مهلکه الگوها/ کارکرد نقطه اوج و شیوه پایانبندی در چند فیلمنامه حاضر در جشنواره
منتشر شده در شماره 218 ماهنامه فیلمنگار
درو یانو در کتاب پرده سوم به نقل از رابرت مککی میگوید هر آنچه بعد از نقطه اوج در فیلمنامه اتفاق میافتد، حلوفصل است. یعنی همان عبارتی که سید فیلد از آن به عنوان تعریف پرده سوم یاد میکند. حلوفصلِ بحرانی که کمی قبلتر در داستان رخ داده و شخصیت باتجربه برآمده از اتفاق، در پی به سرانجام رساندن آن برمیآید. اگر بخواهیم چنین تعریفی را برای فیلمنامههای فیلمهای جشنواره امسال بگنجانیم، قطعاً با مشکل جدی روبهرو خواهیم شد، چراکه بر اساس یک قانون نانوشته غالب فیلمنامهنویسان ایرانی اعتقادی به پردهبندی صحیح فیلمنامه و رعایت اصول امتحانپسداده نویسندگان غربی ندارند. برای همین شخصیتها در فاصلهای دور از مخاطب مسیر خود را طی میکنند، بیآنکه بحرانهایشان تماشاگر را برانگیزاند. در این نوشتار قصد دارم به شکلی مختصر کارکرد نقطه اوج و شیوه پایانبندی در چهار فیلم حاضر در جشنواره را- که به نظرم نسبت به آثار دیگر فیلمنامه قابل بحثتری- و نه لزوماً بهتری- داشتند- مورد بررسی قرار دهم. فیلمنامههایی که در آنها حادثه انگیزاننده و کشمکش میان شخصیتها و طبیعتاً انتظار برای وقوع نقطه اوجی درخور بیش از فیلمهای دیگر مطرح است.
زالاوا
در زالاوا اگرچه کشمکش میان شخصیت و جامعه روستایی در همان ابتدای فیلم کلید میخورد، اما تا رسیدن به نقطه اوج فاصله کمی طی میشود و به دلیل مصالح اندک، بسط و گسترش ایده مرکزی که همان تقابل شخصیت استوار و آمردان جنگیر در برابر روستاییان و باورهای خرافی است، بهدرستی انجام نمیگیرد و درنهایت فیلم با رسیدن به نقطه اوج و کشته شدن دختر به پایان میرسد. به عبارت دیگر، فیلمنامهنویسان حلوفصل و پیامدهای قصه را در یکزمان ارائه میکنند تا با استفاده از آن نتیجه اعمال مردم و خرافهپرستیشان را ختم شدن به یک فاجعه قلمداد کنند. کمی قبل از این البته بحران دیگری مطرح میشود و آن جابهجایی شیشه خالی با شیشهای است که جن در آن محبوس شده. اما از آنجایی که ورود آمردان به خانه دختر و درگیری دوبارهاش با استوار نهایتاً باعث بروز حادثه میشود، چنین رخدادی کارکرد مناسبش را از دست میدهد. اگر بروز نقطه اوج را در ساختار کلاسیک ضربه نهایی و زمینهچینی برای پایان فیلم تلقی کنیم، نویسنده در عمل فرصت بسیار کمی دارد تا با برقراری تعادل میان پایانبندی و بحران، سیر منطقی این رخدادها را به تماشاگر منتقل کند. زالاوا البته در شروع و ایجاد حادثه انگیزاننده موفق عمل میکند و با پرهیز از کلیشههای سینمای وحشت و تمرکز بر شخصیت استوار تا نیمه مسیر درستی را طی میکند، اما به دلیل آنچه گفته شد و طرحریزی کمبنیه برای رخدادها عملاً چارهای ندارد جز اینکه به محض وقوع نقطه اوج فیلم را تمام کند. فیلم به جای آنکه به وجود یا عدم وجود جن در روستا بپردازد، سعی کرده با دستمایه قرار دادن یک باور خرافی و دستاویزی برای مردم روستا به نام آمردان، قصهاش را سرراست روایت کند. در اینجا دیگر ترسیدن یا نترسیدن تماشاگر مسئله نیست، بلکه تأثیرگذاری عناصری است که در طول فیلم او را از عاقبت باورهای غلط و موهوم ساکنان روستا آگاه میکند. شاید یکی از دلایل معلق بودن فیلم میان دو گونه کمدی و وحشت همین متقن نبودن موضع فیلمساز باشد؛ فیلمسازی که با شروعی محکم و پرداختی مناسب به فضاسازی میپردازد و درست در لحظهای که قرار است تکلیف تماشاگر را مشخص کند، با رقم زدن پایانی تراژیک در حالوهوایی عاشقانه، از نقطه اوج متناسب با این روایت فرار میکند. این موضوع البته بهخودیخود ایرادی ندارد، به شرطی که عناصر قصه هر کدام در سر جای خودشان قرار میگرفتند و زمینه را برای پایان مورد نظر فیلمساز فراهم میکردند.
بیهمهچیز
بیهمهچیز، سومین تجربه مستقل قرایی در کارگردانی و چهارمین تجربهاش در فیلمنامهنویسی بلند، با بهرهگیری از پیرنگ اصلی نمایشنامه دورنمات ساختار مناسبی را برای فیلمنامه پی میریزد؛ ساختاری کلاسیک که شروع خوبی دارد و تا نیمه قادر است تماشاگر را درگیر کند. در اینجا اگرچه وجه هیولاگونه بانوی سالخورده متعادلتر شده و مانند کلارا در آن هیبت وحشتناک فرو نرفته و مسئله ازدواجهای متعدد او هم حذف شده و خبری هم از طنز موجود در متن مورد اقتباس نیست، اما سایر جنبههای معنایی و تا حدی نمادگرایانه فیلم از جهان نمایشنامه دورنمات بیرون آمده است. اما درست از لحظهای که کشمکش اصلی میان امیر و دیگران آغاز میشود، مشکل فیلمنامه هم رخ مینمایاند. واقعیت این است که برای دستیابی به یک نقطه اوج مناسب روند کشمکش و بسط آن میان شخصیتها از اهمیت بسیاری برخوردار است. در چنین موقعیتی روایت پسزمینه و فلاشبک میتواند الگوی مناسبی باشد برای نمایش گذشته شخصیتها و رفتارهایی که به این کشمکش منجر شده است. فیلمنامه بیهمهچیز فاقد چنین نقطهای است. بحران در آن کاملاً ناگهانی رخ میدهد. بدون هیچ مقدمه مرتبطی. روستاییان برای دریافت کمکهای لیلی باید به تنها خواسته او تن دهند و به کشتن امیر راضی شوند. چنین بحرانی برای این شروع و این مدل روایت بیشازحد غیرواقعی مینماید و مانند وصلهای ناجور خودنمایی میکند. کاری که نویسنده در ادامه میکند، اما تا اندازهای سعی در متعادل کردن این بحران دارد. در اینجا برخلاف پایان نمایشنامه دورنمات مرگ شخصیت امیر نه به دلیل رأی مردم و رضایت لیلی، که به علت خواسته خودش انجام میشود. او با انتخاب مرگی خودخواسته بهنوعی دست به خودویرانگریای میزند که پیشتر دهدار و دیگران پیشنهادش را به او داده بودند. منتها خودکشی در دیده ناظرانی که خود پای برگه مرگ او را انگشت زده بودند، نقطه اوجی است که مخاطب را با شیوه دیگری از پایانبندی روبهرو میکند. پرده سوم بیهمهچیز مانند نمایشنامه دورنمات پس از هجوم مردم به مغازه امیر خان و خرید اجناس نسیهای شکل میگیرد که لیلی هزینهشان را پرداخت کرده است. نقطه عطفی را که باعث میشود نهایتاً مردم و سایرین به این حکم رضایت دهند، باید رسوایی امیر در نقشه فرار نزد خانوادهاش دانست. این بزنگاه در ادامه با برگزاری جلسهای در خانه دهدار و نهایتاً شورش معلم و مشخص شدن نیت واقعی مردم و تن دادن به خواسته لیلی تکمیل میشود. در طول فیلم ما در حال دنبال کردن کشمکش میان لیلی و امیر بر سر قبول حکم مرگ و عذرخواهی جلوی همه اهالی روستا هستیم. پذیرش ذلت نزد مردمانی که او را به عنوان قهرمانی راستگو و صادق پذیرفتهاند، در مقابل تسلیم شدن در برابر مرگ قرار میگیرد. اما امیر به عنوان کسی که اشتباه خود را پذیرفته، رأی مردم را علیرغم ناعادلانه بودن میپذیرد. چیزی که ما به عنوان تماشاگر از چنین قصهای انتظار داریم- فارغ از اینکه متن دورنمات را خوانده باشیم یا نه- نقطه اوجی است که به یکی از دوسویه این کشمکش پاسخ دهد. این مهم البته به دلیل آنچه درباره کمرنگ بودن مقدمهچینی ذکر شد، نمیتواند در شکلی ایدهآل در ذهن مخاطب پدید آید و او را ترغیب کند لزوماً اوجِ مورد انتظارش را ببیند. چراکه به دلیل تمرکز بیشازحد فیلمنامه بر تقابل مردم علیه مردم و نمایش پایانی که در تقابل با روند منطقی قصهای است که از ابتدا شاهدش بودیم، و البته نموداری که از شخصیت امیر برایمان ترسیم شده، مرگ او، آن هم به این شکل اسطورهای، نمیتواند معنا و مفهوم مورد نظر نویسنده را به مخاطب القا کند. فیلمنامه بیهمهچیز به عنوان متنی که ساختاری کلاسیک دارد و به پردهبندی و توالی رویدادها قائل است، البته واجد نکات مثبت بسیاری است، اما اصرار بیشازحد روی نشانهها و پایانی که برآمده از تغییر و تحول طبیعی شخصیتها نیست، کیفیت کلی آن را تحتالشعاع قرار داده است.
ابلق
بزرگترین مشکل ابلق وقوع دیرهنگام حادثه محرک است؛ اتفاقی که باعث میشود میان بحران و نقطه اوج فاصله کمی باشد و پایانبندی با مشکل مواجه شود. دقیقاً از زمانی که جلال بدون هیچ مقدمهچینی و بیدلیل به راحله جذب میشود و شروع میکند به در جریان گذاشتن او درباره احساسش، فیلم تازه شروع میشود. اتفاقی که البته قوت لازم را برای رسیدن به نقطه پایانی ندارد و درست هنگامی که قرار است شاهد حادثه باشیم، با اقدام راحله روبهرو میشویم. هر آنچه بعدازآن رخ میدهد، تلاشی ناموفق برای رسیدن به یک نقطه اوج مطلوب است تا روبهرو کردن شخصیت علی و جلال، مخاطب را در یک وضعیت کاملاً قابل پیشبینی قرار دهد. وضعیتی که در آن مخاطب چند قدم از شخصیتها جلوست و میداند بر طبق عادت و تصمیمهای قبلی نویسندگان چنین فیلمهایی، قربانی اصلی کسی نخواهد بود جز آنکه راستش را میگوید. در سینمای غرب در چنین فیلمنامههایی عموماً برد با کسانی است که برخلاف رویه معمول مخاطب را با نقطه اوجی درخور و البته استاندارد مواجه کنند. مثلاً قربانی چهره واقعی متجاوز را نزد همگان رسوا کند. یا از میان همه آن زنانی که از مزاحمتها و آزارهای جلال لب به سخن باز کردند، کسی پیدا شود که دنبالهرو راه راحله باشد. نویسندگان اما به جای چنین کاری، ترجیح دادند کار خود را با نمادپردازی راحت کنند؛ نمادپردازیای که البته به دلیل عدم استفاده درست نتیجه عکس داده و توی ذوق مخاطب میزند. حلوفصل در فیلمنامه ابلق عبارت است از نصیحت بزرگتری که راحله به او اعتماد بسیاری دارد و به سبب آن تصمیم میگیرد به جای روبهرو شدن با واقعیت و دفاع از حقانیت خود، تسلیم نگاه موجود شود و خود را در موضع ضعف قرار دهد. از محله نقل مکان کند و جلال و هممحلهایها را به حال خودشان رها کند. به همین علت نقطه اوج به جای آنکه در ادامه مسیر منطقی خود و با ارائه یک پایان مناسب رخ دهد، به دلیل دیر اتفاق افتادن حادثه اصلی و موضع قابل پیشبینی نویسنده به هدف اصلی نمیرسد. دقیقاً به دلیل همین دیر رخ دادن فرصتی برای زمینهچینی و بسط انگیزههای جلال از اقدام و راحله از تصمیمش باقی نمیماند. همه چیز خلاصه میشود در نزاع میان مردها و قضاوت ساکنان خاموش زورآباد. در این حالت فیلمساز دو انتخاب بیشتر پیش روی خود ندارد؛ یا چهره واقعی جلال را به وسیله ایجاد یک جنبش قهرمانگونه از سوی راحله به همه نشان دهد و مطابق الگوها قهرمان قصه را وارد یک چالش جدی کند و مسیر بحران تا نقطه اوج و پایانبندی را بهطور طبیعی طی کند، یا با یک غافلگیری و ضربهای نهایی وضعیتی را ترسیم کند که در آن قربانی به دنبال انتقامی شخصی نهایتاً تسیلم میشود و ترک دیار میکند. ابلق بدون معطلی دومی را انتخاب میکند؛ با این تفاوت که عنصر غافلگیری و اوج را از آن حذف میکند و در منفعلانهترین شکل ممکن، شخصیت را به سکوت و پذیرش وضعیت وامیدارد و به جای آن به صورت ناگهانی از استعاره موشهایی استفاده میکند که به صورت پنهانی در فاضلاب محله در حال رسوخ به سطح زمین هستند.
تیتی
تیتی الگوی داستانی خود را بر مبنای معرفی و تحول شخصیتهای اصلی بنا میکند. درست از لحظهای که ابراهیم میفهمد یکی از برگههایی که روی آن نظریهاش را به اثبات رسانده، گم شده، حادثه محرک کلید میخورد. در ادامه هر چه رخ میدهد، بسط و گسترش است و عناصری که به شخصیتپردازی تیتی کمک بیشتری میکنند. برای چنین شیوهای از قصهگویی که کاراکترها به ترتیب معرفی میشوند و نقش خود را سر فرصت ایفا میکنند، نقطه عطف باید چیزی باشد از جنس اتفاقاتی که مخاطب را با بُعد دیگری از ویژگیهای شخصیت آشنا میکند. برای نمونه، تیتی پس از کشمکشهای فراوان با نامزدش و ابراهیم تصمیم گرفته بچه خانواده دیگری را که در رحم خود پرورانده و بابتش پول دریافت کرده، برای خود نگه دارد. در چنین موقعیتی درحالیکه انتظار میرود ابراهیم به خاطر به دست آوردن کاغذ فرمولها به هر کاری دست بزند، او را در حالی میبینیم که در حال مراقبت از تیتی است. نگرانیهایش بابت پایان دنیا حالا در قالب این کاتارسیس پایانی تبدیل به عشقی افلاطونی و غریب شده است که مخاطب در تمام طول این مسیر آن را عمیقاً احساس کرده است. سیر تغییر و تحول شخصیت ابراهیم از استادی بیمار که با از دست دادن همسر و تجربه نارفیقیِ دوستش و تنها دلخوشیاش اثبات نظریه پایان دنیست، به کسی که با افتادن در دام عشق دختری کولی وارد رقابتی مثلثی با یک قمارباز دائمالخمر میشود، در نوع خود جالب و قابل توجه است. به دلیل همین نوع شخصیتپردازی آن پایان باز توی ذوق نمیزند و مخاطب را دچار سردرگمی نمیکند. پایانی که در آن خواستههای شخصیتها و اولویتهایشان به سطحی فراتر ارتقا یافته و دیگر پیدا شدن یا نشدن فرمولهای ابراهیم یا عاقبت تیتی و امیرساسان در درجه نخست اهمیت قرار نمیگیرند. اگر بنا بر تعریف کلاسیک نقطه اوج را جایی بدانیم که شخصیت در پی گرهگشایی از مشکلات پیشین و فائق آمدن بر موانعِ مسیر نهایتاً به بزنگاهی کلیدی رسیده تا خودش را به مخاطب نشان دهد، این موقعیت برای تیتی و ابراهیم درست در همان پلان پایانی درحالیکه در ساحل روبهروی دریا ایستادهاند، رخ میدهد. چنین نقطه تحولی از جهانبینیای ناشی میشود که نویسنده با یک ایده مرکزی آن را شروع کرده و از طریق دیالوگ و کنشهای مختلف بهکرات آن را در پسزمینه شخصیتها نهاده است.
روزی روزگاری آبادان
تبدیل کردن نمایشنامهها به فیلمنامههای سینمایی همواره از پرریسکترین و جسورانهترین اقتباسهایی هستند که هر نویسندهای میتواند انجام دهد. حال اگر این نمایشنامه نوشته خودش باشد و اساساً نویسنده دارای تجربه عمیق نوشتاری باشد، انتظارها از او فراتر میرود. مسئلهای که در نخستین ساخته سینمایی آذرنگ متأسفانه نتیجهای عکس داده و علیرغم موفقیتهای او در متون نمایشی، کمتجربگی او را در ایجاد بحران و شخصیتپردازی در مدیوم سینما نشان میدهد. روزی روزگاری آبادان مطابق غالب فیلمهای سینمای ایران دیر شروع میشود و بیان مسئله را به دلایلی کاملاً غیرسینمایی به تأخیر میاندازد. درست در لحظهای که قرار است حادثه محرک ایجاد شود و مسیر فیلم شکل دیگری به خود بگیرد، با تغییر لحنی آشکار و بدون زمینهچینی وارد وادی دیگری میشود. مشخص نیست کارکرد داستانی معتاد بودن شخصیت پدر در فیلم چیست و در ادامه قرار است چه استفادهای از آن صورت گیرد. وقتی از تغییر لحن حرف میزنم، منظور دقیقاً یکسوم پایانی فیلم است. جایی که با برخورد موشک به سقف خانه، لحن کمدی قرار است به همراه کردن مخاطب بینجامد. نیمی از مدت صرف دیالوگهایی میشود که اساساً کمکی به موقعیت و حل بحران نمیکند و نهایتاً پدر به عنوان کسی که تا پیش از این در حال طرد شدن بود، در جایگاه تکیهگاه امن دوباره مورد توجه خانواده قرار میگیرد. همه اینها در حالی اتفاق میافتد که یک تماشاگر عادی نیز قادر است قصد نویسنده از ایجاد این موقعیت و واکنش شخصیتها به آن را بفهمد. یعنی به جای آنکه نقطه اوج چنین روایتی از اصابت موشک آمریکایی به خانه یک خانواده آبادانی شرایطی را فراهم کند تا شخصیتها دچار تغییر شوند، یا دستکم مفهوم بهخصوصی از دل آن زاده شود، در قابل پیشبینیترین شکل ممکن و در پایان فیلم متوجه غیرواقعی بودن آن میشویم. کنشهایی که در یک مدت طولانی قرار بوده مخاطب را به سوی حلوفصل این بحران رهنمود کند، تبدیل میشوند به عناصری بیهوده که ظاهراً دلیلی جز کشدار کردن زمان فیلم ندارند. اتفاقی که اگرچه روی صحنه تئاتر و با بهرهگیری از جزئیات و الزامات نمایش صحنهای میتواند بهشدت تحسینبرانگیز و فوقالعاده قلمداد شود، اما در قاب سینما و پرده بزرگ بیشازحد معمولی و بیهدف جلوه میکند. در فیلمهایی که شخصیت محوری قرار نیست تماشاگر را همراه کند، سختی کار نویسنده آنجا نمود پیدا میکند که باید با برقراری تعادل میان همه کاراکترها اوج و فرود مناسبی را در فیلمنامه لحاظ کند تا حتی اگر قرار است روایت میان چند لحن مختلف در رفتوبرگشت باشد، مخاطب دچار سردرگمی نشود. این مهم در فیلمنامه روزی روزگاری آبادان علیرغم ظرفیتهای بالقوهای که دارد، هرگز اتفاق نمیافتد و اگرچه فیلم فاقد ساختار سهپردهای است، اما به علت الکن بودن پرداخت شخصیتها و قصد و نیتشان در طول فیلم، آن غافلگیری نهایی و ضربهای که قرار است بهاصطلاح تماشاگر را به خود بیاورد، کارکرد خود را پیدا نمیکند و نتیجه عکس میدهد. انگار حالا دیگر مرده بودن یا نبودن این خانواده برای من تماشاگر فرقی نمیکند، وقتی نویسنده تمام مدت در حال اتلاف وقت بوده و از دل موقعیت عجیب و غیرقابلباوری مانند به سخن درآمدن یک موشک آمریکایی در سقف خانه یک خانواده آبادانی، چنین روایت تکبعدیای را ارائه کرده است.