شده توسط خود چاوشی نیز هست.

ماه پیشونی: مهمترین نکتۀ واپسین ترانه پخش شده برای سریال، ترانه خوب و زیبای آن است و نشان از ذوق و تلسط خوب بولحسنی، شاعر آن بر واژه ها دارد. همچون چند ترانه قبلی کلیپ آن زودتر از سریال در دسترس قرار می گیرد و هرچند موفقیت افسار را تکرار نمی کند اما جز بهترین قطعات سریال است. وصف حال فرهاد در گذر از اتفاقات و حوادث مختلف در نگاه اول شاید در سوگ محبوب تازه از دست رفته اش باشد اما در واقع ناامیدی کامل عاشق از سرشت خود است. سرشتی که در آن به امید تسکین عشق بی­فرجام گذشته به دنبال محبوب تازه­ای بود تا او را در آن بجوید. اما داغ می­بیند و برایش تبدیل به زهر می­شود. دیدار دوباره با شهرزاد در این میان شاید تلخی اقبال را برایش مسجل کند اما صحنه ای است از رویارویی همه فرصت­های از­دست­رفته، معشوق هایی از کف­داده و دردهایی برجان­خریده. ماه پیشونی انگار عبور از یک مقطع است و پذیرش یک اصل. اصلی که فرهاد برای خودش پذیرفته و آن نرسیدن است. باید دید در ادامه سریال چقدر از زبان­حالش در این ترانه مطمئن است

شهرزاد علی رغم  برخی کاستی­هایش همچون بی­توجهی به زمانبندی­ تاریخی در  استفاده از عناصری چون ترانه­ها و فیلم­های قدیمی پخش­شده و مسائلی از این دست و همچنین سانتی­مانتالیزم بیش­از­حد در برخی قسمت­ها، بدون­شک اتفاق مهمی در زمینه سریال­سازی در کانال غیردولتی است. در سطح انتظار ظاهر شده و نکته خوب کم ندارد. به­تنهایی قابل رقابت با خیل عظیم سریال­های بی­محتوای تلویزیون رسمی است و در جذب مخاطب هم موفق عمل کرده­است. محسن چاوشی برای خواندن ترانه­های این سریال انتخابی هوشمندانه بود و او هم با «شهرزاد» خودش را بیشتر از همیشه به مردم نزدیک کرد و صدایش را به گوش توده بیشتری رساند. باید منتظر آخرین قطعه او برای این سربال در هفته جاری و همچنین آلبوم­تازه­اش در ماه های آینده باشیم تا ببینیم پیشرفت سال­به­سال او کماکان ادامه دارد یا نه.

 

 

ژانرهای گوناگون، گیشه ناهمگون!

منشتر شده در روزنامه آرمان شماره 2747-16 اردیبهشت 1394

لینک صفحه روزنامه آرمان

ژانرهای گوناگون، گیشه ناهمگون!

یادداشتی درباره اکران نوروزی سال 94

میزان فروش فیلم های اکران نوروزی معمولا معیار خوبی برای سنجش نحوه استقبال مخاطب از فیلم ها در سال پیش روست. هر قدر میزان فروش فیلم های اکران این فصل از سال بهتر باشد و مخاطب بیشتری به سینما بیاید، می توان امیدوار بود که در ادامه نیز چنین استقبالی از فیلم های دیگر نیز صورت گیرد. امسال نیز همچون سال های گذشته پنج فیلم در رقابت اکران نوروزی از اواخر اسفند روانه پرده سینماها شدند. فیلم هایی در گونه هایی متفاوت و با در نظر گرفتن ذائقه های مختلف. از این نظر شاید بتوان گفت فیلم های اکران نوروزی امسال طیف متنوعی از سلایق را در بر گرفته بودند. هم فیلم کمدی عامه پسند بینشان بود هم فیلم هایی با حال و هوای جاسوسی و معمایی. در کنار بهترین فیلم جشنواره، فیلم مستقل و از تیغ سانسور گذشته هم حضور داشت. اما علی رغم همه اینها فروش این فیلم ها تا آخرین روزهای فروردین ماه، نه تنها رونق سال گذشته را نداشته بلکه خبر از نوعی ریزش مخاطب می دهد. پرفروش ترین فیلم اکران نوروزی تا کنون کمدی ایران برگر است که با فروشی بیش از دو میلیارد و پانصد میلیون تومان در تهران و شهرستانها فاصله زیادی با پرفروش ترین فیلم اکران نورزی سال گذشته، یعنی معراجی ها دارد که بیش از چهار میلیارد تومان فروش داشت. حال آنکه از ابتدای سال جدید، قیمت بلیط سینماها با افزایش هفت درصدی همراه بوده است. دیگر فیلم پرفروش نخستین فصل اکران سال 94 ، رخ دیوانه ساخته تحسین شده ابولحسن داودی است که در جشنواره فجر هر دو سیمرغ بهترین فیلم از نگاه داوارن و آراء مردمی را از آن خود کرد. این فیلم نیز با فروشی بیش از یک میلیارد و ششصد میلیون تومان نه تنها در حد و اندازه تحسین و اکران جشنواره اش ظاهر نشد بلکه با دومین فیلم پرفروش سال گذشته در اکران نوروزی، یعنی طبقه حساس نیز فاصله بسیاری دارد. خصوصا وقتی که بدانیم طبقه حساس از تیزرهای تلویزیونی محروم بود. مساله ای که امسال گریبان فیلم پرحاشیه عبدالرضا کاهانی را هم گرفت و رسانه ملی از پخش تیزرهای این فیلم خودداری کرد تا گروه سازنده به دنبال راه های خلاقانه دیگری برای تبلیغ فیلم خود باشند! دو فیلم دیگر اکران نوروزی یعنی طعم شیرین خیال(که این بار بر خلاف فیلم قبلی فیلمسازش تیزر تلویزیونی هم دارد) و روباه نیز با توجه به حال و هوای خاص خود فروش درخور توجهی نداشتند. در این میان روباه که طبق اظهار سازنده اش ظاهرا قرار بود فیلم پرفروشی باشد، با پایین آمدن کف فروش اکران خود را در گروه سینمای آزاد ادامه می دهد و بر همین اساس انگشت اتهام فیلمساز به جای کیفیت و خود فیلم به سمت سیاست گذاری های کلان سینما و معضل کلی کاهش مخاطب نشانه رفته است! اما واقعیت چیز دیگری است. نه افزایش هفت درصدی قیمت بلیط می تواند در این کاهش مخاطب موثر باشد نه پخش نشدن تیزرهای تلویزیونی. چرا که تماشاگران ثابت کرده اند تماشای فیلم خوب را در سینما به هیچ قیمت از دست نمی دهند. مخاطب فیلم با کیفیت و موفق، راهش را به سالن سینما باز می کند. اگر از نام ده نمکی و جریان سازی ها و حاشیه های گوناگونش صرفنظر کنیم می توان گفت فروش فیلم های اکران امسال تقریبا به اندازه کل فروش آخرین فیلم او در اکران عید سال گذشته بود. مثل همیشه این مستقل ها هستند که حتی با عدم حمایت رسانه ملی در خصوص پخش تیزر راه خود را میان مخاطب باز می کنند و فروش خوبی هم دارند. استراحت مطلق فارغ از کیفیتش، از این جهت که توانسته همچون اثار قبلی فیلمسازش هم مخاطب خاص و قشر منتقد را راضی کند هم در گیشه به فروشی معقول دست پیدا کند، نمونه قابل توجهی است. فیلم های اکران نوروز سال گذشته همانطور که پیشتر ذکر شد، علی رغم آنکه تنوع ژانری امسال را نداشتند اما به فروش بسیار بهتری دست پیدا کردند و در ادامه هم فروش فیلم ها در سال 93 امیدوار کننده بود و سینماها سال نسبتا پر رونقی تجربه کردند. دو فیلم خط ویژه و چ نیز در حد و اندازه خودشان فروش قابل قبولی داشتند. چیزی که واضح است این است که صرف انتخاب فیلم هایی با ژانر های متفاوت نیز برای رونق بخشیدن به گیشه سینماها نمی تواند تضمینی برای رونق گیشه باشد. تماشاگر امروز سینما تفاوت بسیاری با سال های گذشته دارد. حجم داده ها و اطلاعاتی که او در طول روز دریافت می کند یقینا سلیقه اش را هم تحت تاثیر قرار خواهد داد. پس به کیفیت فیلم ها حساس تر است و برای خریدن بلیط و نشستن روی صندلی سینما دلیل محکم تری می خواهد. 

چه بر سرمان آمده

درباره اتفاقات اخیر و فضای دوقطبی ایجاد شده پیرامون مرگ خواننده جوان

چه بر سرمان آمده؟

مرگ انسان خوب در هر شرایط و با هر شکلی یکی از درآوردترین رخدادهاست. می خواهد بر اثر کهولت سن باشد یا بیماری صعب العلاجی او را از ادامه زندگی بازدارد. آنچه در روزهای گذشته و به سیاق همیشه در میان جامعه و به خصوص در فضای مجازی -که به قول احسان علیخانی یک روز باید خودمان را از او پس بگیریم- افتاده به هجویه ای می ماند که معلوم نیست سرمنشاء آن کجاست. این قضاوت های بی دلیل و تنها از روی ذهنیات و ادله ناقص از چه زمانی بر سر ما نازل شده و تا چه زمانی قرار است ادامه پیدا کند و این بهره برداری های شخصی و قائم به ذات از هر اتفاق و در هر شرایطی چه وقت متوقف خواهد شد و دست از سر جامعه بر خواهد داشت خدا می داند و بس. مرتضی پاشایی، خواننده جوانی که اتفاقا صدای بسیار خوبی هم داشته(صدایی که حزن انگیز است و بیشترین ارتباط را با نسل جوان برقرار می کند) و به گواه نزدیکان و رفقایش شخصیت آرام و بی شیله و پیله ای داشته، پس از مدتها مبارزه با هیولای سرطان از دنیا می رود و ناگهان هجمه ای از نظرات و انتقادها و برداشت های شخصی فضا مجازی و حرفهای درگوشی را پر می کند. عده ای به سوگ او می نشینند و با هر ابزار و روشی که می دانند تلاش می کنند یادش را گرامی دارند و عده ای اینها را به مرده پرستی متهم می کنند. دسته ای این کارها را برای خواننده جوان و کم سابقه ای بی دلیل و افراط می دانند و گروه دیگری داد بر سر می آورند که چرا آدمها دیگر فراموش شده اند و چرا برای آنها و در زمان زنده بودنشان این قسم فعالیت ها را انجام نمی دهید؟ در اینکه در جامعه ما متاسفانه عده ای به افراد در زمان حیاتشان کمتر بها می دهند و درست در زمانی که دسشان از دنیا کوتاه شد محبوب دلها می شوند و یادنامه برایشان نوشته می شود، شکی نیست. به دلیل شرایط اجتماعی  یا هر چیز دیگر به هر حال به قول فرخزاد مردم قهرمان مرده را بیشتر از قهرمان زنده دوست دارند. قطعا که رفتار غلطی است. به قول شاعر زنده را تا زنده هست باید فریادش رسید ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود. چیزی که در این میان پیش می آید انبوه حرفها، کنایه ها، و بدبختانه گاه لطیفه ها و جملات نغزی است که آوار می شود و نمی دانم دقیقا باید با چنین رفتارهایی چه کرد. مگر در دنیا کم بوده اند کسانی که به واسطه هنرشان و آثار معدودشان به دلایل مختلف در جوانی از دنیا رفته اند و محبوب دلها شده اند؟ اصلا آن دسته که این قضیه را به مرده پرستی ربط داده اند آیا با خبرند که که همه این افراد در زمان حیات آن مرحوم هیچ کاری نمی کرده اند و اصلا از وجود چنین فردی بی خبر بوده اند؟ آیا کسی که حادترین لحظات و سخت ترین بحران های زندگی اش را با گوش دادن به ترانه های خواننده ای تسلی می بخشد نمی تواند در غم از دست دادن او ماتم بگیرد و اشک بریزد؟ آیا چون فرد متوفی یک خواننده پاپ و در نگاه عده ای عامه پسند بوده باید به چنین حرکت هایی تشر زد و آنها را متهم کرد؟ مگر نه این است که موسیقی پاپ و به خصوص آن سبکی که مرحوم پاشایی ارائه می داد  متعلق به توده مردم است و طبعا هوادارنی بسیار بیشتر از سبک ها و گونه های دیگر موسیقی دارد؟ اصلا مگر نه اینکه موسیقی، هنری تاثیرگذار است و ضریب تاثیرگذاری اش روی مخاطب بسیار بالاست. آیا تکثر آثار برای کسی اعتبار می آفریند یا طول فعالیت حرفه ای فارغ از کیفیت برای کسی ارزش به حساب می آید؟ آیا نمی شود کم عمر کرد و در دلها ماندگار شد؟ یا این هم باید به حساب بدهی هایی گذاشت که معمولا آدمها بعد از مرگشان به عده ای دارند! البته در این میان عده ای مثل همیشه سعی داشتند از آب گل آلود ماهی بگیرند و قضیه را به کانال های گاه نامربوط ربط دهند. از آن بهره برداری سیاسی کنند و به این واسطه برای خودشان اعتبار کسب کنند. فاجعه زمانی رخ می دهد که در حساس ترین لحظات و فراموش ناشدنی ترین دقایق زندگی یک انسان یک آدم، یک مسئول یا هر چیزی که اسمش هست می آید و از این لحظات فیلم تهیه می کند و با افتخار می گذارد روی اینترنت و عده ای هم با افتخار آن را به اشتراک گذاشته و پخش می کنند. من کاری به تاثیر دولت ها و حکومت ها بر جامعه و تغییر منش و خلق و خویشان ندارم اما معتقدم فرهنگ هر جامعه ای از خود آن جامعه شروع می شود و پر و بال می گیرد. از این کار شنیع تر و ویران کننده تر هم هست؟ مادر و پدری که تصویر فرزندش را که به تازگی از دست داده این چنین در فضای مجازی می بیند و متوجه می شود عده ای همچنان در حال پخش و نشر آن هستند، خوب است چه فکری بکند ؟ درونش چه جوش و خروشی رخ دهد و ذهنش چه کنکاش ها که نکند، دل آن دسته که تن به این کار داده اند راضی می شود؟ از دل هر رخداد و واقعه ای می شود به یک نتیجه و برداشت مقطعی و نه صرفا مستدل دست پیدا کرد. مردمی که روانه پارک ها و خیابان ها می شوند و ترانه های زنده یاد پاشایی را زمزمه می کنند و در اصطلاح به هنر و هنرمند بها می دهند قطعا در یک حرکت خودجوش و هماهنگ شده تصمیم نگرفته اند موسیقی پاپ را ارج بنهند و به واسطه این کار حرف هایی مگو بزنند. کسی که حتی به محض مطلع شدن از مرگ مرحوم هم او را شناخته باشد و رفته باشد ترانه هایش را گوش کرده باشد حق دارد در غم از دست دادن او ماتم زده شود. این چه اصول و قراردادی است که با هم می گذاریم و انتظار داریم همه پیرو آن باشند؟ آیا این همان دیکتاتوری و تک بعدی نگری ای نیست و هر روز و هر شب در مذمت آن دم می زنیم و کاغذها سیاه می کنیم؟ اینها که مدام در پی اتفاقات مختلف در حال بیانیه دادن و دسته بندی اقشار جامعه و دو قطبی کردنشان هستند آیا شده از خود بپرسند خودشان دقیقا در کدام گروه و دسته جا خوش کرده اند؟ یا اینکه خدای نکرده خودشان هم هنوز به نتیجه واحدی نرسیده اند و منتظرند به تناسب شرایط و اتفاقات مختلف جایشان را تغییر دهند؟ همین می شود که در پی مرگ تاثرانگیز یکی دیگر از هنرمندان که اتفاقا دلیل مشابهی با مرحوم پاشایی داشته دوباره دست به قضاوت می زنیم و انتظارهای عجیب و غریب داریم. نویسنده ای بیمار و راهی بیمارستان می شود و ما همچنان در حال سخن پراکنی و قضاوت و ربط دادن اتفاقات به یکدیگریم. باز هم تاکید می کنم که عده ای در این میان مثل همیشه از اتفاقات بهره برداری می کنند و با نیت های گوناگون خودشان را وارد قائله می کنند. بر آنها حرجی نیست که خدا خودش جای حق نشسته. ولی من معتقدم مرگ انسان خوب در هر شرایط و به هر شکلی از دردناک ترین اتفاقات است. مرگ هنرمند جوان از دردناک ترین اتفاقات است. مرگ نویسنده جوان، نویسنده کهنسال، بازیگر جوان بازیگر کهنسال و یک فرد عادی که هر روز صبح از خواب بیدار می شود، صبحانه می خورد سر کار می رود و شب به خانه اش باز می گردد. مرگ او نیز از دردناک ترین اتفاقات است. اگر هوس کرده ایم با این یکی هم سر شوخی را باز کنیم و به هر طریق فریاد متفاوت نمایی بزنیم حرفی نیست. سرمان خوش باد.

مردی که پشت ستاره های طلایی اش هم قلبی از طلا داشت...

مردی که پشت ستاره های طلایی اش هم قلبی از طلا داشت...

بعد از اندرو ساریس این دومین منتقد نامداری است که در این سالها از دنیا رفت.با اینکه همیشه خودش را یک رویویو نویس می دانست ولی کدام سینمادوست آگاهی است که از نقدهای مفصل او باخبر نباشد و بخواهد نادانسته صرفا او را به خاطر یادداشتهایش تحسین کند!

ایبرت پیش از آنکه منتقد باشد سینمادوستی با ظرفیت بالا بود که بدون محافظه کاری های مرسوم از فیلم ها می نوشت.اگر دوستشان میداشت با آب و تاب از فیلم می گفت و از هر فرصتی استفاده می کرد تا بتواند فیلم را در میان تماشاگران مطرح کند.امری که با خیل گسترده خوانندگان و طرفدارانش اصلا بعید نبود.اگر فیلم را هم دوست نداشت باز به همان شیوه خاص خودش با ذکر دلیل فیلم را نقد می کرد یا بر آن ریویو می نوشت.به طوری که هر علاقه مند به سینمایی با خواندن یک ریویو می توانست تکلیفش را به کلی با فیلم مشخص کند.سخاوتمندانه به فیلم ها ستاره می داد و افراط نمی کرد.ادای خاصی از خودش در نمی آورد و کار خودش را می کرد.وقتی از شش سال پیش به دلیل عمل جراحی مشکلش دیگر قادر به صحبت کردن نبود چیزی در نگاه و کار حرفه ایش عوض نشد.ذهن سیال جستجوگرش همواره به دنبال لذت بردن از سینما بود.فیلم ها را در سالنی برای خودش می دید اخبار را رصد می کرد و وبلاگش را هم همیشه به روز نگه می داشت.

بدون شک نمی توان نقشی را که او در معرفی و مطرح شدن اسکورسیزی در اوایل دوران کاری اش ایفا کرد ا کتمان نمود.مجموعه ای از نقدها و یادداشت هایی که او بر فیلم های اسکورسیزی می شود خود دلیلی است برای اینکه اسکورسیزی خود بگوید من هنوز هم از اولین فیلم به اندازه او لذت نمی برم.و واقعا همین طور بود.او گاهی از فیلم ها حتی بیشتر از سازندگانش لذت می برد و این احساس را هم به هیچ عنوان پنهان نمی کرد.وقتی در اوایل دهه هفتاد از اسکورسیزی به عنوان استعدادی که دهه های بعد شناخته می شود یاد کرد شاید خیلی کسی به صحت و سقم ادعایش توجهی نشان نمی داد.رابطه این دو منتقد کارگردان را می توان از مهم ترین و پررنگ ترین رابطه های فیلسماز و منتقد تاریخ سینما قلمداد کرد.رابطه ای که تا همین اواخر هم ادامه داشت و اسکورسیزی مستندی را هم درباره ایبرت ساخت.

خوبی اش این بود که آنچه را که در فیلم می دید به بهترین و آسان ترین شکل ممکن بیان می کرد.گاهی زبانش تند بود و در بیشتر موارد شیرین نقد می کرد.می شود از نوشته هایش همچون کلاس درس کوچکی استفاده کرد که چطور بدون روده درازی های مرسوم درباره فیلمی نوشت و با مخاطب ارتباط برقرار کرد.سال گذشته وقتی فیلم اصغر فرهادی را در رتبه نخست فهرست بهترین هایش آورد شاید دیگر کمتر کسی بود که به اعتبار این فیلم شک داشته باشد.چرا که از ایبرت موج سواری روی جریان برنمی آید و بی شک او چیزی در این فیلم دیده که در خیل عظیم فیلم های سال گذشته نبود.

همین سهل و ممتنع بودن نوشته هایش که در بیشتر موارد باعث کج فهمی حتی سینما نویس ها هم می شد او را به عنوان یک منتقد همه فهم و معتبر  نزد سینمادوستان بدل کرده بود.

راجر ایبرت منقد بزرگ و نامداری بود که متاسفانه بیشتر به ریویوهایش شناخته می شود.او تنها کسی است که به خاطر نوشتن نقد های سینمایی برنده جایزه پولیتزر شد و در پیاده روی مشاهیر هم ستاره ای به نامش ثبت شده.مرگ او قطعا ضایعه ای است برای سینمادوستان،منتقدان و سینماگران و جای خالیش در میان نقد ها و نوشته های سینمایی حس خواهد شد.

از حالا به بعد وقتی قرار است برای دیدن فیلمی به وبلاگش رجوع کنیم تا ببینیم به فیلم چند ستاره داده و نظرش راجع بهش چیست باید با مرور نوشته های قبلی اش و ظاهر سر و شکل دار وبلاگش، مرجعِ آگاهمان را برای فیلم دیدن عوض کنیم.شاید سخت باشد ولی در این زمانه باید به این جور تغییرها عادت کرد!

کاش بر نمی گشتی!

نگاهی انتقادی به جدید ترین فیلم مهرجویی یا دلنوشته ای برای فیلمسازی که برخی از بهترین خاطره هایمان را ساخته بود!

کاش بر نمی گشتی!

حتی اگر با یک نگاه رویه فیلمسازی مهرجویی در این چند ساله اخیر را نوعی دهن کجی سینمایی به آنچه برایش پیش آمده تلقی کنیم باز هم نمی توان به نتیجه معقول و قابل ارزیابی ی دست پیدا کرد.چه خوبه برگشتی را به راحتی می توان در زمره ضعیف ترین آثار مهرجویی قلمداد کرد و از این باور هیچ ترسی هم به خود راه نداد.سرخوشی غریب جاری در فیلم حاکی از حقیقت تلخی دارد که بر سر فیلمساز دوست داشتنی و محبوبمان آمده.که نه میتوان به آن در قالب فیلم خندید و نه می توان گریست.فیلمنامه پر است از ایده های تک خطی و به سرانجام نرسیده یا بی هدف به سرانجام رسیده که در اجرا مخاطب را به تعجب وا میدارد.گروه نامأنوسی از بازیگران که هر کدام در نقشهای مختلفی عملا معلوم نیست در حال انجام چه کاری هستند.کارگردانی باورنکردنی مهرجویی و بی سرانجامی عاقبت فیلم همه و همه حکایت از روایتی تلخ دارد که در آستانه ششمین دهه فیلمسازی مهرجویی دامن گیرش شده.حتی اگر خود او این تغییر را نپذیرد و در برابر انتقادها موضع بگیرد هیچ دلیل نمی شود که برای عاقبت فیلمسازی که با آثارش برخی از بهترین لحظات زندگیمان را سپری کردیم افسوس نخوریم.

ولی حقیقت این است نمی توان باور کرد کارگردانی این چنین پس از ساخت آثاری چون مهمان مامان و یا حتی سنتوری به ساخت چنین فیلم هایی روی بیاورد.قبول کنید باورش مشکل است .چه خوبه برگشتی آشکارا سعی دارد نوعی جهان نامانوس و غریب را بسازد و همه حتی بازیگران هم به نامتعارف شدن این فضا کمک می کنند.جهانی که ظاهرا قرار است به بی ربط بودنش بخندیم و به بیهودگی اش فکر کنیم.اما آنچه به فیلم درآمده بیشتر از آنکه ما را به خنده وا دارد انگشت به دهانمان می کند.مهرجویی حتی جایی  سعی میکند با ادای دین به یکی از فیلم های خوبش که از بهترین کمدی های سینمای ایران هم هست فصلی از فیلم را به این شکل بازسازی کند.جایی که با دعوای عجیب و غریب دو برادر روبه رو می شویم و به دنبال آن گروکشی های مثلا مفرحی که متاسفانه آنقدر به طول می انجامد که همه ایده ها در آن گم می شوند.

فیلم هیچ هدف و جهان بینی خاصی را دنبال نمی کند.این را می شود در بازی عجیب بهداد جستجو کرد که در اینجا نیز به شکل غیر قابل توجیهی به حال خود رها شده و اگر مثلا بپذیریم که در فیلم قبلی کمی دست به عصاتر و کنترل شده در بود-که به نظرم نبود-در این فیلم عملا هر چه در چنته دارد را بدون هیچ تعارفی جلوی دوربین و در نماهای درشت و متوسطی که از او می بینیم رو می کند.جایی که در اواخر فیلم اصلا معلوم نیست چرا اینقدر از خودش اطوار در می آورد و دقیقا از جان مخاطب چه می خواهد. با این همه اما این عطاران است که بیشترین کمک را به هدف فیلم می کند.او با نوع بازی خاص خودش و نه متنی که از طریق آن پیش می رود گاه گداری یادمان می اندازد که با فیلمی کمدی طرف هستیم و بهتر است محض رضای خدا هم که شده لحظاتی بخندیم!

چه خوبه برگشتی علاقه مند جدی آثار مهرجویی مثل من را از کوره به در می برد.همانطور که نارنجی پوش و آسمان محبوب با من چنین کردند و متاسفانه این سیر همچنان ادامه دارد.  فیلم را می توان شلوغ ترین فیلمِ بی هدف این سالها نامید که در آن هر کس ساز خودش را می زند و پر است از ایده هایی که عملا هیچ ربطی به هم ندارند.به راستی فیلم را نمی توان در هیچ گونه خاصی به معنای واقعی گنجاند.

از همان ابتدای فیلم خودم را دلخوش کردم که این بار با فیلمی مهرجویی وار طرف هستیم و از همین سرخوشی فریبنده اش هم می شود فهمید که دیگر نوبت فیلم خوب این چندساله اش فرا رسیده.بیایید گذشته اش را از یاد ببریم.ولی هر چه جلوتر می رفت افسوس می ماند و حسرت.انگار هیچ چیز سرجایش نیست و همه دارند ادای چیزهایی خوبی که ازشان خاطره داریم را در می آورند.انگار باید از خیلی چیزها خیلی زود دست بکشیم.حتی اگر روزی برایمان خاطره ساز بودند و از لحظه لحظه شان انرژی می گرفتیم.مثل وقتی که برای نما به نمای لیلا ،لحظات خوب هامون ،و انرژی غریب اجاره نشین ها خدا را برای داشتن همچه کارگردانی شکر می کردیم.حالا اما فقط با مشتی سوال به تماشای آثارش می نشینیم و مثل همین فیلم اخرش در اوج ناهمگونیِ آنچه می بینیم لبخند ملالت می زنیم.گاهی واقعا باید در زمان حال زندگی کرد.

بهترین های جشنواره سی و یکم فیلم فجر از نگاه من

با انتخابهای داوران بجز چندین مورد اصلا ارتباط برقرار نکردم و معتقدم کماکان در دام همان محافظه کاری های سابق گرفتار شده اند.به هر حال همه چیز جشنواره باید به هم بیاید.اینها انتخاب های من از جشنواره بد و ضعیف سی و یکم فیلم فجر  است:

بهترین فیلم:دربند،جیب بر خیابان جنوبی،هیس!دخترها فریاد نمی زنند،حوض نقاشی
بهترین کارگردانی:پرویز شهبازی(دربند)،علیرضا داود نژاد(کلاس هنرپیشگی)،بهروز شعیبی(دهلیز)،سیاوش اسعدی(جیب بر خیابان جنوبی)،پوران درخشنده(هیس....)
بهترین فیلمنامه:دربند،هیس!دخترها فریاد نمی زنند،استرداد،دهلیز
بهترین فیلمبرداری:برلین-7،خسته نباشید،دربند
بهترین موسیقی متن:هیس!دخترها فریاد نمی زنند،خسته نباشید،استرداد
بهترین بازیگران مرد(به طور کلی):شهاب حسینی،امیر جعفری،جلال فاطمی،رضا عطاران،بابک حمیدیان،بهرنگ علوی
بهترین بازیگران زن(به طور کلی):نازنین بیاتی،پگاه آهنگرانی،طناز طباطبایی،هانیه توسلی،نورا هاشمی،ترانه علیدوستی
بهترین طراحی صحنه و لباس:حوض نقاشی،آسمان زرد کم عمق
بهترین تدوین:آسمان زرد کم عمق
بهترین صدا:هیس دخترها فریاد نمی زنند
بهترین چهره پردازی:استرداد
بهترین دستاورد هنری:بهروز شعیبی(دهلیز)

دختری در قفس

هیس...!دخترها فریاد نمی زنند

دختری در قفس

به نظرم این همان فیلمی بود که درخشنده بالاخره باید می ساخت. نگاه آسیب و شناسانه و دغدغه مند جاری در فیلم، آنرا به یکی از بهترین آثار سازنده اش تبدیل می کند. فیلمی تلخ و گزنده، که به مثابه ی پتکی عظیم عمل می کند و خیلی ها را متوجه خیلی چیزها می کند. اگر در «من مادر هستم» جیرانی ملودرامی تلخ با موضوع تجاوز می سازد، درخشنده در این فیلم سراغ گذشته می رود و نتیجه یک آسیب و ناهنجاری را جستجو می کند.

فیلم ساختار قابل قبولی دارد و این ظرفیت را دارد که با مخاطب عام ارتباط قوی برقرار کند. اثری تکان دهنده درباره سکوت مرگبار دختران و خانوداه هایشان در برابر فاجعه بار ترین رفتارهای انسانی. طباطبایی بدون شک یکی از بهترین بازی هایش را ارائه داده، همین طور دیگر بازیگران فیلم که همگی حتی در نقش های فرعی نیز از شناخته شده های سینما هستند و بازیگر تازه واردی که در نقش نامزد شیرین بازی قابل قبولی را ارائه می دهد. به غیر از این  یک موسیقی تاثیرگذار و فوق العاده دارد که در تمام لحظات حساس فیلم مخاطب را درگیر می کند.

فیلم درخشنده ابایی از شباهت به دیگر فیلم های ژانر خودش ندارد. موضوع قصاص و قتل بارها دستمایه فیلم های مختلفی شده. شاید شناخته شده ترینش «می خواهم زنده بمانم» ایرج قادری باشد. ولی چون آنقدر دغدغه بیان این مساله را دارد خیلی سعی اش را نمی کند در دام تکرار نیفتد. البته که شیوه درخشنده در مطرح کردن معظلات اجتماعی منحصر به فرد است و نمی توان گفت «هیس...» فیلمی کلیشه ای و تکراری است. حداقل در مورد معظل مطرح شده در فیلم که این طور نیست. درخشنده به خوبی سعی میکند هشدار دهد و حتی با اطلاعات مستقیم پیرامون این موضوع مخاطب و مسئولان را به خود بیاورد. به اعتقاد من تا حد زیادی موفق است.

یکی از ایرادهایی که به نظرم به فیلم وارد است پرداخت جزیی و کلیشه ای است که روی بازپرس فیلم انجام شده. شاید می شد بیشتر از اینها به او نزدیک شویم و از زندگی اش چیزی بیشتر از مرگ همسر و حضور تنها دخترش بدانیم. ولی نکته ای که درباره همین شخصیت وجود دارد آخرین دیالوگی است که می گوید و درخواست انتقال به سازمان تدوین قوانین را دارد به این دلیل که میان معنای عدل و قضاوت دچار تردید شده. که اگر کمی بیشتر روی آن پرداخت می شد به نظرم فیلم بسیار بهتری می شد. بر خلاف سوءتفاهم هایی که درباره فیلم های دیگر با موضوع های حقوقی می شود، در اینجا فیلمساز به هیچ عنوان قوانین را زیر سوال نمی برد و فقط طرح مساله می کند و به شیوه خودش با نگاهی هنرمندانه قصه اش را می گوید.

در ارائه شخصیتهای دیگر، فیلمساز بسیار هوشمندانه عمل می کند و مخاطب را به بهترین شکل با خود همراه می کند. آنقدر که به حد مرگ از شخص متجاوز متنفر می شود و البته در تمام مدت فیلم با شخصیت شیرین همراه می شود. البته اگر دوباره این شائبه به وجود نیاید و برداشت های من دراوردی نشود که  مخاطب با شخصیت خطاکار همذات پنداری کرده.

به نظرم این همان فیلمی است که با نگاهی موشکافانه به واکاوی یک معظل می پردازد و در عین مستقیم گویی خیلی حرفها را هم آگاهانه به صورت مخفیانه به مخاطب منتقل می کند. یعنی همان چیزی که در این روزها به آن احتیاج داریم. به شرطی که در قالب یک سینمای داستان گو و جذاب قادر باشد همه کسانی که از محیط پیرامونشان غافل شده اند را متوجه خودسوزی های درونی همه این جوانان معصوم کند.

در بند بند احساس

دربند

در بند بند احساس

این شد یک غافلگیری. بالاخره فیلم خوب و قرص و محکم جشنواره امسال را دیدیم و بعد از شش روز سر کردن در ناامیدی  و سرگردانی دلمان لرزید. همان چیزی که منتظرش بودم.دربند از آن دست فیلم هایی است که اگر ساخته نشوند و یا درحاشیه بمانند قطعا حسرت به دل خواهیم ماند. یک بار دیگر شهبازی با یادآوری دوران خوش «نفس عمیق» به استقبالمان آمده و یک فیلم شهری خوش ساخت و در عین حال گزنده تحویلمان داده. از منظر فضاسازی و میدان دادن به شخصیتها که بخواهیم فیلم را ارزیابی کنیم قطعا با اثری روبه رو هستیم که تسلطی کامل بر جهان مورد نظرش را دارد و از همه ظرفیتهایش استفاده می کند تا با یک روایت خوب و محکم قصه تلخ و البته آشنایش را به پایان ببرد.

این همان مغناطیس جادویی است که در فیلم های ایرانی کمتر با آن روبه رو هستیم و اگر هم باشیم مثل همین فیلم تا مدتها اسیرمان می کند. یک بازگیر شاهکار دارد در نقش نازنین که بدون اغراق شاهکار می آفریند. و شخصیت دختر شهرستانی با اعتماد به نفس را به خوبی ایفا کرده و کارگردانی که مانند دو فیلم قبلی بی نقص است.

«دربند» قصه بی رحمی نابخردانۀ احساس است و تاوان سنگین اعتماد از پس یک سادگی بی تکلف و در عین حال جستجو طلبانه.همان اتمسفر آشنایی که تا پایان به بند می کشدتان و شما را از هر گونه واکنش پیش بینی شده ای عاجز می کند. باید دید و فکر کرد و با تمرکز به استقبال مفهوم رفت. ساده و بی تکلف مثل خود فیلم.فیلمسازی که سبک دارد و روی جهان فیلم سوار است، هوشمندانه انتخاب می کند و آگاهانه به کار می گیرد.یک پیوند هماهنگ میان مولف و اثر که نتیجه اش به سود خود مخاطب است. پس قطعا باید از آن حمایت کرد و فضایی ایجاد کرد برای ساخت چنین فیلم هایی که نه به کسی باج می دهند نه از ناممکن ها سخن می گویند و نه به دنبال برون رفت های سرخوشانه و دور از منطق رایج باشند.فیلم خوب شهبازی نشان می دهد چقدر از سهم احساساتمان در خدمت عقل است و چقدر در خدمت کنجکاوی های تنوع طلبانه. این خاصیت جهانی است که شهبازی خلق می کند و امتیاز ویژه ای است که او برای مخاطب قائل می شود.پس باید تحسین شود و درست به مثابه یک مصلح اجتماعی دغدغه مند به او اعتماد شود.مصلحی که احساسش از حقایق همچون آینه ای منعکس کننده جامعه است. جامعه ای که در آن جوانان علی رغم روی مدار بودن در حاشیه اند و پشیمانی، تاوان ابدی آنهاست.اینها البته به جز تقدیرِ بی سرانجام در بند بودنشان است!یک روز در بند زندگی، یک روز در بند دوستان و روزی هم در بند اصول ساختگی آدمها.

«دربند» برای شهبازی و سینمای ایران یقینا گام رو به جلویی است که راهش را برای ادامه این مسیر به بهترین شکل ممکن هموار می کند. فیلمی که در آن همانقدر بهرنگ علوی و امیر سماواتی اش خوب هستند که پگاه آهنگرانی و احمد مهرانفر و اینها همه حاصل نگاه درست و ساختارمند فیلمسازی است که از قصه به نفع فرم و روایت خاص خودش استفاده میکند.

چه زندگی شگفت انگیزی!

حوض نقاشی

چه زندگی شگفت انگیزی!

«حوض نقاشی» تا به امروز معقول ترین فیلم جشنواره است. فیلمی که می شود درباره اش بحث و استدلال کرد و این یعنی یک امیدواری بزرگ در روزهایی که بزرگترین شانس یک فیلم تماشای آن تا پایان است!

مازیار میری در تازه ترین فیلمش فضایی به شدت دوست داشتنی و شیرین ساخته که لحظه هایی تکان دهنده دارد و در همان لحظات دلتان را می لرزاند. احساساتتان را تهییج می کند و خوب می داند کجا و چگونه اسیرتان کند. ولی پس چرا تبدیل به یک شاهکار نمی شود؟ مشکل از همانجایی است که با داشتن بهترین ظرفیتها و بکرترین ایده ها همه چیز را به سادگی برگزار می کند و به همان چند قطره اشک تماشاگر و بازی های بی نظیر بازیگرانش بسنده می کند. مشکل فیلمنامه است. فیلمی که می تواند به راحتی به یکی از ماندگارترین ها تبدیل شود حالا فقط یک فیلم خوب دیگر از مازیار میری است. فیلمی که به نظرم در جایگاه پایین تری از «سعادت آباد» قرار می گیرد و جز بهترین های کارگردانش است. شهاب حسینی و نگار جواهریان به تنهایی شاهکار می آفرینند و در یک بازی خوب و نه بی نقص کاری می کنند کارستان. ولی نویسنده آشکارا از بسیاری از عناصر می گذرد و از اینکه فیلم را عمیق تر کند ابا دارد. نخست اینکه با دو شخصیتی طرف هستیم که ناتوانی ذهنی دارند و با چنین موقعیتی که دارند بالطبع در وضعیت  نادری به سر می برند. فیلمساز هر چقدر سعی می کند با یک شیوه روان و شیوا قصه بگوید و با تماشاگر جلو برود ولی این فیلمنامه نویس است که روی جزئیات کم می گذارد و از نزدیک شدن به بیشتر به آدم ها پرهیز کرده که این البته حسن نیست و کمبودش در فیلم حس می شود.اما به غیر از این فیلمی است که دغدغه دارد و از کسانی حرف می زند که شاید در شرایط بغرنج این روزها به دست فراموشی سپرده شده اند. «حوض نقاشی» فیلم خوب یک گروه حرفه ای و دغدغه مند است که همه تلاششان را کرده اند تا با فیلمی درست و محکم طرف باشیم ولی حیف که روی فیلمنامه کم مایه گذاشته و متریال کافی را برای یک فیلم اجتماعی اثرگذار فراهم نمی کند هر چند که کارگردان همه سعی اش را می کند و از همه ظرفیتها بهره می گیرد.

محور عشق اما در فیلم بسیار خوب جا افتاده و شاید این عاشقانه ترین فیلمی باشد که در این چند سال به این شکل ساخته شده. هر چند که در جاهایی دچار کاستی هایی است. ولی قطعا این پاک ترین و غریب ترین عشق سینمایی است که به تصویر کشیده شده. فیلمی که صحنه های اثرگذار کم ندارد و توی همان چند لحظه هم یقه تان را می چسبد تا مبادا ساده از کنار آدمها و اتفاق های ویران کننده پیرامونتان بگذرید. روایت البته ناتمامی از غریب ترین خانواده ایرانی که عشقشان را بی کم و کاست و بدون چشم داشت با همدیگر تقسیم می کنند چون یاد گرفته اند که باید با هم بسازند.