تاریکخانه

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

گاه نوشت های حسین ارومیه چی ها

تاریکخانه

من نمیدونم آیا هر کدوممون یه سرنوشتی داریم یا تصادفی عین یه پر با نسیم به این طرف و اون طرف میریم.ولی فکر میکنم شاید هردوی اینها درست باشه.شاید هردوی اینا در یه زمان اتفاق میفته...فارست گامپ

مترجم و نویسنده سینمایی
دانشجوی دکترای مطالعات تئاتر در دانشگاه چارلز جمهوری چک
لیسانس زبان روسی ازدانشگاه شهیدبهشتی
فوق لیسانس ادبیات نمایشی از دانشگاه تربیت مدرس
فارغ التحصیل دوره فیلمسازی از انجمن سینمای جوانان ایران

سابقه همکاری با روزنامه بانی فیلم، مجله فیلم نگار، 24، سینمااعتماد، بولتن جشنواره فیلم کودکان و نوجوانان اصفهان،سایت های سینماسینما و...

عقل و احساس

قرنهاست
ما به تاریکی شهر
ما به تاریکی دشت
ما به تاریکی این جنگل انسانیمان خو کردیم
چون که ما زاده شدیم
در دل تاریکی
همه با عقل گذشتند از این تاریکی
ما به احساس نشستیم ونشستیم و هنوز
انتظاریم که خورشید وحشی می آید
همه گویند کسی می آید
کی ؟ نمی دانم
انتظاری به بلندای زمان

(رحیم سینایی)

چند خطی برای سه سالگی پرواز....

چند خطی برای سه سالگی پرواز....

عمو خسرو شد سه سال .سه سال پر حسرت و اندوهبار که با نبودت دردها به جانمان افتاد و دریغ از وجودی،صدایی و حتی گرمای دلی که دست کم برایمان اندکی آرامش به همراه داشته باشد.

قبول کن که زودتر از آنچه که می شد رفتی، حالا اما می دانم جایت خوب است و شاید نظاره گر مایی. می خندی،از ته دل شعر می خوانی اما ما که خیلی دلتنگیم.راستی یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟....پس چه شد...

عمو خسرو چقدر به حضورت در این شرایط محتاجیم.چقدر گرمی حضورت و صدایت روشنی بخش تاریکی های تنگ آمده مان بود.

عموخسرو،نمی دانم اگر بودی چه سر می دادی. آیا هنوز هم قانع بودی،تو بزرگتر از آنی که چیزی را بروز دهی یا شاید در دلت انبار می کردی و یا در صدایت تجلی می دادی بغض های فرو خورده ات را.

عمو خسرو،این سه سال اجباری زود گذشت انگار،بی تو اما لطفی نداشت.سینما تنها بود.فیلم هایت در خانه هایمان در حسرت رنگ و بوی تازه ای بودند که با تماشایشان حالمان خوب شود.

عمو خسرو،هنوز گاهی وقت ها وقتی در قاب کوچک، هامون می شوی جادویمان می کنی.به سرنوشتت می نگرم و به نفس هایی که از جان می زنی تا زنده بمانی.خوب می دانم دلت به رفتن نبود.شانه هایت سنگین شده بود.این را خوب می شود فهمید روح بلند تو و طبع لطیفت تاب نیاورد.بیماری جسم تنها بهانه بود انگار.

عمو خسرو سینما خیلی عوض شده در این سه سال، خیلی ها رفتند خیلی ها ماندند و خیلی های دیگر ناچار به ترک شدند.

عمو خسرو حال همه ما خوب است ولی این بار تو باور مکن...یادت که نرفته، خودت همیشه بودن را یادمان  دادی ،صبر را و تحمل را....دست کم به یادت فیلم می بینیم به سالن های متروک می رویم.نظاره می کنیم.و مانندهمیشه سکوت می کنیم.چون دلمان عجیب گرفته است...

برای درگذشت پیتر فالک،مردی با چشمان شیشه ای

منتشر شده در روزنامه بانی فیلم شماره 2020-5 تیر 1390 و وبسایت سینمانگار

برای درگذشت پیتر فالک،مردی با چشمان شیشه ای

پیتر فالک که به خاطر بازی در نقش شخصیت به یاد ماندنی کاراگاه کلومبو موفق به دریافت چهار جایزه امی شده بود و همچنین برای دو فیلم "بنگاه قتل" و واپسین فیلم فرانک سیناترا با عنوان "معجزه سیب" نامزد اسکار شده بود پنج شنبه در سن 83 سالگی در بیورلی هیلز درگذشت.

پیتر فالک 16 سپتامبر 1927 در نیویورک متولد شد.خانواده او خیلی زود به حومه اووسینگ عزیمت کردند و وی همانجا بزرگ شد.خانواده او صاحب یک مغازه خشکبار بودند .فالک در سن سالگی با یک تومور بدخیم و خطرناک مواجه شد که سرانجام با موفقیت پشت سر گذاشته شد.ولی به همین دلیل چشم راست خود را از دست داد و همین موضوع به یکی از خصیصه های او بدل شد.

وی بعدها و در سال 1945 پس از پایان تحصیلاتش تصمیم گرفت که در ارتش استخدام شود ولی به دلیل مشکل چشمانش نتوانست  و سپس در سفرهای دریایی و تجاری میان فرانسه و آفریقای جنوبی به عنوان آشپز مشغول به کار شد.با این محدودیت پزشکی وی اما توانست در رشته مطالعات اجتماعی  و علوم سیاسی در سال 1951 در منهتن فارغ التحصیل شود وهمانجا بود که او به تدریج و با پیوستن به گروه تئاتر دانشگاه به هنر  و نمایش علاقه مند شد و درکنار آن به شکل تدریجی به بازیگری هم می پرداخت.

فالک در سال 1953 به هارتفورد در ایالت کانیکتیکات رفت  و در آنجا به عنوان یک متخصص افزایش کارایی ماشین آلات مشغول به کار شد.ولی همچان به کار و فعالیت در پروژه های آماتور ادامه می داد.او هر هفته مجبور بود به نیویورک بیاید تا در کلاس های بازیگری اوا لا گالین شرکت کند و به همین خاطر همیشه دیر می رسید.ولی طبق گفته خود گالین "او می بایستی یک بازیگر می شد".و همین هم شد که همچنان با انگیزه به کارش ادامه می داد.مدتی بعد و در سال 1955 فالک کارش را رها کرد و بار دیگر به نیویورک بازگشت تا با جدیت بیشتر به بازیگری بپردازد و در آنجا با داستین هافمن و جین هاکمن نیز هم اتاق شد.

فالک نخستین بار با فیلم "ستاره مرد یخی" با جیسون روباردز مورد توجه قرار گرفت  وپس از آن تصمیم گرفت فعالیت جدی خود را در هالیوود ادامه دهد.او به موفقیت های زودهنگامی رسید و همان اوایل برای دو فیلمی که بازی کرد نامزد اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل شد.نخستین نامزدی او برای فیلم "بنگاه قتل" بود که ایفاگر نقش یک قاتل بالفطره بود و دومین نامزدی را هم برای بازی در نقش محافظ پرحرف فیلم "معجزه سیب" بدست آورد.

در اوایل سال های فعالیتش فالک همواره در نقش جنایتکاران گوناگون یا جوانان کارگر ظاهر می شد.او همچنین به خاطر بازی در نقش راننده کامیون در فیلم تلویزیونی "بهای گوجه فرنگی ها" موفق به دریافت جایزه امی شد.

علی رغم چنین موفقیت هایی فالک همچنان با مشکلی قدیمی مواجه بود.چشمان مصنوعی او کماکان باعث دردسرش بود و همان زمان مدیر کمپانی کلمبیا ؛هری کوهن این طور اعلام کرد:"اگر قرار باشد باری بازیگری بهایی را بپردازم ترجیح می دهم از بازیگری که دارای چشمانی معمولی و طبیعی است استفاده کنم".خوشبختانه فالک برای فرار از این مساله و اینکه بعضا نام او را با نقش های جوان های پرخاشگر پیوند بزنند تصمیم گرفت مسیرش را کمی تغییر دهد و اینجا بود که بازی در کمدی های موفقی چون "این زندگی دیوانه دیوانه دیوانه"(1963) به همراه سید سزار،جاناتان وینتر و میلتون برل را تجربه کرد و در سال 1964 با دین مارتین و فرانک سیناترا در "رابین و هفت کلاه" بازی کرد."مسابقه بزرگ" دیگر فیلمی بود که او همراه با جک لمون و تونی کورتیس در آن ایفای نقش کرد و با اجرایی قابل قبول توانست فیلم را از یک کمدی اسلپ استیک معمولی به سطح قابل قبولی برساند.

در دهه هفتاد وی هم بازی در درام های جدی تر را تجربه کرد هم روی به بازی در کمدی هایی آورد که "همسران" آغازگر آنها بود و شکل تازه ای از حضور فالک را به مخاطبان عرضه می کرد.این کمدی ها البته شروع همکاری های چندگانه فالک و جان کاساوتیس هم بودند.فالک در فیلم "زن تحت تاثیر" در نقش همسر جنا رولاند ظاهر شد و در فیلم "میکی و نیکی" بار دیگر همکاری با کاساوتیس را تجربه کرد.او همچنین بازی در طیف های مختلف دیگری را هم تجربه کرد که بازی در کمدی تقلیدی نیل سایمون در نقش کاراگاه بوگارت گونه ای که دائما در حال فریب کاری است در فیلم "با مرگ کشتن" از این فیلم ها بود.

ولی بدون شک نقطه اوج فعالیت فالک بازی در نقش شخصیت معروف کاراگاه کلومبو بود.وی نخستین بار در یک مجموعه تلویزیونی در سال 1968 بازی در نقش این شخصیت محبوب را تجربه کرد.مجموعه کلومبو از جمله سریال هایی بود که با موفقیت فراوانی رو به رو شد و از سال 1971 تا 1977 یکشنبه ها پخش می شد.

با موفقیت چشمگیر فالک در قالب شخصیت کلومبو وی تصمیم گرفت به انتخاب های بعدی اش سر و سامان تازه ای دهد.و در همین دوران بود که در فیلم های شادتری چون "خویشاوند" همراه با آلن آرکین؛ که کمدی جاسوسی بود،"دردسر بزرگ" که یک کمدی اسلپ اسیتک استاندارد از جان کاساوتیس بود و فیلم جادویی "پرنسس تازه عروس" ساخته راب راینر حضور پیدا کرد.

در سال 1989 وی بار دیگر در قالب شخصیت کلومبو در مجموعه ای برای شبکه ABC ایفای نقش کرد.در اواخر دوران کاری اش وی به فعالیت های مختلفی در تلویزیون وسینما می پرداخت.و فیلم تلویزیونی "پسران آفتاب" و درام "طوفان در تابستان" (2000) را در همین دوران بازی کرد.استودیوی خانگی فالک پس از مرگش هنوز پابر جاست و برخی از نقاشی ها و طراحی های او به علاوه طرحی از شخصیت کاراگاه کلمبو چیزهایی هستند که در این استودیو یافت می شوند.فالک با همسرش شرا و دو دخترش زندگی می کرد.

Hollywood reporter

تو داری با من حرف می زنی؟!

برای سی و پنجمین سالگرد نمایش شاهکار اسکورسیزی؛راننده تاکسی و سفر ادیسه وار تراویس بیکل در جهنمی به نام نیویورک

تو داری با من حرف می زنی؟!*

می خواهیم درباره فیلمی حرف بزنیم که نه تنها از بهترین های کارنامه سازنده اش است که از بهترین های تاریخ سینما نیز به حساب می آید.هر جور حساب کنیم درآن سالها و فیلمهای درخشانی که ساخته می شدند راننده تاکسی یک شاهکار بود.آن دهه هفتاد طلایی سینمای امریکا آنقدر وسوسه انگیز بود که با تماشای راننده تاکسی خود را برای رویارویی با یک کارگردان فوق العاده و کاربلد آماده کنیم.یک کاتولیک مذهبی اهل پایین شهر که دغدغه هایش در فیلم ها همانی می شوند که با آنها ارتباط برقرار می کنیم و بعضا تحت تاثیر قرار می گیریم.اساسا شکل گیری چنین فیلمی در آن زمانه خود نیز یک اتفاق بود.فقط پل شرایدر اسکورسیزی و یک دنیروی پرشور می توانستند گرد هم آیند تا چنین فیلمی از دل زمانه ای به ظاهر بی تفاوت،پشیمان و روبه عقب برگشته بیرون بیاید.

تراویس بیکل قرار است چهره مردانی باشد که حالا سرخورده ، بلاتکلیف و خسته از بازیچه شدن های مداوم پا به شهر گذاشتند تا دمی را به آسودگی و به دور از هر گونه ناملایمت در شهر بگذرانند و به خود بقبولانند که در این میان هیچ تقصیری متوجه آنها نبوده است.حالا باید منتظر واکنش دیگران بود و دید که هنوز مردم همانی هستند که باید باشند؟آیا اخلاقیات هنوز آنقدر ارزش دارد و مرسوم است.این همان چیزی است که تراویس را آزار می دهد.انگار او خیلی وقت است که غریبه شده با این شهر.همه چیز در این شهر و به خصوص حد فاصل خیابان چهل و دوم  که گذرگاه همیشگی اوست تبدیل به یک جهنم تمام عیار شده است.و تراویس به ظاهر نباید خود را فریب دهد.او خسته است و آشفته.دلیلش را نمی دانیم  و لزومی  هم ندارد که بدانیم.چیزی که مهم است ذهن مشوش تراویس است که هر لحظه و با دیدن شرایط و اتفاقات اطرافش خراب تر می شود.در قلمرو او پُر است از چیزهایی که او فقط باید حسرتشان را بخورد.زنانی که ممکن است دمی را با او بگذرانند و قهوه ای هم با او بخورند اما در نهایت این خود اوست که از سوی آنان طرد می شود.چون ظاهرا قرار نیست او به چیزی یا خواسته ای برسد.دیگران نیز در برخورد با او با یک بلاتکلیفی غریب روبه رو می شوند و حتی او را عجیب و غیر قابل معاشرت هم می خوانند.تراویس اما به دنبال چیز دیگری است.او انگار از دنیای دیگری آمده.نمی تواند این همه پلشتی را پیرامون خود ببیند و اتفاقا شکست خود را نیز نظاره گر باشد و با این مساله که همه ی از دست رفته هایش را در چنگال همان فاسدانی ببیند که از آنها متنفر بوده، هرگز نمی تواند کنار بیاید.موضوع وقتی جدی تر می شود که تراویس می خواهد به هر نحو خود را از یک جایی خلاص کند و به این کار هم ایمان دارد و حتی آن را مقدس می شمارد.مانند صحنه ای که می خواهد اسلحه بخرد و به آن کشتارگاه کابوس وار برود.هدف او نجات دختر نوجوانی است که حالا تنها امید و دلخوشی اش است.شاید برای آنکه خود را آرام کند تا شاید کاری کرده باشد.از وقتی که از آن باجه تلفن لعنتی طرد شده و ناامید بیرون می آید وخود را معلق میان یک مشت حسرت و بی رحمی دیده، دیگر انگیزه ای ندارد.حالا اما به امید کسی دیگر می خواهد بار دیگر شانسش را امتحان کند و این بار البته خودش را برای همه چیز آماده می کند.نیت او مشخص است و آمده تا از هر آنچه که درگذشته یا حال خاطره ای داشته یا باعث آزارش می شده نابود کند.همچون فرشته نجاتی که حالا در میان انبوهی پلیدی و تباهی کسی را نشانه رفته که اجبارا به مسیر خطا رفته و مسئولیت بیرون کشیدن او از این منجلاب به عهده اوست و چه کار بزرگی می کند.

حکایت تراویس بیکل حکایت بسیاری از آشفته حالانی بود که دل زده و بلاتکلیف از جنگ و بازی های گوناگون حالا دیگر می خواهند اندکی را با خود و با خاطری آسوده بگذرانند اما در تقابل با دنیای سیاه و شیطان صفت پیرامون و مردمان آشفته تر از خود به سطوح می آیند و می خواهند پراوز کنند.این است که به چنین عاقبتی دچار می شوند.

همه چیز در این شاهکار بی چون و چرا به جا و مرتب است.از صحنه های کار شده و دقیق فیلم،اسلوموشن های حساب شده و فکر شده اسکورسیزی که دیگر به یک موتیف هم تبدیل میشوند تا بدانیم این نشانه آن است که تراویس دارد با خودش کلنجار می رود یا چیزی دارد آزارش می دهد،بازی گیرا و فو العاده دنیرو در نقش سرباز نیروی دریایی تازه از جنگ برگشته که حالا در قالب یک راننده تاکسی اتفاقا قرار است باز هم بجنگد اما این بار با زمانه و دیوهایی که در هیبت انسان های معمولی در آمده اند، تا موسیقی بی نظیر برنارد هرمان که اندکی پس از پایان آن از دنیا رفت.البته که بی اعتنایی مضحک آکادمی به این فیلم و بخشیدن اسکار به فیلم معمولی ولی جریان ساز راکی نمی تواند در مسیر های بعدی اسکورسیزی بی تاثیر باشد.

راز ماندگاری فیلم هم همین است.اسکورسیزی فیلم های درخشان دیگری هم ساخته همچون گاو خشمیگن که آن هم از فیلم های ماندگاری است که حکایت ها دارد.اما هیچ کدام راننده تاکسی نمی شوند.فیلم علاوه بر نقطه عطفی در کارنامه فیلمساز و یار دیرینه اش شرایدر به نحوی آغازگر جریان تازه ای هم در سینمای آن دوران هالیوود بود.فیلمی دغدغه مند و مخاطب پسند که اتفاقا از دل جامعه زمانه خود بیرون می آید و آینه تمام نمای افکار ریز و درشت کارگردان و حرف دل تمام پا به سن گذاشته های پشیمان و از راه برگشته آن دوران نیز هست.هنوز هم وقتی به فریادهای دنیر و مقابل آینه فکر می کنم غمی حاکی از همدردی شاید و حتی انزجار از دردهای تراویس با من همراه می شود.

تروایس بیکل دوست داشت مهم باشد و دیده هم بشود والبته طر هم نشود ولی شد...و بار دیگر این بار برای هدفی تازه تر و مقدس به پیش رفت و خشونت را وسیله ای قرار داد برای بخشیدن زندگی دوباره به فرشته الهه گونه ای که در قاموس مذهبی هایی همچون خود اسکورسیزی طرف خوبشان از خیلی چیزهای دیگر پاک تر و مقدس تر است.تراویس حالا شاید از زمانه این روزها به جنون رسیده کارش و شاید هم ترک دیار کرده یا شاید هم...ولی به هر حال تروایس بیکل خودمان است...

*یکی از دیالوگهای فیلم از زبان دنیرو


 

تاریخ : شنبه ٤ تیر ۱۳٩٠ | ٩:٠٥ ‎ق.ظ | نویسنده

بر فراز درخت زندگی

منتشر شده در روزنامه بانی فیلم شماره 2007-19 خرداد 1390

مروری بر چند نقش ماندگار براد پیت به بهانه اکران محدود درخت زندگی

 بر فراز درخت زندگی

 

در فیلم "درخت زندگی" ساخته تحسین شده ترنس مالیک نقشی که براد پیت ایفا می کند، یادآور شخصیتی در دهه پنجاه است که بسیار مقرراتی است ، به هیچ وجه از بیهودگی خوشش نمی آید و عاشق خانواده و فرزندانش است.حالا اینکه پیت چگونه توانسته خود را از کابویی ولنگ و باز در فیلم تلما و لوئیز که دائما سر جاده ها می ایستاد به چنین نقشی با این ویژگی ها برساند که حتی بچه هایش را هم هنگام رفتن به کلیسا همراهی می کند، آن هم در فیلمی که اخیرا برنده نخل طلا شده، جای بحث دارد.

بازیگران بزرگ و آنهایی که حالا صاحب موقعیت ویژه ای شدند بدون شک این جایگاه را مدیون نقش های مختلف و ماندگاری می دانند که در طول فعالیت حرفه ایشان برگزیده اند.حال نگاهی گذرا داریم به چند نمونه از نقش های ماندگار براد پیت که پیشرفت و رشد این بازیگر میان سال خوش چهره را به خوبی نمایان می کند.

دالاس(1987)

پس از ایفای نقش در فیلم های نه چندان مهمی چون "کمتر از صفر" و "دردهای مضاعف" جوان اهل میسوری نخستین نقش جدی خود را در درام احساسی شبکه CBS با عنوان دالاس تجربه می کند.مجموعه ای که شامل پنج اپیزود بود.او در این سریال نقش دوست ابله دختر پریسیلا پریسلی را ایفا می کرد و اتفاقا در همین سریال بود که به همراه دیگر ستاره مجموعه،شالین مک کال معروف شد.

تلما و لوئیز(1991)

چهار سال بعد،پیت یکی از بهترین نقش های خود را در قالب شخصیت کابوی نیمه عریانی که راه خود را به نوعی به سرنوشت تلما و لوئیز تغییر ناپذیر گره می زند و سپس با همه دار و ندار لوئیز آنجا را ترک می کند! تجربه کرد. این نقش هیجان انگیز پیش از این قرار بود توسط بیلی بالدوین ایفا شود که با پیوستن او به پروژه  "باک درافت" پیت جایگزین او شد.

رودخانه ای از میان آن می گذرد(1992)

به دنبال نقش بیمارگونه پیت در قالب شخصیت تام دی سیلیو در فیلم مستقل "جانی سویید" ،رابرت ردفورد تصمیم گرفت از پیت در نقش اصلی این درام تاثیرگذار اسکاری استفاده کند.پیت در نقش فرزند شورشی وزیر که عقاید و باورهایش چندان هم با پدرش هم سو نیست این شانس را پیدا کرد تا با این نقش جلوه دیگری از استعداد و توانایی هایش را در معرض نمایش بگذارد.پس از این فیلم بود که همگان از نقش او به عنوان سکوی پرتابی یاد می کردند که می توانست به این وسیله نقش های مهمتری را به دست آورد.

افسانه های خزان(1994)

تنها یک ماه پس از آنکه فیلم مصاحبه با خون آشام با بازی پیت به موفقیت عظیمی دست پیدا کرد او بار دیگر و این بار با فیلم "افسانه های خزان" به سینماها بازگشت.به مانند فیلم "رودخانه ای از میان آن می گذرد" اینجا نیز او در کنار بازیگرانی چون آنتونی هاپکینز،آیدان کوئین و جولیا اورماند شمایلی از یک برادر مستقل و آزاد اندیش را در این فیلم خلاقانه به نمایش گذاشت.

همچنین نقش او در این رمانس به اصطلاح ممنوعه نخستین نامزدی گلدن گلاب را برای او به همراه داشت و از این جهت برایش اهمیت داشت که پس از این فیلم از او به عنوان یکی از صد مرد جذاب حال حاضر جهان نام برده شد.

جو بلیک را ملاقات کن (1998)

پس از نقش نفرت انگیز پیت در کنار دوست سابقش؛گوئینت پالترو در فیلم "هفت" دیوید فینچر و البته نخستین نامزدی اسکار او (برای فیلم دوازده میمون تری گیلیام) و همچنین ممنوعیت حضور او درچین به خاطر بازی در فیلم "هفت سال در تبت" پیت بار دیگر به همراه آنتونی هاپکینز در فیلم "جو بلیک را ملاقات کن" به کارگردانی مارتین برست حضور پیدا کرد و ایفاگر نقش یک مرده در پر خرج ترین فیلم ساخته شده تا آن زمان به لحاظ جلوه های طبیعی به کار رفته بود.پیت و این فیلم سه ساعته البته بازتاب های مثبت و منفی بسیاری به همراه داشتند.

باشگاه مشت زنی(1999)

یک سال بعد،پیت بار دیگر با فینچر همکاری جدیدی را تجربه کرد و در اقتباسی از رمان جنجالی چاک پالاتنیوک بازی کرد.در اینجا نیز همچون دوازده میمون او ایفاگر نقش تایلر دورن؛آسیب دیده ای روانی بود که عاشق تجربه کردن است و در این مسیر ادوارد نورتون نیز او را همراهی می کرد.

پیت پس از این فیلم بار دیگر مجبور بود روی عضله های خود کار کند تا در "قاپیدن"؛ فیلم جنایتکارنه گای ریچی ایفاگر نقش بوکسوری قهرمان باشد.

آقا و خانم اسمیت(2005)

شش سال بعد و پس از فیلم حماسی 175میلیون دلار یتروی پیت بار دیگر و این بار با یکی از موفقتربین کمدی رمانتیک های ساخته شده به سالن های سینما آمد.پس از آنکه زوج او با جولیا رابرتز در فیلم مکزیکی چندان موفق از کار در نیامد این بار اما بد بستان های خوب و بجای او با آنجلینا جولی که بعدها سبب خیر هم شد و منجر به ازدواج آنها شد در فیلم آقا و خانم اسمیت منجر شد تا فروش جهانی فیلم به مرز 500 میلیون دلار نیز برسد.

ترور جسی جیمز توسط رابرت فورد بُزدل(2007)

یک سال قبل از این پیت با مستند "خدا از ما خسته شده" موفق شد نخستین تجربه تهیه کنندگی خود را نیز پشت سر بگذارد.و یک سال بعد حالا او موفق شده هم به عنوان بازیگر و هم به عنوان تهیه کننده در تریلری که اتفاقا نمایش محدودی هم داشت جایگاه ویژه ای پیدا کند و دوباره به روزهای اوج خود بازگردد.در واقع با هیمن فیلم بود که او توانست در شرکت فیلمسازی خود استارت تولید فیلم های موفق دیگری چون "همسر مسافر زمان"، "اردنگی" و "خوردن،نیایش،عشق" را بزند.

مورد عجیب بنجامین باتن(2008)

این سومین همکاری او با فینچر در طول دوره 24 ساله فعالیت حرفه ایش به حساب می آمد.این بار پیت همراه با دوست دیرینه خود در درام اثرگذار مردی که به شکلی وارونه رشد می کند حضور پیدا کرد.پیت که زمانی را در اوج موفقیت سپری می کرد و همواره یکی از بخت های اصلی فتح گیشه به حساب می آمد با گذشتن سالها و در آستانه پنجاه سالگی با از دست دادن نسبی جذابیت ظاهری گذشته خود و البته فیزیک بدنی، به نظر می رسید دیگر موفقیت گذشته را ندارد و دیگر حساب ویژه ای روی او باز نمی شود.ولی با این فیلم به لطف جلوه های ویژه و فناوری CGI او یکی از دشوار ترین نقش های خود را پشت سر گذاشت.فیلمی که البته با بی مهری مطلق آکادمی هم مواجه شد.حالا پس از تقریبا سه دهه فعالیت براد پیت در آخرین ساخته فیلمساز گزیده کار آمریکایی حضور پیدا کرده و به نظر می رسد حالا وقت آن است اسکاری که خیلی ها او را شایسته آن می دانستند به او برسد.

Movieline

 

 

100 ساند تراک برتر سینمای آمریکا به انتخاب اینترتینمنت ویکلی

 

100 ساند تراک برتر سینمای آمریکا به انتخاب اینترتینمنت ویکلی

موسیقی فیلم از بخش های جدایی ناپذیر یک فیلم است.به طوریکه پس از نمایش یک فیلم بعضا با انتشار آلبوم موسیقی آن یا به اصطلاح ساندتراک فیلم طرفداران بیشتری نیز پیدا می کند.در فهرست زیر که از سایت Film site استخراج شده نشریه اینترتیمنت 100 ساندتراک برتر و شنیدنی سینمای آمریکا را انتخاب کرده و پیش روی مخاطبان خود قرار داده است.فهرستی که برخی از خاطره انگیزترین و ماندگارترین موسیقی های فیلم نیز در آن جای گرفته اند.این شما و این 100 ساندتراک برتر سینمای آمریکا:

1.شبِ یک روز سخت(1964) گروه Beatles

در واقع این نت معروف G7sus4 بود که همه جا شنیده شد و محبوبیت زیادی بدست آورد.شاید شما این نت را با اسم نشناسید ولی قطعا آن را به عنوان اولین ضربه تکان دهنده ای که در فیلم شب یک روز سخت شنیده می شود به خاطر دارید.قطعه ای که ملتی را تبدیل به باشگاهی از ترانه و موسیقی کرد.

سال 1964 بود که گروه بیتلز برای اولین بار سر از رادیو و تلویزیون در آوردند و در ادامه تصمیم گرفتند شانس خود را در استودیوها و فیلم های سینمایی آزمایش کنند.حاصل این همکاری در فیلم شب یک روز سخت البته بی نظیر بود.ترکیب موفقی از یک موزیکال ابزرود و به اصطلاح زیرزمینی که پرطرفدار هم شد.برای دوباره سازی قطعه ای به نام "Ed Sullivan show"  گروه ناچار بود با موسیقی هایی که با آنها موافق نبود ، مانند قطعه "please please me" نیز کنار بیاید. .فیلم شامل هفت قطعه کلاسیک نیز می شود که از قطعه سوزناک "and I love her" تا اهنگ شورانگیز " Can’t buy me love" را در بر می گیرد. .در واقع موسیقی در این فیلم مستقل عمل می کند و به تنهایی نیز می تواند تاثیر خود را بگذارد.با این وجود همین عامل سبب می شود تا تمام قطعات در تصورات ما جای بگیرد و ما را به همراه فیلم جلو ببرد.ترکیبی از تصویر سیاه و سفید یک حمله رعد آسا که یقینا نگرش ما را نسبت به دنیای اطراف تغییر می دهد.این تعریفی است که می توان از یک ساندتراک خوب و ماندگار داشت و نه چیز دیگر.

 

 

2.آوای موسیقی (1965) راجرز و هامرستین

ماجرا این طور شروع شد که آخرین کار مشترک گروه راجرز و هامرستین هواداران بسیاری را به برادوی کشاند.ولی برای نمود بهتر این اجرا کافی بود تا آن قطعات را در یک فیلم سینمایی بشنویم و همین شد که از این موسیقی در فیلم آوای موسیقی استفاده شد.داستان فیلم درباره چند خواهر روحانی و مدیر عاشق موسیقی شان در نازی اتریش بود و بهترین کسی که می توانست این موسیقی و ترانه ها را اجرا کند کسی نبود جز جولی اندروز دوست داشتنی.اگر کسی مثلا از کنایه های نوگراهای تازه به دوران رسیده امروزی رنج ببرد که بیشتر از زمان ما می گویند تا از  موسیقی ها.به راستی آیا سرود الهام بخش تری در کلیسا از آواز  "Climb Every Mountain" وجود دارد؟یا تعریف ساده تری از نوعی ترس میانه که در ترانه "My favorite things"  مطرح می شود وجود دارد؟چند هفته پیش بود که این ترانه های خاطره انگیز و گرم به نظر قدیمی و از مد افتاده می آمدند و حالا پیدا کردن لذتی در این دنیای دیوانه  که ماندن و تحمل کردن آن سخت تر از هر چیزی است به نظر غیر ممکن می آید.

3. تب شنبه شب(1977) Bee Gees -،ترکیبی

ممکن است واژه دیسکو صرفا به معنای سخیف خود تلقی شود ولی بدون شک همیشه این مکان و اجراهایی که در آن صورت می گیرد همراه با نوعی رهایی و آزادی بوده است .چه دیسکو در یک سالن باشد چه مثل همین فیلم در استودیو شماره 54 اجرا شود.به علاوه دیسکو محلی برای عرض اندام های سیاسی یا بعضا حامیان عرصیه سیاست نیز بوده است.تب شنبه شب بیش از هر چیز به مطرح کردن و جلوه گری بازیگرانش کمک می کند.اگرچه خود اعضا Bee Gees که برای اجرای R&B خودشان را آماده می کردند به اندازه جان تراولتا که آن لباس های شیک را می پوشید به نتیجه کار اعتقاد داشتند.با این وجود اگر  قطعه “Stayin” دلیلی برای ادامه زندگی باشد حتی اگر با کیفیت پایین صفحه های دوروی 33 دور به آن گوش دهیم لذتی غریب نصیبمان خواهد شد. قطعه”Disco inferno”  نیز کماکان ما را وا می دارد تا پس از روز کارگر لباس سفید بپوشیم و به آینده امیدوار باشیم.

4.داستان وست ساید(1961)-ل.برنشتاین  ، س.سوندهیم

سوندهیم،برنشاین،شکسپیر.....و گنگسترهای خیابانی چاقو به دست؟این سه نام روشنفکر احتمال دارد به عنوان سه گانه ای برای پایان بخشیدن به زندگی شخصیتهای فیلم که در محله پایین شهر زندگی می کنند کافی نباشد ولی داستان رومئو و ژولیت وارشان که این بار از منهتن سرچشمه می گیرد موزیکالی است که هم گروه سالاس و هم گروه کریپس از آن لذت می برند.آیا این است همان تصویر بی گناه وار از سرزمین جنایتکاران که در قالب آواز های شورانگیز بیان شده است؟و ما همچنان خود را برای آواز “I feel pretty”  آماده می کنیم  و هنوز در رویای اوقاتی خوب برای جستجوهای عاشقانه درون شهر سیر می کنیم...ما هنوز دنبال گنجی ارزشمند هستیم...چون ما خونسردیم...ما واقعا خونسردیم...

5.جادوگر شهر زمرد(1939)- هارولد آرلن،جودی گارلند و گروه بازیگران

تقریبا هر قسمت از این فیلم به بخشی از فرهنگ و آگاهی مردم آمریکا تبدیل شده است.این افسانه شورانگیز برای اولین بار تقریبا تماشاگران را در عین مبهوت کردن به حیرت نیز واداشت.مثل زمانی که بر فراز آن رنگین کمان شهر اوز به یک باره تغییر می کند و جودی گارلند در آن محوطه در حال آواز خواندن است.بدون شک بیشتر اعتبار و احساسات حاصل از این قطعات مرهون اشعار و کلماتی است که ای.ی ییپ هاربرگ در آواز های خود جای داده است و همچنین آهنگساز آن هارولد آرلن که به آنها عینیت و تازگی بخشیده است.اشعاری که هنوز که هنوز است در ذهن و خاطره تماشاگران این فیلم باقی مانده است.

6.سوپرفلای 1979 - کورتیس مایفیلد

مجموعه ای از ساندتراک ها که به شکل هنرمندانه ای در فیلم جلوه می کند و خود را نمایان می سازد.در واقع کاری که کورتیس مایفیلد در فیلم می کند همچون پیمانی می ماند که با مخاطبان فیلم می بندد و تا پایان فیلم به آن وفا می کند و تماشاگر را همراه با داستان کِشنده فیلم با موسیقی و ترانه هایش درگیر می کند.ترانه های مایفیلد به گونه ای هستند که مثلا مواردی چون سوء استفاده از سیاهپوستان،هجوم مرگبار مواد مخدر به همراه تم اخلاقی، که در خود دارند را به بیننده منتقل می کنند.دیگر ویژگی خاصی که اجراهای مایفیلد دارند این است که در آنِ واحد هم می توانند لذتبخش و شورانگیز باشند هم می توانند حزن انگیز و گاه دل شکننده نیز باشند.و همین مساله است که باعث می شود تجارب ناب انسانی را بعضا در خود داشته باشند و مخاطب با شنیدن آنها به واکاوی خود و اعمالش بپردازد.برای مثال قطعات “Pusherman”،”Freddie’s Dead” و ترانه عنوانبندی فیلم با اشعار و اجراهای بی بدیل مایفیلد همه به اندازه خود ماد مخدر که موضوع اصلی فیلم است می توانند اعتیاد آور البته از نوع مثبتش باشند.

7.فارغ التحصیل(1967)- سیمون و گارفونکل

موسیقی راک اند رول در واقع فعالیت خود را از سال 1967 آغاز کرد ولی تا آن زمان بیشتر در کنسرتها و کارهای الوییس پریسلی دیده می شدند.با این فیلم بود که مایک نیکولز با هوشمندی از این موسیقی در نمایش شخصیتهای فراموش شده فیلمش استفاده کرد و باعث به وجود آمدن مخالفانی نیز شد.در واقع ترکیب موسیقی های قدیمی و جدید سیمون و گارفونکل برای فیلم بسیار مناسب بودند.همچون صحنه ای که بنیامین در حال قدم زدن است و به آینده نامعلوش فکر می کند.یا وقتی همه رویاهای عاشقانه اسکاربرو به یکباره فرو می ریزند.همه اینها با موسیقی های ترکیبی که نیکولز استفاده کرده به شکل حیرت آوری همخوانی دارند و بیننده را درگیر خود می کنند.این فیلم همچنین سعی دارد این شکل از موسیقی که در بین جوانان رایج بوده را معرفی کند و تاثیر آن را به نمایش بگذارد.

8.پدرخوانده(1972)  نینو روتا

بدون شک اولین شوکی که هنگام تماشای این درام گانگستری تاثیرگذار به تماشاگر وارد می شود موسیقی تکان دهنده آن است.فیلمی که مخاطب انتظار دارد با موسیقی تیره و خشنی از آن رو به رو شود ناگهان در همان تیتراژ ابتدایی با نوای ترومپتی که انگار از فاصله ای دور نواخته می شود میخکوب می شود.انگار که پیرمردی گوشه ای نشسته و به تدریج خاطرات گذشته اش را مرور می کند.علاوه بر اینکه این قطعه عاشقانه فیلم به بخشی از فرهنگ عامه تبدیل می شود، خود نینو روتا نیز در آمریکا مورد تحسین واقع می شود و نقطه عطف دیگری را در کارنامه این همپای دیرینه فلینی ایجاد می کند.


9.باران ارغوانی(1984)- Prince

این فیلم نمادی است برای تجسم بخشیدن به آرزوها و رویاهای دور و دراز ما.تا پیش از سال 1984 پرنس همواره به عنوان آهنگساز و ترانه سرایی بازاری و سطح پایین در مینه پولیس به حساب می آمدهمچنان که از آلبوم 1999 او که در سال 1982 منتشر شد،چنین بر می آمد.در واقع پس از باران ارغوانی بود که پرنس با پیشرفتی تقریبا یک شبه تبدیل به ستاره ای سینمایی شد.همانطور که او شخصیتی منحرف و بدعنق داشت در عین حال در نگاه منتقدان و هوادارن یک نابغه به حساب می آمدبه علاوه باران ارغوانی به اشتیاق غیر قابل وصف و استعداد بی نظیر پرنس در موسیقی اشاره داشت.و این قطعات نیز همه آنچه را که برای نشان دادن پرنس لازم بود را فراهم کرد.همچون آشفتگی های روانی در ترانه “When doves cry”،اشعار شاهانه و غرورآفرین در ترانه “Purple rain” و سبکی قدیمی که در ترانه “Let’s go crazy” نمایان می شوند.

10.یک ادیسه فضایی:2001(1969)-ترکیبی

اگر قطعه دانوب آبی را شنیده باشید و فورا لحظه ای که آن سفینه چرخ و فلک وار از زمین دور می شود را مجسم نکرده باشید شک نکنید که از لذتی غریب و ماندگار محروم مانده اید.یا شاید شما نیز از معدود افرادی هستید که افسانه علمی تخیلی کوبریک را ندیده اند که در این صورت باز هم یک بازنده به حساب می آیید.چرا که این پیوند موسیقی راک و موسیقی های پرطرفدار قرن 19 و 21 و ترکیب آنها حقیقتا تجربه غریبی را به همراه دارد.خود کوبریک نیز هنگامیکه قطعه های مختلفی را که از الکس نورث داشت با هم ترکیب می کرد و تصمیم گرفت از آنها در این سفر بی پایانش بهره ببرد اطمینان داشت که کمتر کسی خواهد بود که برای بار دوم به قطعه also sprach Zarathustra گوش کند و به آن بچه هایی فضایی فکر نکند.

11.اوکلاهاما(1955)- راجرز و هامرستین

این آلبوم راجرز و هامرستین با قطعات کلاسیکش و ترکیبی از گروه برادوی قلب آمریکا را تسخیر کرد.ولی تنها مشکل این بود، زمانیکه کارگردان فیلم فرد زینه مان تصمیم گرفت فیلم را در آریزونا فیلمبرداری کند با آفتاب شدیدی که آنجا وجود داشت همه گروه به نوعی آفتاب زده و برنزه شدند.حقیقت این بود که تماشاگران می خواستند یادگار خوبی از سینما اسکوپ داشته باشند و با قطعات این آلبوم انصافا یکی از بهترین ها را دریافت کردند.قطعه  “Oh, What a beautiful morning” ، اسب های درشتکه،منگنه ها،کشاورزهای دوست داشتنی و سرود ملی که همه اینها را در هم می آمیزد و تصویر شکوه انگیز از آمریکایی که دوستش داریم نمایان می سازد.کافی است هر بار که به آن گوش می دهید همه اینها را در ذهن خود مجسم کنید و بیش از پیش از این لحظات و کشوری که در آن زندگی می کنیم لذت ببریم.

 

The Harder They Come  1973-ترکیبی

این فیلم بیشترین معرفی را از سبک  رگا (Reggae) به آمریکایی ها داشت و پس از آن نیز طرفداران زیادی هم پیدا کرد.ولی این رابطه آن قدرها هم سابقه چندانی نداشت.حدود 30 سال پس از پخش این فیلم مجموعه ساندتراک فیلم تنها قطعاتی از باب مارلی بود که علی رغم اینکه در قالب آلبوم نبودند ولی در آرشیو همه طرفداران موسیقی  موجود بود.و تعجبی هم ندارد چرا که این 12 قطعه از جیمی کلیف که بسیار شیرین و البته معنوی بودند همچون قطعه  "Many rivers to cross" که مورد علاقه بسیاری از جوانان علاقه مند به این سبک موسیقی بود و قطعه  "Pressure Drop" از گروه  Mytals همگی آنقدر گرم و دوست داشتنی بودند که هیچ موسیقی دیگری تا آن زمان در آمریکا به این اندازه محبوبیت دست پیدا نکرده بود.

13.روانی(1960)-برنارد هرمان

آن طور که برنارد هرمان تعریف کرده هیچکاک برای این فیلم به او فقط یک سفارش کرده بود و اینکه برای این فیلم هر موسیقی که دوست دارد بسازد به جز سکانس زیر دوش حمام،چرا که آن صحنه باید بدون موسیقی باشد.اما هرمان زیرک تر از آن ها بود که به حرف هیچکاک گوش کند و اتفاقا برای آن صحنه چنان موسیقی با نوای جیغ آسای ویولون ساخت که هراس آن دست کمی از تصاویری که بر پرده دیده می شد نداشت.کافی است به موسیقی فصل فرار قهرمان زن فیلم از چنگ قانون گوش دهید.این نواها همچون حس خود کرین که خود را به دست سرنوشت می سپارد سوزناک و تکان دهنده است.

14.سفید برفی و هفت کوتوله(1937)-فرانک چرچیل و لری موری

این قطعه موسیقی برای اولین انیمیشن بلند دیزنی نه تنها کسل کننده نبود بلکه بسیار شنیدنی و جذاب بود.در واقع این قطعه یکی از عواملی بود که به ماندگار شدن این انیمیشن زیبا کمک کرد. این اولین ساندتراکی بود که تا آن زمان اجرا می شد.به علاوه که تا آن زمان هیچ موسیقی جدا از فیلم آن در بازار منتشر نشده بود و با گذشت زمان و به وجود آمدن فناوری های جدید این قطعه هنوز جذابیت خود را حفظ کرده است و همه اینها فقط یک دلیل می تواند داشته باشد.حقیقت این است که نواهای شنیدنی چرچیل و لری مور مصداق بارزی بودند که حتی یک انیمیشن اصیل هم می تواند بهتر و پرطرفدار تر از کمدی موزیکال هایی باشد که بعضا در برادوی روی صحنه می رفت.


                                    

15.دیوار نوشته های آمریکایی(1973)-ترکیبی

واقعیت این است که زمانی بود که ترانه ها و فیلمهای قدیمی دیگر جذابیت خود را از دست داده بودند.زمانی که جرج لوکاس تصمیم گرفت این فیلم را بسازد بدون شک می دانست که فیلم به همراه مجموعه ساندتراک های ماندگارش به بخشی از نوستالژی مخاطبانی تبدیل خواهد شد که دوست دارند مدام خاطره های خود را مرور کنند.و لوکاس اتفاقا برای این کار با موسیقی گروه تلویزیونی Wall to Wall نیز به این موضوع کمک کرد.تقریبا تمام شخصیتهای فیلم کافی است کنار یک رادیو باشند تا فورا آن را روی موج تنظیم کنند و به صدا، اجرا و بعضا ترانه های آن گوش دهند.همین شد که این فیلم توانست به سمبلی تبدیل شود از نسلی که خسته و آکنده از رنج از جنگ بازگشته بودند و این موضوع نیز در ترانه  “Green Onions” به خوبی قابل لمس است.در واقع این مجموعه ترکیبی بود از ترانه های هنرمندانی که به نوعی از مخالفان و شورشیان آن دوران به حساب می آمدند .

رتبه های بعدی این فهرست نیز به شرح زیر است:

   16.سرگیجه(1958)-برنارد هرمان

   17.قطار بازی(1996)-ترکیبی

  18.بانوی زیبای من(1964)-ترکیبی

  19.بر باد رفته(1939)-مکس استاینر

 20.مری پاپینز(1964)-ریچارد و رابرت شرمن

21.روزی روزگاری در غرب(1969)-انیو موریکونه

22.پت گارت و بیلی دکید(1973)-باب دیلن

23.پینوکیو(1940)-لی هارلین و ند واشنگتن

24.انگشت طلایی(1964)-جان ویلیامز

25.آواز در باران(1952)-آرتور فرید و ناسیو هرب براون

26.جنگ ستارگان(1977)-جان ویلیامز

27.گریس(1978)-ترکیبی

28.پالپ فیکشن(1994)-ترکیبی

29.دکتر ژیواگو(1965)-موریس ژار

30.نمایش فیلم هراس انگیز راکی(1975)-ریچارد اُ برین

31.ایزی رایدر(1969)-ترکیبی

32.بن هور(1959)-میکلوش روژا

33.کمک!(1965)-گروه بیتلز

34.عروس فرنکشتاین(1935)-فرانتس واکسمن

35.نمایش(1970)-جک نیچه

36.کاروان موفقیت(1953)-آرتور شوارتز و هاوارد دیتز

37-محله چینی ها(1974)-جری گلداسمیت

38.کاباره(1972)-جان کاندر و فرد اب

39.کینگ کنگ(1933)-مکس استاینر

40.گلوله(1971)-ایزاک هایس

41.لارنس عربستان(1962)-موریس ژار

42.چرخ و فلک(1956)-راجرز و همرشتاین

43.پلنگ صورتی(1964)-هنری مانسینی

44.تشریح یک قتل(1959)-دوک الینگتون

45.بذار بمونه(1970)-بیتلز

46.فانتازیا(1940)-ترکیبی

47.هفت دلاور(1960)-المر برنشتاین

48.مرا در سنت لوئیس ملاقات کن(1944)-هیو مارتین و رالف بلین

49.ماجراهای رابین هود(1938)-اریک ولفگانگ کورنگلاد

50.الیور(1968)-لیونل بارت

51.نیش(1973)-ماروین هاملیش

52.دختر بامزه(1968)-والتر شارف و جولی استاین

53.آرواره ها(1975)-جان ویلیامز

54.وودستاک(1970)-ترکیبی

55.موسیقیدان(1962)-مردیت ویلسون

56.ای برادر کجایی؟(2000)-ترکیبی

57.آمادئوس(1984)-ترکیبی

58.من و پادشاه(1956)-راجرز و همرشتاین

59.Beat Street(1984)-ترکیبی

60.مردی با دست طلایی(1955)-المر برنشتاین

61.ماموریت(1986)-انیو موریکونه

62.زیبای صورتی(1986)-ترکیبی

63.راننده تاکسی(1976)-برنارد هرمان

64.آخرین والتس(1978)-گروه

65.راک در زندان(1957)-لیبر و استولر و الویس پرسلی

66.مجردها(1972)-ترکیبی

67.منهتن(1979)-جورج گرشوین

68.پارک جنوبی:بزرگتر،طولانی تر و قطع نشده-تری پارکر و مارس شیمن

69.مگنولیا(1999)-آیمی مان

70.اسپارتاکوس(1960)-الکس نورث

71.Pump up the volume(1971)-ترکیبی

72.رگتایم(1981)-راندی نیومن

73.تامی(1975)-پت تاونشند و ترکیبی

74.The Moderns(1988)-مارک ایشام

75.مرد مخزنی(1984)-ترکیبی

76.یک پرتقال کوکی(1971)-والتر کارلوس

77.آینده خوشایند(1997)-میشاییل دانا

78.خارج از آفریقا(1985)-جان باری

79.Stop making sense(1984)-Talking heads

80.دیو و دلبر(1991)-هاوارد اشمن و آلن منکن

81.قهرمان محلی(1983)-مارک ناپفلر

82.کار درست را انجام بده(1989)-برانفورد مارسالیس و دشمن مردم

83.ببر کمین کرده،اژدهای خفته(2000)-تان دن

84.راشمور(1998)-ترکیبی

85.کریسمس مبارک آقای لارنس!(1984)-ریوچی ساکام

86.This is spinal tap.(1984)-spinal tap

87.The long riders(1980)-ری کودر

88.Waiting to exhale(1995)-baby face و ویتنی هاستون

89.جکی براون(1997)-ترکیبی

90.کشتن مرغ مقلد(1962)-المر برنشتاین

91. Hedwig and the angry inch (2001)-جان کامرون میتچل

92.پیانو(1993)-مایکل نیمن

93.خودکشی باکره(2000)-Air

94.سیاره ی میمون ها(1968)-جری گلد اسمیت

95.ویل هانتینگ خوب(1997)-دنی الفمن و الیوت اسمیت

96.درباره ریم(1994)-ترکیبی

97.ناشویل(1975)-ترکیبی

98.بیتل جوس(1988)-دنی الفمن

99.One from the heart(1982)-تام ویتز و کریستال گیل

100.مخمل آبی(1986)-آنجلو بادالامنتی

 

 

 

سادگیِ منو ببخش آقای کیمیایی.....

به بهانه برگزیده شدن جرم به عنوان بهترین فیلم و برگزاری بزرگداشت مسعود کیمیایی در جشنواره فجر

سادگیِ منو ببخش آقای کیمیایی.....*

 

عکس،عکس...فقط عکسه که می مونه!

وقتی رفتی،نفهمیدم کی داره می ره،حالا که اومدی می فهمم کی اومده...

عقیده کوتاه یعنی شعار،چون تیزه تو دردت میاد

به چیزی که دل نداره دل نبند

.

.

.

اینها تنها بخشی از جملاتی است که در فیلم های مختلف و از زبان شخصیت های گوناگون بیان شده و هر کدام به نوعی در ذهن و خاطر سینما دوستان نقش بسته و تبدیل به خاطره شده است.

کیمیایی که خاطره بیش از چهار نسل از مخاطبان را همراه خود دارد حالا در آستانه هفتاد سالگی همچنان فیلم می سازد،می نویسد و معتقد است که کار نکردن دردی از فیلمساز دوا نمی کند و به عبارتی دیگر فیلم می سازم پس هستم.

برای من که آدم خاطره بازی هستم مرور گذشته بیشتر همراه با فیلمهایی بودند که سالها قبل از کیمیایی دیده ام و با هر کدام نیز خاطره ای دارم.هر کدام از این خاطره ها  نیز با یکی از شخصیتها و قهرمانها ی فیلمهای او گره خورده است.اصولا فیلمی که قهرمان دارد و داستان بر اساس روند حرکت او پیش میرود بیشتر در ذهن مخاطب می ماند و مخاطب دل مشغولی بیشتری با آن دارد و فیلمهای کیمیایی از این نظر که همگی قهرمان محور و بعضا قهرمان پرور هستند مورد توجه قرار می گیرند.از همان قیصر که البته به نوعی ضد قهرمان بود تا همین فیلمهای اخیر که حالا پسرش در نقش این قهرمانها ظاهر می شود دل مشغولی ها و دغدغه های کیمیایی انگار رنگ نباخته بلکه در زمانهایی با توجه به شرایط و موقعیت کم رنگ یا کم اثر شده است.دغدغه های کیمیایی همواره پیرامون جامعه قهرمان ها و آسیب ها و مشکلات او بوده است.و عده ای که همیشه در برابر قهرمان می ایستند و این قهرمان است که به دور از توجه اطرافیان و بر اساس باورها و عقاید خود کاری می کند که فکر می کند در مسیر رسیدن به خواسته هایش و پایمال نشدن حقوق خود و باورهایش بهترین است.البته در این میان قهرمان همیشه نقطه مثبت داستان نیست و گاه حتی از زاویه ای دیگر طوری نشان داده می شود که انگار باید حق را به او هم بدهیم در حالیکه می دانیم حق با طرف مقابل است ..ولی چون داستان از منظر این قهرمان روایت میشود و ما در کنار همه کنش و واکنشهای او شریک هستیم دوست داریم که او همیشه پیروز میدان باشد.نقطه مشترک همه این قهرمانها را می توان در نوعی عدم اعتماد به اطرافیان ، درهای بسته ای که بعضا با آن روبه رو می شود و از ادامه راه باز می ماند و برای پیمون مسیر راهی جز راههای مرسوم را بر می گزیند ،جستجو کرد.دیگر ویژگی بارز فیلمهای کیمیایی جغرافیا و جامعه مورد روایت است که اغلب همراه با تضاد و تغییر همراه است.و آدمهایش به همراه المانهای دیگری که باعث بروز آسیب هایی می شوند که در نهایت قهرمان تصمیم به اقدام در برابر این تضاد ها می گیرد.اگر در قیصر جامعه ای را  می بینیم که به باعث طغیان قهرمان فیلم می شود یا در گوزنها دو رفیق را که بعد از مدتها به هم رسیده اند و حالا هر کدام در شرایط خاصی گرفتار شده اند ولی در نهایت تسلیم شرایط و به عبارتی جامعه می شوند.این در اعتراض شکل امروزی تر و متفاوت تری پیدا می کند ؛جامعه با تغییرات و مخالفت هایی که بر اثر برخی مسائل پیش آمده مواجه شده و قهرمان در شرایط جدید به دنبال راه فراری است تا دوباره به همان خاستگاه اصلی خود باز گردد.در حقیقت معتقدم کیمیایی در جامعه و سینما نقشی چون اسکورسیزی با دغدغه ها و اعتباری که او در سینمای آمریکا ایفا میکند را دارد.

دیگر ویژگی کیمیایی بازیگر سازی و بازیگر پروری اش در فیلمهای گوناگون است.او نقشها را طوری در بازیگران به اصطلاح آداپته می کند که در مقابل دوربین گویی این شخصیت،دیالوگها و احساسات پرسوناژ است که تماشاگر به نظاره می نشیند.از نمونه های بارز این ویژگی می توان به نقش آفرینی فردین در فیلم غزل اشاره کرد که به گواه همگان از برجسته ترین و متفاوت ترین بازی های کارنامه هنریش حضور در همین فیلم بوده است.جدا از بازیهای ماندگار بهروز وثوقی در چهار همکاری مشترکش با کیمیایی، بازیگرانی نیز بوده اند که با بازی در یک فیلم و یک نقش چنان بازی شان برجسته و قابل تحسین از کار درآمده که آنها نیز حتی با گذشت سالها از آن به عنوان نقاط قوت و اوج کارنامه حرفه ایشان یاد می کنند..چنان که سعید راد در دو همکاری که با کیمیایی داشته به این قضیه اشاره دارد و با اینکه بازی چشمگیرش در نقش امانی ساواکی در فیلم خط قرمز دیده نشد،ولی همچنان از نقاط روشن کارنامه  حرفه ایش بازی در این فیلم و نقش کولی فیلم سفر سنگ است.به عبارتی علاوه بر قدرت و استعداد بازیگر برای ایفای یک نقش، در واقع این نشانه هایی که کیمیایی از شخصیت و به اصطلاح بالا  و پایین های نقش به بازیگر می دهد باعث برجسته شدن بیش از پیش نقش و بازیگر ایفا کننده ی آن می شود.

همانطور که همه سینما دوستان و علاقه مندان نقشهای به یاد ماندنی فرامرز قریبیان در فیلمهای کیمیایی را در خاطره خود دارند و به نظرم نقطه اوج آن بعد از گوزنها در رد پای گرگ نمود پیدا می کند که این نیز یکی از فیلمهای کلاسیک و به نوعی نسخه کاملی از همه المان های مورد علاقه کیمیایی است که به شکلی کامل و در بستری مناسب روایت می شود.حتی فرامرز صدیقی در همکاری های اندکی که با کیمیایی داشته نقشهای ماندگاری چون سرگرد فیلم تیغ و ابریشم یا رضای فیلم دندان مار آفریده که هر کدام از این شخصیت ها وسعتی به اندازه حافظه همه سینمادوستان همچون دیگر شخصیتهای ماندگار فیلم های کیمیایی دارند.هر چند شخصاً با آخرین فیلم به نمایش درآمده کیمیایی ارتباط کافی برقرار نکردم ولی باز هم به نظرم فیلم همان مولفه های سابق و دل مشغولی های خاص کیمیایی را در شکلی امروزی تر و البته حالا در جامعه شهری با همه ناملایمتی ها و بی تفاوتی هایش دارد.

دوبله و موسیقی و به عبارتی صداهای ماندگار دیگر خصیصه ای است که فیلمهای کیمیایی را در ذهن سینما دوستان ماندگار کرده است و این شاید به این دلیل باشد که خود او موسیقی و صدا را به خوبی می شناسد.هر چند که در آن دوران پیش از انقلاب صدابرداری همزمان نیز مرسوم بوده ولی کیمیایی ترجیح داده برای برقراری ارتباط قوی و انتقال حس شخصیت ها به بهترین وجه از دوبله استفاده کند.این مساله درباره موسیقی هم صدق می کند و در آن زمان که اکثر موسیقی ها برای پر کردن فیلمها و جذب تماشاگر بوده کیمیایی  با همکاری دوستت دیرینه اش اسفندیار منفردزاده برای فیلمها و شخصیتها موسیقی های ماندگاری می سازند و حتی سنت رایج آواز فیلم فارسی را هم در شکل دیگری رایج می کند و در چند فیلمش از صدای فرهاد استفاده می کند که همه به همراه هم باعث محبوبیت همه جانبه فیلمهایش می شوند.کاری که او در آخرین فیلم خود البته در مورد دوبله دوباره انجام می دهد و نتیجه به گواه گویندگان فیلم و خود کیمیایی متفاوت و قابل توجه شده است.

نگاه کنید به نقش گویی هایی که در فیلمهای پیش از انقلاب، گویندگان قدری چون منوچهر اسماعیلی به جای شخصیت های فیلمهای او انجام می دادند و فیلمی چون قیصر را علاوه بر همه امتیازها و المان های ماندگاری که دارد صاحب یک نقطه قوت دیگری نیز می کند که آن همان صداهای خوب و ماندگار فیلم است.حتی در فیلم های دهه شصت کیمیایی این موضوع به خوبی قابل درک است و با این که رسم رایج در آن دوره دوبله فیلم ها بوده و لی دوبله فیلمهای کیمیایی چیزی ورای دیگر فیلم های دوبله شده است و این به هیچ عاملی جز دیالوگ ها ،شخصیت های کارشده و با قدرت بستگی ندارد.و در شاهکار کارنامه پس از انقلابش یعنی سرب که این موضوع بیش از همیشه خود را نمایان می سازد که همه شخصیتها با صداهایشان در ذهن نقش می بندند و علاوه بر روایت کلاسیک و شخصیت های هویت دار و اصیل فیلم این نکته را نیز باید به مجموعه عوامل موفقیت فیلم افزود.

 

حالا آخرین فیلم استاد در جشنواره به نمایش درآمده خیلی ها دوست داشتند،خیلی ها عاشقش شدند و عده ای هم دوست نداشتند.اما فقط می توانند دوست نداشته باشند.چیزی که مهم است این است که نباید به هر بهانه ای به فیلمسازی که انبوهی از خاطرات عده ای  از عاشقان سینما را همراه خود دارد و بیش از 5 دهه در سینما کار می کند بی جهت توهین کنیم.اتفاقی که در برنامه هفت اتفاق افتاد تنها یک نقد ساده نبود بلکه زنگ خطری بود تا بفهمیم بی جهت نبوده که سینماگران دائم از مضرات هفت برای سینما می گفتند و آن را خطر جدی می دانستند.امروز نوبت کیمیایی بود.باید دید این اساتید دوباره می خواهند آبروی چند ده ساله کدام سینماگر را یک شبه بر باد دهند. در پایان می خواهم بگویم من نیز همچنان به فیلمسازانی چون کیمیایی که دغدغه ای جز سینما،مسائل اجتماعی و فیلمسازی ندارند افتخار می کنم و به این باور دارم که کیمیایی و فیلمهایش کتابی است که هیچ گاه از دوباره خواندن آن خسته نمی شویم...

*برداشتی از نام فیلمی به کارگردانی زنده یاد مهدی اباسلط

 

و او، اِلی را این گونه آفرید...

یادداشتی درباره مستند همسفران درباره الی به بهانه نمایش تک سانسش

و او، اِلی را این گونه آفرید...

تماشای مستند همسفران درباره الی باز همان تجربه شیرین و لذتبخش تماشای چندباره خود فیلم را برایم زنده کرد.در واقع فیلم این بار نشان می دهد که آن همه کمال و غنایی که در تصاویر فیلم وجود داشت حاصل چه رنج ها و زحمت هایی است که گروه حین ساخت فیلم متحمل شدند.که باز هم لذتبخش است.

فقط کافی است به صحنه هایی که در آن فرهادی از نحوه برقراری ارتباطش با کودکان فیلم و نکته سنجی ها و سخت گیری های بعضا هوشمندانه اش برای به ثمر رسیدن یک پلان می گوید را ببینید تا باور کنید چنین کارگردانی هم در این سطح در سینمای ما وجود دارد.که برای درآوردن یک لحظه بازی حاضر است هر سختی را به جان بخرد و با شرایط پیچیده موجود کنار بیاید تا به آن چیزی که در ذهن دارد برسد.واقعیت این است که اگر تماشای درباره الی آنقدر هیجانتان را برانگیخته و مشعوفتان کرده با دیدن این مستند به چیزی بیش از یک به اصطلاح وقایع نگاری فیلم دست خواهید یافت.دیدن حس همدلی حیرت انگیز گروه برای همدیگر و نگرانی ها و تشویش هایشان برای لحظات سخت بازی و دل مشغولی هایشان بابت گره های فیلم و بعضا فاجعه هایی که رخ می دهد همه به نوعی بیانگر این هستند که یک فیلم تا چه اندازه می تواند در گروه سازنده و پدیدآورنده اش تاثیر بگذارد تا جایی که دیگر از یک فیلم هم فراتر می رود و تبدیل به یک رئالیسم سیال می شود که فقط کات های کارگردان و یا مثلا پایان ساعت کاری گروه است که آنها را از این تلاطم مداوم برهاند و فرصتی پدید آید تا قدری از نقش و شخصیت خود دور باشند.چرا که مادامی که آنها در قالب نقش ها فرو رفته اند چنان تاثیر عمیقی را بر خود حس می کنند که دیگر مرز میان واقعیت و فیلم قابل تشخیص نیست.بیش از هر چیر اما توضیحات و گره گشایی های خود فرهادی برای بیان علت و یا منظورش از برخی سکانس ها بود که لذت تماشای این مستند را دوچندان می کرد.انگار که فیلسوف و استادی نشسته و در حال تفسیر موشکافانه داستانی پیچیده و عمیق است و ما نیز به عنوان تماشاگر همگام با او دوباره فیلم را در ذهن تداعی می کنیم و پاسخ سوال هایی که هنگام یا پس از تماشای فیلم برایمان ایجاد شده را می یابیم.اما فصل بی نظیر این مستند بدون شک به مانند خود فیلم، جستجوهای نفس گیر شخصیت ها در دریا است.جایی که همه حتی خود کودکی که در دریا گرفتار شده آن قدر تحت تاثیر فضای حاکم قرار می گیرند که با پایان آن و بالاخره رضایت کارگردان، انگار بار سنگینی از دوش گروه برداشته می شود. حتی ساختن دستگاه خلق الساعه ای که بنا به گفته جعفریان به خاطر عدم وجود امکانی برای فیلبمرداری در زیر آب به همت گروه فیلمبرداری ساخته می شود نیز جذاب است.می توان گفت همانقدر که فصل ابتدایی فیلم و سرخوشی های شورانگیزش این انگیزه را در بازیگران ایجاد می کند تا برای اجرای آن نهایت تلاش خود را به کار گیرند فصل بعدی فیلم و رخدادهای پس از فاجعه هم  آنها را چنان درگیر می کند که به سختی می توانند از سایه سنگین این حس جدا شوند.

روایت بازیگران از چگونگی اجرای صحنه ها و تمجیدهایشان از ذهن سیال فرهادی نیز از بخشهای جذاب مستند است.و تحلیلهایشان از نقش و بعضا برخوردهایی که در تقابل با گره های پیش آمده دارند.و نهایتا جمله جالب توجهی که گلشیفته فراهانی پس از اجرای یکی از صحنه ها می گویدکه: "اگر در این فیلم بازی کسی خوب است به خاطر بقیه است و اگر بازی همه خوب است به خاطر همدیگه اس".به واقع نیز همین طور است.هر کدام از بازیگران چه در کنش هایشان با دیگر بازیگران چه در واکنش های شخصی شان وابسته به بازی دیگر بازیگران است و نمی توان آن را جدا از یکدیگر تلقی کرد.اگر در صحنه دشوار دعوای امیر و سپیده بازی هر دو بازیگر دیده می شود دلیلش همانی است که در مستند می بینیم.زمانی که پس از برداشت دشوار این سکانس باز می بینیم که برداشت تکرار می شود دلیلی نمی تواند داشته باشد جز همان حس درونی بازیگر برای اجرای یک صحنه و حتی رضایت قلبی اش از به سرانجام رسیدن یک سکانس.این مستند بیشتر از آنکه یک مستند باشد یا مثلا بر طبق قواعد مستندسازی بخواهیم آن را بسنجیم تجربه ای بسی شیرین است در باب اینکه بفهمیم چطور یک شاهکار سینمایی مثل درباره الی ساخته می شود و در پس تک تک صحنه ها و پلان ها چه نگرشی نهفته است.حتی می توان گفت مستند به عنوان یک کلاس درس آموزش فیلمسازی و تکنیکی می تواند مورد توجه قرار بگیرد.به جز اینها اما شیرین کاری ها و شوخی های بازیگران سر صحنه فیلم که در واقع برای جدا شدنشان حتی برای مدتی از فضای فیلم بود نیز در نوع خود جالب است.آنجایی که در طول فیلمبرداری روز تولد هر یک از عوامل گروه جشن می گرفتند و خود فرهادی نیز کیک تولدش را با آروزی به  سرانجام رسیدن فیلم به عنوان بهترین کارشان، می بُرد و حتی سامورایی بازی های بازیگران فیلم و هیجان ها و شوری که هنگام اجرای این حرکات سرخوشانه شان به مخاطب القا می کنند همه ناشی از همان عشق و حسی می شود که برای تولید اثری که همه به آن اعتقاد دارند به کار گرفته می شود.این همان چیزی است که در سینمای مان حسرتش را می خوریم و با دیدن کارگردانی چون فرهادی آرزو می کنیم که سینمای ما همینی باشد که در این مستند می بینیم.با همین صمیمیت، با همین علاقه و با همین عملکردحرفه ای.یک سینمای نابِ بدون مرز و جغرافیا که می تواند با همگان ارتباط برقرار کند.

 

جان باختگان

منتشر شده در شماره 1985 روزنامه بانی فیلم با عنوان جان باختگان-22 اردیبهشت 1390

حوادث غیر مترقبه در هنر هفتم

نگاهی به برخی از حوادث پیش آمده حین فیلمبرداری فیلم های سینمایی

صنعت سینما در دنیا با وجود همه احتیاط ها و مراقبتها ولی باز هم صنعت پرخطری بوده است و طی فیلمبرداری بازیگران یا عواملی بوده اند که بر اثر برخی سهل انگاری ها دچار حادثه شده اند.در فهرست زیر نگاهی به برخی از این حوادث که طی زمان فیلمبرداری برای بازیگران یا دیگر عوامل صحنه رخ داده ،می اندازیم:

فاتح(1956):مواد رادیواکتیو باعث سرطان جان وین و نود نفر دیگر شد...

از 220 نفری که در لوکیش فیلم فاتح در نزدیکی اوتاه در سال 1955 کار می کردند 91 نفر اوایل دهه 80 به سرطان مبتلا شدند و 46 نفر دیگر جان باختند.افرادی همچون جان وین،سوزان هایوارد،اگنس مورهد و کارگردان فیلم ،دیک پاول.کارشناسان تحت شرایط طبیعی اظهار کردند تنها 30 نفر از آن گروه احتمال ابتلا به سرطان را داشتند.

اما دلیل حادثه چه بود؟هیچ کس تا به حال با اطمینان در این باره چیزی نگفته است اما بسیاری بر این باورند که سرطان ها به ریزش مواد رادیواکتیوی که حاصل از آزمایش بمب اتم آمریکا در نزدیکی نوادا انجام شد مرتبط بوده است.فیلم که تهیه کننده اش هاوارد هیوز بود،به گمان خودش بسیار بد یمن بود و وی همه نسخه های موجود فیلم را شخصا خرید(که برایش حدود 12 میلیون دلار خرج برداشت) و از پخش فیلم نیز جلوگیری کرد.سالها پس از آن تنها کسی که فیلم را دوباره دید خود هیوز بود که آن را برای شب های متوالی در طول سالهای آخر عمرش که اتفاقا به پارانویا نیز مبتلا شده بود به نمایش گذاشت.این موضوع تا سال 1974 و زمانی که پارامونت با او به توافق رسید ادامه داشت.همچنین این آخرین فیلمی بود که هیوز تهیه کرد.

منطقه گرگ و میش(1983):هلیکوپتری سر سه تن از بازیگران را جدا کرد...

در حین فیلمبرداری قسمتی از فیلم منطقه گرگ و میش محصول سال 1983 که توسط استیون اسپیلبرگ تهیه شده،ویس مارو بازیگر فیلم و بازیگران کودک فیلم میکا دین لی(7 ساله) و رنی شین یی چن(6 ساله) در حادثه ای که طی آن هلیکوپتری حضور داشت جان باختند.ماجرا این بود که هلیکوپتری بر فراز 25 فوتی (8 متری)-که جلوگیری از انفجار یا برخورد در این فاصله تقریبا غیر ممکن است-در حال حرکت بود،زمانی که پره های هلیکوپتر شروع به چرخیدن می کنند در یک لحظه از کنترل و مدار خارج می شوند و باعث می شود با تیغه هایش سر مارو و لی را از تن جدا کند.چن نیز هنگام تصادف هلی کوپتر زیر آن گیر می کند و له می شود.بقیه افرادی که سوار هلی کوپتر بودند فقط اندکی آسیب دیدند و مشکل خاصی برایشان پیش نیامد.

این حادثه منجر به طرح قانونی برای فیلمسازان شد که طی آن حضور بچه ها در صحنه های شبانه و حاوی جلوه های ویژه و سنگین ممنوع شد.این حادثه همچنین باعث قطع رابطه کارگردان،لندیس و تهیه کننده آن اسپیلبرگ که از رفتارهای لندیس که می خواست از نشانه های واقعی همچون استفاده از مهمات جنگی در فیلم استفاده کند ،به شدت عصبانی شده بود، شد.

کلاغ(1994):مرگ براندون لی با یک مگنوم 44...

هنگامی که یکی از صحنه های فیلم کلاغ در حال فیلمبرداری بود،براندون لی ،فرزند بروس لی توسط گلوله ای که به او از یک اسلحه مگنوم 44 شلیک شد کشته شد.در این صحنه قرار بود با اسلحه پودری به طرف شخصیت لی در فیلم شلیک شود.با این وجود،به دلیلی که برای گروه فیلمبرداری و تکنیسین سلاح گرم نامعلوم است یک گلوله که در لوله تفنگ جا مانده بود  به شکم لی شلیک می شود.

ولی این همه ماجرا نبود،گروه پیش از مرگ لی نیز دچار حوادث متعدد دیگری نیز شده بودند.اولین روز فیلمبرداری یکم فوریه 1993،نجاری  به شکل عجیبی هنگامی که در حال هدایت سکوی بالابرنده ای بود با قرار گرفتن دستگاه در ولتاژی بالا دچار سوختگی جدی می شود.در 13 مارس طوفان های شدیدی برخی از  تجهیزاتی که به زحمت ساخته شده بود را تخریب کرد.بعدا مسئول لوازم صحنه یک گلوله جنگی در یکی از اسلحه های صحنه پیدا کرد و نجار عصبی به سرعت محل را ترک و به محل کارش در استودیو رفت.همچنین کارگری هنگام کار به شکلی تصادفی پیچ گوشتی از دستش رها و مجروح شد،بدل کاری نیز حین اجرای صحنه ای از یکی از پشت بام ها سقوط کرد.

پس از مرگ لی،بدل کاری به نام چاد استاهلسکی در برخی صحنه ها تا پایان فیلم به جای او بازی کرد و برای لو نرفتن ماجرا با استفاده از جلوه های ویژه صورت او را  طوری نشان دادند که تماشاگر متوجه نشود.با این حال اما فیلم اصلی که درآن  لی واقعا می میرد بستری را برای برخی جنجال های رسانه ای فراهم کرد.برخی نیز ادعاهای مالی مبنی بر دستمزد لی و علاوه بر آن خسارت حاصل از مر گی وی داشتند،اداعاهایی که به نوعی در مرحله حرف باقی ماندند ولی با این وجود بعدها گفته شد که این حقوق تمام و کمال به خانواده لی داده شده است.براندون لی در کنار پدرش در سیاتل به خاک سپرده شد.

سه ایکس(2002): بدل وین دیزل حین اجرای یک صحنه با پل برخورد کرد و جان باخت....

هری ل.ا کونر،بدل دیزل در فیلم سه ایکس در صحنه ای که قرار بود از طناب پارازایلینگ(نوعی ورزش که به وسیله قایق موتوری یا ماشین با چتر در هوا پرواز می کنند) روی یک زیردریایی فرود بیاید، کشته شد.وقتی ا کونر نتوانست بلافاصله از طناب پایین بیاید با سرعت زیاد با پلی برخورد کرد و درجا جان باخت.مرگ وی توسط دوربینی ضبط شده است.کارگردان فیلم،راب کوهن تصمیم گرفت این صحنه را نیز با لحظات پایانی حادثه که تدوین شده بود به عنوان ادای احترام به آخرین هنرنمایی این بدلکار ، در فیلم جای دهد.

پانوشت:یکی از خوانندگان نیز چنین گفته:"من فکر می کنم  ذکر این نکته نیز  حائز اهمیت است که بدل دیزل پیش از آنکه کشته شود کارش را با موفقیت تمام کرده بود .او ظاهرا احساس می کرد که کارش به اندازه کافی خوب نبوده و  به اندازه کافی به پل نزدیک نشده و برای همین از کارگردان خواسته تا اگر بتواند این کار را دوباره انجام دهد و در طول همین لحظات بود که ناگهان کشته شد.همچنین به اعتقاد من،این را باید اضافه کنیم که خانواده او کمی پیش از حادثه برای تماشای عملیات او به پراگ آمده بودند و شاهد صحنه مرگ او بودند"

تاپ گان(1986):یک آکروبات باز هواپیما پس از اجرای صحنه در اقیانوس آرام سقوط کرد...

مشهورترین فیلم تام کروز تاپ گان،که به یادبود آرتور اسکول اختصاص دارد که در آن یک آکروبات باز هواپیمای 53 ساله که برای کار با دوربین در حین پرواز برای فیلمبرداری استخدام شده بود و برای سکانس پیچیده حرکت چرخشی به کار گرفته شده بود.زمانی که او از دوربین هوایی Pitts S-2 سر صحنه تاپ گان بالا رفت همانطور که پیش از این زمان بسیاری داشت ولی هرگز به سرنوشت شومی که در انتظارش بود فکر نمی کرد.در طول این صحنه،اسکول گزارش مشکلی را با هواپیما اعلام کرد.او قادر نبود با مشکل به وجود آمده کنار بیاید و همین باعث شد تا 16 سپتامبر1985  پایان عمر وی باشد و او با هواپیمای Pitts S-2   به سمت ساحل کالیفرنیای جنوبی در نزدیکی کارلسبد در اقیانوس آرام سقوط کرد.بعدها .نه اسکول و نه هواپیمایش هرگز  پیدا نشدند و علت اصلی این حادثه را همچنان مبهم باقی گذاشتند.

فصل نهایی(2007): فیلمبردار فیلم در سقوط هلی کوپتر در زمین بیس بال کشته شد...

زمان فیلمبرداری فیلم بیس بالی فصل نهایی که در اکتبر 2007 اکران شد،فیلمبردار فیلم ،رولاند شوتساور هنگام فیلمبرداری برخی صحنه های جمعی کشته شد.رولاند به خاطر توانایی اش برای گرفتن پلانهایی از طریق هلی کوپتر مشهور بود و در حال فیلمبرداری یکی از همین سکانسها از هلی کوپتری با موتورbell 206 بود که با خطوط جریان قوی برخورد کرد و.هلی کوپتر در زمین بیس بال سقوط کرد و خلبان و تهیه کننده که سوار آن بودند به شدت مجروح شدند و این پایان تلخ زندگی رولاند بود.

بازگشت تفنگداران(1989):بازیگر فیلم،روی کینیر بر اثر سقوط از اسب مجروح شد و سپس جان باخت...

در طول فیلمبرداری فیلم بازگشت تفنگداران محصول 1989،بازیگر فیلم،روی کینیر در تولدو اسپانیا از اسب افتاد و دچار شکستگی شدید لگن شد.او را به بیمارستانی در مادرید منقل کردند و وی نهایتا از حمله قلبی که همان روز دچارش شد جان باخت.کارگردان فیلم،ریچارد لستر بعدها به خاطر مرگ او از کارگردانی کناره گیری کرد.

جامپر(2008):طراح دکور فیلم به شکل وحشتناکی در آشغالهای یخ زده گیر کرد....

هنگام چیدن یک صحنه خارجی در زمستان برای تریلر علمی تخیلی جامپر،با بازی ساموئل ال جکسون ،طراح دکور فیلم دیوید ریچیه به شکل وحشتناکی توسط آشغالهای یخ زده خیابان مجروح شد.ماموران بعدا دریافتند که شنها و زمین یخ زده که کنار دیوار انباشته شده بودند یک لحظه متلاشی شده و سقوط می کنند و ریچیه را له می کنند.فیلم که بالاخره به سرانجام رسید به تدریج انتقادهای گسترده ای دریافت کرد و نقدهای ضعیفی را از جانب منتقدان به خود دید.

تروی(2004):طوفانهای عظیم،یک پای شکسته،و ماجرای زردپی آشیل براد پیت...

واقعا چه چیزی می تواند در حماسه پرخرج هالیوود با بازی براد پیت،اورلاندو بلوم و دایات کروگر غلط از کار در بیاید؟ در طول فیلمبرداری تروی،براد پیت که نقش آشیل را ایفا می کرد حین فیلمبرداری دچار حادثه وحشتناکی شد و زردپی آشیلش پاره شد.ولی بدتر از آن این  جورج کمیلری،متخصص زانو بود که همراه گروه آمده بود و هنگام فیلمبرداری یکی از سکانس های اکشن فیلم در قان توفیا پایش شکست.او همان روز تحت عمل جراحی قرار گرفت ولی پس از تحمل درد شدید و سختی های ناشی از عمل دو هفته بعد فوت کرد.علاوه بر این،زمانیکه گروه در کابو، باجا کالیفرنیا سور ومکزیک در حال فیلمبرداری بودند ناچار بودند با دو طوفان سهمگین در فاصله کمتر از دو ماه کنار بیایند.آخرین طوفان در آخرین هفته تولید زماین که همه چیز بسیار سخت شده بود رخ داد.علی رغم همه اینها،فیلم به سرانجام رسید و موفقیت عظیمی در گیشه کسب کرد.

 

 

 

 

مورد عجیب خوزه مورینیو

   وقتی زمانه و فوتبال آن روی بی رحمش را نشان می دهد

   از  زمانی که مورینیو را بر نیمکت تیم پورتو در فینال جام باشگاه ها شناختم و به او اعتقاد پیدا کردم همواره به دنبال این سوال بودم که آیا یک مربی هر چقدر هم باهوش و ذکاوت بالا می تواند بدون اینکه تاثیر پذیر از تیم و جریانات حاصل از آن باشد به تنهایی بتواند تاثیرگذار باشد؟پاسخم را اما تا چند سال بعد دریافتم.پس از آنکه مورینیو به تیم های بزرگ دیگری آمد که هر کدام ترکیبی از ستارگان مختلف جهان را در خود داشتند و مورینیو وظیفه ای همچون یک برقرار کننده نظم و هماهنگی میان بازیکنان هوشمندی را داشت که هر کدام به تنهایی اعتبار و جایگاه ویژه ای داشتند.مورینیو در چلسی همان قدر موفق بود که من از چلسی بیزار بودم!پیش تر با هر بازی که چلسی انجام می داد  به نوعی حسی از دل مشغولی دائمی برای اینکه این تیم موفق نشود را در خود می پروراندم اما از زمان ورود آقای خاص به این تیم با آنکه حسم نسبت چلسی تغییری نکرد اما نگاه دیگری به آن پیدا کردم.حالا من مورینیو را نه به خاطر اینکه مربی چلسی شده بلکه به این خاطر که او در جایی دیگر و با تفکری تازه می خواهد نبوغ و ذکاوت خود ا بار دیگر به نمایش بگذارد ،تحسین می کردم.با ورود مورینیو به اینتر میلان دیگر فرصتی پیش آمده بود تا همگان ایمان بیاورند که یک مربی می تواند همان قدر در جریان یک بازی و بعضا بازی های مختلف باشگاهی و اروپایی موثر باشد که کارگردانی می تواند در تولید فیلم نقش داشته باشد.مورینیو این بار نیز هر بار با تاکتیکها و تنظیمات تازه تری به میدان می آمد و نتیجه اش هم همان شد که سه جام را برای اینتر بدست آورد و بهترین زمان بود تا به تیمی برود که این بار نام او را بر خود سوار کند و رئال مادرید سرآمد آنها  بود.رئال حالا با ستاره های تازه به خدمت گرفته اش آمده بود تا به چندین سال ناکامی در لیگ قهرمانان پایان دهد و سرانجامی را پیدا کند که پیش از این نه بار موفق به دستیابی اش شده بود.رئالی که حالا دوباره رونالدو و مورینیو را به تقابل هم آورده که بعد از برخی ناسازگاری ها که در لیگ انگلیس با هم داشتند حالا در نقش مربی و شاگرد به کمک دیگر اعضای تیم فقط و فقط به قهرمانی فکر می کنند.شروع فصل اما برای مورینیو خوب بود و همان طور پیش می رفت که انتظارش را داشتیم.تا وقتی که به آن بازی کذایی در نیو کمپ رسید.همه چیز مهیا بود تا دو مربی صاحب سبک به مبارزه ای همه جانبه بپردازند و همچون بازی شطرنج به تدریج فضا را برای همدیگر تنگ تر کنند.اما این بار آقای خاص از قائله عقب افتاد.با پنج گلی که رئال در این دیدار دریافت کرد حیرتی برای طرفدارن رئال به جا ماند که این تصور به وجود آمد که این رئال نیست که عوض شده و مسیرش را تغییر داده بلکه فقط یک مربی دیگر آمده و همان کاری را می کند که قبل تر رئال در مواجهه با حریفان بزرگی چون بارسونا مرتکب می شد.مع الوصف پس از آن دیدار هیچ کس فکرش را هم نمی کرد که ماحصل آن بازی کابوس وار 4 بازی دیگر باشد که فقط تقدیر برای این دو تیم رقم زده است.چهار دیداری که به فاصله کمتر از یک ماه می بایست انجام می شدند.حالا دیگر همه چیز مهیا بود.مورینیو این بار می توانست به طور قطع کاری کند تا همه او را بستایند و موقعیتی دست نیافتنی نزد هوادارن رئال پیدا کند.قرعه ها اما به نظر خوب می آمد. بازی اول بازی برگشت لالیگا بود و چنگی به دل نزد و با تساوی یک یک به پایان رسید.خب تا اینجا برای هر دو نفر یک امتیاز ذخیره شده، اما دومین ال کلاسیکو الحق تماشایی بود.از این نظر که هم فینال کوپا دل ری بود هم این که قهرمانی هر کدام بدون شک روی بازی های دو تیم در نیمه نهایی لیگ قهرمانان سایه می انداخت.بالاخره پس از 110 دقیقه این رئال بود که پیروزی را در دوقدمی خود دید و... تمام شد.حالا رئال از این دوئل چهارگانه یک امتیاز شیرین و صد البته موثر بدست آورده بود.حالا این مورینیو بود که با پرتاب هایی که از سوی بازیکنان تمیش رو به آسمان می شد در این فکر بود که آیا وضع به هیمن منوال پیش خواهد رفت.پاسخ او مثبت بود.چون او مرد تلاش و فائق آمدن بر سختیها برای رسیدن به هدفش است.و این چنین بود که مورینیو با چشمانی باز و مطمئن پا به سانتیاگو برنابئو گذاشت.اما از همان ابتدا اوضاع کمی پیچیده شده بود.کنترل بازی به تدریج داشت از دست بازیکنان و البته داور جنجالی بازی خارج می شد.تا اینکه شد آنچه نباید می شد.چه چیزی وحشتناک تر از اینکه در بازی با این حساسیت و با مربی چون مورینیو یک بازیکن دفاعی ات را از دست بدهی و خودت هم پس از آن از زمین اخراج شوی و برای ادامه بازی در فضایی وهم آلود و مغشوش چشم به ادامه بازی بدوزی.نه، این آن چیزی نبود که مورینیو فکرش را می کرد.در چنین بازی که همه چیز متکی بر تاکتیک و قابلیت های فردی تک تک بازیکنان است از دست دادن یک مهره چون په په نه تنها وضع را آشفته می کند بلکه ممکن است کاری کند تا همه چیز در چشم به هم زدنی بر گردد...و این طور هم شد.در جایی که رئال قائله را از دست رفته می دید فقط مِسی بود که می توانست این چنین با رویای این همه هوادار و بیش از همه مربی و بازیکنان بازی کند و خود و تمیش را فاتح برنابئو ببیند.حالا دیگر همه چیز تغییر کرده بود.مورینیو که روی کاغذ امیدی به بازی نیو کمپ نداشت شروع کرد به انتقادهای مختلف و بهانه گیری تا شاید حداقل کمی از استرس موجود بکاهد.به عنوان یک رئالی دو آتشه معتقدم اینجا همان جایی بود که مورینیو کمی باید به خودش رجوع می کرد و به بازی های تدافعی در مواقعی که می بایست بیشترین حمله را بکند.و به خیلی چیز های دیگر.حالا رئال فقط یک فرصت دارد یا شاید بازی را از پیش باخته بداند اما چیزی که برایش اهمیت دارد بدون شک اثبات قابلیت هایش به عنوان تیمی باسابقه و قدرتمند است.اما اوضاع عقربی رئال هنوز در حالت خود باقی است و رئال در لیگ داخلی هم به تیمی نه چندان مطرح بازی را واگذار می کند تا همه چیز به یک باره عوض شود.حالا دیگر کسی قهرمانی و شادی فینال جام حذفی دو هفته پیش را به خاطر ندارد.در بازی سه شنبه شب همه چیز از اینجا شروع می شود که مورینیو این بار در ورزشگاه هم حضور ندارد و بازی از طریق دستیارش کنترل می شود.رئال آمده که آخرین تیر را بزند درحالیکه پیش از این به نوعی خود را تیرباران کرده است.باز هم رئال، رئال نیست و مورینیو هم از آن بازی کذایی نشانی از خود ندارد.همه چیز وقتی تمام می شود که داور سوت را در حالی می زند که این بار هم رئال با تساوی به کار خود پایان می دهد و البته همه بازیکنان رئال هم در زمین حضور دارند.رئال این فصل هم جام را از دست می دهد و پس از رگبار ال کلاسیکوهای مصلحتی حالا با یک جام به مادرید باز می گردد.اما چیزی که می توان فهمید این است که وقتی کسی چون مورینیو در یک بازی که به قدری دقیق و حساب شده عمل کرده اتقاق غیرمنتظره ای چون اخراج یک بازیکن بیافتد نتیجه اش فقط واگذاری همان بازی نمی شود بلکه سایه سنگینش را روی بازی و بازی های بعد هم می توان حس کرد.این همان تراژدی است که می تواند برای یک مربی بزرگ و خاص پیش بینی کرد وقتی زمانه و فوتبال آن روی بی رحم خود را نشانش می دهد...