تاریکخانه

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

تاریکخانه

من نمیدونم آیا هر کدوممون یه سرنوشتی داریم یا تصادفی عین یه پر با نسیم به این طرف و اون طرف میریم.ولی فکر میکنم شاید هردوی اینها درست باشه.شاید هردوی اینا در یه زمان اتفاق میفته...فارست گامپ

مترجم و نویسنده سینمایی
دانشجوی دکترای مطالعات تئاتر در دانشگاه چارلز جمهوری چک
لیسانس زبان روسی ازدانشگاه شهیدبهشتی
فوق لیسانس ادبیات نمایشی از دانشگاه تربیت مدرس
فارغ التحصیل دوره فیلمسازی از انجمن سینمای جوانان ایران

سابقه همکاری با روزنامه بانی فیلم، مجله فیلم نگار، 24، سینمااعتماد، بولتن جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان اصفهان،سایت های سینماسینما و...

۳۵ مطلب با موضوع «سینمانگار» ثبت شده است

چه زندگی شگفت انگیزی!

حوض نقاشی

چه زندگی شگفت انگیزی!

«حوض نقاشی» تا به امروز معقول ترین فیلم جشنواره است. فیلمی که می شود درباره اش بحث و استدلال کرد و این یعنی یک امیدواری بزرگ در روزهایی که بزرگترین شانس یک فیلم تماشای آن تا پایان است!

مازیار میری در تازه ترین فیلمش فضایی به شدت دوست داشتنی و شیرین ساخته که لحظه هایی تکان دهنده دارد و در همان لحظات دلتان را می لرزاند. احساساتتان را تهییج می کند و خوب می داند کجا و چگونه اسیرتان کند. ولی پس چرا تبدیل به یک شاهکار نمی شود؟ مشکل از همانجایی است که با داشتن بهترین ظرفیتها و بکرترین ایده ها همه چیز را به سادگی برگزار می کند و به همان چند قطره اشک تماشاگر و بازی های بی نظیر بازیگرانش بسنده می کند. مشکل فیلمنامه است. فیلمی که می تواند به راحتی به یکی از ماندگارترین ها تبدیل شود حالا فقط یک فیلم خوب دیگر از مازیار میری است. فیلمی که به نظرم در جایگاه پایین تری از «سعادت آباد» قرار می گیرد و جز بهترین های کارگردانش است. شهاب حسینی و نگار جواهریان به تنهایی شاهکار می آفرینند و در یک بازی خوب و نه بی نقص کاری می کنند کارستان. ولی نویسنده آشکارا از بسیاری از عناصر می گذرد و از اینکه فیلم را عمیق تر کند ابا دارد. نخست اینکه با دو شخصیتی طرف هستیم که ناتوانی ذهنی دارند و با چنین موقعیتی که دارند بالطبع در وضعیت  نادری به سر می برند. فیلمساز هر چقدر سعی می کند با یک شیوه روان و شیوا قصه بگوید و با تماشاگر جلو برود ولی این فیلمنامه نویس است که روی جزئیات کم می گذارد و از نزدیک شدن به بیشتر به آدم ها پرهیز کرده که این البته حسن نیست و کمبودش در فیلم حس می شود.اما به غیر از این فیلمی است که دغدغه دارد و از کسانی حرف می زند که شاید در شرایط بغرنج این روزها به دست فراموشی سپرده شده اند. «حوض نقاشی» فیلم خوب یک گروه حرفه ای و دغدغه مند است که همه تلاششان را کرده اند تا با فیلمی درست و محکم طرف باشیم ولی حیف که روی فیلمنامه کم مایه گذاشته و متریال کافی را برای یک فیلم اجتماعی اثرگذار فراهم نمی کند هر چند که کارگردان همه سعی اش را می کند و از همه ظرفیتها بهره می گیرد.

محور عشق اما در فیلم بسیار خوب جا افتاده و شاید این عاشقانه ترین فیلمی باشد که در این چند سال به این شکل ساخته شده. هر چند که در جاهایی دچار کاستی هایی است. ولی قطعا این پاک ترین و غریب ترین عشق سینمایی است که به تصویر کشیده شده. فیلمی که صحنه های اثرگذار کم ندارد و توی همان چند لحظه هم یقه تان را می چسبد تا مبادا ساده از کنار آدمها و اتفاق های ویران کننده پیرامونتان بگذرید. روایت البته ناتمامی از غریب ترین خانواده ایرانی که عشقشان را بی کم و کاست و بدون چشم داشت با همدیگر تقسیم می کنند چون یاد گرفته اند که باید با هم بسازند.

یک پایان باز بهتر از یک بازه بی پایان است!

قاعده تصادف بهنام بهزادی

یک پایان باز بهتر از یک بازه بی پایان است!

ظاهرا قرار است امسال سال غافلگیری از امیدوار کننده ترین فیلم ها باشد. قاعده ای که متاسفانه درباره فیلم بهنام بهزادی هم صدق می کند و خاطره خوب تماشای «تنها دو بار زندگی می کنیم» را به سادگی به باد می دهد.

قبل از هر چیز معتقدم اگر فیلم قصه بگوید قطعا خیلی بهتر است. «قاعده تصادف» شروع بسیار خوب و گیرایی دارد، فضایش را به خوبی می سازد و آدم ها را به ما می شناساند. این یعنی باید امیدوار باشیم با یک فیلم متفاوت و سر و شکل دار طرفیم و قرار است غافلگیر شویم. ولی از همان اول که با خاطره شهرزادِ «تنها دوبار زندگی می کنیم» که حلول شخصیتش در شخصیت اولین صحنه این فیلم هم مشهود است، به خودمان وعده یک فیلم خوب را می دهیم با یک شمارش معکوس بیش از چهل پنجاه دقیقه ای مواجهیم. شمارش معکوسی که ظاهرا قرار است ناامیدمان کند و همه آنچه را که از ابتدا بهمان داده با بیرحمی ازمان پس بگیرد.

جوانهای فیلم همگی خوب و درست سر جایشان قرار گرفته اند و بازی ها به بهترین شکل هماهنگ و متعادل شده. دیالوگ ها همچون فیلم قبلی بکر و خلاق اند و همه اینها علی القاعده باید کمکمان کند تا فیلم را بهتر درک کنیم. ولی از بخت بد در اینجا نیز متریال لازم برای ادامه فیلم وجود ندارد.
اصلا بیایید قبول کنیم که با رد و بدل شدن دیالوگهای مختلف و فضاسازی و پرداختن به دغدغه روی کاغد نمی توان فیلم خوب و گیرایی ساخت. هر چقدر هم که تجربه اولمان خیره کننده باشد ولی باز هم باید قصه گفت و به بهترین شکل ممکن هم این کار را کرد. فیلم عملا از نیمه دوم مسیرش را از دست می دهد و در حالی که کماکان این کشش را دارد که همراهمان کند و درگیر آدمها و کنش ها شویم ولی این پایان بندی عجیب و خارق العاده فیلم است که مثل پتک روی سرمان هوار می شود.
اصلا اگر منطق جاری در فیلم را هم نادیده بگیریم و بنایمان را بگذاریم بر همین خرده داستان سطحی که همه شخصیتها درگیرش می شوند باز هم نمی شود از خیر این پایان گذشت. انگار نه انگار که می شد با چنین شروع و فضایی یک فیلم خوبِ جسورانه و دغدغه مند ساخت! به همه اینها اضافه کنید فیلمبرداری نه چندان خوب فیلم را که عملا یک جاهایی متناسب نیست و خوب کار نشده.

اما همین که بهزادی راه خودش را پیش گرفته و سعی کرده فیلم خوبِ خودش را بسازد جای تحسین دارد هر چند که در این زمینه ناموفق بوده. جدای از اینها ظاهرا فراگیری موج درباره الیسم(!) هم در این فیلم جای خودش را حسابی باز کرده و آشکارا از این ساخته تحسین برانگیز فرهادی تاثیر گرفته. تاثیری که البته نمی شود آن را منکر شد و با پاسخ های فلسفی و تنوع طلبانه توجیهش کرد. ولی اگر هم قرار به تاثیر پذیری است چه خوب است که بهزادی راه خودش را می رفت و قصه خودش را تا پایان می گفت. نه اینکه از یک مقطعی همه چیز رها شود و با فیلمی طرف باشیم که فقط محصول لحظه و خلاقیت های نوشتاری و بیانی است. هر چقدر که امیر جعفری و همه بازیگران جوان فیلم در آن خوب باشند و هر چقدر هم که بگوییم بهزادی می توانست این فیلم را به یکی از بهترین های امسال بدل کند ولی باز دلیل نمی شود که نگوییم خالق «تنها دو بار زندگی کنیم» هم ناامیدمان کرد!

در گیر و دار ذهن

اینها یادداشت هایی است برای سایت سینمانگار بر فیلم های جشنواره فجر که در سینمای رسانه ها به تماشایشان می نشینیم.

آسمان زرد کم عمق-دور از انتظار

در گیر و دار ذهن


 اولین واکنش در برخورد با فیلم تازه بهرام توکلی غافلگیری است. فیلمی که با به کارگیری شخصی ترین مولفه های فیلمساز و با فاصله گرفتن از فضای فیلم تحسین شده قبلی و بازگشت به دنیای ذهنی و خاص «پرسه در مه»؛ سعی دارد بار دیگر با تراوشات ذهنیات شخصیت های فیلم آمیزه ای از جنون و واقعیت را پیش روی مخاطب قرار دهد.

«آسمان زرد کم عمق» بیش از هر چیز فیلم فرم است و با رفت و برگشت های زمانی سعی دارد به درک بیشتر مخاطب از وضعیت شخصیتهای فیلم کمک کند که از این جهت تا حد زیادی موفق هم عمل می کند. که بازی بسیار خوب ترانه علیدوستی و صابر ابر هم در این زمینه مزید بر علت است. مشکل اما از جایی آغاز می شود که درگیری بیش از حد توکلی در ذهنی جلوه دادن فیلم و کنکاش در افکار و درونیات آدمهای فیلم او را از روایت نه چندان فیلم دور و فیلم را عاری از هر گونه اتفاق یا ضربه ای می کند. اگر در «پرسه در مه» ما شاهد امینِ از همه چیز گذشته ای بودیم که در حال یک برون گرایی ذهنی است و با اتفاقات ریز و درشت زندگی او و پروسه به جنون رسیدنش روبه رو می شویم، در اینجا فقط این رفت و برگشت های زمانی و نریشن است که باید ما را با شخصیتهای فیلم همراه کند. یک روایت مقطع از خیلی قبل تر، کمی قبل تر و حالای دو شخصیت اصلی فیلم.

فیلمساز به شدت از قصه گفتن پرهیز می کند و سعی می کند با سکوت و دیالوگ و ایجاد فضایی جنون آمیز روایت شخصیتی را انجام دهد که در تقابل با عشق و همسرش دچار نوعی از هم گسستگی شدید شده و به دنیال یک راه نجات است. ولی نجات از چه چیزی؟ همسرش دچار نوعی ضربه روحی شده و رفتارهای غریبی دارد. مرد سعی کرده تا با او مثل خودش رفتار کند اما یک اتفاق زمینه ساز مشکلاتی تازه است.
فضای غریبی که توکلی خلق کرده نشان از وابستگی شدیدی است که به فرم پیدا کرده و اتفاقا از این مساله ضربه هم می خورد. فیلم به جز یک افت و خیز نسبی ریتم نسبتا کندی دارد و این مساله در نیمه پایانی فیلم شدت هم می یابد. شروع امیدوار کننده فیلم البته این نوید را می دهد که با فیلمی محکم و جزئی نگرانه طرف هستیم، ولی هر چه می گذرد بیشتر به دنیای شخصی سرد و بی روح فیلمساز نزدیک می شویم. می توانیم همراهش شویم ولی فیلم دائما با روایتی دست به عصا روی این مرز حرکت می کند که این فیلمی است شخصی می توانی دوستش داشته باشی یا دوستش نداشته باشی. در این قائله حد وسطی وجود ندارد. اگر این شیوه رفت و برگشت های زمانی در «پرسه در مه» جواب می دهد به این دلیل است که ما روایت را همراه با اتفاقات ریز و درشت قصه توامان می بینیم و همراه شخصیت می شویم. ولی اینجا همه چیز مثل خود فیلم سرد است. نوعی ترس کم رنگ وجود دارد و از نزدیک شدن بیشتر به شخصیت هم می هراسد. از یک جهت فیلم دچار نوعی بلاتکلیفی نیز هست با این توضیح که معتقدم توکلی در کارگردانی بسیار و پخته تر و رو به جلوتر عمل کرده و تسلط بسیاری بر فرم و سر و شکل فیلم پیدا کرده ولی در قسمتهایی به کلی عقب میکشد. مثل نمایش تصاویر کارت پستالی با روایت اول و شخص و استفاده از حربه ای برای پیش بردن قصه. بدون آنکه تاثیر در فیلم داشته باشد و کاری را از پیش ببرد. و حتی یک فصل تقریبا کشدار از دعوای دوست مرد با زنش که از یک جایی لزومی برای آن حس نمی شود. هر چند که با بازی خوب بازیگران به خوبی پرداخته شده ولی پرداختن تا این اندازه به آن ضرورتی ندارد.

شاید بتوان گفت این فیلم خود توکلی است و دنیای ذهنی خودش را بی کم و کاست به تصویر کشیده. ولی بدون شک در جایگاه پایین تری از فیلم های قبلی اش می ایستد. فیلمی که نه جامعیت «پرسه در مه» را دارد و نه کامل بودن «اینجا بدون من» را. یک فیلم ذهنی پیچیده ی کم عمق که در سینمای ایران کمتر دیده اید!

رهاش کن بره رئیس

رهاش کن بره رئیس....

به تصویر کشیدن دنیای ذهنی شخصیت در یک فیلم بیش از هرچیز نیازمند شناخت صحیح و جزئی نگرانه خود شخصیت است.اینکه بتوانی شخصیت را در هر بزنگاهی قرار دهی و او فارغ از داده هایی که تو در ابتدا به او بخشیده ای بتواند عکس العمل مناسب را انجام دهد.این یعنی همان تکامل شخصیت که به جز سیر صعودی طبیعی اش در فیلمنامه مسیر دیگری را نمی تواند بپیماید.چنین شخصیتی حتی اگر با مساله ای ورای فیلمنامه و داستان رو به رو شود آن قدر پخته و کامل شده که دیگر خودش می تواند با تصمیم گیری به بهترین شکل، راهش را هموار کند.

همچنین برای به تصویر کشیدن پیشینه شخصیت، اهدافش و کارهایی که انجام داده یا نداده اگر گام اول را درست برداشته باشیم و داده های مناسبی که به شخصیت دادیم به اندازه کافی کامل باشد مسیر راحتی را در پیش داریم.چون دیگر این خود شخصیت است که با کنش و واکنش هایی که انجام می دهد به تدریج خودش را به مخاطب می شناساند.هر رفتار و برخورد او در موقعیت های مختلف نشانگر یک ویژگی و خصیصه رفتاری و شخصیتی اوست.عکس این قضیه نیز صادق است.یعنی زمانی که که داده های شخصیتمان جایی آن قدر ناقص و بی اهمیت باشد که شخصیت در چنین موقعیت هایی بدون اینکه بخواهد دست نویسنده را برایمان رو می کند.

علی در "چیزهایی هست که نمی دانی" ، که به لحاظ شخصیتی نمونه روشنی برایش در سینمای ایران به یاد ندارم از این جهت قابل اهمیت است که حداقل در برداشت اول می دانیم با چه شخصیتی رو به رو هستیم.می دانیم منفعل بودنش و سکوتش،رفتار گاه عجیب و سردش همه و همه با یک پیش زمینه همراه است و حالا که به اینجا رسیده برایمان دیگر مهم نیست که در گذشته چه کرده یا چه بلایی سرش آمده.حالا و در این برهه فقط کاری که او انجام میدهد مهم است.چون در همین روابط و برخوردهای گاه به ظاهر ساده است که با جزئیات شخصیت او آشنا می شویم و حتی از یک جایی می توانیم او را پیش بینی کنیم.اتفاقا همین سکوت و انفعال گاه بیش از حد شخصیت است که به مرور ما را با جزئیات آشکار و نهانش آشنا می کند.از همین سکوت ها ما عشق او را می فهمیم،رنج او را و دغدغه های ذهنی اش را درک می کنیم.روایت قصه هم البته به این مهم کمک می کند و نقشی اساسی در درک ما نسبت به این شخصیت دارد.

تا اینجا همه اینها در فیلم به خوبی جای گرفته است و ما به مرور با شخصیت علی؛راننده تاکسی درون گرا و خسته آشنا می شویم.از روابطش سر در می آوریم.از علایقش و آنچه را که دوست داشته یا برایش دلپذیر است.اما از جایی فیلمنامه کمی دچار گسستگی و چند پارگی در روایت خود می شود و این دقیقا از همانجایی می آید که علاقه به چند گانگی و دربر داشتن چندین سبک مختلف ظاهرا مد نظر نویسنده بوده و همین مساله باعث شده تا با یک آشفتگی گنگ و بعضا غیر قابل درک در فیلم رو به رو شویم.شاید در نگاه اول بیشترین نزدیکی شخصیت مرکزی فیلم را با تراویس بیکل؛قهرمان کالت تمام عیار اسکورسیزی در راننده تاکسی حس می کنیم.و حتی جایی در فیلم ظاهرا فیلمساز بدش نمی آمده که چنین قیاسی کنیم و در یکی از دیالوگهای یکی از مسافرانِ معلوم الحال! علی می توانیم چنین قصدی را استنباط کنیم.که البته یکی از بهترین پرداخت ها و دیالوگ نویسی ها به نظرم برای همین شخصیت نوشته شده.مترجمی که با دغدغه های عجیب و البته آشنایش در طول مسیر علی را با نوع خاص زندگی کردن و انواع و اقسام دردهای ذهنی و روحی اش آشنا می کند.اساسا این شیوه معرفی شخصیت و به دنبال آن پرداخت مناسب می تواند کمک بسیاری به نویسنده کند تا از آفت همیشگی تفصیل در معرفی حذر کندبه شرطی که مانند همین، دیالوگهایی مناسب و نه حتی اضافی و صرفا فلسفی وار را در بر داشته باشد.این دوگانگی درروایت و حتی به نحوی در ساختار شاید از اطمینان زیاد نویسنده به قهرمانش می آید.از آنجا که او به قدر کفایت قهرمان را درذهن خود ساخته و پرداخته و ظاهرا با همین خیال سعی کرده او را پیش چشم مخاطب نیز بنمایاند.غافل از اینکه برای درک و حتی همذات پنداری مناسب به چیزی بیش از چند دیالوگ، انفعال و سکوت نیاز داریم.اگر حتی الگوهای پیشین موجود را در نظر بگیریم باز هم راننده این فیلم چیزی برای دردمند بودن کم دارد.نه اینکه با منطق قصه مشکلی دارم که اتفاقا در چنین آثاری منطق روایت، خود از دل کنش ها و رفتار قهرمان بیرون می آید.اینکه مثلا گذشته این آدم چه بوده یا اینکه دغدغه اش برای اینکه در یک آژانس کار کند آن هم با چنین ماشینی چیست خیلی نه مساله فیلم است نه مساله مخاطبِ پیگیر فیلم.یا حتی نوع برخورد و رابطه اش با سیما که می دانیم هردویشان می دانستند با اینکه علاقه ای میانشان وجود دارد اما با این اوصاف به نفع هیچ کدامشان نیست که به وصال هم برسند.پس فقط همدیگر را می شناسند،با هم قهوه می خورند،از زندگی همدیگر می گویند و خیلی هم که بخواهند به رابطه شان عینیت ببخشند همدیگر را سرزنش می کنند آن هم به خاطر رفتار سردشان و بی تفاوتیِ گاه عذاب آورشان.نه اینها به هیچ وجه برای در جریان قرار گرفتن روایت فیلم اهمیتی ندارد.چیزی که مهم است مساله علی با دنیای پیرامونش است.رفتارش با آدمها و حتی تنفرش از آنها.اینکه آشنایی اتفاقی او با زنی چرا باید دگرگونش کند و او را از زندگی روزمره و تکراری جدا کند مهم است.بخشی از اینها را در قالب دیالوگ می فهمیم و بخشی را هم از کنش های خود شخصیت.ولی نه آنقدر که به خودمان بقبولانیم و حتی به او حق بدهیم.چه بسا که حتی در دل همین پرداختها و تمرکزهای روی جهان پیرامون علی خیلی از منطق های به ظاهر ساده هم به هم می خورند که چون همگی در سایه شخصیت پر افت و خیز علی پنهان می شوند خیلی به چشم نمی آید.بر خلاف تراویس راننده تاکسی که تنها نقطه مشترکش با علی بیگانه بودن با دنیای پیرامون است در اینجا علی شکست تازه ای نمی خورد.او شکست هایش را پیش از این خورده یا لااقل باید این گونه باشد.او اعتمادهایش را کرده و نتیجه شان را هم قبلا دیده و حالا صرفا در حال گذار از یک مقطع گذرا و به ظاهر معمولی است.مقطعی که در آن برشی از اتفاقات روزمره را می بینیم با یک تفاوت بزرگ، که آشنایی او با یک شخصیت تازه،متفاوت و شاید تا حدی نزدیک به خودش است.اگر تراویس قصد داشت در اقدامی انتحاری علیه سیستم برخیزد و انتقام بگیرد اینجا قهرمان آنقدر منفعل و بی انگیزه است که حتی حاضر به تسلیم شدن هم نیست.اگر در راننده تاکسی قهرمان داستان از پس یک درد عظیم می آید و حالا در حالیکه می خواهد به خود بقبولاند که می توان در آرامش هم زندگی کرد اما باز هم خود اوست که شکست می خورد آن هم به خاطر آدم هایی به مراتب پست تر از دشمنان دوران جنگش، در اینجا علی سعی می کند هر طور که شده از ساده ترین وقایع زندگی برای خودش روزمرگی بسازد.دوست دارد همه چیز را رها کند،اسیر نشود و بی جهت خود را درگیر نکند.این روزمرگی البته بسیار درست و کارآمد در فیلم نمایان است.تک قابِ هر روزه اتاق محقرش در دل طبیعتِ سبز و اعمالی تکراری مثل فراهم کردن غذای گربه و درست کردن قهوه همگی در جهت نشان دادن همین اصلی ترین مساله زندگی علی است.که اتفاقا او نه تنها از آن رنج نمی برد که حتی تلاشی هم برای تغییرش نمی کند.او فقط به دنبال تجربه لحظه هاست.دنبال یک جور رهایی عمیق که به او توان ادامه زندگی بدهد.شاید او واقعا چیزی برای گفتن نداشته باشد اما قطعا می داند چه باید بگوید.نه، او ترسی ندارد،فقط برای حرف زدن یک دلیل محکم می خواهد و یک انگیزه قوی تر.چیزی که او را از دنیای اطرافش جدا می کند و در غاری محبوس می کند نفهمیدن آدم هاست.آدم هایی که هر کدام به نوبه خود قصه ای دارند و حتی گذشته ای.اما ضرورت زندگی کردن و ماندن به هر شکل به آنها یاد داده تا از یک شیوه پیروی کنند و خود را پشت نقاب دلخواهشان پنهان کنند.خودشان نباشند و تلاشی هم برای پیدا کردن واقعیت وجودیشان نکنند.چون ظاهرا این گونه زیستن بهتر جواب می دهد.علی از همه اینها فراری است  ترجیح می دهد چیزی نگوید،کاری نکند و فقط جریان داشته باشد.راه سختی را انتخاب کرده ولی بدون شک عاقبتش را هم سنجیده.

از لحاظ پرداختن درونیات علی و عملکردش در برابر مشکلات پیرامونش، فیلمنامه برگ برنده های زیادی دارد که به چند نمونه اش اشاره شد اما از جهت یکپارچگی روایت و یکدست بودن منطق های کلی داستان از جهاتی دچار آشفتگی است که این از همان اعتماد بیش از حدی که گفتم می آید.اعتمادی که نویسنده به قهرمانش کرده و قهرمان هم البته نویسنده را راضی کرده.ولی تا پیش از مرحله نگارش!از وقتی که کار نوشتن شروع می شود دیگر باید همه تفکرات و قراردادهای خصوصی میان نویسنده و شخصیت ها منقطع شود.و قضیه وارد فاز جدی تر و عینی تری شود.حالا باید قراردادهای جدیدی با ناظرِ اصلی اثر بسته شود.این بار باید مخاطب اقناع شود و باور کند.دیگر نه باید کاری با پیش فرض های مخاطب داشت،نه فیلم هایی که دیده و نه حسابهایی که روی فیلم باز کرده.او از وقتی که شروع می کند به تماشای فیلم انگار تا به حال هیچ فیلمی ندیده و شما نخستین کسی هستید که می خواهید برایش قصه تعریف کنید .منظورم داستان گویی به شکل مرسومش نیست که حتی در نوع ابزورد و نامتعارفش باید بتوانید تا پایان فیلم او را قادر به تحمل کردن فیلم کنید.با این توجیه "چیزهای هست..." از جهاتی موفق عمل کرده و از جهاتی هم شکست خورده است.چند پارگی فیلمنامه در روایت و چندگانگی اثر باعث می شود حتی مخاطب کمی حرفه ای تر هم به سادگی دست نویسنده و فیلمساز  را بخواند و دیگر از اثر استقبال نکند.اما نوع پرداخت جزئی نگرانه به خصوص روی شخصیت مرکزی فیلم آن قدر وسوسه برانگیز و قابل قبول هست که به تنهایی باعث اعتماد مخاطب به فیلم شود.پس با فیلمی طرفیم که پیشنهاد تازه ای دارد،به شکلی نه چندان کامل مسائلش را بیان می کند و ما را با سطح تازه ای از سینما که خیلی وقت است فراموش کرده ایم آشنا میکند و سعی دارد در ساده ترین شکل ممکن قصه هم بگوید.قصه ی برشی از زندگی یک قهرمان قبل از اینِ تنها، که در جواب ساده ترین مشکلات اطرافیانش می گوید:"رهاش کن بره رئیس".

ماهی گیرها عاشق می شوند

 

ماهی گیرها عاشق می شوند

 چیزی که باعث می شود «صید قزال آلا در یمن» حداقل با فاصله ای اندک از دیگر فیلم های کمدی رمانتیک کلیشه ای بالاتر باشد، شناخت خوب و درست کارگردان از فضا و چینش منطقی موقعیت های داستان است. قرار دادن یک بستر مناسب برای پرداخت قصه ای امتحان پس داده، کلیشه ای و آشنا باعث شده تا عملا با فیلمی طرف باشیم که علاوه بر اینکه جنس خودش را خوب می شناسد از همه ظرفیتهای ممکن برای هر چه بهتر پیش رفتن روایت فیلم استفاده می کند. چرا که هالستروم کارگردانی است که نشان داده علاقه به تجربه های مختلف دارد و خودش را هیچگاه محدود یک موقعیت و فضای خاص نکرده و البته تجربه چنین فضایی را پیشتر در نمونه موفق «شکلات» داشته است. اما کمی درباره چگونگی به سرانجام رسیدن روایت فیلم به همان مولفه شیرین وصال در این دست فیلم ها توضیح دهم.
اول از همه اینکه اساسا با استفاده های ابزاری و حتی گاه بی مورد کارگردان از مسائل به اصطلاح روز و داغ جهان که شامل جنگ های رسانه ای و فریب های پوپولیستی مضحکی است که آن مشاور وزیر از آنها بهره می گیرد و حسابی مخش را به کار می اندازد تا مثلا ذهن جهانیان را از مسائل اصلی منحرف کند، مشکل اساسی دارم و معتقدم به هیچ عنوان موفق عمل نمی کند. دست کم تا آنجایی که وارد بستر اصلی نشده و خودش را به نحوی با داستان اصلی گره نزده است. و این یعنی همان بهره گیریِ تبلیغاتی فیلم از موضوعاتی که ظاهرا برای انگیزش مخاطبِ پی گیر این روزها به کار گرفته می شوند. اما برگ برنده فیلم آنجایی است که با قرار دادن یک رابطه کلیشه ای عشقی و از یک جایی مثلثی، مخاطب را دچار یک آشنایی زدایی هوشمندانه می کند و در حالیکه شخصیت زن فیلم(با بازی امیلی بلانت) کماکان در انتظار عشق اول خود مانده و از او ناامید شده- که برای خدمت در ارتش به افغانستان اعزام شده-حالا همان پاسخ معمول را به مخاطب می دهد و به پیشنهاد شخصیت مرد فیلم(با بازی اوان مک گرگور) که او نیز با یک درگیری زناشویی ساده همسرش را ترک کرده، جواب مثبت می دهد.
در واقع بارزترین ویژگی که این فیلم را از سایر همتایانش متمایز می کند همین پیچیدگی هر چند ظاهری است که در معادلات مرسوم این ژانر به وجود می آورد و جالب تر اینکه با یک بستر قابل توجه و تازه ای هم این کار را می کند.
شیخ یمنی ثروتمندی که ساکن انگلیس است تصمیم می گیرد در یک اقدام محیر العقول در کشورش قزال آلا پرورش دهد. به همین جهت توسط مشاور یک شرکت انگلیسی از دکتر آلفرد جونز که متخصص گونه قزال آلا است می خواهد تا با آنها همکاری کند و سرد مزاجی ها و سخت گیری های آلفرد که بالاخره می پذیرد ریسک کند و پا به یمن بگذارد. اما از همین جا دوباره فیلم با یک سری مشکلات جدی ادامه پیدا می کند.عده ای که به بهانه ورود غربی ها به آن منطقه که معلوم هم نیست دقیقا مشکلشان چیست سعی در تخریب این پروژه دارند و حتی یکبار هم به جان شیخ سوء قصد می کنند. مشکل اینجاست است که این موضوع به هیچ عنوان کارکرد منطقی ندارد و فقط باعث می شود که در پایان که باز هم دردسر دیگری را درست می کنند بستری فراهم شود تا به آن نقطه پایانی همچون همه کمدی رمانتیک ها برسیم.
ولی فیلم به همین کلیشه ها هم نگاهی تنوع طلبانه دارد و هرچند که تا حد زیادی نسبت به آنها وفادار می ماند اما دست کم آنقدر در شکل گیری شخصیت ها وموقعیت هایش درست عمل می کند که در انتهای فیلم از خودمان و وقتی که برای تماشای فیلم گذاشته ایم ناامید نمی شویم. حتی در قسمت هایی همچون مستندهای دریایی که به شکلی جذاب و ملموس زندگی آبزیان و ماهیان را به نمایش می گذارد-شاید چون بی بی سی تهیه کننده فیلم است- خودش را به چنین فضایی نزدیک می کند و اگر از علاقه مندان و پیگیران ماهی و ماهیگیری باشید بدون شک فیلم هر چه که برایتان نداشته باشد در این یک مورد رضایتتان را جلب خواهد کرد. ولی اگر نسبت به این رشته علاقه خاصی ندارید و سرتان برای اینجور ماجراجویی ها درد نمی کند بهتر است فقط به داستان عاشقانه فیلم توجه کنید که حالا بر حسب تصادف بر سر یک پروژه پرورش ماهی است. یک پروژه که در نگاه اول شاید خیلی ها را متعجب کند چون حرف زدن درباره پرورش قزل الا آن هم در جایی مثل یمن همان طور که آلفرد در خود فیلم خودش را به آب و آتش می زند یک شوخی بیشتر نیست. ولی انگار همه چیز باید تا جایی که امکان دارد پیش برود و راه خودش را پیدا کند. چون این یک کمدی رمانتیک مثلا متفاوت است که در آن می بینیم هنوز چند روز از رابطۀ به سرانجام رسیده زوج فیلم نگذشته که سر و کله عشق نجات یافته دختر پیدا می شود و او را ناخواسته از انتخاب پیشینش منصرف می کند. انگار که اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده و این است که کار را برای آلفردِ از همه جا رانده سخت می کند. ولی او با همه سردی و بی احساسی اش راه خود را می شناسد و گلیم خودش را بهتر از آب می کشد بیرون. حالا دوباره همه چیز بسته به پروژه پرورش ماهی است. یا در یمن می مانی و برای شیخ کار می کنی یا اینکه با یک هدف معمولی و پیش افتاده راه گذشته را در پیش می گیری.و فیلم دقیقا دارد انگشتش را روی این موضع می گذارد که موقعیت های تازه وقتی بوجود می آیند و به سرانجام می رسند که تو به ایمانت اعتقاد پیدا کرده باشی. و نه اینکه فقط آن را جزیی از خودت بپنداری. لازمه رسیدن به هدف های بزرگ پذیرش ایمان است و پرورش آن درون خودت. درست مثل ماهیگیری که مدت ها انتظار می کشد تا بتواند به صیدش برسد و هیچ خیالش نیست که چقدر زمان می گذرد و چه شرایطی را از سر می گذراند. شاید این فقط ایمان است که او را همچنان منتظر نگه داشته ولی خودش خبر ندارد. هر چند که این موضوع به دم دستی ترین شکل در فیلم مطرح می شود و اینجا تلاشی برای تنوع نمی شود.
ریتم خوب و معقول فیلم نیز به همه آنچه که قرار است انتظار داشته باشیم اتفاق بیفتد کمک می کند و هالستروم با استفاده از نماهایی چشم نواز و درخشان همه چیز را برای یک سفر ماجراجویانه مهیا می کند.
به غیر از آن درگیریهای نمادین مشاور وزیر ولی رابطه کمیک و کنایه آمیز میان او و وزیر با تمهیدات پیش پا افتاده و جالبی چون چت کردن آنها و برخورد های رئیس و مرئوسی وارونه به آن وجه دیگر فیلم که قرار است رویکردی انتقادی سیاسی هم داشته باشد تا حدی کمک می کند و حداقل باعث نمی شود فیلم را در سطح نگه دارد. هر چند که معتقدم اساسا چنین رویکردهایی در این نوع فیلم ها اگر فقط به قصد گره گشایی و مانع تراشی برای روند داستان صورت بگیرد نه تنها نتیجه عکس خواهد داشت که از یک جایی به بعد دیگر مخاطب هم این باج را نخواهد پذیرفت و حتی از همان رابطه اصلی فیلم، همان داستان رمانتیک مثلا متفاوت هم دلگیر خواهد شد و قید ادامه فیلم را خواهد زد.
«صید قزل آلا در یمن» با ایجاد یک بستر مناسب و باورپذیر زمینه خوبی برای پرداخت داستانِ کم و بیش آزموده اش ایجاد می کند و با تفاوت هایی که در نوع روایت، شخصیت پردازی و گره گشایی انتخاب می کند راه خودش را حداقل با فاصله ای اندک از چنین فیلم هایی جدا می کند. به عبارتی نشانمان می دهد هر چقدر هم که در بیان احساسمان ضعیف و سطحی عمل کنیم حتی اگر یک ماهیگیر یا کارشناس ماهی هم باشیم باز هم عشق راهش را به رویمان نبسته است و هنوز می شود معجزه ای چیزی بشود و عاشق بشویم.

شوریدگی از متن تا فرم

 

نقد فیلم شور شیرین

شوریدگی از متن تا فرم

فیلم به عنوان اثری که قرار است شرح ماوقع آنچه را که یکی از فرماندهان مهم و اساسی دوران دفاع مقدس انجام داده به تصویر بکشد تا حدودی موفق است.ولی مشکل دقیقا از همین جا شروع می شود.اینکه قهرمان فیلم؛محمود کاوه را باید به قدر کفایت بشناسیم و بعد به سراغ فیلم برویم.بدون شناخت قبلی از این شخصیت بالطبع با شخصیتی روبه رو خواهیم شد که قطعا دچار خلل هایی در شخصیت پردازی است.یعنی چنین شخصیتی آن طور که باید در فیلمنامه به مخاطبِ بی اطلاع معرفی نمی شود.اینکه همه با شنیدن نام او برآشفته می شوند و در هم می روند فقط از آنجا ناشی می شود که فیلمنامه نویس بنایش را گذاشته بر یک ادای دین و نه بیشتر.ادای دینی که هر چند تا حدودی بنا بر مستندات تازیخی اش و نوع روایتش به سرانجام می رسد اما حتی در چنین حالتی هم سوال های اساسی را در ذهن همان تماشاگر حتی مطلع باقی می گذارد.حتی همان داستانک فرعی که در واقع گریزی است به داستان اصلی جنگ میان منافقان بوکان و دولت وقت ،بدون هیچ کارکرد منطقی حکم یک ابزار آسان را برای فیلمنامه نویس پیدا می کند.اینکه پدری برای عروسی پسرش قصد سفر به سقز را دارد و در راه با درگیری منافقان اسیر می شود تا حدودی ما را با کلیت قصه و جزئیاتش آشنا می کند.اما اینکه به یکباره همه چیز رها می شود و با تدبیری سردستی از او به عنوان طعمه ای استفاده می شود که دشمن اصلی آنها را که بالطبع محمود کاوه است و ما هم بی هیچ چون و چرایی باید این موضوع را تا انتهای فیلم بر خودمان دیکته کنیم که محمود کاوه دشمن اصلی ضدانقلاب مستقر در بوکان است و آنها می خواهند سر به تن او نباشد ،سر به نیست کند.فقط به خاطر اینکه او قبلا پاسدار ارتش بوده و البته با رفتار و واکنشهایی که از او مب ینیم خیلی او را هم سنخ پسرش که او هم در ارتش است نمی بینیم.همه این اتفاقات در حالی می افتد که ما کماکان به دنبال این هستیم که چرا ضد انقلاب با محمود کاوه چنین مشکلی را داشته.ولی به علت ذیغ وقت می پذیریم و پیگیر ادامه داستان می شویم.داستانی که در ارائه چهره منافقین و مزدوران تا حدودی بی پرده و به جا از خشونتی عریان بهره می برد و ابایی هم ندارد که از نشان دادن برخی از جنایات آنها که اتفقا زبانزد هم شده طفره برود.ولی گاف اساسی فیلمنامه بدون شک آنجاست که وقتی آن پاسدار ارتش سابق که برای نجات جان خانواده اش مجبور می شود به عنوان نفوذی وارد دستگاه کاوه و هم رزمانش شود لو می رود و در ادامه درگیریها به کاوه و گروهش می پیوندد، دشمن یا حزب منافق هیچ اقدامی علیه او انجام نمی دهد.حال آنکه هم خانواده او و هم تا مقطعی پسر تازه دامادش در خدمت آنها هستند.ولی انگار نه انگار که او تا پیش از این با فرمانده آنها عهد کرده بود که برای آنها خبر بیاورد و کاوه و دار دسته اش را برایشان تحت نظر بگیرد.چه بسا که همین خبررسانی ها در دو شکل موازی برای دشمن و خودی آنقدر ابتدایی و ساده می نمایاند که نه مخاطب را دچار تعلیق یا نگرانی می کند و نه زمان می دهد تا با این تغییر ناگهانی کنار بیاید.حقیقت ان است که بازی با کلیشه ها آنقدر در این فیلم تکررای و قابل پیش بینی است که از یک جایی دیگر مخاطب خودش را دلخوش به صحنه های نزاع و درگیری و قتل عام فجیعانه هم رزمان کاوه می کند و اساسا از خیر تعقیب داستان و ادای دین مالوفش می گذرد.تعلل در نیرورسانی و ارائه مهمات نیز به جز یک جلسه که مثلا اشکال را دردستگاه دولت وقت می دانند جای دیگری به مخاطب نشان داده نمی شود.همه اینها را گفتم تا به این برسم که نوع ساخت فیلم جنگی در سینمای ایران به نحوی شده که حتی اگر قرار است بر اساس یک نمونه واقعی و مستند مانند همین فیلم باشد خود فیلم چیزی را جز تصاویری مستند وار و چند خرده داستان پیش پا افتاده ظاهرا برای درگیری حداقلی مخاطب و ارائه بدمن هایی تا یک جایی خبیث و از یک جایی به بعد هم به غایت بیعرضه چیز دیگری را به تماشاگر عرضه نمی کند.چرا که فیلمساز اصل را گذاشته بر پیش فرض های ذهنی و دانسته های حداکثری مخاطب و حالا وظیفه او فقط تصویر کردن آن مستندات و دراماتیزه کردنشان به شکلی تلویزیونی است.با چنین تعریف و استدلالی قطعا نه تنها در این زمینه پیشرفتی حاصل نمی شود که حتی از یک جایی حتی درجا زدن هم به حساب نمی آید و یک نوع گام نهادن در مسیر پیش افتاده ای تلقی خواهد شد که نه سرانجامی معقول در انتظار دارد و نه دستاورد نوظهوری.البته باز هم می گویم فیلم در ارائه آنچه که بر اساس مستنداتش ارائه می دهد تا حدودی موفق عمل می کند و نقش شهید کاوه را هم به عنوان کسی که ضربه نهایی را به گروهک های ضد انقلاب ساکن در بوکان می زند تا حد قابل قبولی به نمایش می گذارد.اما وقتی قرار است اثر را در قامت فیلمی در قالب ژانر تحلیل کنیم که می خواهد همه همّ و غمش را بگذارد برای به نمایش گذاشتن ارزشها و دلاوری های یک فرمانده ارزشمندِ جنگ باید علاوه بر اینکه با داستانی گیرا و در شکل درستش دراماتیزه شده، بستر مناسب و به جایی را فراهم می کند،اطلاعات دقیقی هم از شخصیت مورد نظر به مخاطب بدهد و این اصلا به معنی صرف زمانی طولانی برای معرفی شخصیت نیست و به این معنی هم نیست که با نوشته هایی تاریخچه مانند در انتهای فیلم مخاطب را شیرفهم کنیم.بلکه اگر جان کلامِ معنای مدیوم را دریافته باشیم و به قدرت جادوی درام حتی در یک فیلم جنگی این چنینی پی برده باشیم کافی است کمی تکنیک را چاشنی اش کنیم تا به یک فرم و ساختار درست برسیم که آن وقت حتی مخاطبی هم که نام محمود کاوه به گوشش نخورده با تماشای فیلم  آن چنان تحت تاثیر شخصیت و رشادت های او قرار می گیرد که همیشه و نه فقط در یک سئانس نود دقیقه ای چنین شخصیتی را در ذهن می سپارد.این همان استفاده درست از حداقل هاست که سینمای ما لااقل خیلی وقت است از انجامش ناتوان است.چرا که ظاهرا اعتقادی به فرم ندارد یا در اولویت بندی هایش دچار اشتباه شده و محتوا را اساس همه چیز حتی مدیوم می داند.این البته شیوه کار برخی فیلمسازان است که به تازگی به یک سبک هم بدل شده،به عبارتی؛ هر حرفی را که می خواهی بزن، فرقی نمی کند چه می خواهی بگویی،کافی است بنویسی و کمی فن یاد بگیری،دکوپاژ کنی و فیلم بسازی.تبریک می گویم تو حالا صاحب یک ایدئولوژی شدی ،از این به بعد تو را فیلمساز خطاب می کنیم!چنین روشی اگرچه پس از مدتی دیگر جواب نمی دهد و بسیار مقطعی و گذراست ولی به هر حال شاکله کار برخی از دوستان است که بی توجه به اصل موجودیت چنین هنری و مولفه های بنیادی اش با توجه به انگاشته های خود قواعد جدیدی وضع می کنند و حتی توجیه هم برای کارشان بسیار دارند.

شور شیرین اگرچه با اختلاف جزء آثار دفاع مقدس متوسط چند سال اخیر قرار می گیرد اما از یک جهت حائز اهمیت است.اینکه با یک طرح هر چند بسیار کلیشه ای و کلاسیک سعی کرده همه آنچه را  که بهشان اعتقاد دارد را در قالب شخصیت ها ، کنش ها ، واکنش ها و دیالوگ هایش در مدیوم سینما بگنجاند.اینکه چقدر موفق شده یا نه و اینکه آیا مسیر درستی را انتخاب کرده خیلی هدفش را کمرنگ نمی کند.دست کم از کلیشه هایش این طور بر می آید که حتی ابایی هم از وام گرفتن از نمونه های مشابه خارجی اش نداشته،هر چند که در عمل سایه ای از آن را هم نمی بینیم.ولی در هر صورت احیای یک ژانر محبوب و فراموش شده است و با زبان بی زبانی هم دارد به جنگیدن همه دلاوران افتخار می کند چرا که باعث شد دلیرانی همچون محمود کاوه از بسترشان پدید آید.از ادا و اصول های مرسوم هم خبری نیست.همه اینها خوب است و قابل تحسین ولی وقتی دوباره به شیوه ای که فیلمساز برای روایت داستان قهرمان پرورانه اش برگزیده نگاه می کنم افسوس می خورم.شور شیرین می توانست خیلی بهتر از این باشد اگر کمی جسارت سنت شکنی داشت و اگر فقط همه توجهش را معطوف شخصیت اصلی نمی کرد.اگر فقط کمی با چینش معقول تر و منطقی تر داستانک ها مرارت تحمل تکرار کلیشه ها را از مخاطب دریغ می کرد و اگر فقط همه چیز را به آن دیزالو چهره بدل و واقعی محمود کاوه در انتهای فیلم واگذار نمی کرد.

قضیه شکل اول،شکل دوم

قضیه شکل اول،شکل دوم

خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است...

گاهی سیاستمان سکوت است،گاهی با تمام وجود جنجال می کنیم،گاهی انصاف را به صلیب می کشیم.شاعری می گفت چشم ها را باید شست.افسوس ما با چشم های بسته در شب از روز روایت می کنیم.

استاد سمندریان در سالگرد مرحوم خسرو شکیبایی می گفت "اگر شما به ذات هنر علاقه پیدا کرده اید بالطبع بر طبیعت چیره شده اید، فراموشی دیگر نمی تواند کاری را از پیش ببرد." کسی که این روزها همه در فراقش محزون و گریانند.چه شاگردانش و چه هر کسی که  سر و کارش با نمایش ، هنر و حتی سینما باشد به نحوی خود را به ایشان مدیون خواهد دانست. در موقعیتی که افرادی با هر دیدگاه و تفکری بخشی از هنر را مورد هدف قرار می دهند، که می دانیم چقدر برایمان ارزش دارد.اصلا بعضی از ما در جایگاهی هستیم که بتوانیم در مورد چگونگی رفتار دیگران قضاوت کنیم؟یا این هم نمایش تازه ای است برای اینکه نشان دهیم چقدر در واکنش ها ساده انگار و چقدر در قضاوت هایمان از انصاف بدوریم.حکایتِ به غایت غریبی است.کاش برای یک بار هم که شده بی نقاب نمایان می شدیم و سوار این موج های بی اثر نبودیم.                 استاد سمندریان علاقه فراوانی داشت که پس از مدتها روزی بتواند نمایش گالیله را روی صحنه ببرد.بار ها همه مثلا تلاش می کردند تا این اتفاق بیفتد و مثل همیشه قول می دادند و وعده می کردند که طبق معمول به جایی هم نرسید و حالا فقط حسرتش مانده.حسرت نمایشی که استاد آرزو داشت بتواند اجرایش کند ولی هرگز نتوانست و دیر هم شد انگار حالا به قول کیانیان انگار حالا دستش هنوز برای آخرین اجرا از گور بیرون مانده .کسانی که سر و کارشان با تئاتر و نمایش است خوب می دانند که چقدر سخت است که کسی چون او در حسرت یک اجرا این دنیا را ترک کند و فقط خاطره اش بماند و تخیلش.تخیل نمایشی که استاد اجرا می کرد و چون همیشه تمام قد می ایستادیم و فقط تشویق می کردیم.کاری که دقیقا دوستداران و شاگردان استاد هم در روز درگذشتش در تئاتر شهر انجام دادند.آن روز همه دلگیر بودند،همه غم داشتند،شوکه بودند.بگذارید بگویم اصلا انتظارش را نداشتند همه در صحنه؛ همان خانه همیشگی استاد گرد هم آمدند تا شاید کمی با قسمت کردن این درد عظیم بارشان را سبک کنند. قرار نبود مجلس ختم باشد یا سوگواری.یک جور هم نشینیِ ملال انگیز، که در فراق ارباب جاودانه صحنه قرار بود در یک حرکت خودجوش به سرانجام برسد. تا در حرکتی نمادین موقعیتی را تصور کنند که انگار استادشان گالیله را به صحنه برده،نمایش تمام شده و او روی صحنه در حال بدرقه تماشاگران است.یک موقعیت پارادوکسیکال غم انگیز که اهل تئاتر خوب می دانند چه معنا و مفهومی دارد.تصوری دردناک که از پسِ یک حسرت و اندوه جانکاه می آمد.حامد بهداد هم که از شاگردان قدیمی استاد بود و همیشه ارادت خود را نسبت به ایشان در هر موقعیتی ابراز می کرد برای اینکه بتواند تا حدی از این داغ بکاهد همچون بقیه شروع به تشویق کرد.که صرفا یک برون گرایی نمایشی بود برای نشان دادن عمق فاجعه.چه بسا که همه با چهره هایی مغموم و چشمانی اشک بار در حال تشویق بودند.ولی وقتی قرار باشد برای چیزی ارزش قائل نباشیم و فقط ساز ناکوک خودمان را در هر شرایطی بزنیم چنین می شود .در روزهایی که همه در غم اندوه از دست دادن استاد به سر می برند به هر بهانه من درآوردی به واکنشهای نمادین عده ای ایراد می گیریم که هیچ ربطی به حرمت شکنی و نمایش های خلاف عرف ندارد. چون با خودمان عهد کرده ایم که دمی از این پیش داوری های نا بهنگام و اسفناک دست برنداریم.اصلا اگر کسی می خواست جلب توجه کند و خودش را بنمایاند واقعا شیوه ای بهتر و موقعیتی مناسب تر از چنین مراسمی نبود؟ نتیجه ای که به بار می آید همین وضعیت تاسف باری است که علیه یک بازیگر ایجاد شده که چرا در مراسم تشییع جنازه آن مرحوم رفتارهای نامتعارفی بروز داده؟و بعد در یک اقدام مضحک و مقایسه او با دیگران به تحلیل شخصیتی او می پردازند.تا جایی که برای جلب توجه و دور نماندن از مساله به هرکاری دست می زنند تا به همه بفهمانند با کسی مشکل دارند.                                                                      روز تشییع جنازه استاد سمندریان خود من آنجا حضور داشتم.طبق معمول البته همه چیز داشت غیر قابل کنترل پیش می رفت و فقط حرکت های خودجوش دوستداران استاد بود که وضعیت را متعادل می کرد. بهداد هم، همه تلاشش این بود که چنین وضعیت نا بسامانی را کنترل کند.البته به شیوه خودش و با وضعیت روحی که بالطبع در آن به سر می برد. کاری به شبکه های اجتماعی که نه معیار منطقی و محکمی هستند برای تحلیل و نه ریشه و اساس درستی دارند،ندارم.ماجرا آنجا به فاجعه نزدیک می شود که عده ای ظاهرا صاحب اندیشه و که دغدغه هم دارند در یک اقدام کم نظیر و نا بخردانه به قضاوت درباره رفتارهای خاص هنرمندان در چنین مراسم هایی می پردازند.بدون آنکه در بطن قضیه باشند و از جزئیات آن مطلع.کار به جایی می رسد که سایت های خبری مختلف بساط نظرسنجی راه می اندازند به اظهار نظر و مقایسه رفتار چند بازیگر در مراسم تشیع جنازه استاد می پردازند و از هر فرصتی برای اثبات لجبازی های بی هدفشان استفاده می کنند.حال آنکه باکشان نیست که دارند عنوان یک سایت تخصصی حوزه سینما را یدک می کشند یا یک سایت خبری تحلیلی ! و عده ای هم بی دلیل به تبع همان مطالب شروع می کنند با اظهارنظرهای بی پایه که تنها نتیجه اش یک حقیقت تلخ است؛ظاهرنگری و ماندن در سطح. در این بین حالا چیزی که فراموش می شود اصل قضیه است و آن قدر حاشیه ها شده اند که فراموش می کنند روزی همین استاد فقید چه سفارش هایی می کرد و ورد زبانش چه حرفهایی بود.اصلا انگار نه انگار که قضیه از دست دادن پدر تئاتر این سرزمین است.کسی که همیشه به گفته همسر هنرمندش تاکید داشت که همدیگر را دوست بداریم حتی اگر طرف دشمنمان باشد.و حالا همه مان بند کرده ایم به اینکه چرا کسی جایی کف و سوت زده و به تعبیری شلوغ کاری کرده و کسانی جایی دیگر چقدر آرام و ساکت ایستاده اند.انگار ناظمی که صف صبحگاه را قضاوت می کند! وضعیت به غایت ابزوردی است که فقط می توانم به حال خودمان و اندیشه مان تاسف بخورم و یک بار دیگر درگذشت استاد سمندریان را با صدای بلند این بار به امثال حامد بهداد تسلیت بگویم.چرا که او و همه شاگردانش نشان دادند به راستی بر طبیعت هم پیروزند.

زیر تیغ

نقدی بر فیلم انتهای خیابان هشتم

منتشر شده در ماهنامه تخصصی فیلم نگار شماره 113 و وبسایت سینمانگار

لینک مطلب در مجله فیلمنگار

 

الیا کازان جایی بر مبنای تئوری ارسطو می گوید شخصیت زمانی شکل می گیرد که روانشناسی بدل به رفتار شود.یعنی آن چیزی که به عنوان ویژگی های شخصیت می شناسیم و می خواهیم آنها را به نحوی بروز دهیم که شخصیت به معنای کامل واقعیت پیدا کند زمانی در شکل درست خود به سرانجام می رسد که با ترفندهایی ان را به رفتار و عادات همیشگی شخصیت بدل کنیم.

شکل آرمانی این مساله یعنی وقتی قصد داریم شخصیتی را با یک سری ویژگی های به خصوص پرورش دهیم و بعد در دل موقعیت ها و شرایط متفاوت فیدبک های متناسب دریافت کنیم،باید به نحوی ویژگی های خاص او را در قالب کنش ها و ویژگی های فردی و شخصیتی اش جای دهیم که دیگر آن شخصیت قادر باشد با داده هایی که بر مبنای روانشناسی ویژه اش به او بخشیده ایم،در هر شرایطی نسبت به محیط پیرامونش و اتفاقاتی که می افتد واکنش نشان دهد.

این موضوع در تازه ترین ساخته علیرضا امینی البته تا حدی کارکرد درستی دارد و شخصیت ها بنا بر روانشناسی خاصشان با مسائل برخورد خاص خود را دارند.هر کدام از شخصیت ها طبق ویژگی هایی که به تدریج در فیلم روشن می شود رفتارهایی دارند و هر چه به طرف بحران اصلی و مرکزی داستان پیش می رویم نیز شکل بروز این رفتارها پیچیده تر و البته تا حدی منطقی تر می شوند.اما مساله اینجاست چنین رویکردی به هیچ عنوان در ساختار تعبیه نشده،ساختاری که بنا بر تم و قصه ای که دارد وقتی از یک جایی بنا بر ضرورت روایی شکل پیچیده تری پیدا می کند اتفاقا باید بیشترین هماهنگی را داشته باشد .این عدم هماهنگی از آنجا نشأت می گیرد که فیلمنامه نویس در وهله اول نه آنقدر هسته مرکزی داستان را مورد توجه قرار داده که دیگر داستانک های فرعی به شکلی درست در ادامه منطقی آن قرار بگیرند و نه آنقدر توانسته همان داستانک ها را پرورش دهد و از دل آنها به یک نتیجه درست برسد تا لااقل اگر مساله اصلی هم زیر سایه این داستان های فرعی قرار می گیرد خیالمان راحت باشد که یک نتیجه منطقی بدست آمده و می توانیم از دل همانها به هدف نهایی قصه اصلی برسیم.

این قضیه البته با ریتم سریع فیلم عملا تا حدی پنهان می شود.ولی به دلیل ممیزی های ریز و درشتی که به هر ترتیب روی فیلم اعمال شده فیلم دچار یک چند پارگی شده که به هیچ وجه نمی توان این حذفیات را بی تاثیر دانست.چه بسا که فیلم اگر کامل تر می بود حداقل به جهت ابهاماتی که اکنون در فیلم وجود دارد دچار مشکل نمی شدیم.اما با همه اینها باز هم نمی توان از فیلمنامه پر اشکال فیلم گذشت و همه چیز را گردن ممیزی انداخت.فیلم ظاهرا خواسته از زیاده گویی های مرسوم پرهیز کند و بدون هیچ کم و کاستی داستانش را تعریف کند و با روابط و موقعیت هایی که می سازد از دل همانها بحران های بعدی فیلم را بیافریند.که تا حدی در این یک مقوله موفق عمل می کند.از لحاظ ایجاد روابط و موقعیت هایی دراماتیک که مخاطب را برای لحظاتی هر چه بیشتر به شخصیت های درمانده اش نزدیک می کند.پس یکی از نکات مثبت و قوت فیلم موقعیت ها و بزنگاه هایی است که از دل آنها بنا بر منطق های دراماتیک حس همذات پنداری را در مخاطب ایجاد می کنند و با استفاده از ابزراهایی چون بازیگری و فیلمبرداری به شکلی صحیح از ظرفیتهای قصه اش استفاده کند.اما به همان دلیل که مذکور چون همه اینها در قالب روایی یکپارچه ای قرار نمی گیرد و هر کدام به تنهایی ساز خود را می زنند نمی توانند در خدمت تمام اثر قرار بگیرد.و هر کدام جداگانه دارای جذابیت می شوند.درون مایه ای هم که فیلم انتخاب کرده به خوبی توانسته با اتفاقات و نقاط عطف داستان هماهنگ شود و فیلم را دچار چند پارگی نکند.مساله ای که باعث شده حداقل با فیلمِ تفکر طرف باشیم و از دل همه بزنگاه هایی که سعی داشته مخاطب را با خود همراه و درگیر کند به تم مألوف و قراردادی اش وفادار بماند.تمی که تا پایان آن را حفظ می کند و حتی با ممیزی های آشکارش هم بی منطق به نظر نمی رسد.

چند داستانک فرعی فیلم هم به دلیل همان پرداخت سرسری و بی منطقی که به قیمت به سرانجام رسیدن داستان اصلی صورت گرفته کاملا نقش خود را به عنوان وصله های اجباری فیلمنامه نویس ایفا می کنند.موضوع تاخت زدن دختر موسی با اسبی که صاحبش قول خوشبختی به او داده  آن قدر آنی و حل نشده رها می شود که تنها به دلیل ریتم سریع و اتفاقات ناگوار تلخ فیلم است که از خیر پیگیریشان می گذریم.اما به واقع نه آن قدر پرداخت محکمی روی آن انجام شده و نه آن قدر ظرفیت دارد تا به این شکل به عنوان یکی از توجیهات مثلا منطقی فیلم ما را وادار به پذیرش حقیقت چنین امری کند.اما انگار چاره ای نیست.در داستانی که شخصی حاضر می شود به خاطر تن فروشی دختری 100 میلیون تومان پول دهد آن هم در شرایطی که آن قدر مبهم و بی منطق برگزار می شود که چاره ای جز توجیه خود سانسوری نداریم،بعید نیست که چنین منطق هایی را هم بی چون و چرا بپذیریم.از این دست موارد در فیلم کم نیست که به جز چند موردی که اساسا به دلیل ممیزی مبهم باقی مانده اند برای باقیشان توجیه معقولی نداریم.اما نوع فضاسازی و نحوه به کارگیری موقعیت ها برای تاثیرگذاری هرچه بیشتر آن قدر نزدیک به درونمایه و تم فیلم صورت گرفته و آن قدر فیلمساز خوب توانسته با خلق چنین بزنگاه هایی مخاطب را درگیر کند و فقط ذهنش را به یک مساله معطوف کند که همه در حال جستجو ی پول برای نجات یک اعدامی اند.دو روز بیشتر فرصت نیست و هر کس به نوبه خود سعی دارد بخشی از این پول را فراهم کند.که سعید آن قدر ارزش دارد که به خاطرش در یک بازی دیوانه وار روی بیست میلیون قمار می کنند تا همه چیز به یک انتخاب و مقادیر زیادی شانس بستگی دارد، که به خاطر پول دیه کسی که سعید باعث مرگش شده حاضرند در یک مبارزه جنون آمیز جانشان را هم وسط بگذارند و در نقطه اوج همه اینها هم تنها خواهرش بدون اطلاع نامزدش حاضر به تن فروشی می شود.تا به جای ساک وسایل برادرش فردا خودش را زنده ملاقات کند که آزاد شده و نزد خانواده اش باز می گردد.همه اینها زیباست و به شدت اثرگذار.و هرکدام می توانند به تنهایی موضوعی باشند و با تمی درخور، مخاطب را  با خود همراه کند.اما وقتی قرار است در فیلمی همه این تلاشها را برای نجات فردی ببینیم که فقط با دیالوگهای جسته و گریخته شخصیت های مرتبط با اوست که می فهمیم اسمش چیست و چرا قرار است اعدام شود و نه چیز دیگری، آن وقت است که همه این تلاشها اگر چه به تنهایی اثرگذارند ولی کارکرد مناسبی نمی کنند.

مثالی هم که ابتدا از جمله کازان آوردم تنها به این دلیل بود که بگویم فیلم امینی از این جهت نمونه قابل توجهی است که شخصیت هایش در وهله اول روانشناسی دارند و بعد رفتار خاص خود را.رفتاری که در سخت ترین شرایط هم بی تفاوت به محیط پیرامونش بر اساس آن چیزی که خودش تشخیص می دهد  عمل می کند.اگر می بینیم نیلوفر در نهایت چنین تصمیمی می گیرد  از او می پذیریم چرا که پیش از این او حاضر شده به خاطر پول دیه کلیه اش را هم بفروشد.و حاضر است به خاطر پول دیه دست به هر کاری بزند.اما افسوس می خوریم.و دردمان می آید.چون او را چنین فردی تصور نمی کنیم .یعنی امکان هر کاری را می دهیم جز این یکی.و این یعنی همان ضربه ای که جان مایه فیلم است تا تراژدی جنون آمیزش را به پایان ببرد تا فقط نیلوفر بماند و استیج مرگش،بهرام بماند و امیر با همه ساده انگاری هایش در برزخ پشیمانی و پریشانی، در پمپ بنزین و فندکی که هنوز جان می کَند و هر لحظه امکان دارد همه چیز را بسوزاند ،موسی و رینگ خالی و صورت خون آلودش و فقط کارتهای بازی و سعید که به انتظار است و احتمالا آدمهایی در شهر هستند که نظاره گرند.و خیالشان هم که نیست امشب قرار است آتش چند ویرانه شعله ور شود.یکی با جانش و دیگری با قلب سوخته و فندکش.یکی با دختر بر باد رفته اش و احتمالا یکی هم فردا زیر تیغ اعدامش.قصه البته ناکاملِ آدمهایی معلق در سرنوشت سیالشان که نه در انتظار معجزه اند نه به تقدریشان دلخوش.

 

بهاریه ای درباره سینمای سی ساله کشورمان

بهاریه ای درباره سینمای سی ساله کشورمان

ایمان بیاوریم به پایان فصل سرد

روزهای سختی بود.کم کم یاد گرفته بود که زمانه به هیچ کس وفا نمی کند و هرکاری که بخواهد انجام دهد یا باید دل کسی را بسوزاند یا دست به دامن راه های نامتعارف شود.می دانید کودک سر به زیر و تازه از آب و گل در آمده آن سالها نه خیلی دلش به ظرفیت های محدود خانواده خوش بود و نه چیزی از رفاه و پیشرفت و تلاش فردی خودش می دانست.خانواده هم الحق که او را در این برحه و شرایط نه تنها راهنمایش نکردند و از تجربه شان استفاده نکردند که حتی با سهل انگاری ها و افراط های ب یموردشان به رشد ناقص او کمک کردند.واقعیت این بود وقتی همه چیز به یکباره عوض شد.کودک بیچاره هم به ناچار می بایستی خود را عوض می کرد،چیز دیگری می شد و از ابتدا و این بار با نگاه ها و تفکرات عده ای دیگر که اتفاقا با خود او هم سر و کار نداشتند جلو می رفت.پس طبیعی بود که دچار سردگمی شود،چند باری راهش را گم کند،اسیر درگیری ها و ناملایمتی های بی مورد بالا سری هایش شود و حتی از یک جایی شروع کند به سرکشی وطغیان.

اما با عوض شدن دوباره شرایط انگار بار دیگر داشت متولد می شد،جان می گرفت و به امید روزنه تازه ای به خودش امید میداد.البته در همان دوران قبل هم بی انصافی است که از بعضی هنرها و دستاوردهایش چشم پوشید اما چون همگی زیر سایه بگیر و ببندهای سخت گیرانه دور و بری هایش پنهان می شدند این روشنی ها نمود پیدا نمی کرد.اما دوره جدید انگار می خواست همه چیز را زیر و رو کند.به یکباره همه چیز در رابطه با این کودک حالا دیگر  سر و شکل گرفته رنگ دیگری پیدا می کرد.و باز هم عده ای دیگر آمدند و دوباره سرپرستی او را به عهده گرفتند.ظاهرا که می دانستند چه می خواهند و خیلی هم خودشان را دلسوز می دانستند و انصافا هم که کارهای درخشانی کردند.یک دوران خوب و طلایی که همیشه حسرتش را می خوریم.لااقل به لحاظ بازدهی که می دیدیدم و دریافت هایی که از گوشه و کنار مشاهده می کردیم.در آن زمان بود که جشن تولدش به بیست سالگی نزدیک می شد و با مهمانهایی که در جشن حاضر می شدند و کارنامه ای که هر سال تحویلمان می داد نشانگر فصل تازه ای در دوران زندگی خودش بود.دیگر داشتیم امیدوار می شدیم.ذوق کرده بودیم و به داشتن همچین ثمره ای می بالیدیم.حتی در انسوی مرزها هم ثمره مان داشت نتیجه می داد.نگاهمان می کردند و حتی تحسینمان هم کردند و خلاصه هر کسی که میرسید لب به تحسین می گشود.اما انگار شرایط همیشه یک شکل نمی ماند و باز هم این بار انگار افراط های این طرفی داشت کاردستش می داد.فضایی که باز بود و بگیر و ببندهای که این بار دیگر بنا به مصلحت خاص هم نبود.حالا دیگر سلیقه ها هم عوض شده بود،اصلا آدم ها سلیقه ای شده بودند هر کسی با هر نگاهی که داشت و دست بر قضا صاحب نظر هم بود نظرش را اعمال می کرد و این وسط هم این ثمره بیچاره چاره ای جز حرکت کردن با این بادِ باد آورده نبود.او می رفت و به دنبالش جریان می ساخت و حتی عده ای را جمع می کرد که یا مخالف بودند یا موافق.یا اینکه اصلا هیچ چیز نبودند ولی فقط بودند.و همین برایشان کافی بود.البته این جدا از عده دیگری بود که کلا برای سرگرمی و خالی نبودن عریضه می آمدند و حرفی می زدند و دری هم به تخته می کوبیدند.هر چه باشد رسم آن موقع سر و صدا کردن بود و هرکه سر و صدای بیشتری به راه می انداخت آدم مهمتری بود و صدایش به همه جا می رسید.هر چه می گذشت هر چقدر که می آمدند و می رفتند این متاع دست به ابزار شده فق در نقش یک کلیشه بود تا به مقصد مورد نظرِ البته نامعلومش برود.که با زهم در طول این مدت کار خودش را کرد.تشویق شد،گله شنید و حتی افتخار هم آفرید.

حالا بهار دیگری است.سال نویی دیگر و طبعا ثمره سی و چند ساله هم محصولات تازه ای به بار خواهد داد.محصولاتی که تا همین چند ماه پیش در جشن تولد سی سالگیش برای اولین بار پیش چشم دلسوزان و متخصصان قرار گرفت.از هر جا گفتند.شکایت کردند برخی راضی بودند و این یکی را هم تمام کردند.حالا دوره دیگری است.انگار در ظاهرا خیلی دلشان برایش سوخته،به فکر سرپناه تازه اند، سرپناه قدیمی اش را فاکتور گرفتند و خودشان دست به کار شدند.و همه اینها در حالی است که این ثمره حسابی جایش را در دنیا باز کرده باب طبع عده بسیاری شده ،مورد تاییدشان است و حتی بزرگترین جایزه آنها را هم از آن خود کرده و این یعنی لااقل او مسیر خودش را رفته.مسیری که می بایست طی می کرد و نه ان چیزی که بهش دیکته می کردند یا می خواستند باشد.

باری،از پس این طوفانهای عظیم،این بهارها و همه دورانهایی که طی شده همه بدون شک به فکر عاقبتش بودند.دلشان برایش می تپیده و می خواستند به بهترین شکل ظاهرا رشد کند.اما به جز همه آن دستاوردهای مثبت و در مسیرش هنوز راه زیادی مانده،خیلی کار دارد تا به آن نقطه طلایی اش برسد.نه اینکه با تعداد بالای محصولاتش لب به تحسین بگشایند و از خودشان بگویند و حمایتهای بی دریغشان(!).

اما ما چاره ای نیداریم جز داشتن میزانی امید،کمی تلاش و مقداری دغدغه.باید نگرانش بود تا به دادش برسند.باید برایش دل سوزاند تا به فکر بیفتند.پس در آستانه تازه ترین بهار سینما این ثمره چند ده ساله سرزمینمان که از همان سی سال پیش وارد دوره تازه ای شد و همیشه تلاش شد تا از گذشته امتحان پس داده اش گذر کند و چشم بپوشانند یک آرزوی ماندگار می کنم.

به قول گدار که می گفت سینما باید سنگی باشد که سکوت را بشکند امیدوارم حالا که این تعبیر کمی برعکس شده به جای آنکه سکوت سنگ مرگ سینما باشد کمی اندیشه،یک مشت ذهنیات سازنده و میزانی همدلی از نوع عملی اش در دستور کار همه این دلسوزان و دوستان که به فکرند ولی فکر خودشان، در سینما قرار بگیرد.

مرگ یک شاعر

مرگ یک شاعر

از روزنامه نگارِ سرگردان "گام معلق لک لک" و سیاستمدار گمگشته اش،کارگردان بازگشته به اصل خویشِ "نگاه اولیس"،پیرمرد غم زده و پریشانِ "ابدیت و یک روز" ،اِلنی "دشت گریان" و مرگ شاعرانه اش روی آب و دو کودک در جستجوی دنیای از دست رفته "دورنمایی در مه" با همه قابهای دلپذیری که نگاه هر کسی را به زندگی تغییر می دهد، همه باعث می شود تا در مواجهه با این خبر ته دلمان کمی احساس کمبود کنیم.شاعرانه ها و عاشقانه هایی که در پس ذهنمان از او به خاطر داریم حتی اگر خیلی هم اهل سینما نباشیم خاطر آزرده مان را دوچندان می کند و به یاد نواهای شورانگیز فیلمهایش دمی را به قصه تلخ روزگار می اندیشیم.

خبر تلخ بود و در عین حال عجیب.آنجلوپولوس در حاشیه فیلمبرداری فیلم تازه اش دریای دیگر که پیشتر با حامد بهداد هم برای بازی مذاکره کرده بود در اثر تصادف با یک موتو سیکلت جان باخت.از آن خبرهایی که در ایران عادت به شک کردنش داریم.اما این بار قضیه جدی بود، خبر به سرعت پخش شد و سینما واقعا یکی از تئوریسین های تصویری- هنری اش را از دست داد.نگاه منحصر به فرد و به دور از شعارزدگی او در فیلم هایش که اغلب مانند خود زندگی ریتمی کند و یکنواخت داشتند و قهرمانهای معمولا بازگشته به اصل خویششان نیز که در جستجوی تعریف دیگری از آدم ها و محیط پیرامونشان، به دنبال دنیایی بودند که در آن هیچ گونه تبعیضی برتری نداشته باشد و بشود در آن برای لحظاتی هم که شده به اصالت و بالندگی فکر کرد و هر آنچه که طعم گَس این زندگیِ اجباری و آفت زده را می دهد را برای مدتی فراموش کرد.قاب های شکوهمند و تابلو گونه ای که در فیلمهای آنجلوپولوس شاهد بودیم بیشتر از هر چیزی شاعرانه بودن زندگی را در عین ناملایمت آمیز بودنش به ذهن متبادر می کرد.تصویرهایی که اغلب با زمینه ای از طبیعت و آدم هایی که یا قهرمان تازه واردش بودند یا دیگر به نتیجه بی رحمانه ای از زندگی رسیده بودند، مزین شده بود.او نه تنها فصل جدیدی را در سینمای جهان رقم زده بود که حتی بر خلاف فیلمساز هم وطن دیگرش گاوراس که به فیلمهای سیاسی و گاه شعارگونه اش شهره است حتی همان حرفهای سیاسی اش را که کم هم نبودند به شکلی در فیلمها بیان می کرد که به هیچ عنوان نه تنها گل درشت نبودند که حتی وقتی با چاشنی حس جاری در زندگی آمیخته می شدند بیشتر کاربرد داشتند و مخاطب نیز درکِشان می کرد.او و جفت هنری اش النی کاراندیرو که با موسیقی های ورای هنری اش تصاویر فیلم ها را برای مدتها در ذهن مخاطب حک می کردند در حکم شب گردانِ فانوس به دستی بودند که در این بحبوحه فشارها و بحران های بی حد و حصرِ دنیای امروز با نشان دادن گوشه هایی از زندگی آدم هایی که پس از تحمل مشکلات -که یا به دلیل مهاجرت بود یا حاصل از جنگ- تلنگری به جامعه و حتی همه مردم می زدند که زندگی را می توان حتی در فجیع ترین شکلش هم زیبا دید،حتی اگر عاقبت قرار باشد به پیشواز مرگ بروی،حتی اگر تقدیر رقم خورده ات آن قدرها هم که انتظار داری به کامت ننشیند.اما زندگی می تواند حتی برای لحظه ای هم که شده زیبا به نظر برسد.

آنجلوپولوس سینما را ترک کرده،جایش قطعا خالی است.جای تصاویر شاعرانه اش،قصه های آرام و در عین حال تکان دهنده اش در خاطر سینمادوستان باقی خواهد ماند،برای چند نسل.شاید اگر سالها بعد کسی بنشیند و "دشت گریان" یا "ابدیت و یک روز" را ببیند و ازسرانجام خالقشان بی خبر باشد پیش خودش بگوید کسی که این فیلم ها را ساخته یا به خاطر روح بلندش تاب دنیای زمان خودش را نیاورده یا آنقدر از دست خودش و روزگارش خسته شده که بیماری چیزی کارش را تمام کرده و تا وقتی که نرفته و نخوانده که علت مرگش چیزی جز تصادف با یک موتور سیکلت نبوده باورش نشود که مگر می شود خالق این تصاویر این چنین سهل و غریب ترک دنیا کند.

زین پس نام او را با سه گانه ناتمامش گره خواهیم زد.دشت گریان،غبار زمان و دریای دیگر.که این آخری را نشد بسازد، نه اینکه نخواست. ظرفیت دنیا آنقدر نبود،دیگر سیاهی و تباهی بالا آمده بود و تاب چنین تصاویری را نداشت.خودش می دانست.فعلا به یاد اِلنی می خواهم کمی از بغضم را قسمت کنم و نشانی ات را از او بگیرم.شاید که روحت جای خوبی،از همان منظره هایی که دوست داری با پس زمینه یک دریاچه و یک قایق آرمیده باشد.جایت خوش .مأمنِ خوبی است بایت.