بهترین های راجر ایبرت در سال 2011
بهترین های 2011 به انتخاب راجر ایبرت
جمع آوری تعدادی فیلم محبوب در کنار هم هیچ وقت از کارهای مورد علاقه ام نبوده و فقط وقتی سراغش می روم که مخاطب یا خواننده ای از من خواسته باشد. این برای اولین بار نیست که خواننده ای از من می خواهد تعدادی از برترین فیلم های سال را برایشان معرفی کنم. و بالطبع آنها پیش از این چنین فهرست هایی را از من دنبال کرده اند و حتما مورد پسندشان هم قرار گرفته است. باری، جمع کردن چنین فهرستی همواره از الزلامات نه چندان خوشایند هر منتقدی است که هر سال باید این زحمت را به خودش بدهد و آن را تهیه کند.
از بین این فیلمها، 6 تا 10 یشان برایتان نا آشنا خواهد بود، آنها بهترین فیلمهایی است که می توانم پیشنهاد کنم ببینید، بجای اینکه فیلمهایی که قبلا می شناختید را دوباره مشاهده کنید.
در یکی از سال های اخیر، من لیستی از 20 فیلم را براساس حروف الفبا برگزیدم. در این جا شما لیست 20 فیلم برتر از دید من را براساس اولویت مشاهده می کنید:
1.جدایی نادر از سیمین
این فیلم ایرانی تازه 27 ژانویه در شیکاگو به نمایش در می آید.فیلمی که از جشنواره برلین امسال خرس طلا را گرفته و در برترین های حلقه منتقین نیویورک نیز به عنوان بهترین فیلم خارجی زبان برگزیده شده.این فیلمی حقیقتا ایرانی است اما چیزی که بیش از همه برای من جالب و تاثیرگذار است این است که این فیلمی درباره تجربیات انسانی است.به عبارت دیگر فیلم هایی که معمولا از آنها با لفظ برای همه یاد می شود در واقع به طور اخص متعلق به هیچ کس نیست.این فیلم اما با استفاده از یک طرح داستانی که حتی ظرفیت تبدیل شدن به یک رمان ارزشمند را هم دارد و تلفیقی از ملودرامی باور پذیر توانسته تا این حد احساسات را برانگیزد.فیلمی که در آن هم مشاجره یک زوج بر سر فرزندشان را می بینیم،و همین طور نزاع آنها بر سر پدر مبتلا به آلزایمرِ مرد،پیچیگیهای قوانین در جامعه و مهمتر از همه معمای کشف حقیقت که کلید همه مشکلات است.در واقع شاید بتوان گفت این فیلم به اندازه نسخه های مختلفِ بازسازی شده از شاهکار راشومون، مبهم و گیج کننده است.
زوجی از طبقه متوسط جامعه قصد عزیمت به خارج از کشور(شاید اروپا) را دارند تا به نوعی راه را برای رشد و آینده تنها دخترشان هموارتر کنند.شاید به دلیل فرصتهایی که آنجا در انتظار او باشد.زن برای این کار عجله دارد.مرد اما سعی دارد این سفر را به تعویق بیندازد آن هم به خاطر بیماری آلزایمر پدر پیرش که نیاز به مراقبت دارد.جایی در ابتدای فیلم در دادگاه زن به مرد می گوید:"پدرت دیگه تو رو نمیشناسه" و مرد نیز پاسخ می دهد:"من که اونو می شناسم" از هر دوی این جملات می توان به اهداف دو زوج برای رفتن پی برد.
پرستاری برای مراقبت از پدر مرد استخدام می شود اما معلوم می شود که نمی تواند بیاید و مخفیانه شوهرش را به جای خود می فرستد.اما قبل از ورود شوهرش زن متوجه سختی های کار هم می شود و حتی تا جایی که با اعتقاداتش هم مغایرت پیدا می کند.در باورهای مذهبی او زن نباید هیچ مردی غیر از شوهرش را لمس کند و برای مراقبت او از پیرمرد این مشکلی اساسی است.اما زن به این کار و پولش احتیاج دارد.پس کماکان کار را حفظ می کند.همه اینها سرانجام به یک معظل بزرگ تبدیل می شوند.مشکلی که فرهادی در فیلم مطرح می کند حقیقت دارد،حتی اگر بسیاری با آن مخالفت کنند اما همه چیز واقعی است و ما به آن احترام می گذاریم حتی اگر خیلی از حقایق داخل فیلم را هم بدانیم و بعضا بدیهی تلقی کنیم.جدایی نادر از سیمین از همان شاهکارهایی است که بدون شک ارزشش دهه های بعد معلوم می شود و همان موقع است که بارها دیده خواهد شد.
2.شرم
جسارت میشل فاسبیندر در این فیلم با اجرایی قاطعانه در قالب نقش مردی که به روابط جنسی اعتیاد شدید پیدا کرده در این فیلم جسورانه ی اسیتو مک کوئین قابل تحسین است.او مردی تنها است که شغل قابل قبولی هم دارد.ولی به خاطر وسواسش در رابطه جنسی از روابط دوستانه پرهیز می کند.ولی به هر حال هر روز خود را بی نصیب نمی گذارد.او شرمش را در خلوت پنهان می کند.درواقع او می خواهد خود شاهد این عادت عجیبش باشد و هر کار که می کند خود نیز آن را مشاهده کند تا بلکه از شرمش بکاهد.ایا او واقعا ترس این را دارد که نتواند همچون یک انسان معمولی با دیگران رابطه داشته باشد؟
او برای تجربه چنین لذتی هیچ انتخابی ندارد و حتی هیچ پیشنهادی!این رابطه برای او به نوعی لازمه بودن است و زندگی کردن.فیلم با نمای بسته ای از چهره فاسبیندر شروع می شود که در حال درد و عذاب است.کری مولیگان که نقش خواهر او را بازی می کند بر خلاف فاسبیندر رفتاری تقریبا متضاد دارد.او برادرش را به تنهایی می خواهد بدون هر گونه نیازی و عادتی.اما مرد از نیاز داشتن هم می ترسد.با خواهرش رفتار مناسبی ندارد از او می خواهد برود ولی او هم جایی برای رفتن ندارد.این سرنوشت سرانجامِ دوران کودکی آنهاست.شاید سرنوشت این بلا را سرشان آورده،شرم نمونه درخشانی از فیلمسازی و بازیگری است که من مطمئن نیستم بتوانم آن را برای بار دوم ببینم!
3.درخت زندگی
فیلمی درباره آروزهای بزرگ و فروتنی غیر قابل وصف،تلاش می کند تا با نگاهش همه هستی را را دربر بگیرد و همچون منشوری زندگی های به ظاهر کوچک را از خود عبور دهد.فیلم مالیک با یک بیگ بنگ که در واقع اساس ظهور این هستی است آغاز می شود و جایی تمام میشود که همه شخصیتها خود را ا قلمرو زمان درو کرده اند و دیگر هیچ چیز باقی نمانده است.در این فاصله فیلم روی یک لحظه تمرکز می کند که با بی نهایت ها احاطه شده است.صحنه های آغازین فیلم دوران کودکی چند بچه را در آمریکای مرکزی نشان می دهد.جایی که زندگی تنها از لابه لای پنجره های باز شده رو به طبیعت جریان دارد و بس!پدر این خانواده مردی است با اصولی خاص و مادری که دائما بخشش به خرج می دهد و از همه چیز می گذرد.و روزهای طولانی تابستان و بیهودگی مفرط و مشتی سوال ناگفته اساسی درباره معنای زندگی،همه اینها بحخشی از فیلم را تشکیل می دهند.3 پسر بچه در آمریکای دهه پنجاه که پوستشان به خاطر آفتاب برنزه شده،به خاطر بازی های کودکانه شان بدنشان زخم می شود،از رازهای بزرگترها که همیشه مال خود آنهاست رنج می برند و نیاز مُبرمی دارند تا هر چه سریعتر بزرگ شوند و بفهمند که هستند و در این دنیا چه می کنند.زندگی این بچه ها فقط در همینها خلاصه می شود.توجهتان را به این دیالوگ زیرکانه و البته بحرانی میان جک(هانتر مک کراکِن) و پدرش(براد پیت) جلب میکنم:
آقای بریِن(پیت):قوبل دارم من بعضی وقتها خیلی به تو سخت می گیرم.
جک:اینجا خونه توئه،می تونی هر کاری بخوای توش بکنی
جک در این دیالوگ سعی دارد از پدرش در برابر خودش دفاع کند.حتی به قیمت اذیت شدنَش،این است که نشان می دهد او چگونه بزرگ می شود و همه اتفاقات در زمان اندک عمر می افتد.عمری که همه مدت در قلمرو مطلقِ غیر قابل تصور زمان و فضا احاطه شده است.
4.هیوگو
درتازه ترین اقبال عمومی همه جانبه به سینمای مسرت بخش سه بعدی،مارتین اسکورسیزی عاشقانه ای را به سینما تقدیم کرده.قهرمان فیلم او هیوگو(آسا باترفیلد) عمویی دارد که مسئولیت تنظیم ساعت ها را در یکی از ایستگاه های قطار پاریس به عهده دارد.رویای پدراو این بوده که ربات آدم نمایی را که در موزه پیدا کرده بود را تکمیل کند.پدرش با این آروزی ناتمام از دنیا رفت.ولی پسر به جای اینکه همچون یتیمی خود را به سرنوشت تقدیر بسپارد میان پلکان های مختلف و چرخ دنده های ساعت ها و از هر راه در رویی روزگار می گذراند و با غذاهای دزدی از فروشگاه های ایستگاه شکم خود را سیر میکرد و البته یک کار مهم دیگر هم میگرد و آن الینکه دزدکی به سینماهای مختلف سر می زد.زندگی این پر در ایستگاه با مرد اسباب بازی فروشی به نام جرج میلیِس گره می خورد.که البته ظاهرا هیچ ارتباطی با جرج ملیس مشهور پیشگام سینمای فرانسه ندارد.میلیس واقعی همچون جادوگری بود که برای نخستین بار مردم را با تصاویر متحرک آشنا کرد و همه را شگفت زده کرد.بدون اینکه دقیقا بفهمیم، رابطه تغییر یافته این پسر با میلیس منجر به اختراع سینما می شود!و این گونه باعث حفظ میراث سینمایی ما می شود.آیا به نظر شما جز اسکورسیزی کس دیگر می توانست چنین موضوعی را به این شکل سحرانگیز و فریبنده به فیلم تبدیل کند؟اگرچه معتقدم تکنولوژی سینمای سه بعدی ضرورت چندانی ندارد و حتی باعث آزار هم می شود اما در این مورد باید بگویم اسکورسیزی موفق شده هم توجه همه را این نوع سینما جلب کند و هم توانسته با چنین فیلمی توجه همه را به هیوگوی سه بعدی جلب کند!
5.پناه بگیر
کورتیس لافورشه(میشل شانون) نقش همسر و پدر مقتدری را دارد که شغل مناسبی هم دارد.ولی با این وجود همیشه یک دلمشغولی بزرگ دارد که هرگز رهایش نمی کند.او برای شاد بودن همه چیز دارد اما می ترسد نکند آنها را از بدست بدهد.رویاهای او به کابوس های وحشتناکی بدل می شوند.مثلا سگ خانواده به او حمله می کند،یا خانه شان در طوفان از بین برود،در مکانی دورافتاده خارج از شهر زندگی کنند و دائما به وسیله گردبادها از این سو به آن سو می روند.
کارگردان فیلم،جف نیکولز این تعلیق را به خوبی درآورده است.کورتیس عذاب می کشد اما باهوش هم هست.او از سابقه طولانی بیماری روانی در خانواده شان می ترسد.پس پیش مادرش(کتی بیکر) می رود تا بفهمد آیا او هم با چنین افکار و کابوس های مواجه است.کورتیس به منطقه ای می رود که از هر نظر به لحاظ امکانات بهداشتی و عمومی کمبود دارد و سعی می کند پیش از آنکه کابوس هایش به واقعیت بپیوندد خود را آماده کند.او مقداری پول از بانک وام می گیرد و کمی هم تجهیزات با خود میبرد تا پناهگاه طوفانی قدیمی حیاط خانه اش را گسترش دهد.همسرش(جسیکا چستین) از رفتارهای او نگران می شود.بیمه و مسئولان کاری اش نیز تهدید میشوند.کم کم بقیه هم نگران می شوند و با هم حرف می زنند و سرانجام واقعا طوفان از راه می رسد.و در صحنه ای کورتیس و همسرش سعی می کنند با ترس هایشان در برابر این طوفان غلبه کنند و همچنین رابطه شان با یکدیگر.
6. Kinyarwanda
پس از تماشای هتل رواندا محصول 2004 من واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم اما نه به اندازه این یکی که تا این حد تکان خوردم.پس از تماشای این فیلم نسبت به به فاجعه قتل عام روآندا در سال 1994 حس غریب و متفاوتی داشتم.فیلم این واقعه را نه با یک خط داستانی بلکه با مجموعه ای از لحظات مختلف که خیلی هم تکان دهنده هستند نشان می دهد..
در این فیلم مستقل کارگردان جامائیکایی فیلم آلریک براون مجموعه ای شخصیت های زنده و باورپذیر را خلق کرده؛زوج جوانی از دو قبیله متفوت که عاشق همدیگرند.رئیس مونث یک واحد نظامی که در اوگاندا تعلیم دیده و امیدوار است روزی بتواند در اینجا صلح برقرار کند.یک کشیش کاتولیک، یک مُفتی روآندایی و یکی از خاطره انگیز ترینِشان؛پسربچه ای به نام اسماعیل.داستان های هر کدام از اینها به تدریج باعث اختلافات قبیله ای می شود در حالی که سازمان ملل کماکان درحال بررسی ماجرای نسل کشی سال 94 است.نام فیلم شاید برای عده ای گنگ باشد.ولی در واقع نام زبانی است که در فیلم هر دو قبیله با آن حرف می زنند.البته بخش زیادی از فیلم هم به زبان انگلیسی است.
7.راندن
راننده ای برای پول رانندگی می کند.نه نام دیگری دارد و نه زندگی دیگری،او یک راننده است.وقتی او را می بینیم درحال فرار با اتومبیلی است که پلیس ها به دنبال آن هستندآن هم نه به خاطر سرعت بالایش چون او قرار است میدانی را منفجر کند.و حالا او یک راننده است و برای فیلم های اکشن رانندگی می کند.هیچ کدام از این کارها برای او مزاحمتی ندارد.او می راند ، خانواده ای ندارد،پیشینه ای هم ندارد و حتی احساساتی.هر اتفاقی که برای او می افتد باعث می شود شخصیتش بیشتر معرفی شود و عمیق تر او را بشناسیم.رایان گوسلینگ خوب از پس نقش برآمده و حتی می شود به او لقب قهرمان زنده را هم داد که می تواند به خوبی رفتارهای این شکل از شخصیت ها را منتقل کند.رانندگی می توانست شبیه فیلم های هم قطارش شود و این پتانسیل را داشت که همچون تریلر های هالیوودی چیز بی سر و تهی شود اما نشد.کارگردان فیلم در این مسیر قدم خوبی برداشته و بر خلاف باقی فیلم ها همه زندگی شخصیت را روی پرده نیاورده و تا آنجا که ممکن بوده از این اتفاق پرهیز کرده.
8.نیمه شب در پاریس
این برای وودی آلن بزرگ می تواند یک روز رویایی باشد.این کمدی جذاب آلن با سفر زوج جوانی در پاریس آغاز می شود.گیل(اوون ویلسون) و اینه(راچل مک آدامز) واقعا عاشق یکدیگر هستند.ولی چیزی که گیل خیلی دوست دارد پاریس هنگام بهار است.گیل نویسنده هالیوودی است که رویای نوشتن یک رمان بزرگ و پیوستن به پانتئون نویسندگان آمریکایی را در سر می پروراند که به نظر می رسد حتی روحشان هم در هر نفسی که بیرون می دهد قابل رویت است.و هرآنچه او را عاشق می کند؛فیتز جرالد،همینگوی و همه اسطورهای پاریس دهه بیست.
به طریقی که هیچ وقت معلوم نمی شود او هر شب را در سالن افسانه ای که گرترود استین مدیریت آن را بر عهده داشت می گذراند.او اسکات،ارنست،پیکاسو،دالی،کولو پورتر،لوئیس بونوئل و ...تام الیوت را ملاقات می کند.او حتی به بونوئل ایده فیلم معروفش؛ ملک الموت را هم می دهد! کتی بیتز نقش خانم استین معروف را دارد و ماریون کوتیارد نیز ایفاگر نقش آدریانا است که معشوق قبل از اینِ براک و مودیلانی بوده و فعلا هم علی الحساب معشوقه جناب پیکاسو است!و شاید هم به زودی در دل من جا باز کند یا عاشق گیل شود!
9.Le Havre
آکی کوریسماکی کارگردان فنلاندی است که به ساختن کمدی های لجوجانه و خشک درباره آدمهایی که در عین بدبختی و تیره روزی شانه بالا می اندازند و زندگی برایشان ذره ای اهمیت ندارد شهره است.این ادم ها برای من حالتی همچون به خواب رفتن یا هیپنوتیزم به همراه دارند.این فیلم در واقع روشن تریk فیلمی است که در این باره دیده ام.فیلم که در شهر ساحلی فرانسه رخ می دهد قصه چند آدم است با دنیاهای متفاوتشان؛ایدریسای جوان،موقر و کمی خجالتی،که مهاجری غیر قانونی از گابن است.قهرمان فیلم مارسل مارکس است که در کنار اسکله مشغول ماهیگیری است که ناگهان پسری را در آب می بیند.او برایش مقداری غذا می برد و روز بعد دوباره با او مواجه می شود.به تدریج مارسل در می یابد که باید ازدستگیری این پسر جلوگیری کند.همه اطرافیان نیز سعی می کنند این پسر را از دیدرسِ ماموران اسکله دور نگه دارند تا گرفتار نشود.همینها سبب موقعیت هایی کمدی می شود که در هر لحظه بنا به ضرورت داستان شکل خود را تغییر می دهند.همچنان که یک خواننده راک نیز به نام باب کوچولو به آنها اضافه می شود که فکر نمی کنم نظیر بازیش را جای دیگری دیده باشید.تا جایی که مارسل جوان خود را در حالی می یابد که با همسرش در حال زندگی کردن است.موضوعی که به هیچ عنوان قابل باور نیست اما خب راضی کننده است!
10.هنرمند
چه جسارتی که فیلمساز با ساخت فیلمی صامت و سیاه و سفید در سال 2011 به خرج نمی دهد و چه فیلمی که این میشل هازاناویسوس نمی سازد ! ژان دوژاردین به خاطر ایفای نقشش به عنوان ستاره سینمای صامت که با ظهور عصر ناطق ها گوشه گیر شده موفق شد جایزه بهترین بازیگر را از جشنواره کن دریافت کند.زندگی او اما توسط رقاص جوانی(برنیس بژو) از این رو به آن رو می شود.درواقع او تا وقتی خوشحال است که در اوج باشد.این فیلم فوق العاده همه چیز دارد،هم کمدی است هم ملودرام است و هم حس ترحم شما را بر می انگیزد.برا ی خیلی ها این فیلم نوعی آشنایی با سینمای صامت است و برای آنها که دل خوشی از فیلم های سیاه و سفید ندارند یک جور بازنگری محسوب می شود.این فیلم دل تماشاگران را بدست می آورد و هر گونه واکنشی را میان آنها غیر قابل پیش بینی باقی می گذارد و همچنین بعید نیست در فصل جوایز همه نامزدی ها را از آنِ خود کند و طلسم بردن اسکار برای یک فیلم صامت که از سال 1927 با فیلم "بال ها" دیگر تکرار نشده را بشکند.
11.ملانکولیا
این فیلم درباره پایان دنیاست.لارس فون تریه بالاخره با فیلمی با پایانِ خوش دل ما را خوش کرد و حسابی امیدوارمان کرد.من تقریبا می توانم بفهمم منظور فون تریه چه بوده،حداقلش این است که دیگر شخصیت های فلک زده فیلمش رنج نمی کشند و در آرامش به سر می برند.در واقع اگر بنا بود برای ساخت چنین فیلمی با این موضوع کارگردانی را انتخاب کنم قطعا فون تریه تیره اندیش اولین گزینه ام بود.شاید تنها نام دیگری که به ذهنم خطور کند ورنر هرتزوگ باشد.هر دوی اینها خوب می دانند چطور در یک زمان مشخصی معجونی از رمانس یک مشت موضوعات بی ربط را به خورد مخاطبشان بدهند!
داستان فیلم در یک جشن عروسی واقعی اتفاق می افتد. سیاره ای در آسمان بزگتر از زمین به نظر می رسد.کریستین دانست نقش عروس جدید را دارد و شارلوت گینزبروگ نیز ایفاگر نقش خواهر اوست.این دو به نظر می رسد قرار است شخصیت هایشان را با هم عوض کنند.جزئیات در این فیلم اهمیت کمتری دارد نسبت به آن چیزی که بیشتر نشان دهنده فضا و دنیای خاص فیلم است.
12.تِری
فیلم داستان پسربچه چاقی است که در مدرسه مورد تمسخر دیگران قرار می گیرد.تری(یاکوب ووسوسکی) باهوش است و به طرز خیره کننده عاقل و آگاه.او خیلی راحت تصمیم می گیرد در مدرسه پیژامه بپوشد به این دلیل که با آنها راحت است و خوب هم اندازه اش است.خود این شاید نشانه ای باشد که بعد ها در زندگی اش بتوان از آن سرنخی یا موضوع خاصی را فهمید.او شخصیت خاصی دارد.و همچنین مدرسه های زیادی را هم تجربه کرده.مدیر مدرسه بر خلاف آنچه همیشه دیده ایم نیست.که معمولا عصبانی و پرخاشجو هستند و دارند یک جور عقده گشایی زندگی سختشان را پیاده می کنند.این یکی اما اصلا این گونه نیست.به تدریج تری و مدیر وارد ارتباطات تنگاتنگ تر و منفردتری می شوند.چاد نیز یکی دیگر از مشکلات مدیر است.غریبه ای وسواسی و تا حد یتنبل که یکبار مجبور میشود موهای سرش را بچیند.هِزِر نیز دانش آموز زیبایی است که خطر اخراج شدن از مدرسه تهدیدش می کند.تری اما سعی دارد از او دفاع کند و به هر شکل احترام و وفاداری اش را به او ثابت کند.تری شاید فقط پسری چاق و کمی هم عجیب باشد ولی قطعا چیزی بیشتر از اینهاست.
13.نسل ها
جرج کلونی در نقش بازمانده یکی از نخستین خانواده های صاحب سرزمین های سفید یکی از بهترین بازی هایش را ارائه داده.او تصمیم می گیرد سر و سامانی به زمینهایشان بدهد و برای جذب توریست هم که شده آنجا را آباد کند.اواین تصمیم را همان زمانی میگیرد که همسرش بر اثر یک اتفاق هنگام قایق سواری دچار سانحه شده و در کما به سر می برد.حالا او علاوه بر اینکه همه تمرکزش را برای کارش گذاشته باید به تنهایی از پس دو دخترش هم بر بیاید.ودر این میان معامله چند میلیونی اش با درخواست خانواده ارباب منتفی می شود.رهبر خانواده ارباب نیز شخصی است به نام هِیو(بو بریجز).فیلم شخصیت قانون مدار و بُعد عاطفی کلونی را با جزئیاتی دقیق به نمایش می گذارد.تا آنجا که کارگردان فیلم الکساندر پاین نشان میدهد بدون آنکه اجباری در کار باشد همه این اتفاقات به هم گره می خورند.ما نیز در زندگی شخصیتها داخل می شویم وبا آنها بُر می خوریم.می خواهیم از کارشان سر در بیاوریم،اینکه چطور فکر می کنند، با چه معیاری تصمیماتِ مهم می گیرند و برخوردشان در برابر مسائل اخلاقی چگونه است و هر آنچه که مربوط به زیر و بمِ داستان فیلم می شود.
14.مارگارِت
این فیلم کنت لونرگان با صحنه ای آغاز می شود که در آن زن جوانی(آنا پاکین) دارد فکر می کند به یک تصادف مرگبار کمک می کند.و با همه دیوانگی هایش همه چیز را برای خود تصور می می کند.به نظر او در این حادثه راننده اوتوبوس(مارک روفالو)باید پاسخگو باشد.فیلم داستان هایی موازی است با بازی ژان رنو و ج.اسمیت کامرون که در واقع می توان گفت یک جور رمانس میان سالانه هم هست.فیلم یک تئوری توطئه طلبانه را مطرح می کند که در آن سازمانی متهم به آزمایش ماده ای با عنوان 11/9 است.اما این نام شک برانگیزِ 11/9 بهانه ای بیش نیست.چیزی که مهم است کمال گراییِ این زن جوان و چیزهایی شبیه به آن است.
15.مارتا،مارسی مِی،مارلِن
چهار نام هستند که در زمان های مختلف در طول زندگی زن جوانی (الیزابت اولسِن) از آنها یاد می شود و او هر کدام را به نحوی پذیرفته است.مارتا اسم اصلی خود اوست.مارسی مِی نامی است که از سوی رهبر فرقه ای که او در آن شرکت داشته به او داده می شود.مارلِن نامی است که همه زن های گروه هنگام پاسخ دادن به تلفن به کار می برند.رهبر گروه یک شیطان است و دارای حالتی مغناطیسی وار که به بهترین شکل ممکن توسط جان هاکز ایفا می شود.تجربه او در این فرقه باعث سردرگمی او درباره هویتش می شود و او به خانه خواهرش(سارا پالسون) فرار می کند.این فیلمِ شون دورکین تا حد زیادی رو پاشنه اولسِن می چرخد و بار سنگینی را بر دوش او گذاشته است.با این فیلم می توان فهمید یک فرقه به چه سادگی می تواند اعضای خود را کنترل کند و هر آنچه در ذهن خود دارد را به آنها القا کند.
16.هری پاتر و یادگاران مرگ قسمت دوم
آخرین قسمت آخرین فصل هری پاتر ها که یک جور پایان دهنده این مجموعه افسانه ها هم هست پاسخ خوب و رضایت بخشی بود و تا حدی می توان گفت به یک پایان بندی خوب و ارضا کننده رسیده.و می توان با خیال راحت گفت می شود پرونده این یکی را هم بست.و به نوعی هم این قرینه بی تقصیریِ پاتر را در تضاد با دیگر فیلم این مجموعه؛هری پاتر و سنگ جادو به خوبی نشان داده است.
17.اعتماد
مهمترین نکته ای که در این ساخته دیوید شوییمر حائز اهمیت است پرهیز کارگردان از ساده انگاری است.فیلمساز سعی کرده داستانش را که درباره دختری چهارده ساله و مسائل خطرناک پیرامونش که همچون گرگهایی درنده او را تهدید می کنند- که تجاوز به عنف یکی از آنها است که احتمالا بدترینشان هم نیست- بدون هیچ زیاده گویی تعریف کند.تراژدی که صرفا قربانی ساده و آسیب پذیر خود را مورد هدف قرار داده.لیانا لیبراتو در نقش دختر ساده ای که هنوز پیشرفت نکرده و با خیلی از مسائل آشنا نیست.او در پارتی ها احساس خوبی ندارد جایی که همه دختر های هم سن و سالش به جعلی بودن خود می نازند .او هیچ دوستی ندارد تا وقتی که یکبار در یک چت روم با چارلی آشنا می شود.چارلی هم مثل او دانش آموز دبیرستان است.والیبال بازی می کند و ظاهرا پسر خوبی است و او را می فهمد.دختر بیش از هر پسر دیگری که پیشتر می شناخته به چارلی نزدیک می شود.آنها برای ساعتها با تلفن با یکدیگر حرف می زنند اما مشکل اینجاست که چارلی همان چیزی نیست که وانمود می کند.
18.زندگی،مهمتر از همه چیز
این فیلم محصول آفریقا جنوبی درباره دختر بچه دوازده ساله ای به نام چاندا(خوموستو مانیاکا) است که پس از مرگ پرستار مسئولیت محافظت از ختانواده را به عهده دارد.اعضای این خانواده همه مشکوک به بیماری ایدز هستند.برای همین جامعه و اطرافیان آنها را طرد می کنند.تا اینکه سرانجام یکی از همسایگان وارد عمل می شود و با آنها ارتباط برقرار میکند.در صحنه اول فیلم می بینیم که چاندا در حال انتخاب تابوتی برای جسد پرستارشان است.جدیت و وقاری که او در کارش به خرج داده بود باعث دلگرمی خانواده بود و همین باث شد تا این چنین با احترام برایش مراسم بگیرند و او را بدرقه کنند.
19.آسیاب و صلیب
هر توضیحی برای این فیلم بی عدالتی محض خواهد بود.فیلم با چشم انداز ترکیب شده ای که بر اساس نقاشی معروف راهی به کالواری (1564) اثر پیتر بروگل است شروع می شود.در داخل خود نقاشی برخی عناصر در حال حرکت یا راه رفتنند.و ما ممکن است به راحتی متوجه حرکت عیسی مسیح را میان 500 نفر در آن چشم انداز وسیع نشویم.دیگران هرکدام به زندگی روزمره خود مشغولند.فیلم ترکیب خارق العاده از حرکات زنده،جلوه های بصری و حتی کپی واقعی از نقاشی(توسط لچ ماژوسکی،کارگردان لهستانی)است.این فیلمی است که قبل از هر حرفی خود بهتر می تواند منظورش را بیان کند.
20.زمینی دیگر
پس از ملانکولیا که رتبه دوم بهترین های 2011 را دارد دیگر فیلمی که به موضوع سیاره ای ثانویه غیر از زمین پرداخته همین فیلم است.فیلم البته همچون ملانکولیا اصراری به آخرالزمانی بودن و پایان دنیا ندارد اما بیان میکند که شاید زمین دیگری هم غیر از این سیاره در آسمان وجود داشته باشد،جهانی دیگر که حتی همین حالا هم می توان دید.بریت مارلینگ نقش دختر جوانی را دارد که می پذیرد در یک پروژه فیزیک نجوم در دانشگاه ام آی تی فعالیت کند.او چیزهایی درباره زمین دوم می شنود و در حال رانندگی حواسش پرت می شود و در حال جستجو در آسمانها ناگهان با ماشین دیگری برخورد می کند.مادر و بچه ای کشته می شوند و پدر خانواده هم به کما می رود.چند سال بعد وقتی دختر از زندان آزاد می شود در می یابد که پدر آن خانواده که نوازنده ای به نام جان بوروت بوده از کما خارج شده.او که هنوز به خاطر مرگ ناخواسته آن مادر و فرزند دل آزرده است سعی دارد به نحوی از تنها بازمانده آنها عذرخواهی کند یا هر کاری که با آن بتواند این بار را از دوش خود بردارد. ولی نمی داند دقیقا باید چه کند.تصمیم می گیرد به خانه روستایی بوروت که در کنج عزلت و اوج افسردگی در آن زندگی می کند برود.پس از آن رابطه آنها عمیقتر می شود و همه چیز تغییر می کند.کسی چه می داند.شاید این اتفاق در همان زمین دوم رخ داده باشد..
- ۹۰/۰۹/۲۶